پیغمبر اسلام در مکه (2)
4-بعثت و دعوت تا هجرت حبشه
راجع به نخستین قسمتی که از قرآن نازل شده مشهور آن است که سوره ی اِقْرَءْ بود که جبرئیل بر صحیفه ای از دیبا در کوه حِراء نزد پیغمبر آورد و پیغمبر آن را خواند. ولیکن در روایتی از جابربن عبدالله نقل شده است(1) که پیغمبر گفت در حِراء مجاور بودم پس از ختم جِوار فرود آمدم به وادی که رسیدم ندایی شنیدم و از چپ و راست و پیش و پس نگریستم و چیزی ندیدم. چون به بالای سرم نگاه کردم او را دیدم که بر کرسی میان آسمان و زمین نشسته است، تکان خورده نزد خدیجه آمدم و گفتم دَثِّرونی و صُبّوا عَلیَّ ماءً پس این سوره بر من نازل شد: یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ.مشهور آن است که بعثت در سال چهلم عمر پیغمبر بوده است. قول به سی و هفت سالگی و چهل و یکسالگی هم هست ولی ضعیف است. در ماه بعثت نیز اختلاف است، رمضان و رجب و ربیع الاول را ذکر کرده اند، ولی امروز مسلمانان مبعث را در ماه رجب و روز 27 آن ماه می گیرند و به قول مجلسی همه امامیه بر آن اتفاق و اجماع دارند(2). بعضی خواسته اند بین روایات جمع کنند به اینکه وحی پیش از رمضان در خواب بوده و در رمضان در بیداری(3).
روایات متفق بر آنکه پس از وحی نخستین مدتی وحی منقطع شد. مدت این انقطاع و علت آن معلوم نیست. ابن اسحاق می گوید پیغمبر از انقطاع وحی سخت غمگین شده بود تا آنکه جبرئیل دوباره آمد با سوره والضُّحی که در آن آیه ی ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ و مَا قَلی ناظر به این انقطاع وحی است. کیفیت تجدید وحی را طبری و دیگران در ضمن چند خبر از زبان خود پیغمبر نقل کرده اند: «راه می رفتم ناگاه همان فرشته را که در حِراء دیده بودم دیدم که بین زمین و آسمان بر کرسی یی نشسته است. ترسان نزد خدیجه آمدم و گفتیم زَمِّلونی زَمِّلونی (در بعضی از روایات دَثِّرونی) پس مرا پوشاندند و آب بر من ریختند و سوره یَا اَیُّها المدَّثِّر بر من نازل شد» (4). از مقایسه این خبر با خبر جابر که در اول فصل ذکر شد می توان نتیجه گرفت که سوره المُدَّثِّر اولین سوره ای بوده است که پس از انقطاع وحی نازل شده و نخستین وحی همان سوره اِقْرَء بوده که مشهور هم بر آن است.
در سوره ی المُدَّثِّر پیغمبر مأمور به دعوت شد: قُمْ فَأنذِر، و پس از این سوره وحی اتصال داشت و اما کیفیت نزول، نوشته اند که گاهی چنان بوده است که حالتی شبیه به اغما بر پیغمبر عارض می شده به طوری که بدن عرق می کرده و سنگین می شده است از خود پیغمبر منقول است که یأتِینِی مِثلُ صَلصَلَةِ الجَرَس. گاهی هم بدون چنین حالتی بوده است و پیغمبر به حال عادی می گفته است هَذا جِبرئیلُ یَأمُرُنِی. از امام جعفرصادق روایت است که حال اغما در وقتی بوده که وحی مستقیم و بدون توسط جبرئیل نازل می شده و حال عادی در موقعی بوده که جبرئیل ادای پیغام می کرده است. (5)
دعوت در آغاز سری بوده است و محدود به اهل خانه. موضوع دعوت فقط اقرار به توحید و برائت از بتها بوده و نخستین عملی که فرض شد نماز بوده و نمازها همه در آن وقت دو رکعتی بوده است.
مورد اتفاق است که خدیجه نخستین کسی بوده است که ایمان آورده. نفر دوم و اولین مسلمان از ذکور بنابر قول مشهورتر و صحیحتر علی بن ابی طالب(علیه السلام) بوده و پس از او زَید بن حارثه. ابوبکر به گفته ی ابن اسحاق چهارمین کسی بود که به اسلام وارد شد و با ورود او دعوت پیغمبر از خانه به خارج تجاوز کرد. ابوبکر از قریش بود شغلش بازرگانی، و در قوم خود نفوذی داشت از آن جهت که مرد خوش معاشرتی بود و در باب انساب قریش و سوابق اشخاص اطلاعاتی داشت. مردم نزد او زیاد رفت و آمد می کردند و به دعوت او چهار نفر از رجال عمده ی قوم وارد اسلام شدند. عُثمان بن عَفَّان، زُبَیر بن العَوّام، عَبدالرحمن بن عَوف، سَعد بن ابی وقَّاص، اینها را سابقین می نامند. پس از آنها عده ی پذیرندگان رو به فزونی گذاشت ولی همچنان بنابر استتار بود و پیغمبر با این پیروان در دره های مکه پنهان از عامه نماز می خواند.
سه سال پس از بعثت با نزول آیه فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ و آیه ی وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ دوره ی دعوت علنی فرارسید. یک روز پیغمبر بر تپه ی صفا بالا رفت و فریاد کرد یا صَباحاهَ و این فریادی بود که معمولاً در موقع بروز خطر می کردند تا مردم برای کسب خبر نزد منادی جمع شوند. پس قریش جمع شدند، پیغمبر آنها را به عذاب آینده انذار کرد. ابولهب گفت تَبَّاًلَکَ؟ برای این ما را جمع کردی؟ و مردم متفرق شدند، پس سوره ی تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ نازل شد.
یک روز هم خویشاوندان خود بنی عبدالمُطَّلِب را به خانه دعوت کرد و طعام داد سپس آنها را به اسلام خواند و فوائد دنیوی و اخروی آن را ذکر کرد و شرط کرد که هر کس با او بیعت کند برادر و صاحب و وارث او خواهد بود، ولی هیچ کس جز علی(علیه السلام) این دعوت را اجابت نکرد.
بدین طریق دعوت اسلامی نزد اشراف مکه مواجه با رد شد اما در طبقات پائین مردم کم کم به آن علاقه پیدا می کردند. عده ای از بندگان و بردگان مکه جزء سابقین اسلام دیده می شوند از جمله عَمَّاریاسر، صُهَیب، بِلال، یَسار، جَبْر، اَبوفُکیْهَه، و همچنین عده ای از کنیزان(6).
در این اوقات پیغمبر خانه ی اَرْقم را گرفته و آنجا را مرکز دعوت و محل اجتماع پیروان قرار داده بود. این خانه هم اکنون در مکه موجود است، پهلوی تپه ی صفا، به نام دارُ الخَیْزُران نامیده می شود(7). نوشته اند که پیغمبر روزها را در آن خانه بسر می برد و مسلمانهای قدیمی اشخاص تازه را به آنجا می آوردند تا سخنان پیغمبر و آیات قرآن را بشنوند. از مسلمان شدگان خانه ی اَرْقَم عده ای را مورخین ذکر کرده اند از جمله عَمَّار بن یاسِر و عُمَربن الخَطَّاب و چهار عموی او.
پیغمبر از دعوت رؤسای قریش باز نمی گشت. داستان اِبن اُمِّ مَکتُوم که در سوره ی اَلأعمی بدان اشاره است نشان می دهد که پیغمبر چگونه به موضوع قریش اهتمام داشته و نیز نشان می دهد که نسبت به پیروان دین دستور مهربانی و خفض جناح داشته است.
رفتار قریش با پیغمبر در آغاز ظاهراً ملایم بوده و فقط به بی اعتنائی و انکار برگزار می کرده اند(8). همینکه صحبت بدگوئی از بتها و پدران گذشته به میان آمد قوم برآشفتند و به دشمنی برخاستند و چون پیغمبر در حمایت ابوطالب بود نزد ابوطالب به شکایت رفتند که «برادرزاده ی تو خدایان ما را بد می گوید و دین ما را عیب می کند، ما را سفیه و پدران ما را گمراه می شمارد» و از ابوطالب درخواستند که یا برادرزاده را نهی کند یا دست آنها را بر او باز گذارد. ابوطالب با سخنی ملایم قوم را بازگردانید ولی پیغمبر همچنان به شدت مشغول دعوت بود. بار دیگر قوم نزد ابوطالب رفتند که برادرزاده ات را بگو از دشنام خدایان ما دست بردارد و ما هم او را با خدای خودش می گذاریم. ابوطالب پیغمبر را به حضور جمع خواست و سخن قوم را به او گفت. پیغمبر از سازش با ایشان امتناع کرد و باز آنان را به توحید خواند. قوم رنجیده برخاستند و پیغمبر با وعده ی مساعدت ابوطالب بازگشت.
قریش چون دانستند که ابوطالب محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را وانخواهد گذاشت از تعرض به او مأیوس شدند و به پیروان او پرداختند و هر کس که به قبیله یی منسوب بود برای رعایت رسوم خود آن قبیله را به آزار او وادار کردند. سنگینی تعرض بیشتر بر بردگان و بیگانگان یعنی اشخاص بی حامی وارد می آمد. بسیاری از مکه رفتند، بعضی تقیه کردند، فقط عده ی کمی ماندند. تنها خود پیغمبر در حمایت ابوطالب می زیست. بنی هاشم و بنی عبدالمُطّلب، سوای ابولَهَب، جانب ابوطالب را داشتند. بدین طریق قریش دو دسته شده بودند: حامیان پیغمبر و دشمنان او.
پیغمبر برای نجات پیروان بی پناهی که باقی مانده بودند آنها را به مهاجرت به حبشه فرمان داد و گفت: «آنجا پادشاهی است که نزد او بر کسی ظلم نمی شود و آنجا سرزمین صدق و راستی است، بروید تا خدا از این تنگی که در آن هستید گشایشی بدهد. » باید دانست که حَبَشیها در این عصر مسیحی مذهب و متمدن تر از اعراب بودند اهالی مکه نیز با آنها آشنائی قدیم و رفت و آمد و بازرگانی داشتند.
عده ای را که به این مهاجرت رفتند مختلف نوشته اند: بعضی یازده مرد و چهار زن، بعضی هشتاد و دو نفر. این مهاجرت را مهاجرت اول حبشه می گویند، در مقابل مهاجرت دوم حبشه که پس از این خواهد آمد.
5- سختگیری قریش
هنگامی که مهاجرین حبشه در امان خدا و پناه نَجاشی به سر می بردند، روزی شنیدند که میان پیغمبر و قریش صلح افتاده است و اهل مکه مسلمان شده اند. پس عده ای از مهاجرین به مکه برگشتند. در بیرون شهر مطلع شدند که دشمنی همچنان به حال خود باقی است. هیچ کس از آنها نتوانست به شهر برگردد مگر در پناه صاحب نفوذی یا به طور استخفاء، و این بازگشت تقریباً دو ماه بعد از هجرت بود. دوباره فشار زیاد شد و پیغمبر بار دیگر ضعفای اصحاب را به حبشه فرستاد و این هجرت دوم بود. این مهاجرین فقط پس از هجرت پیغمبر به مدینه به عربستان بازگشتند.در این موقع که سال ششم بعثت بود دو شخص مهم از قریش وارد اسلام شدند که با ورود آنها طرفداران اسلام قوت تازه یی یافتند. از آن دو یکی حَمزة بن عبدالمُطلب بود و دیگری عُمَربن الخَطّاب. حمزه برای حمایت پیغمبر ابوجهل را در مسجدالحرام در حضور قریش کتک زد و کسی نتوانست متعرض او بشود.
در اواخر این سال ششم، قریش که از عمل ابوطالب در حمایت پیغمبر به جان آمده بودند با هم پیمان بستند که از این پس با خانواده ی بنی هاشم و بنی عبدالمطلب ازدواج و خرید و فروش نکنند. این پیمان را بر صحیفه ای نوشتند در خانه ی کعبه آویختند. از آن طرف بنی هاشم و بنی عبدالمطلب، جز ابولهب، گرد ابوطالب جمع شدند و برای حفظ خود همه با پیغمبر و خدیجه در شِعْب(9) ابوطالب سکونت گرفتند (ماه اول سال 7 بعثت). نه کسی به آنجا می رفت و نه آنها از آنجا به خارج می آمدند مگر در موسم حج. این حال دو یا سه سال طول کشید و کار بر شِعْب نشینان سخت شد به طوری که چند تن از مخالفان به رحم آمدند و در مسجدالحرام از محنت بنی هاشم سخن به میان آوردند و صحیفه را از کعبه برداشتند در حالی که موریانه آن را خورده بود و محاصره موقوف شد(اول سال دهم بعثت).
یک ماه پس از خروج از شِعْب دو حادثه غم انگیز برای پیغمبر واقع شد و آن مرگ خدیجه و ابوطالب بود که به فاصله کمی از یکدیگر(سه روز یا چند ماه به اختلاف روایات) رخ داد. خدیجه در موقع وفات 65 سال عمر داشت که 20 یا 25 سال آن را در خانه ی پیغمبر بسر آورده بود(10) و ابوطالب هشتاد و چند سال.
پیغمبر چند روز پس از مرگ خدیجه سَوْدَه را که شوهرش سَکْران بن عمْرو از مهاجرین حبشه بود و در آنجا وفات یافته بود به زنی گرفت و چند روز پس از آن عایشه دختر ابوبکر را که در این موقع شش یا هفت ساله بود به عقد خود درآورد.
از پیغمبر منقول است که مَانَالَتْ مِنِّی قریشٌ شیئاً اَکرَهُهُ حتّی ماتَ اَبوطالب، بدین جهت پیغمبر پس از مرگ ابوطالب در خانه نشسته و کمتر بیرون می آمد.
در این موقع بنا به نوشته ی ابن سَعد امر نامنتظری واقع شد و آن این که ابولَهَب که تا این وقت یکی از جدی ترین دشمنان محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بود به فکر یاری پیغمبر افتاد و نزد او آمد و حمایت خود را بر او عرض کرد و پس از آن هیچ کس از ترس ابولهب متعرض پیغمبر نشد. اما قریش میان او و پیغمبر را بر هم زدند و ابولهب دشمنی را از سر گرفت. در بعضی اخبار هست که ابوطالب در بستر مرگ خویشاوندان را خواست و درباره ی پیغمبر سفارش کرد. شاید این توجه ابولهب به پیغمبر-اگر خبر راست باشد- اثر آن سفارش بوده است، و فراموش نباید کرد که ابولهب علاوه بر آنکه خود عموی پیغمبر بود، دو پسرش دامادهای پیغمبر بودند.
نوشته اند که پس از برگشت ابولهب قریش باز بنای شدت گذاشتند. از آزارهایی که نسبت به پیغمبر کرده اند آنچه در اخبار مصرح است یکی آن است که روزی همسایگان به خانه اش روده یا زهدان گوسفندی انداختند و پیغمبر آن را بر سر چوبی کرده به کوچه آورد و گفت یا بنی عبدمناف آیا حق همسایگی و جِوار شما همین است. هم اکنون در خانه ی خدیجه در مکه سنگی را نشان می دهند که پیغمبر در موقع نماز در پناه آن می رفته که از آسیب سنگ اندازی همسایگان مصون باشد(11). در خبری هست که روزی خاک بر سر پیغمبر ریختند. طَبری و ابن هشام نوشته اند که روزی پیغمبر در مسجد طواف می کرد جمعی از قریش در کناری ایستاده بودند و هر دفعه که پیغمبر در طواف از جلو آنها می گذشت زخم زبانی به او می زدند، در نوبت سوم پیغمبر خشمگین شده گفت یَا مَعشَرَ قُریشٍ اَمَا وَالَّذی نَفسُ محمدٍ بِیَدهِ لَقَدْ جِئتُکُم بِالذِّبح. مردم از این سخن ترسیده بنای پوزش گذاشتند ولی روز دیگر از این ضعف خود شرمگین شده بر سر پیغمبر ازدحام کردند و یکی از آن میان( به روایتی عُقبة بن اَبی مُعَیط) ردای پیغمبر را به دور گردنش پیچید و فشرد ابوبکر فریاد کرد که اَتَقْتُلونَ رَجُلاً اَنْ یقولَ ربِّی اللهُ پس مردم پراکنده شدند. (12)
تاریخ این وقایع در اخبار ذکر نشده است. قدر مسلم این است که بعد از ابوطالب کار پیغمبر بسیار سخت شده بود و کسی از ترس به دین اسلام نمی گروید. بیشتر اصحاب به حبشه رفته بودند و با چند ضعیفی که در مکه باقی مانده بودند مقاومت با قریش محال به نظر می آمد، جز اینکه عزم پیغمبر بالاتر از قدرت مخالفان بود. پیغمبر به سراغ حامی دیگری می گشت و نظرش به خارج مکه متوجه شده بود.
شَقُّ القمر را بعضی در سال نهم بعثت نوشته اند، و بنابراین در طی اوقاتی بوده که پیغمبر در شِعْب مسکن داشته است(13).
6-دعوت در خارج مکه
از شهرهای خارج مکه نخست شهر طائف نظر پیغمبر را جلب کرد. این شهر که به مسافت سه روز راه در مشرق مکه در آغوش دره ی سبز و آبادی واقع است در آن روزگار مسکن بنی ثَقیف بود و سه برادر به نام عَبْدیالَیل، مسعود و حَبیب پسران عَمْرو بن عُمَیر بر آن شهر ریاست می کردند و با رؤسای قریش وصلت کار و طرف معامله و دادوستد بودند. به علاوه شهر طائف مقر لات یکی از معتبرترین بتهای عرب بود و با این مناسبات، طبیعی بود که اهل طائف نظر خوشی به اسلام نداشته باشند. در خبر هم داریم که در اوائل ظهور اسلام مالداران طائف قریش را بر ضدیت با پیغمبر تشویق می کردند.ولی هیچ یک از این خصوصیات پیغمبر را از نشر دین و دعوت ثَقیفی ها مأیوس نمی داشت. یک روز با زَید بن حارِثه (و بنا به بعضی روایات تنها) از مکه بیرون آمده دره ی مِنی و عَرَفات را طی کرده به طائف رسید. ده روز در آنجا ماند و با سه برادر صحبت کرد و آنها را به قبول دین خود و ایستادن در مقابل قریش ترغیب نمود ولی آنها نپذیرفتند. پیغمبر برخاست و می گویند همین قدر از آنها خواست که این صحبت را افشا نکنند مبادا خبر به مکه برسد و باعث تجری قریش بشود. اما آنها جمعی از سفها و غلامان خود را با شور و غوغا به دنبال پیغمبر انداختند، پیغمبر با پای مجروح به طرف مکه بازگشت در نیمه راه در محلی موسوم به نَخْله چند روز توقف کرد، نیم شبی در آنجا در حالی که به نماز ایستاده بود و قرآن تلاوت می کرد عده ای از جن ها گذارشان به آنجا افتاد و از شنیدن قرآن اسلام آوردند و به مژده نزد قوم خود بازگشتند، سورةُ الجِنّ در قرآن مربوط به این واقعه است.
پیغمبر در نزدیکی مکه از ورود به شهر خودداری کرد و رهگذری را به قاصدی نزد اَخْنَس بن شَریق فرستاد و حمایت خواست. اَخنَس جواب رد داد پس نزد سُهَیل بن عَمرو فرستاد، او نیز رد کرد بار سوم نزد مُطعِم بن عَدی فرستاد. او پذیرفت و صبحدم با پسران و برادرزادگان خود سلاح پوشیده داخل مسجد شد به علامت آنکه کسی را پناه داده است، پس پیغمبر وارد مکه شد.
موسم حج همیشه فرصت مناسبی بود که پیغمبر از آن برای نشر دین و دعوت قبائل استفاده می کرد زیرا طوایف مختلف در این موسم در مکه و بازارهای اطراف آن جمع می شدند و حرمت ماهها نیز هرگونه آسیب و آزاری را ممنوع می داشت. پیغمبر با واردین مکه ملاقات می کرد و دین خود را برای آنها شرح می داد و از آنها حمایت می خواست. وصف این حال را از قول عربی از بنی عامِر که با قوم خود به مکه آمده بود چنین داریم: «جوانی از قریش از بنی عبدالمطلب نزد ما آمد که خود را پیغمبر می دانست و ما را دعوت کرد که به حمایتش قیام کنیم و او را به بلاد خودمان بیاوریم» (14). در خبر دیگری راجع به یکی از این مجالس دعوت آمده است که ابولهب پشت سر پیغمبر ایستاده بود و به محض اینکه پیغمبر از صحبت خود فارغ شد او زبان به تکذیب گشود و مردم را از متابعت او تحذیر کرد.
پیغمبر برای دعوت به بازارهای عُکاظ و مَجَنَّه و ذِی المَجاز حضور می یافته و فرمان خدا را به خلق ابلاغ می کرده، ولیکن اعراب یا به واسطه ی ترس از قریش یا احتراز از دین جدید هیچ یک به قبول اسلام و حمایت پیغمبر تن در نمی دادند تا روزی که خزرجیهای مدینه به پیغمبر رسیدند.
7- بیعت عقبه و هجرت (از یازده تا 13 بعثت)
در دل کوههای حجاز دره ی درازی است به نام وادِی القُری که راه بازرگانی یمن به شام پس از عبور از کنار مکه از آن دره می گذرد. در امتداد این دره که میان شمال و جنوب است واحه های چندی است که با چاه آب و مختصر سبزه ی خود کاروانها را پذیرائی می کند. از این واحه ها یکی شهر قدیمی یثرب است که امروز بنام مدینه معروف است. در اینجا چنانکه در سایر واحه های این وادی، از زمانهای قدیم طوایف یهودی از شمال آمده مسکن گرفته بودند. در اوائل سده ی چهارم میلادی دو طایفه از اعراب جنوبی(قحطانیها) به نام اَوْس و خزرج به یثرب آمده با یهودیان آنجا هم خانه شدند و سپس با کمک برادران بادیه نشین خود بر یهودیها دست درآوردند و رؤسای آنها را شبی در یک مجلس کشتند و خود مالک یثرب شدند. اما طولی نکشید که میان خودشان ناسازگاری پیدا شد. هر یک از دو قبیله برای خود هم پیمانهایی از اعراب دیگر درست کردند. سه طایفه یهودی آنجا نیز به دو قسمت شدند: بنی قُرَیظَه و بَنی النَّضِیر با اوس بودند و بنی قَینُقاع با خزرج.هنگامی که پیغمبر در مکه مشغول دعوت بود میان اوس و خزرج در مدینه کار دشمنی به شدت رسیده بود. دسته ای از آنها بسرکردگی اَنَس بن رافع به مکه آمده بودند که قریش را به یاری خود جلب کنند. پیغمبر با آنها ملاقات کرد و اسلام را بر آنها عرضه داشت. یکی از آن جمع به نام اِیاس بن مُعاذ سخن او را پسندید ولی رئیس قوم که به یاری قریش چشم داشت اِیاس را توبیخ کرد و بدین طریق دعوت پیغمبر را قبول نکرده رفتند. سرانجام جنگ سختی میان دو قبیله درگرفت، جنگ بُعاث، و اوسیها غالب آمدند و نخلستانهای دشمن را سوختند و خانه هاشان را ویران کردند. پس از آن نیز هر چند وقت یکبار قتلی در طرفین واقع می شد و جنگ و صلح متناوب بود.
عاقبت هر دو طایفه از این خونریزیها به تنگ آمدند و پی دوستی می گشتند. یکی از اشراف خزرج نامش عبدالله بن اُبَیّ، همیشه قوم خود را بر این ناهنجاریها ملامت می کرد و در جنگ بُعاث هم شرکت نکرد و بدین جهت پیش هر دو قبیله موجه شده بود و در این هنگام که تمایل به صلح از هر دو طرف پدیدار شده بود هر دو قبیله حاضر شده بودند که او را به ریاست قبول کنند و بنا به روایت، تاج امارت هم برایش تهیه کرده بودند اما ناگاه واقعه ی زیر پیش آمد و بساط عبدالله سرنگون شد.
یک روز در موسم حج پیغمبر در مکه به رسم خود بر حاجیان می گشت، در محل موسوم به عَقَبه چشمش به جماعتی از خزرجیها افتاد پرسید شما کیستید گفتند از طایفه ی خزرجیم. گفت از موالی یهود؟ گفتند بلی: گفت آیا نمی نشینید تا با شما سخن بگویم؟ نشستند و پیغمبر آنها را به خدا و اسلام دعوت کرد و قرآن خواند؛ در روایت هست که این قوم در مدینه با یهود مجاور بودند. یهود اهل علم و کتاب و اینها مشرک و بت پرست و به زور در خانه ی آنها (یعنی یهودیها) آمده. هر وقت مشاجره ای میانشان پیش می آمد یهودیها می گفتند ما منتظر پیغمبری هستیم که در همین نزدیکیها ظهور خواهد کرد و ماتبع او خواهیم شد و به همراهی او شما را مثل عاد و اِرَم نابود خواهیم کرد. این بود که خَزرجیها در این موقع که در مکه سخنان پیغمبر را شنیدند گفتند این همان پیغمبری است که یهود ما را به ظهور او می ترسانند، نباید که یهودیها پیش دستی کنند. پس در همان مجلس اسلام را قبول کردند ولی به پیغمبر گفتند: «میان قوم ما دشمنی و اختلاف است و شاید خداوند به سبب تو این اختلاف را بردارد، ما می رویم و دین تو را بر آنها عرضه می داریم اگر همه بر آن اتفاق کردند از تو عزیزتر کسی نیست» و رفتند. این واقعه در سال یازدهم بعثت بود. این خزرجیها شش نفر بودند و پس از رفتن به مدینه در آنجا بنای دعوت گذاشتند و اسلام در آنجا نشر یافت به طوری که روایت می گوید خانه ای نبود از خانه های انصار که صحبت پیغمبر در آن نباشد(15).
در سال بعد (دوازدهم بعثت) همان شش نفر خزرجی با شش تن دیگر از قوم خود در موسم حج به مکه آمدند و با اطمینان که به پیشرفت اسلام در مدینه پیدا کرده بودند با پیغمبر در عَقَبَه بیعت کردند. این بیعت را بیعت عَقَبَه اُولی(نخستین بیعت عَقَبَه) می نامند. عبارت این بیعت را طَبَری چنین نقل کرده است: «بیعت کردیم بر آنکه به خدا شرک نورزیم، دزدی نکنیم، فرزندانمان را نکشیم، بهتان و افترا نزنیم، در کار خیر به او نافرمانی نکنیم». در مقابل این بیعت پیغمبر جواب می داده است «اگر وفا کردید بهشت دارید و اگر شکستید و آشکار شد در دنیا به حد تن در داده کفاره خواهید شد، و اگر پنهان ماند به روز قیامت می گذارید که خدا ببخشد یا عذاب کند». در این بیعت تکلیف به قتال نبود و این قسم بیعت را بیعت نِساء نام گذاشته اند به مناسبت آنکه پیغمبر در فتح مکه بیعت زنان را بدین قِسم مقرر کرده بود.
پس از بیعت، خزرجیها با عزمی جزم تر از پیش برای نشر اسلام به مدینه بازگشتند و پیغمبر یکی از رجال خود مُصعَب بن عُمَیْر قُرَشی را برای تعلیم دین و خواندن قرآن با آنها روانه کرد.
اکثر مورخین واقعه ی اِسراء و مِعراج(16) را در سال دوازدهم می دانند. علاوه بر اختلاف در باب سال، درباره ی ماه و روز آن نیز اختلاف است و هم چنین در موضع آن که آیا از خانه ی خود پیغمبر یا از مسجدالحرام یا از خانه ی اُم هانِی (دختر ابوطالب) بوده، و نیز اختلاف است در آنکه اِسراء و معراج هر دو در یک شب بوده یا در دو شب و هم چنین در تفاصیل آن به شرحی که در کتب حدیث و کلام مذکور است. عقیده ی جمهور مسلمین از جمله شیعه ی امامیه بر آن است که اِسراء و معراج هر دو در یک شب بوده و به جسم بوده نه به روح و در بیداری بوده نه در خواب. در شب معراج نمازهای پنجگانه مقرر شد. واقدی می گوید نماز حَضَر در آغاز مثل نماز سفر دورکعتی بوده بعد در سال دوم هجرت بر آن افزوده شد.
سال 13 بعثت فرارسید، کار اسلام در مدینه بالا گرفته بود به طوری که می گویند جز چهار خانواده ی نامسلمان در اوس و خزرج باقی نمانده بود. در موسم حج این سال هفتاد رئیس مدنی با مُصعَب بن عُمَیر در عَقَبَه حاضر شده با پیغمبر بیعت کردند و این بیعت دوم عَقَبَه است، و این بیعت شدیدتر از بیعت سال پیش بود و بیعت حرب بود، حَرْبُ الأحمَرِ و الأسوَدِ، و التزام بر آنکه پیغمبر را مثل زن و فرزند خود حمایت کنند. پیغمبر دوازده نفر را به نام نَقیب معین کرد که زعامت قوم را بر عهده داشته باشند.
این مذاکرات همه در سِرّ و شبانه انجام می گرفت. عباس بن عبدالمطلب را مورخان نوشته اند که در این مذاکرات حاضر بوده و در جلب مدنیها کمک می کرده است(17). خبر پس از سه روز در مکه منتشر شد و قریش به سختی بنای تعقیب مسلمانان را گذاشتند مورخان این را فتنه ی دوم می گویند در مقابل فتنه ی اول که باعث مهاجرت به حبشه شد. ولی این دفعه مسلمانان پناهگاه محکمی مثل مدینه داشتند و یارانی مثل اوس و خزرج، بدین جهت مهاجرت به مدینه آغاز شد و دسته دسته به فرمان پیغمبر روانه شدند و تنها خود پیغمبر مانده بود با علی(علیه السلام) و ابوبکر.
در آغاز سال چهاردهم بعثت قریش که فهمیده بودند کار اسلام جدی شده است در دارالنَّدوهَ جمع شدند و به مشورت پرداختند. در خبر است که شیطان به صورت شیخ(رئیس) نَجْدی به آن مجلس آمد و رأی داد که محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را باید کشت و این عمل را دسته جمعی باید انجام داد تا قضیه لَوْث بشود و شخص معینی گرفتار خونخواهان نشود. همه این رأی را پسندیدند و شب هنگام خانه ی پیغمبر را محاصره کردند. پیغمبر علی را بر بستر خود خوابانید و خود به قصد غارثَور بیرون آمد و از میان قوم عبور کرد و رفت و به حفظ الهی هیچ کس او را ندید. ابوبکر لحظه ای بعد از رفتن پیغمبر آگاه شد و شتابان خود را به او رسانید. غالب روایات بر آن است که ابوبکر از چندی پیش قصد پیغمبر را به هجرت حدس زده بود و بدین جهت اسباب مسافرت را آماده کرده بود، تا آن شب هجرت که پیغمبر از خانه ی ابوبکر و همراه او روانه ی غار شد. مدت سه روز در آن غاز بودند و هر شب چوپان ابوبکر گوسفندان را بر در غار می آورد و شیر می دوشیدند، و هر شامگاه پسر ابوبکر خبرهای مکه را می آورد. پس از سه روز که غوغا خوابید غلام ابوبکر دو شتر که از پیش آماده بود آورد و پیغمبر و ابوبکر با راهنمائی که اجاره کرده بودند از بیراهه روانه ی مدینه شدند. در قرآن به توطئه قریش اشاره شده است که وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ (الانفال 30) و راجع به اضطراب ابوبکر است در غار که إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا (التوبه 40).
پی نوشت ها :
1. طبری ج2 ص 208.
2. بحار ج6 ص 447.
3. الخمیس ج1 ص 316.
4. طبری ج 2 ص 208.
5. بحار ج 6 ص 471.
6. ر. ک: ابن هشام ج 1 ص 339.
7. الرحلة الحجازیه 37.
8. در طبری است(ج2 ص 218) لمْ یَبعُدْ منهُ قومُه و لم یَرُدُّوا عَلَیه بعضَ الرَّد.
9. شِعْب به کسر اول و سکون دوم به معنی دره است، گشادگی میان دو کوه. شِعْب ابوطالب که در مُعجم البلدان و مراصد به نام شِعب ابی یوسف ذکر شده دره ای بوده است در مکه ملک عبدالمطلب که به فرزندانش به ارث رسیده بوده است و پیغمبر نیز به ارث سهمی از آن داشته است. بنی هاشم در این دره منزل داشته اند.
10. این اختلاف ناشی از اختلافی است که در سن خدیجه هنگام ازدواج با پیغمبر ذکر شده است، چنانکه پیش گذشت.
11. الرحلة الحجازیه.
12. طبری ج2 ص 223.
13. الخمیس ج 1 ص 337.
14. طبری ج2 ص 232.
15. طبری ج2 ص 234.
16. مراد از اِسراء سفر از مسجدالحرام تا مسجدالأقصی است و معراج صعود به آسمانها. نَوَوی در تهذیب (چاپ منیریه ج 2 ص 81) می گوید بهترین حدیث های اسراء حدیث مالک بن صَعصَعَه است که بُخاری و مُسلِم هر دو بر آن اتفاق کرده اند.
17. طبری ج2 ص 238.
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}