نویسنده: دکتر محمد پارسا




 

هر دانشی دارای پیشینه ای کهن و دیرپاست و چون روان شناسی در اصل به بررسی رفتار مردم و شناخت انسان می پردازد که به صورت گفتاری و نوشتاری به قرنها پیش از تاریخ مُدون باز می گردد، باید گفت که رفتارشناسی سابقه ای بس کهن دارد و می توان آغاز آن را با ظهور انسان یکی دانست. در اینجا سیر رفتار را نخست در دوران پیش از تاریخ و سپس در دوره های تاریخی به اختصار بررسی می کنیم.

دوره ی پیش از تاریخ

پژوهشگران علوم انسانی رد انسان را تا نیم میلیون سال پیش پی جویی کرده اند. انسانهای آن روزگاران بیشتر در غارها یا بر فراز درختان و جنگلها زندگی می کردند و از طریق خواب و رؤیا به این اندیشه رسیدند که در اندرون آنان یک آدمک نامرئی به نام روح یا روان وجود دارد که هنگام خواب می تواند از بدن جدا شود و فعالیتهایی را انجام دهد. به این جهت آنها خود و پدیده های طبیعی را از دو جزء جاندار و بی جان تصور می کردند. به عقیده ی آنها روانهای پلید سبب ایجاد رعد و برق، طوفان و سیل و زلزله و نیز بیماری و مرگ می شدند و با نذر و نیاز و قربانی و صدقه می خواستند خشم این ارواح را فروبنشانند و نظر مساعد آنها را به خود جلب کنند. امروزه این گونه برداشت را جاندار پنداری ابتدایی (1) نامیده اند که پیش از ظهور ادیان و مذاهب بر جامعه ی بشری حاکم بوده است.
مردمان عصر حجر ناراحتیهای بدنی و روانی را به ورود روانهای پلید در بدن خود می دانستند که به اصطلاح معروف جن زدگی می گویند. برای بیرون راندن جن از بدن با تکه سنگهای نوک تیز جمجمه بیمار را می شکافتند و داد و فریاد گروهی به راه می انداختند تا جن را از شکاف جمجمه ی بیمار بیرون کنند. البته جن گیری (2) و بیرون راندن روانهای ناپاک نه تنها با سر و صدا، بلکه با نوشیدن مایعهای تهوع آور، گرسنگی کشیدن، شلاق خوردن و حتی سوزاندن جاهای مختلف بدن صورت می گرفت.

روان شناسی در یونان باستان

یونانیان که مردمانی دانش دوست بودند در شرق اروپا و در مجاورت دو قاره ی بزرگ آسیا و آفریقا زندگی می کردند بر اثر تماس با مردمان تاریخ ساز این دو قاره به گسترش اندیشه های خود پرداختند. این اندیشه ها در طی قرنها و برخورد با اندیشه های دیگر راه کمال پیش گرفتند. در واقع آنچه امروزه ما به عنوان فلسفه و روان شناسی به دست آورده ایم محصول برخورد اندیشه هاست. بنیاد اندیشه و رفتار شناسی در جهان غرب به یونان باستان، به ویژه به اندیشه ورانی ماند تالس (3) (634-546 پ. م.) باز می گردد.
تالس برای اصلاح و پیشرفت اندیشه هایش از شاگردان می خواست که در برابر او موضع بگیرند و اندیشه هایی را ابراز دارند. افزون بر این، وی با مسافرت به کشورهای ساحل مدیترانه، به ویژه مصر باستان از اندیشه های رایج در آن کشورها بهره می جست. امروزه وقتی به انتقاد از نظر و اندیشه های گذشتگان می پردازیم به روشن بینی و شیوه ی سنجیده ی اندیشه ی تالس پی می بریم که وی توقف بر یک اندیشه را مرگ آن اندیشه می دانست و پذیرفتن اندیشه های نو را پیشرفت به شمار می آورد. به عقیده ی او اندیشه های گذشته انگیزه هایی برای اندیشه های نو هستند که به صورت نهشت (4) (تز) در برابر پادنهشت (5) (آنتی تز) عمل می کنند. برآیند این دو اندیشه را همنهشت (6) نامیده اند.
به عقیده ی یونانیان عهد باستان روان یا «دَمِ زندگی» همیشه پایدار و زنده است و این بدن است که نابود می شود. تن همچون قفسی است که روان برای مدتی کوتاه در آن زندگی می کند. این برداشت در مسائل رشد کودک و نوجوان و همچنین در آثار فلسفی و فیزیولوژی یونان باستان دیده شده است.
امپدوکلِس (7) (493-433 ق. م.) فیلسوف، دانشمند و شاعر یونانی حدود قرن پنجم پیش از میلاد معتقد بود که جهان از چهار عنصر خاک، آب، آتش و هوا تشکیل یافته است. بدن انسان نیز از این چهار عنصر ساخته شده است، چنانکه استخوانها، ماهیچه ها و روده ها از خاک، مایعهای بدن از آب، فعالیتهای روانی و عقلانی از آتش و نیروهای پویای زندگی از هوا مایه گرفته اند.
به عقیده ی امپدوکلس بود و نبود اشیا و آنچه در این جهان است بر اثر ترکیب و تجزیه عناصر چهارگانه امکان پذیر است. همه ی موجودها بر اثر دگرگونی و شدن یا تجزیه و ترکیب این عناصر پدید می آیند. وی مسائل روانی، مانند عشق و محبت را ترکیب عواطف و کینه و نفرت را تجزیه آنها می دانست و مردم گرایی و مردم ستیزی را نیز تابع اصل ترکیب و تجزیه یا پیوند و جدایی می شناخت و جهان و آنچه در آن است محصول نیروهای متضاد به شمار می آورد.

بقراط حکیم (8):

پزشک و فیلسوف یونانی، معروف به پدر طب، آثاری در فیزیولوژی و فلسفه از خود به یادگار گذاشت. وی برخلاف پیشینیان خود معتقد بود که بیماری تنبیهی نیست که خداوند برای مردم نافرمان به کار می برد، بلکه نتیجه ی بی توجهی خود مردم است و او در آن روزگار تنها کسی بود که به تشریح و فیزیولوژی جانوران پرداخت.
بقراط حکیم معتقد بود که مزاج آدمی از اخلاط چهارگانه دم (خون) سودا، صفرا و بلغم تشکیل یافته است. هرگاه یکی از این عوامل بر بدن چیره شود به ترتیب حالتهای روانی خوشبینی و شادی، افسردگی و غمزدگی، تندخویی و آتش مزاجی و سستی و بی عاطفگی در فرد پدید می آید.
بقراط به ویژه علاقه داشت تا خاستگاه روان را کشف کند. به عقیده ی او روان موجودی مشخص و جداگانه است که کارکرد بدن را به عهده دارد. این عقیده که تن و روان از نظر کیفی با هم تفاوت دارند به دوگانگی تن و روان (9) شناخته شده است. بدن فقط از ماده تشکیل یافته است و روان حقیقتی غیر مادی است. جایگاه روان در مغز است. بقراط نیز عقیده داشت که علت بیماریهای روانی روحهای پلید و بدکار نیستند، بلکه بد کار کردن و نارسایی دستگاههای بدنی است.

افلاطون (10):

افلاطون عقیده داشت که از راه حواس نمی توان به حقیقت اشیاء و امور جهان دست یافت، بلکه حقیقت در صورتهای ذهنی یا مجردی پنهان است که اشیاء نمایانگر آنند. دستیابی به حقیقت فقط از راه اندیشه امکان پذیر است، نه از طریق حواس. به عقیده ی او اشیایی را که حواس ادراک می کنند چیزی جز نسخه ی بدل زودگذر و ناقصی از صورتهای حقیقی نیستند.
افلاطون جایگاه روان را در سر تعیین می کند. روان و تن به طور متقابل در یکدیگر تأثیر می کنند و با آنکه از جهت کیفی با هم تفاوت دارند، روان حاکم بر تن است. افلاطون روان را دارای سه بخش متمایز شهوت (امیال حیوانی)، هیجان (عاطفه) و عقل می داند. جایگاه این سه بخش به ترتیب در شکم، سینه و سر قرار دارد که طبقات اجتماعی کارگران و کشاورزان، سربازان و جنگ آوران و فیلسوفان و اندیشه وران را به وجود می آورند. این سه طبقه از راه اجرای عدالت می توانند با هم متحد شوند. کسب دانش و معرفت ما را بیشتر به چگونگی کار روان این طبقات آشنا می سازد.

ارسطو (11):

یکی از نامورترین اندیشه وران و فیلسوفان یونان باستان ارسطوست که او را پدر روان شناسی خوانده اند، زیرا از لحاظ نظری و تجربی تأثیر بزرگی در روان شناسی و تاریخ آن داشته است. به عقیده ی ارسطو سه نوع نفس وجود دارد: 1) نفس نباتی که وظیفه ی عموم رستنیها را به عهده دارد، 2) نفس حیوانی که به صورت تخیل، ادراک، حافظه، خوشی و ناخوشی، آرزوها و بیزاریها نمایان می شود و 3) جان سخنگو (نفس ناطقه) که هم می تواند مفهومهایی را تشکیل دهد و هم استدلال کند. حقیقت فقط در جهان ملموس و عینی وجود دارد که حواس ما آن را ادراک می کنند. این شیوه ی فکری را وحدت گرایی (12) نامیده اند. بنا به این نظریه حقیقت یک کل متحد، مرکب از تن و روان است. به عقیده ی ارسطو روان یک وجود مستقل و قائم به ذات نیست، بلکه یک پیامد و نمودار و انگاره ای از فعالیتهای فیزیولوژیکی و کالبدشناختی است. در واقع روان تصوری ذهنی است که از تأثیر محیط بر تن پدید می آید. بنابراین، روان هنگامی شناخته می شود که تن ادراک و شناخته شده باشد. به این سبب، ارسطو که دسترسی به حقیقت را در اشیاء و امور ملموس امکان پذیر می دانست زمینه را در روشهای پژوهشی بر مشاهده ی عوامل عینی استوار ساخت و به عنوان یک طبیعی دان، زیست شناس و یک دانشمند و فیلسوف تجربی شناخته شده است.
در مقایسه ی برداشتهای افلاطون و ارسطو به این نتیجه می رسیم که افلاطون دست یافتن به حقیقت را با رهیافت خردگرایی و تحلیل فلسفی به روش قیاسی امکان پذیر می دانست، در صورتی که ارسطو به روش تجربی و استقرایی اهمیت می داد افلاطون کسب معلومات را به یاری ذهن و استدلال نظری میسر می پنداشت، در صورتی که ارسطو آن را از راه حواس و تجربه قابل وصول می دانست؛ افلاطون اندیشه ها را فطری تصور می کرد که با کاوش دستیابی بر خاستگاه آن ممکن بود، حال آنکه ارسطو معتقد بود که اندیشه از راه حواس و در نتیجه ی تجربه به دست می آید.

روان شناسی در دوره ی نوزایی

دوره ی نوزایی یا رُنسانس (13) که آن را رستاخیز دانش و هنر نیز نامیده اند از قرن 14 تا 16 میلادی ادامه داشت. در این دوره ی پرنشیب و فراز اندیشه ی انتقادی در سراسر اروپا جان گرفت و برخلاف 12 قرن دوره ی حکومت کلیسا که هیچ اندیشه ی جدیدی، حتی اندیشه های تجربی و علمی را نمی پذیرفت، اندیشه وران و پژوهشگران در افول حکومت کلیسا به پیشرفتهای چشمگیر علمی و انسان گرایی دست یافتند. در واقع توجه صِرف به خداگرایی (14)، بدون شناخت انسان گرایی (15)، متوقف شد و پیشرفت دانش به روش مشاهده و تجربه ی مستقیم به عنوان ضابطه علمی آغاز گردید.
در دوره ی رستاخیز دانش و هنر به نقش انسان در ساخت و پرداخت این جهان و جامعه های بشری بسیار اهمیت داده شد. در واقع خود انسان کلام خدا و مظهر آیات الهی قرار گرفت. در این دوره دو تن بیش از همه در پایه گذاری روان شناسی مؤثر بوده اند.

فرانسیس بیکن (16):

این پژوهشگر نامدار انگلیسی با ادامه ی خردگرایی محض در اثبات حقایق به مخالفت پرداخت و معتقد بود که استدلال نظری نمی تواند پاسخهای قانع کننده ای به مسائل علمی بدهد. به این جهت روش استقرایی را برای توجیه علم پیشنهاد کرد. بیکن در دوران اقتدار کلیسا با صراحت اظهار داشت که مباحث نظری در طی 25 قرن در توضیح و پیشرفت علم بسیار ناکام و درمانده بوده است. به این سبب کتاب ارغنون نو (17) او را باید به عنوان اعلامیه ی استقلال تجربه گرایان از استدلالیان به شمار آورد.
به عقیده ی او پیش از آنکه روش استقرایی را به کار بریم نخست باید بتهای ذهنی را از پیش پا برداریم. وی بتهای ذهنی را باورهای نیندیشیده و ناآزموده ای می دانست که ساخته و پرداخته قرنهای گذشته است و تنها بر اثر تقلید و عادت و آمیختگی با عواطف مهر و کین در مغز بسیاری از افراد آدمی جا گرفته است. یک دانشمند منطقی وظیفه دارد این بتها را بشکند و بازگشت به خویشتن و رهایی از عواطف مزاحم را هدف خود قرار دهد.
بیکن بتهای ذهنی را به چهار دسته به این قرار مشخص کرده است: 1) بتهای قبیله ای که بیانگر کوته فکری گروهی از مردم است، 2) بتهای بازار کار یا مفاهیم نارسا و بی معنای متداول 3) لغزش در مشاهده یا سفسطه در استدلال و 4) لغزشهایی که از روشهای بی اعتبار استدلال و نظریه های غیر قابل دفاع حاصل می شوند.

رنه دکارت (18):

ریاضی دان و فیلسوف فرانسوی از چهره های مهم تاریخ روان شناسی به شمار می آید. وی رفتار حیوانی را براساس رفتار و عملکرد ماشینی تعیین می کند. گرچه رفتار آدمی از نظر کیفی تا حدود زیادی به ماشین شباهت دارد، اما در عمل دارای آزادی و اختیار است و رفتاری خودانگیخته دارد. حیوان از این ویژگی برخوردار نیست.
دکارت را باید طراح قوس بازتاب (19) دانست که نمودار همه رفتارهای حیوان و بخش مهمی از انسان است؛ به این معنا که عضو حسی تحریک می شود و تکان و کششی به رشته ای وارد می شود که با مغز ارتباط دارد. سپس دم یا روح حیوانی به درون لوله های مجوفی راه می یابد که با ماهیچه ها ارتباط دارند. در نتیجه از موجود زنده رفتار مقتضی بروز می کند. در زمینه ی ارتباط تن و روان غده ی کاجی وظیفه ی مهمی را به عهده دارد و عمل متقابل را انجام می دهد. طرح قوس بازتاب بیانگر دو امر است: 1) بنیاد فیزیولوژیکی فعالیتهای بازتابی و 2) نظریه تأثیر متقابل. به عقیده ی دکارت اندیشه های ما دستاورد تجربه است و بعضی دیگر مانند اعتقاد به خدا، خویشتن، کمال و ابدیت محصول فطرت است که از همان زمان تولد در ما موجود است. این شیوه ی اندیشیدن را فطری گرایی (20) در برابر تجربه گرایی (21) نامیده اند.

جان لاک (22):

این پژوهشگر و پرورشکار سرشناس انگلیسی پیشرو جنبش روان شناسی تجربی پس از رنسانس است. وی معتقد بود که دانش از راه حواس پدید می آید. ذهن یا روان آدمی هنگام تولد لوح سفیدی (23) بیش نیست. افکار و معلومات به وسیله بازتاب و همخوانی (تداعی) حاصل می شوند و حواس دروازه های معرفت به شمار می آیند که در تماس با محرکهای محیطی به واقعیتهای امور پی می برند. تجربه ها که ادراک حسی را تشکیل می دهند از طریق ماهیت فیزیکی محرک برانگیخته می شوند. به عقیده ی لاک بهترین راه برای تربیت بدنی و تربیت اخلاقی و فکری ایجاد عادتهای مطلوب است و این عمل باید از کودکی آغاز شود.
فیلسوفان و اقتصاددانان دیگر انگلیسی مانند دیوید هیوم (24) و جیمز میل (25) نیز معتقد بودند که هیچ یک از اندیشه های ما فطری نیست، بلکه از طریق تجربه به دست می آید. بازتاب این اندیشه ها نه تنها در آثار فلسفی، بلکه در دانش روان شناسی نیز ملاحظه می گردد.

چارلز داروین (26):

این پژوهشگر نامور انگلیسی نیز به سهم خود با طرح نظریه ی گزینش طبیعی و تکامل (27) به پیشرفت روان شناسی علمی یاری داد، به این معنا که راه پژوهشهای روان شناسی را در زمینه ی رفتار حیوانات گشود. در زمینه ی رفتار جانوران و موضوع سازش با محیط که در روان شناسی از اهمیت بالایی برخوردار است از ابتکارهای داروین به شمار می آید.

پی نوشت ها :

1. primitive animism
2. exorcism
3. Thales (634-546 B.C)
4. thesis
5. antihesis
6. synthesis
7. Empedocles (493-433 B.C)
8. Hippocrates (460-377 B.C.)
9. mind body dualism
10. Plato (427-347 B.C)
11. Aristotle (384-322 B.C.)
12. monism
13. Renaissance
14. deism
15. humanism
16. Francis Bacon (1561-1626)
17. Novum Organum
18. René Descartes (1596-1650)
19. reflex arc
20. nativism
21. empiricism
22. John Locke (1632-1704)
23. tabula rasa
24. David Hume (1711-1776)
25. James Mill (1774-1806)
26. Darwin, Charles (1809-1882)
27. theory of natural selection and evolution

منبع مقاله :
پارسا، محمد؛ (1382)، بنیادهای روان شناسی، تهران: انتشارات سخن، چاپ دوم