جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا
من کنار شما هستم
برای آزادسازی روستای « آلواتان» رفته بودیم. روبروی این روستا ارتفاعی بود که در دست ضد انقلاب بود و آنها از آن بالا روی بچه های ما آتش می ریختند. قرار شد گروهی بروند و این ارتفاع را آزاد کنند که « بارزانی ها» پذیرفته
جلوه های تدبیر، مدیریت و فرماندهی شهدا
حرفش خریدار داشت
شهید محمد بروجردیبرای آزادسازی روستای « آلواتان» رفته بودیم. روبروی این روستا ارتفاعی بود که در دست ضد انقلاب بود و آنها از آن بالا روی بچه های ما آتش می ریختند. قرار شد گروهی بروند و این ارتفاع را آزاد کنند که « بارزانی ها» پذیرفته اند، ولی هنگام درگیری نامنظم عمل می کردند. وضع بد جوری در هم ریخته بود، به حرف هیچ کس هم گوش نمی دادند. تا اینکه شهید « خانی» آمد. جریان را که فهمید فوراً رفت و پس از چندی با بروجردی برگشت. حاجی که آمد، بی سیم زد و به مسوول گروه بارزانی ها و از همان جا ترتیب کارها را داد. هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند بارزانی ها ارتفاع را از چنگ ضد انقلاب خارج کردند. پس از آزادسازی ارتفاع، مسوولشان برگشت عقب. ما را که دید، گفت: « این حاجی واقعاً آدم عجیبیه! لحن کلامش جوریه که اگر به آدم بگه بمیر، آدم حاضر می شه به خاطر او بمیره. (1)
قدرت درک و انتقال
شهید حجت الله صنعتکارشهید صنعتکار با بی سیم چی بودن کارش را در جبهه آغاز کرد. معمولاً بی سیم چی ها باید سریع الانتقال باشند و در موقعیتهای دشوار، در کنار فرماندهی مطالب را با سرعت منتقل کنند و قدرت درک و انتقال و تواناییهای بیانی و ذهنی فوق العاده داشته باشند.
همه ی این خصوصیات در وجود ایشان بود. علاوه بر اینها، عاملی که برای یک فرمانده توفیق بزرگی محسوب می شد بحث مدیریت بود. خیلی وقتها شهید صنعتکار در کنار فرمانده، در حد یک مشاور یا دستیار فرماندهی عمل می کرد. همه ی این خصوصیات باعث شده بود که ایشان خیلی سریع بین بچه های بسیجی جا باز کند. (2)
من کنار شما هستم
شهید محمد بروجردیپاییز سال 1361 در روستای « کوهپر» بودیم. روزی بروجردی آمد و گفت: « ما یک مرحله عملیات داخل جنگل داریم.»
عملیات به سمت روستای « گزگز» و « کوفر» آغاز شد. گرم نبرد بودیم که ناگهان احساس عجیبی به من دست داد. احساس کردم که دیگر آخر خط است و ما یا باید اسیر شویم، یا شهید. از طریق بی سیم با عقبه تماس گرفتم.
گفتم: « اینجا وضع خیلی خرابه. گنجی زاده زخمی شده و داره نفس های آخرش را می کشه. ولی نژاد و هفت - هشت نفر دیگر هم زخمی شدن و تنها چهار - پنج نفر از ما باقی مانده.»
در این هنگام، صدای بروجردی از پشت بی سیم بلند شد: « من الان کنار شما هستم.»
گفتم: « حاج آقا! من که کسی را در کنار خودم نمی بینم.»
دوباره گفت: « چرا؟ من الان در کنار شما هستم. نگران نباشین.» حرفهای بروجردی به من دلگرمی می داد. او در حالی که داشت به طرف ما می آمد، به من جواب می داد. در آن حال، احساس می کردم که او واقعاً در کنار من است. در یک لحظه، با دیدن یک دستگاه جیپ، شوق عجیبی تمام وجودم را گرفت.
حاجی از جیپ پیاده شد. بروجردی در آن لحظه ناجی من بود. ناجی روح و جسم من. با دیدنش خود را به او رساندم. دیگر نمی ترسیدم. احساس می کردم که رویین تن شده ام و حتی اگر تیر هم به من بخورد، کارگر نیست. با دیدنش، تمام ماجرایی را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. در وجود او صلابت و در نگاهش شجاعت موج می زد. با لبخند گفت: « این گنجی زاده ادا درآورده! آن بقیه هم خسته شدن، می خوان خستگی در کنن! بهانه گرفتن که زخمی شدن!»
با این حرفش احساس کردم که کسی نه شهید شده و نه زخمی! اصلاً ضد انقلاب کیست که می تواند نیروهای ما را بکشد یا حتی زخمی به آنها برساند؟
بلافاصله شروع کرد به گرد آوردن نیروهای پراکنده. بچه ها را منسجم کرد و به هدایت توپخانه مشغول شد. خمپاره ها را از نو راه انداخت هنوز به خود نیامده بودم که لبخند بچه ها به من گفت که از کمین خارج شده ایم. در آن عملیات، اگرچه شهید « گنجی زاده» از کنار ما رفت، ولی من به قدرت فرماندهی شهید بروجردی ایمان آوردم و با چشم خودم دیدم که یک فرمانده شجاع و لایق، چگونه می تواند شگفتی بیافریند! (3)
مشورت
شهید حسن شفیع زادهشفیع زاده خیلی به دل بچّه ها می نشست. این بود که در تمام کارها با دیگران مشورت می کرد با اینکه خود ایشان یک فرد خلاق و مبتکری بود، لکن مشورت را فراموش نمی کرد.
برخورد بجا، محبت آمیز و دوستانه ی او باعث شده بود که بر قلب نیروها تحت امر خود حکومت کند. (4)
لشکر عشایر
شهید حاج احمد باقریبیش از یکماه نبود که به عنوان فرماندهی سپاه چابهار مشغول کار بود که روزی در جلسه ی فرماندهی طرح، تشکیل بسیج عشایری را مطرح کرد. بعضی از افراد که از ارگانهای دیگری در این جلسه شرکت داشتند بلافاصله مخالفت خود را با این طرح ابراز داشتند و بعضی هم او را به باد انتقاد گرفتند و می گفتند: « آیا می خواهی در منطقه معجزه کنی؟»
حاجی در همان جلسه ی اوّل به شدّت در مقابل افراد، ایستاد و چند سوالی را عنوان نمود مانند اینکه: « آیا این مردم مال این مرز و بوم هستند یا خیر؟ آیا این مردم حقّ حیات و زندگی در این مملکت را دارند یا نه؟ آیا این مردم حق دارند در ایجاد امنیّت خود دخالت بکنند یا نه؟»
خلاصه اینکه با سؤالات پیاپی از این افراد، آنها را قانع کرد که چنین طرحی می باید در منطقه پیاده شود. ولی باز این افراد در دلشان شکّ و شبهه ای نسبت به پیاده شدن این طرح داشتند که حاجی این شبهه را نیز از قلب آنها زدود و با شرکت دادن بیش از دو تیپ از عشایر بلوچستان در مانوری عظیم در روز جهانی قدس، مقدّمات تشکیل لشکر عشایر را در منطقه بوجود آورد. (5)
با حوصله گوش می داد
شهید محمد تقی رضویغرب بودیم. رفتم پیش مهندس تقی. گفتم « آقا من بی سوادم، اما فکر می کنم اگر از سنگهای همین کوه ها روی رودخونه سد بزنیم هم آب می آد بالا می توانیم ازش استفاده کنیم، هم سرعتش کم می شه، راحت تر از آن رد می شیم.»
رفت منطقه را دید. قبول کرد. همان کار را کرد. پاداش هم به من داد.
با حوصله می نشست گوش می داد؛ هر کس هر طرحی، ایده ای داشت.
برایش مهم نبود طرف چه کاره است. (6)
پی نوشت ها :
1- چون کوه با شکوه، ص 142.
2- بی قرار، ص 83.
3- چون کوه با شکوه، صص 134-135.
4- آشنای آسمان، صص 140 و 142.
5- عبور از مرز آفتاب، ص 75.
6- یادگاران، ص 77.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}