خاطراتی از شهید حسن باقری
قدرت فرماندهی
در عملیّات ثامن الائمه، حسن باقری تا ساعت ده صبح توانست، علاوه بر گرفتن اهداف خود، اهداف محورهای دیگر را هم بگیرد. تقریباً تمام کار، حدود شصت، هفتاد درصد از موفقیت عملیّات ثامن الائمه، بستگی به وجود حسن باقری داشت؛ بستن
خاطراتی از شهید حسن باقری
در عملیّات ثامن الائمه، حسن باقری تا ساعت ده صبح توانست، علاوه بر گرفتن اهداف خود، اهداف محورهای دیگر را هم بگیرد. تقریباً تمام کار، حدود شصت، هفتاد درصد از موفقیت عملیّات ثامن الائمه، بستگی به وجود حسن باقری داشت؛ بستن عقبه ی دشمن و گرفتن دو تا از پلهای دشمن در محور دارخوین که فرماندهی آن با حسن باقری بود. با این کار، تمام عراقیهایی که بین جاده ی اهواز - آبادان و آبادان - ماهشهر مستقر بودند، اسیر شدند.عملیّات فتح المبین تمام شد. بعد از مدت کمی، عملیّات بیت المقدس شروع شد. حسن باقری فرمانده ی قرارگاه « نصر» سپاه و فرمانده هدایت سه تیپ از نیروهای سپاه بود. در همین حال، در قرارگاه کربلا به عنوان مشاور فرمانده کل سپاه، با محسن رضایی همکاری می کرد.
مرحله ی اول عملیّات با موفقیت تمام شد. در مرحله ی دوم، یکی از یگان های تحت امر حسن باقری، با دو تیپ زرهی و یک تیپ مکانیزه ی دشمن رو به رو شد. برای حسن باقری لحظه ی سختی بود. مجبور بود در کمترین وقت تصمیم مهمی بگیرد؛ اینکه نیروهایش عقب نشینی کنند یا به آنان دستور مقاومت بدهد.
تصمیم خودش را گرفت. محکم و بدون تردید، دستور مقاومت داد. به همه ی فرماندهان تحت امرش دستور داد که آر. پی.جی بردارند و بروند مقاومت کنند.
آن قدر وضع خراب بود که نیروها بدون تماس با فرمانده خود، با حسن باقری تماس می گرفتند. حرف حسن باقری همان دستور اول بود: « مقاومت!»
نیروها انگار که به حرف او ایمان داشتند، چند ساعت مقاومت کردند و بالاخره مقاومت آنان نتیجه داد. چند ساعت بعد، باخبر شدیم که یک فرمانده ی تیپ دشمن کشته شده و معاون تیپ 24 مکانیزه هم اسیر شده است.
قدرت فرماندهی حسن باقری همه را به تعجب وا می داشت. در مرحله ی سوم همین عملیّات، خرمشهر آزاد شد.
قبل از عملیّات بیت المقدس، جلسه ای داشتیم تا درباره ی حل مشکلی چاره اندیشی کنیم. بحث روی این موضوع بود که سر پل را در جاده بگیریم یا نرسیده به آن. همگی نظر خود را گفتیم. حسن باقری با قاطعیت گفت که باید سر پل را در جاده بگیریم. برای حرفهای خود دلیل داشت. او آنچنان خوب این مسأله را توضیح داد که همگی نظرش را پذیرفتیم.
بعدها فهمیدیم این کار چقدر به نفعمان بوده است و اگر سرپل را نرسیده به جاده می گرفتیم، قطعاً نمی توانستیم به پیروزی های بزرگ دست یابیم.
حسن باقری همیشه تمام اطلاعات در مورد عملیّات و همین طور راهنمایی های لازم در این زمینه را به آقا محسن ارائه می کرد و بعد ما آن مطالب را از زبان ایشان می شنیدیم. وقتی هم که می رفتیم پیش او تا اطاعاتمان را ارائه دهیم، می گفت: « هر چه می خواهید بگویید، بروید به آقای رضایی بگویید. تصمیم گیرنده ی نهایی اوست. همه باید مطیع او باشیم و هر تصمیمی بگیرد، باید اجرا شود و اگر پیشنهادی داشتیم، باید به ایشان بدهیم.»
از آن زمان به بعد، خیلی کم در جلسات شرکت می کرد و ارتباطش با آقای رضایی همین طور ادامه داشت. همیشه می گفت: « احترام فرمانده باید حفظ شود. ما فقط اطلاعاتمان را به او می دهیم و هر چه او دستور بدهد، باید همان را اطاعت کنیم.»
نیروهای دشمن در امامزاده عباس ( علیه السلام) پاتک کردند. حسن باقری با بیسیم، فرماندهان در منطقه را توجیه کرد. آنان نتوانستند پاتک را دفع کنند. یک گره کور به وجود آمده بود. حسن باقری بلافاصله خودش را به آنجا رساند. دو فرمانده، حاج احمد متوسلیان و تیمسار شاهین راد، را خواست. با یک تکه چوب، روی زمین نقشه ی منطقه را کشید. خطوط پیشروی دشمن و همین طور پیشروی ما و پاتک هایی را که دشمن انجام داده بود، نشان داد. تازه فرماندهان فهمیدند چه باید بکنند.
حدود بیست و چهار ساعت درگیری شدیدی داشتیم و تلفات زیادی دادیم. حسن باقری نیروها را از منطقه ای حرکت داد که ما توانستیم به راحتی امامزاده عباس ( علیه السلام) را تصرف کنیم. با این کار، گره کور عملیّات باز شد!
قبل از این عملیّات، وقتی حسن باقری در جلسه ای که بیش از بیست فرمانده ی سپاه و ارتش حاضر بودند، طرحی را ارائه داد، هیچ کس به حرفش توجهی نکرد. با شک و ابهام به او نگاه می کردند و می گفتند: « این جوان کم سن و سال حرفهای بزرگتر از خودش می زند! چقدر هم قاطع و مصمم، تصمیمش را بیان می کند!»
بعضی وقتها هم به حرفهایش می خندیدند. ولی بعد از عملیّات فتح المبین، به خصوص فتح امامزاده عباس ( علیه السلام)، دیگر کسی نبود که صحبتهای حسن باقری را جدی نگیرد. همه به او و حرفهایش ایمان آوردند و تمام گفته هایش را مو به مو انجام می دادند.
یک روز صبح، در محور « بلتا» گیر کرده بودیم. بخشی از واحدهای دشمن در آنجا مقاومت می کردند. حسن باقری بدون مکث و حتی بدون اینکه مشورتی بکند، تصمیم گرفت واحد احتیاط را که در آن منطقه داشتیم، وارد عمل کند. این نیروها توانسته بودند تپه های « علی گریزه» را بگیرند و با غنیمت گرفتن حدود نود قبضه توپ از دشمن، تا نزدیکی های جاده برسند. این تصمیم قاطع و به موقع حسن باقری، باعث موفقیت ما در آن زمان شد.
باقری با آن سن و سال کمی که داشت، در تصمیم گیری بسیار جدی و قاطع بود!
وقتی با بچّه های ارتشی جلسه می گذاشتیم، حسن باقری بلند می شد و درباره ی عملیّات توضیح می داد. او همه ی جوانب را در نظر می گرفت و تمام مسایل را به خوبی جا می انداخت و به آنان می فهماند. به طوری که بعضی از برادران ارتشی تعجب کرده بودند و می گفتند: « باقری خیلی با استعداد است و خوب طرح ریزی و برنامه ریزی می کند!»
انتقال گزارش ها از جنوب به تهران مشکل بود. برای این کار، حسن باقری تلاش بسیار زیادی کرد. وقتی گزارش از جنوب می رسید، برادر رحیم و برادر رشید به حسن باقری می گفتند: « اینها را به تهران گزارش کن.»
حسن باقری آن گزارش ها را تدوین و تهیه می کرد و برای تصویب پیش برادر رحیم و برادر رشید می برد. آنان هم بلافاصله آن را تصویب می کردند، چون هیچ نقصی در آن گزارش ها نبود. بعد آن گزارش به مرکز فرستاده می شد.
باقری قدرت بیان بالایی داشت و حتی با مقامات رده ی بالا، که در آن موقع برای خیلی از ما حرف زدن با آنان مشکل بود، با جرأت و شهامت صحبت می کرد و مسایل را به خوبی منتقل می کرد. کارهای او در این رابطه بسیار مهم و با ارزش بود.
عملیّات نبود. قرار مانور داشتیم. حسن باقری مشغول ارتباط با فرماندهان بود. یکی از بچّه ها که از طرح مانور بی خبر بود، توی میدان مین منطقه ی شمالی دچار مشکل شد و به عقب برگشت. او بدون اینکه خودش را کنترل کند، شروع کرد به ناسزا گفتن به حسن باقری. می گفت: « شما بچّه ها را به کشتن می دهید! هنوز خط شکسته نشده، لااقل دستور عقب نشینی بدهید!»
حسن باقری سیلی محکمی به او زد. آنقدر محکم که او عقب عقب رفت، فرار کرد و به خط مقدم برگشت!
چند روز بعد، آن شخص تعریف می کرد: « اگر باقری آن سیلی را به من نمی زد، ممکن بود سنگر فرماندهی را به هم بریزم. اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم.»
بعد از آن، او همیشه در حق حسن باقری دعا می کرد.
ستاد عملیاتی جنوب کم کم رشد پیدا کرد و توانست تمام کارهای محور جنوب را انجام دهد و به شکلی منظم درآید. همه ی اینها نتیجه ی تلاش حسن باقری بود. بعدها که به او نزدیک شدم، احساس کردم او اطلّاعات و تجربیات زیادی دارد و استعدادش در رابطه با سازمان دادن و شکل دادن عملیّات، بیش از آن چیزی است که از ظاهرش می توان فهیمد.
در جلسات، با استدلال قوی همه ی مسایل را جمع بندی می کرد و برای همه جا می انداخت. از ابتدای جنگ، هفته ای یک بار جلسه داشتیم. حسن باقری تمام گزارش های رسیده را جمع بندی می کرد و به صورت یک مجموعه گزارش جالب و تحلیل شده در می آورد، آنها را برای همه توضیح می داد و ذهن بچّه ها را باز می کرد. به طوری که در هر جلسه منتظر بودیم نوبت به حسن باقری برسد.
او بسیار شیرین و شنیدنی گزارش ها را بیان می کرد.
آن وقتها، همه اش فکر می کردم حسن باقری یک جور خاصی است. نه اینکه بخواهم بگویم علم غیب داشت، ولی یک جور خاص بود. انگار کاری را که وعده می داد، انجام می شد. نمی دانم از کجا این مسایل را به دست آورده بود. وقتی محکم و قاطع می گفت:
« شما می روید و دستتان به جاده ی اهواز خرمشهر می خورد!» نه تنها مطمئن بود که حتماً این کار انجام می شود، بلکه همان لحظه حس می کردم دستم به جاده خورده است! یک باور، ایمان و اطمینان قلب قابل ستایش داشت. آن قدر محکم حرف می زد و نظر می داد که انگار حرف و نظر او، حرف و نظر آخر است.
با حسن باقری رفتیم خط مقدم؛ برای سرکشی. بچّه ها توی سنگرهایشان خواب بودند. حسن باقری گفت: « موتور را بگذار کنار.»
با هم راه افتادیم طرف سنگرها او سر بچّه ها را می گرفت و من پاهایشان را. آنان را می آوردیم بیرون سنگر و می گذاشتیم روی زمین. وقتی بیدار می شدند، می گفتند: « برین عقب، سریع ...»
دشمن پاتک کرده بود و اگر ما آنان را بیدار نمی کردیم، همه شهید می شدند. از عملیّات قبل، زمان زیادی نگذشته بود و همه خسته بودند.
رنگ صورت حسن باقری پریده بود و دائم اشک می ریخت. می گفت: « من فردا جواب مادرهای اینها را چه بدهم.»
وقتی بچّه ها را از سنگرها دور می کردیم و از خواب می پریدند، می گفتند: « پس، وسایلمان؟!»
حسن باقری جواب می داد: « شما بروید عقب. ما یک کاریش می کنیم!»
همه را که فرستاد عقب، شروع کرد به انهدام وسایل تا دست دشمن نیفتد. کارها که تمام شد، رفتم توی فکر. به این فکر می کردم که چطور یک فرمانده لشکر، نیروهایش را از شهادت و اسارت نجات داد. انگار همه ی بسیجی ها بچّه های او بودند.
مرحله ی دوم عملیّات رمضان بود. بچّه ها از میدان مین عراقیها عبور کرده بودند و به طرف دریاچه ی ماهی پیشروی می کردند. یکی از تیپ های عمل کننده بیش از حد جلو رفته بود. آن قدر که دشمن آنان را محاصره کرده بود. حسن باقری از قرارگاه نصر با تمامی فرماندهان عمل کننده در تماس بود و وضع هر کدام را می پرسید. تا اینکه فهمید برای یک تیپ مشکلی پیش آمده و محاصره شده اند. با فرمانده اش تماس گرفت و پرسید: « الان کجا هستی؟»
گفت: « توی یگان هستم، برادر باقری!»
حسن جواب داد: « همین الان راه بیفت و برو طرف نیروهایت. با آنها مقاومت کن. یا در کنار آنها شهید می شوی یا آنها را نجات می دهی. فهمیدی؟!»
فرمانده آن تیپ گفت: « رفتن من که مشکلی را حل نمی کنه. از اینجا لااقل می توانم توپخانه را هماهنگ کنم، یا کارهای دیگر...»
حسن پرید وسط حرفش: « همین که گفتم. راه بیفت برو پیش بچّه ها. از نزدیک به آنها کمک کن!»
فکر نمی کردم حسن باقری با کسی که دو، سه سال همکاری نزدیک دارد این قدر جدی برخورد کند. فرمانده تیپ دوباره خواست او را متقاعد کند. حسن باقری گفت: « همین حالا حرکت کن و گرنه باهات برخورد خواهم کرد. یا نیروهایت را نجات می دهی و با هم بر می گردین یا همانجا شهید می شوی. من فرمانده تیپ زنده ای که نیروهایش از هم پاشیده باشند، نمی خواهم.»
این جمله آن قدر محکم و جدی بود که تمام کسانی که آن اطراف بودند، مو بر تنشان راست شد. حالا آن فرمانده ی تیپ که پشت بیسیم حرف حسن باقری را شنیده بود، چه حالی داشت، نمی دانم!
بعدها فهمیدیم او بلافاصله دستور را اطاعت کرده و راه افتاده بود. جالب اینکه موفق هم بوده و تمام نیروهای تیپش را سالم برگردانده بود عقب!
مرحله ی پنجم عملیّات رمضان بود. با حسن باقری سوار ماشین فرماندهی بودیم. ساعت سه یا چهار صبح، برادر رحیم صفوی دستور عقب نشینی داد. برای حسن باقری این خبر خیلی خوشایند نبود. انگار دلش نمی خواست باور کند. بدنش، سرتاپا شروع کرد به لرزیدن. گفت: « چیکار کنیم؟ میگن عقب نشینی کنید.»
چیزی نگفتم. چند بار با برادر رحیم تماس گرفت: « برادر رحیم، گفتید عقب نشینی کنیم؟!»
دستور، همانی بود که قبلاً صادر شده بود.
حسن باقری کسی نبود که از دستور مافوق سرپیچی کند.
تصمیم برادر رحیم هم درست بود. هوا داشت روشن می شد و هر لحظه امکان داشت عراقیها بچّه های ما را در روشنی هوا متلاشی کنند. حسن باقری گفت: « مثل اینکه نمی شه کاری کرد.»
سریع از ماشین پیاده شد. نمی توانستم حدس بزنم می خواهد چکار کند! یک موتور برداشت و به طرف خط حرکت کرد، تعجبم بیشتر شد.
ساعت حدود هفت هشت صبح، همه چیز را فهمیدم. یک تنه راه افتاده بود طرف خط، نه برای جنگیدن، برای کمک به برگرداندن بچّه های جلو. یکی یکی یا دو تا دوتا بچّه ها را سوار کرده بود و آورده بود عقب!
آخرین لحظه هم چند تا لودر و بولدوزر خودی را آورده بود تا دست دشمن نیفتد. انگار نه انگار که فرمانده ی لشکر است و یک استعداد مهم برای فرماندهی جنگ! (1)
پی نوشت ها :
1- چشم بیدار حماسه، صص 40، 59، 65، 68، 72، 76-75، 100، 102، 125، 127 و 131-130.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}