خاطره ای از شهید ناصر کاظمی

بعد از پاکسازی پاوه، ناصر کاظمی گفت: «باید نودشه را پاکسازی کنید.
تا آنجا با پای پیاده دو ساعت راه بود. سه قله ی استراتژیک بین ما بود به نام: «کمانجار»، «کوشیار» و «شمشیر»، نیروهای عراق روی شمشیر بودند و می بایست با آنها هم درگیر می شدیم.
یک شب بارانی بود که مقدمات حمله آماده شد. ناصر کاظمی آمد و گفت: «بچه ها آماده شوید، امشب عملیات است.»
گفتیم: «می بینی که چه قدر باران می بارد.»
نیروها پانصد نفر می شدند. آمدند بیرون و ما برای شناسایی رفتیم جلو. ساعت دوازده شب بود و ده نفر بودیم که رفتیم. دیدیم روی قله ها مقر دارند ولی معلوم نبود در سنگرها نیرو هست یا نه. آمدیم پایین وگزارش دادیم. کاظمی گفت:
«آنها فقط در کوشیار نیرو دارند. اگر در کمانجار سنگر درست کرده باشند، ایذایی است و آنجا نیرو ندارند.»
اگر خدا کمک نمی کرد، کسی نمی توانست در آن باران یک ساعت بیرون سنگر باشد. رفتیم روی قله. دیدیم نیروهای زیادی از گروهکها در آنجا مستقر نیستند. فقط شش نفر نگهبان داشتند بچه ها که رفتند بالا، آنها تیر اندازی کردند. یکی از دمکراتها زخمی شد و بقیه فرار کردند.
ناصر کاظمی می گفت: «اگر ما نرویم قله ها را بگیریم، بعثی ها می آیند آنجا مستقر می شوند و در آن صورت پاکسازی مشکلتر می شود.»
او یک فرمانده ی واقعی بود. شم عملیاتی ناصر کاظمی نظیر نداشت.
یک شب، دسته هایی از ضد انقلاب وارد شهر سنندج شده و درگیری راه انداخته بودند. آن شب، تاکتیک جدیدی به کار بردند؛ آنها بین مقرهای سپاه قرار می گرفتند و تیر اندازی می کردند. به ا ین شکل، بیشتر مقرها با هم درگیر شدند. در مقر، یک قبضه مسلسل کالیبر «سی» داشتیم که روی پشت بام طبقه اول ساختمان بود.
درگیری بسیار شدید شد؛ طوری که تمام شهر با هم درگیر شده بودند. ناصر کاظمی آنجا حضور داشت. به همراه شهید «سیرافیان پور» رفتیم اتاق فرماندهی که ببینم تکلیف چیست. ناصر کاظمی گفت: «توی این سپاه یک نفر پیدا نمی شود که بتواند از این مسلسل استفاده کند؟»
گفتم: «من بلد هستم.»
گفت: «پس بلند شو برو راهش بینداز».
سریع بلند شدم رفتم روی پشت بام. روپوش اسلحه را برداشتم و شروع کردم به آتش. از هر جا صدای تیری می آمد و یا شعله آتش تیری پیدا می شد می زدم.
گرم تیر اندازی بودم که دیدم دستی روی شانه ام خورد. برگشتم دیدم ناصر کاظمی است. «داری چه کار می کنی؟»
گفتم: «هر جا آتش می بینیم شلیک می کنم.»
سرش را تکان داد و گفت: «خیلی مواظب باش. مواظب باش اولاً مقرهای خودی را نزنی و ثانیاً به طرف خانه های مردم شلیک نکنی.»
بعد ایستاد، او راهنمایی می کرد و من شلیک می کردم. آن شب گروهی تشکیل دادیم و قرار شد حمله کنیم و ضد انقلاب را تا خارج از شهر تعقیب کنیم. حدود ده، پانزده نفر از بچه های ستاد جمع شدند و حرکت کردیم.
این اولین جنگ شهری بود که من در آن شرکت می کردم. با مدیریت و نبوغ ناصر کاظمی، آن شب موفق شدیم.
قرار بود عملیات بشود. به همراه ستون حرکت کردیم. وقتی رسیدیم دیو انداره، رفتیم داخل یکی از اتاقهای سپاه. آقای استکی، جوانی، آقا بابایی و همه فرماندهانی که می خواستند عملیات را هدایت کنند، حضور داشتند. طرح و نقشه ها را بیرون آوردند و صحبت بر سر چگونگی عملیات بود. وسط صحبتها، ناصر سر رسید. از بانه آمده بود سقز و از سقز به دیو انداره. با دیدن ستون و نیروها از وضعیت مطلع شده بود. آمد داخل؛ گالشهای لاستیکی بلند و تازیر زانو پر از گِل؛ موهای ژولیده و کلاه کِشی. یکسره رفت بالا سر نقشه و بی هیچ مقدمه ای پرسید: «خوب، می خواهید چکار کنید؟»
گفتند: «می خواهیم عملیات کنیم. این گروهان از این طرف می رود و آن گروهان از آن طرف. شرح عملیات را با اشتیاق زیاد دادند.
ناصر کاظمی همین طور که نگاه می کرد، گفت: «این رودخانه را می خواهید چکار کنید؟»
همه دست به دهان ماندند. دوباره پرسید: «پیش بینی کرده اید که از این رودخانه چطور رد شوید؟ حالا که زمستان است و هوا سرد و برف آمده، می خواهید چکار کنید؟»
به خاطر وجود رودخانه، نقشه و طرحها جمع شد. ناصر کاظمی گفت برگردید، و عملیات انجام نشد.
او بعد از مرور برنامه صلاح ندید که عملیات انجام شود. او از نظر طراحی و نبوغ نظامی سر آمد دیگران بود.
در اوایل جذب پرسنل سپاه، پرسشنامه هایی به پرسنل داده می شد. چون من در این زمینه فعال بودم، به پرسشنامه ای برخورد کردم که مطالب مندرج در آن مثل بقیه ی پرسشنامه ها نبود.
در مرحله ی مصاحبه، با او آشنا شدم و به نکات جالبی پی بردم و آن دید اعتقادی او نسبت به عملکرد دولت بود. در وهله ی اول برایم این سؤال پیش آمد: «کسی که می خواهد وارد سپاه شود، چرا این قدر دولت را زیر سؤال می برد!»
جمع بندی مصاحبه را پیش شهید بروجردی این گونه ارائه دادم: 1- آزادگی خاص ناصر کاظمی 2- نفوذی بودن او.
شهید بروجردی بااو مصاحبه کرد ونتیجه را چنین گفت:
«ایشان فردی مفید برای سپاه خواهند بود و دارای شخصیتی خاص هستند.او را به منطقه اعزام نکنید. یک ماه در تهران باشند تا ارزیابی عملی از ایشان داشته باشیم.»
بعد از یک ماه شهید بروجردی را دیدم. گفت: «کاظمی بسیار قابل، لایق و کاری است و مناسب برای زاهدان و سرکوب اشرار.»
از نیروهای بومی منطقه و اطلاعات آنها در راستای مأموریتی که می خواست انجام بدهد، خوب استفاده می کرد.
روزی، ده، پانزده نفر از پیشمرگان مسلمان کرد را احضار کرد. بعد از این که آن ها آمدند و نشستند، از آنها نظر خواهی کرد و اطلاعات سیاسی، امنیتی، استراتژیک، نظامی، جمعیتی، اقتصادی و جغرافیایی را از آنها گرفت. این نظر خواهی در مورد نقطه ی خاصی از منطقه نبود و از همه ی جوانب سؤال می کرد.
بعد از این که آنها رفتند، پرسیدم، «چرا در مورد همه ی منطقه سؤال می کردی؟»
جواب داد: «اگر درمورد یک نقطه سؤال می کردم، آنها می فهمیدند که قرار است در آن نقطه عملیات بشود و ممکن بود عملیات لو برود. اما حالا این طوری فهمیدم که کدام یک برای این عملیات مناسبترند و اطلاعات بهتری در مورد منطقه ی مورد نظر دارند.»
از شیوه ی گزینش او خوشم آمد. مخصوصاً وقتی فردا شب درست یک ساعت قبل از عملیات، آن چهار نفر را که انتخاب شده بودند صدا زد و آنان را در جریان عملیات گذاشت و سپس حرکت کردیم.(1)

پی نوشت :

1- پیشانی وعشق؛ صص 171- 170 و 163- 162 و 155- 154 و 119- 118و 113- 112.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول