به کوشش: رضا باقریان موحد




 

نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید *** فغان که بخت من از خواب در نمی آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش *** که آب زندگیم در نظر نمی آید
قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم *** درخت کام و مرادم به بر نمی آید
مگر به روی دلآرای یار ما، ور نی *** به هیچ وچه دگر کار بر نمی آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید *** وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا *** ولی چه سود یکی کارگر نمی آید
بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر *** ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
در این خیال به سر شدزمان عمر و،هنوز *** بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس *** کنون ز حلقه ی زلفت به در نمی آید


1.ای یار!نفسم بند آمد و جانم به لب رید و از تو کامی نگرفتم و به وصالت نرسیدم.فریاد از این بخت ناموافق و به خواب رفته ی من که قصد بیداری ندارد.
2.باد صبا یک ذرّه از خاک کوی یار را در چشمان من ریخت که بر اثر آن هیچ چیز دیگر به چشمم نمی آید و حتی آب حیات در نظرم خوار و بی ارزش شد.اگر ذرّه ای به وصال و دیدار معشوق امید داشته باشم، زندگی جاودان را هم در راه آن می دهم.
3.ای معشوق!تا زمانی که قامت بلند و زیبایت را در آغوش نگیرم و به وصالت نرسم، درخت آرزوهای فراوانم ثمره و میوه ای نمی دهد و کامیاب نخواهم شد.
4.کار من در صورتی درست می شود و سر و سامان می گیرد که معشوق، چهره ی زیبا و دلربای خود را که سبب آرامش دلم نیز می باشد، بنماید و بیاید.
5.از آن زمان که دل غریب و بلا دیده ی من، حلقه ی زلف سیاه زیبای معطّر تو را تماشا کرد و در آن برای همیشه اقامت گزید و گرفتار آن شد، از آن پس دیگر از آن عاشق خبری به گوش نمی رسد.دل من دید که در عشق تو گرفتار شدن خوب و خوش است، اما چنان گرفتار شد که دیگر خبری از او ندارم.
6.هزار تیر دعا از کمان راستی و درستی پرتاب کردم، ولی چه سود که یکی به هدف اصابت نکرد؛ هزار بار صادقانه دعا کردم و هیچ کدام از آنها مستجاب نشد.
7.شب هجران دراز است و انگار پایان ندارد.دلم می خواست به نسیم سحری حکایت ها و قصّه های این شب هجران را بگویم تا شاید به گوش معشوق برساند، اما از بخت بد من گویی امشب پایان ندارد و سحر نمی آید.
8.تمام عمر من در این فکر و آرزو که زمانی به وصال تو خواهم رسید، سپری شد، ولی هنوز رنج و بلای دستیابی به زلف سیه و زیبایت به پایان نرسیده و گرفتاری در عشق بی سرانجام تو تمام نشدنی است.
9.دل عاشق و شیدای حافظ از بس که از دوستان آزرده خاطر و گریزان شده ترجیح می دهد که در دام و حلقه ی زیبای تو گرفتار بماند و در همین عشق و تنهایی بماند، هر چند وصالی در پی نداشته باشد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول