جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا
نفوذ در قلب ها
سربازی داشتیم که مسئول تدارکات یکان بود. دوره ی کوتاهی را در بهداری طی کرده بود و با کمک های اولیه آشنا بود. یک بار در حین حمل غذا متوجه می شود که به بازوی یکی از فرماندهان آتشبار ترکش خورده است. خود را به
جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا
جلوگیری از خون ریزی
شهید گمنامسربازی داشتیم که مسئول تدارکات یکان بود. دوره ی کوتاهی را در بهداری طی کرده بود و با کمک های اولیه آشنا بود. یک بار در حین حمل غذا متوجه می شود که به بازوی یکی از فرماندهان آتشبار ترکش خورده است. خود را به بالای سرش رسانده، چون خون ریزی شدید او را دیده بود، یکی از گازهای جنگی را در داخل بازوی ایشان جا داده و مانع خونریزی او شده بود.
سرانجام فرمانده آتشبار به بیمارستان شهید رضائیان شیلر منتقل می شود و تحت مداوا قرار می گیرد. پزشکان از این که سربازی با این ابتکار جلوی خون ریزی یکی از فرماندهان را گرفته بود متعجب شده بودند.
ساعتی بعد، خبر شهادت همان سرباز همه را اندوهگین کرد. وقتی برای تسلای خانواده اش به منزل آن ها رفتیم، معلوم شد او فرزند یکی از کارکنان ورزشگاه شهید شیرودی است و حکم درجه 1 و بین المللی نجات غریق را دارد. (1)
از قول تا عمل
شهید عبدالحسین برونسیدر چادرهای منطقه رحمانیه نشسته بودیم. بسیجی ها ساک ها را بسته و چادرها را جمع کرده بودند. همه لباس شخصی پوشیده و آماده ی رفتن بودند که حکم عملیات به لشگر پنج نصر ابلاغ شد.
فرماندهان جلسه تشکیل دادند و برای نگه داشتن بچه ها خیلی بحث شد. بیشتر آن ها می گفتند: کی می تواند این بسیجی های آماده حرکت را نگه دارد؟
شهید برونسی آمد و گفت: « من صحبت می کنم.» نگاه ها به سوی ایشان برگشت. البته از نفوذ کلام ایشان خبر داشتیم ولی مطمئن بودیم که بچه ها قبول نمی کنند.
خلاصه، میدان صبح گاه را آماده کردند و بچه ها را آنجا جمع کردند، ایشان رفت پشت تریبون و گفت: « هر کس می خواهد با امام حسین ( علیه السلام) باشد بایستد و هر کس می خواهد برود، بفرماید. الان به شما بگویم که نیاز است و من خودم می ایستم. هر کس می خواهد، بایستد و هر کس می خواهد برود، برود.»
من یادم نمی آید برونسی چیی بیشتر از این گفته باشد. البته یک روضه ی حضرت زهرا ( سلام الله علیها) خواند و بعد آمد پایین. شور و لوله ی عجیبی بین بچه ها افتاد. بچه ها شروع به گریه کردند و حدود 90 درصد برگه های مرخصی و پایان مأموریت را پاره کردند. می خواستند چادرها را علم کنند به شهید برونسی گفت: « ان شاء الله نصب چادرها در منطقه ی غرب کشور.» نتیجه ی آن قضیه، عملیات میمک شد، که با موقعیت و به فرماندهی خود شهید برونسی انجام شد. (2)
نفوذ در قلب ها
شهید سید محمد میرقیصریاین سید اولاد پیغمبر آدم عجیبی بود. حالاتش طوری شده بود که وقتی نگاهش می کردیم، گریه مان می گرفت. یک نگاهش کافی بود تا بچه ها کاری که می خواهد، صورت دهند. ما احساس می کردیم که اگر کوچکترین تمردی بکنیم فردا نمی توانیم جواب بدهیم. او کسی بود که وقتی می رفت پشت بلندگو همین طور که نگاه می کرد و دو خط شعر می خواند، بچه ها تحت تأثیر قرار می گرفتند. یادم نمی رود یکبار که خط بودیم اوضاع مهمات خوب نبود، به ما گفت: ببینید این اطراف می توانید موشکی، خمپاره شصتی پیدا کنید. هنوز حرف از دهانش در نیامده بود که پا برهنه دویدیم دنبال مهمات. مدتی بعد، تعداد زیادی موشک را که توی یک پتو ریخته بودیم، آوردیم.
با بچه های گردان کاری کرده بود که نماز شب کسی ترک نمی شد. اصلاً نماز شب ها شده بود مثل نماز جماعت. (3)
خویشتنداری
شهید داوود حیدریمن توی اردوگاه کوثر بودم. لشگر سید الشهداء از اردوگاه قلاجه آمده و به اردوگاه کوثر ملحق شده بود. طی چند عملیات، عده ی زیادی از بچه ها به شهادت رسیده و این واقعه تا حدی باعث ضعف روحی بقیه شده بود. از لشگر سیدالشهداء ( علیه السلام) داوود حیدری هم آمده بود. داوود فرمانده گردان « زهیر» بود. آرامش روحی خاصی داشت. هر وقت با او حرف می زدم اصلاً احساس دلتنگی نمی کرد. به نظر می رسید از اینکه بچه ها شهید شده بودند، هیچ اندوهی به دل نداشت. من یکبار به یکی از بچه ها گفتم: « این فرمانده گردان زهیر اصلاً ککش برای کسی نمی گزد! هر کی شهید می شود، عین خیالش نیست! نه گریه ای، نه غصه ای، انگار نه انگار بچه ها شهید شده اند!»
خیلی دلم می خواست با حیدری بیشتر حرف می زدم و از او می پرسیدم که چرا نگران نمی شود و یا لااقل این طور وانمود می کند که از شهید شدن بچه ها ناراحت نیست. حاج داوود حیدری هر چند وقت یکبار سوار « تویوتا» می شد و می رفت تو دل بیابان. یک بار پنهانی دنبالش رفتم. دیدم ماشین را کناری پارک کرد. قسمتی از حاشیه ی آبرفت بیابان را پیاده رفت. حدود دویست متری از جاده گود افتاده دور شد. من از پشت تل های کوتاه سرک می کشیدم و تعقیبش می کردم. پشت تپه ای ایستاد. من هم پشت خاکریزی کز کردم. یکباره صدای نماز خواندنش را شنیدم. بعد از نماز اسم شهدا را می آورد. آن ها را یک به یک به نام می خواند و مویه می کرد و اشک می ریخت. صدای حق حقش را می شنیدم. ناله ها و نهیب های سوزناک داوود دلم را ریش می کرد. دوان دوان از آنجا دور شدم. نمی دانستم آن قدر خویشتندار است. قبل از آن با خودم می گفتم:
« حاج داوود این قدر شهادت بچه ها را دیده که دیگر به شهید شدن دوستانش عادت کرده و دلش از سنگ شده...»
آن روز فهمیدم داوود چقدر دل نازک و با صفاست. برای برداشت و تصور غلطی که از آن جوانمرد پیدا کرده بودم، پیش خودم شرمگین بودم و از خداوند طلب بخشایش می کردم. (4)
دوستی و مهربانی با مردم
شهید ناصر کاظمیحدود فروردین 1360 بود که با عملیات روح الله، ارتفاعات اطراف نودشه را تصرف کردیم.
شهر حدود یک ماه در محاصره بود و با بلندگوهایی که در اطراف نصب شده بود، برای مردم پیام می فرستادیم و تبلیغات می کردیم. برادر کاظمی برای اینکه تلفات مردم کمتر باشد، کند عمل می کرد. اما برای نشان دادن قدرتمان چندین بار تپه ها و صخره هایی را که در داخل شهر بدون سکنه بودند، با هدایت دقیق آتش گلوله باران کردیم.
کم کم عده ای از جمعیت دویست نفری ضد انقلابی که در شهر بودند، آمدند و تسلیم شدند. عده ای هم فرار کردند. بعد هم مردم با راهپیمایی و شعار مرگ بر صدام به استقبال رزمندگان اسلام آمدند.
وقتی وارد شهر شدیم فضای خاصی بر آن حاکم بود. من که کمی کردی بلد بودم، می فهمیدم مردم چه می گویند. این تردید و اضطراب در مردم وجود داشت که حالا سپاه به عنوان فاتحی که شهر را تصرف کرده با آنان چه می کند؟!
همه ی مردم جلو مسجد جامع جمع شده بودند. برادر کاظمی روی یک ایوان سنگی، زیر یک درخت توت بزرگ و تناور، در میان جمعیت ایستاده بود.
من می شنیدم که عده ای می گفتند: « حالا چه بلایی می خواهد بر سر مان بیاید».
اما در آن لحظه ها، اولین جمله ای که برادر کاظمی گفت این بود: « ما به اینجا آمده ایم که برای شما لطف و مرحمت باشیم. آمده ایم که دوستی و مهربانی بیاوریم. آمده ایم که امنیت و آرامش بیاوریم.»
همین سخنرانی باعث شد مردم نودشه به کلی عوض شوند. وقتی هم اعلام عفو عمومی شد، خیلی ها آمدند و اسلحه هایشان را تحویل دادند و در ماه های بعد، چندین بار خودشان جلو تهاجم ضد انقلاب ایستادند و آن ها را عقب راندند. (5)
پی نوشت ها :
1- سرباز، ص 150.
2- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 88-87.
3- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 88.
4- و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 101-100.
5- و خدا بود ودیگر هیچ نبود، صص 106-105.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}