به کوشش: رضا باقریان موحد




 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع *** شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست *** بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد *** همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کُمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو *** کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست *** این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست *** ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است *** با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت *** تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو *** چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین *** تا منوّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت *** آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع


1.ای محبوب!در وفاداری به عشق تو مانند شمع فروزان در میان زیبارویان عالم مشهورم و همچون شمع در محفل عاشقان و رندان تا صبح می سوزم و آرام و قرار ندارم.
2.ای معشوق!از بس که از غم هجران و فراق تو همچون شمع از دیده ام سیل اشک روان است، شبانه روز به چشم غمبار من خواب نمی رود و آرام نمی گیرد.
3.ای یار!رشته صبر و شکیبایی من با مقراض غم عشق تو بریده شد و بیتاب گشتم، ولی همچنان در آتش عشق و محبت تو همچون شمع در سوز و گدازم.
4.اگر اشک خونین من در غم عشقت مانند اسبی تیزرو نبود و به سرعت برگونه ام جاری نمی شد، کی راز پنهان عشقم بر همگان چون شمع فاش می شد؟ اشک من پیوسته روان است و راز عاشقی مرا همه ی دنیا فهمیده اند.
5.این دل عاشق و رنجور و ناتوان من که پیوسته در غم عشق تو گریان و سوزان و چون شمع در میان آب و آتش است، باز هم به محبوبی چون تو می اندیشد و این اشک، آبی نیست که آن آتش را فرونشاند.
6.ای معشوق!در شب دوری و هجران، پروانه ای برایم بفرست که مژده ی وصال و فرصت دیدار تو را بیاورد، وگرنه از درد عشق تو جهانی را همچون شمع می سوزانم.
7.ای معشوق!بی جمال خورشید گون عالم آرای تو روز من چون شب تار است و با اینکه من هر چه بیشتر در عشق تو گرفتار می شوم و به حد کمال رسیده ام، ولی مانند شمع خود را در نقصان و کاستی می بینم و به تدریج دارم از میان می روم.
8.از زمانی که از اشک و آتش عشق درونم در سوز و گدازم، صبر و تحمل بسیار من همچون موم در دست غم دوری و فراق تو نرم شده و تمام گشته است.
9.ای معشوق!مانند شمع سحری که با طلوع صبح خاموش می شود و می میرد، زندگی من با فراق تو رو به پایان است و تا دیدار تو فقط یک نفس برایم باقی است؛ پس چهره ی دلربایت را نمایان ساز تا در این لحظه ی آخر تو را ببینم و همچون شمع، جان بی ارزش خود را نثار آن روی زیبا کنم و جان بسپارم.
10.ای معشوق نازنین و زیبا!شبی مرا از وصال و دیدار خود سرافراز کن تا از چهره ی درخشان تو همچون شمع، خانه ام روشن و نورانی گردد.
11.ای محبوب!آتش عشق تو عجب در سر حافظ اثر کرد که همواره به یاد توست و نمی تواند به چیز دیگری فکر کند و دیوانه گشته است.چگونه می توانم همچون شمع، آتش دل را با اشک دیده ام خاموش کنم؟

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول