خاطراتی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

یک شعار

شهید عباس خسروی
عباس از آن انقلابی های دو آتشه بود، از سال های قبل ما را با انقلاب و روحیات انقلابی آشنا کرده بود. اصلا او مرد انقلابی خانه ی ما بود. اهل راهپیمایی، تظاهرات و شعار نوشتن بر در و دیوار و به قول بچه ها، ساواکی های دوره شاه هم از دست او به تنگ بودند. اوایل انقلاب بود، دوران ریاست جمهوری بنی صدر و اوج قدرت نمایی او، یک روز با مداد شمعی و با دقت زیادی روی شیشه ی اتاق انباری نوشتم: «درود بر بنی صدر» و منتظر ماندم تا با آمدن عباس پاسخ این کار خوبم را دریافت کنم، به خیال خودم خطم عالی بود و شعار هم شعار خوبی، پس سزاوار پاداشی درخور توجه بودم. آخر او برادر بزرگم بود و من را خیلی دوست داشت.
ظهر عباس که آمد، فوراً به استقبالش رفتم... طوری او را جلو آوردم که از کنار انباری رد بشه و خط روی شیشه ی انباری را ببینه. همین که چشمش به آن شعار افتاد، گفت: «اینو تو نوشتی» و من که منتظر چنین لحظه ای بودم، فوراً در پاسخ گفتم: «بعله، خودم نوشتم، می بینی چه قشنگه.»
با حالتی عصبی و ناراحت گفت: «الان من کار دارم، ولی نیم ساعت دیگر بر می گردم. این شعار باید کاملاً پاک شده باشه، وای به حالت اگر اینجا باشد.»
من که هرگز انتظار چنین برخوردی را نداشت. خیلی ناراحت شدم و با خودگفتم: «صدیقه! این هم از برادرت،که بریده و ضد انقلاب شده».
این موضوع آن چنان مرا نگران کرد که حتی توجیهات و حرف های روزهای بعد عباس هم مرا قانع نکرد، تا اینکه سرانجام، امام با آن حرکت تاریخی خودشان و تأیید بی کفایتی بنی صدر، آن ملعون را از ریاست جمهوری خلع کردند و او با خفت و ذلت از کشور فرار کرد و آن موقع بودکه به گفته های عباس پی بردم.(1)

مراسم برای شهدای لبنان

شهید سید علی اکبر ابوترابی
در ایام حمله اسرائیل غاصب به جنوب لبنان، یک روز در یکی از آسایشگاه ها، برنامه تأتر و سرود اجرا می شد و صدای گروه سرود بسیار بلند بود به گونه ای که سرباز عراقی از وسط اردوگاه صدا را شنید و با سرعت خود را به در آسایشگاه رساند و جمعیت زیادی را داخل آسایشگاه مشاهده کرد و رفت، افسر را آورد، تعدادی را تنبیه کردند و در آسایشگاه را بستند و نه نفر از افراد آسایشگاه را نیز به سلول انفرادی بردند و به فکر پرونده سازی برای آن ها بودند. فردای آن روز فرمانده عراقی برای بازدید به داخل محوطه اردوگاه آمده و اتفاقی با حاج آقا برخورد کرده بود و سید نیز از موقعیت استفاده نموده، حمله اسرائیل به لبنان را محکوم و شهادت لبنانی ها را تسلیت گفته بود و در ادامه ی سخن به فرمانده عراقی گفته بود: «روز گذشته تعدادی از اسرا در یکی از اتاق ها جمع شده بودند تا برای شهدای لبنان یاد بود بگیرند، ولی سربازان شما به اتاق رفته در را بسته و تعدادی از اسرا را نیز به سلول انفرادی برده اند، در حالی که اسرائیل دشمن مشترک ما و شماست و لبنانی ها برادران ما هستند و مسلمانند.»
پس از صحبت های حاج آقا، سرهنگ عراقی از ایشان معذرت خواهی کرده و گفته بود من نمی دانستم شما به خاطر لبنانی ها برنامه داشتید و دستور داده بود که همین حالا در اتاق را باز کنید و همین امروز زندانی ها را آزاد کنید، که لحظه ای دیگر اسرا داخل اتاق رفتند، در سلول را باز کردند و زندانی های را آزاد نمودند.(2)

ذکاوت و ابتکار

شهید منصور ستاری
سیستم الکترونیکی جدیدی از خارج خریده بودیم. طبق نظر تیمسار ستاری می خواستیم تا پایان قرار داد و بهره برداری از آن، کلیه ی اطلاعات مورد نیاز را از متخصصین خارجی که حضور داشتند به دست آوریم. بدین منظور تمام شبانه روز را کار می کردیم تا ایرادهای آن سیستم را پیدا کرده و از فروشنده بخواهیم آنها را بر طرف نماید.
چند روزی به پایان قرار داد باقی نمانده بود. من با بررسی های همه جانبه، نقاط ضعف و قوت سیستم را به عرض شهید ستاری رساندم و گفتم:
- «اگر ما را پشتیبانی کنید، می توانیم این سیستم را در داخل کشور تولید کنیم.»
با روحیه ای که از ایشان سراغ داشتیم حتم داشتم که می پذیرند، اما ایشان نپذیرفتند و گفتند:
- «دنبال ساخت این سیستم نروید! چون ما به اندازه ی کافی خریده ایم، مطمئن باشید اگر کشوری سیستمی را به ما می فروشد. تمام اطلاعات آن را به دشمن ما می دهد.»
گفتم:
-«تیمسار! با این حساب، خرید و تجهیز این سیستم برای ما سودی ندارد!»
ایشان بدون اینکه ناراحت بشوند، با آرامشی خاص گفتند:
- نه! «این طور نیست؛ بیایید به جای ساختن، کار دیگری بکنید! شما اطلاعات الکترونیکی این سیستم را تغییر دهید که اگر فروشنده این اطلاعات را به دشمن داده باشد، غلط از آب در آید و آنها نتوانند سیستم های ما را خنثی یا منحرف نمایند.»
با گفته های تیمسار به فکر فرو رفتم و در دل به هوش و ذکاوت او آفرین گفتم.
در اردیبهشت ماه سال 1361 یک آتشبار کامل موشک هاگ را در 23 کیلومتری آبادان، بین جاده ماهشهر- آبادان مستقر کرده بودیم.
با آغاز عملیات بیت المقدس که منجر به آزاد سازی خرمشهر شد، این سایت هاگ مورد بهره برداری قرار گرفت و نیروها و رزمندگان مستقر در منطقه را زیر پوشش دفاعی خود قرار داد.
ساعت 10 صبح که عملیات در اوج خود بود، ناگهان سیستم خنک کننده ی اتاق کنترل موشک از کار افتاد.
متخصصین تلاش زیادی برای راه اندازی آن انجام دادند، ولی موفق نشدند و در آن شرایط سخت، سایت غیر قابل استفاده شد.
شهید ستاری که از موضوع مطلع شد، بلافاصله خود را به محل سایت رساند و از ما سؤال کرد:
- «حداکثر چه مدت می توانی اتاق کنترل موشک را به صورت فعال نگه دارید؟»
با توجه به حرارت زیادی که دستگاهها تولید می کردند،
گفتیم:
- «حداکثر 5 تا 6 دقیقه، بیش از این ممکن است دستگاهها بسوزند.»
شهید ستاری، مقداری فکر کردند و سپس به طرف آنتن رادار رفتند. روی این دستگاه، «اسکوپ» (صفحه نشان دهنده رادار) قرار دارد که متخصصین تعمیر دستگاه، فقط برای تنظیم آنتن رادار از آن استفاده می کنند. جناب سرهنگ ستاری در پشت این اسکوپ قرار گرفتند. فاصله ایشان تا اتاق کنترل موشک حدود 80 تا 90 متر بود.
ایشان به محض دیدن هواپیما در اسکوپ رادار، به شخصی که در کنارشان بود اطلاع می دادند. آن شخص نیز به ما علامت می داد و ما بلافاصله سیستم اتاق کنترل را برای چند دقیقه روشن می کردیم و هواپیما را در کنترل گرفته، مورد اصابت قرار می دادیم.
با خلاقیت و ابتکاری که شهید ستاری از خود نشان دادند، توانستیم به همین طریق تا ساعت 11 و20 دقیقه صبح، سه فروند هواپیما را که قصد حمله به لشکرهای مستقر در منطقه را داشتند، منهدم سازیم. تعدادی از رزمندگان خودی که سرنگونی هواپیماهای دشمن را به چشم دیده بودند، تکبیرگویان به داخل سایت آمدند و در حالی که از خوشحالی اشک شوق می ریختند، بچه های سایت را در آغوش کشیدند و به آنها تبریک گفتند.
شهید ستاری به رزمندگان روحیه و قوت قلب می داد و می گفت:
- «شما از بابت هواپیماها خیالتان راحت باشد! ما حسابشان را می رسیم.»
در زمستان سال 1349، من و شهید ستاری در ایستگاه رادار همدان (سوباشی) خدمت می کردیم. در یک روز سرد که برف زیادی باریده بود و جاده کوهستانی و صعب العبور همدان سوباشی را پوشانده بود، می بایست با تعدادی از پرسنل به سمت ایستگاه می رفتیم تا شیفت قبل را که 24 ساعت در قله ی کوه انجام وظیفه کرده بودند، تعویض کنیم.
اتوبوس از پایگاه به راه افتاد؛ اما با وجود برف زیاد که سطح جاده را پوشانده بود و مه غلیظی که دید را کم می کرد، راننده نمی توانست راه را درست تشخیص دهد. بنابراین از ما تقاضا کرد، اگر ممکن است، دو سه نفر پیاده شوند و جلو اتوبوس راه بروند تا او مسیر را گم نکند.
من با ستوان ستاری و یک نفر دیگر، داوطلب شدیم و به راه افتادیم. از میان جاده می رفتیم و اتوبوس آهسته پشت سر ما می آمد.
حدود ده دقیقه در آن شرایط سخت با پای پیاده رفتیم، ولی اتوبوس قادر نبود جلوتر برود. شهید ستاری پیشنهاد کردند:
- «در این شرایط بهتر است به پایگاه بر گردیم.»
همه قبول کردند، چون چاره ای جز این نبود. ولی جاده آن قدر باریک بود که اتوبوس نمی توانست دور بزند. مانده بودیم چه کنیم. شهید ستاری فکری کردند و گفتند:
- «همگی پیاده شویم و اتوبوس را در جا با دست، از دو طرف مخالف بچرخانیم.»
این کار را کردیم و به سبب اینکه جاده برف بود و لغزنده، به راحتی اتوبوس سرو ته شد. سوار شدیم و در بین راه، همگی به فکر بکر ایشان که باعث شد از آن وضعیت نجات پیدا کنیم. آفرین گفتیم!(3)

پی نوشت :

1- راز گل های شقایق؛ صص 45- 44.
2- ابر فیاض؛ صص 97- 95 و 49- 48 و 44- 43.
3- پاکباز عرصه ی عشق، صص 184 و 63- 62 و 59- 58 و 51.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول