جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

این حرف را نزن

شهید مرتضی کیوان داریان
قرار بود نزدیک صبح عملیات را آغاز کنند. حدود سی نفر از برادران ارتش هم همراهشان بودند. همه را به صف کرد.
- «ببینید برادران، ما تنها با آتش خمپاره، پیروز می شویم. همت کنید تا رو سفید از این آزمایش بیرون آییم. اگر از صاحب اصلی کمک بخواهید، حتماً پیروز می شوید. موفق باشید.»
تیر اندازی شروع شد. انفجارهای پیاپی دشمن، نفس شهر را قطع کرده بود. دشمن قدری عقب نشست. نیروها در طول جاده در حال پیشروی بودند. بعضی از آنها با نارنجک خودشان را به سنگر دشمن می رساندند. و نارنجک را داخل سنگرها می انداختند. فاصله ای چندان تا سنگرهای دشمن نبود.
- «آنجا را نگاه کنید. نفربرها دارند می آیند. دیگر افتادیم.» مرتضی فریاد زد: «این حرف را نزن.»
سپس درحالی که دستش را به آسمان دراز کرده بود، ادامه داد: «تا خدا با ماست، حرف از شکست نزن. به خدا توسل کن، او را صدا بزن.»
چند لحظه بعد صدای الله اکبر بچه ها همراه با گلوله های آر پی جی از داخل نخلستان، دشمن را مجبور به عقب نشینی کرد. در حالی که دو نفربر دشمن در آتش می سوخت.(1)

مقدّسات

شهید ابراهیم امیر عباسی
طرف تو صحبت منطقی کم آورد. هر چه می گفت، ابراهیم جوابش را داشت. یکدفعه شروع کرد به سفسطه بازی. به این هم بسنده نکرد. دین و مقدسات دینی را هم به باد استهزا گرفت!
ابراهیم صورتش سرخ شد. با صدای پر هیبت و غضب آلودش داد زد: «بس کن نادون!»
طرف رنگش پرید. انگار لال شد. ابراهیم با همان عصبانیت گفت: «اگر یک بار دیگه به مقدسات ما توهین کنی، دندانهایت را توی دهنت خورد می کنم.»
با این که طرف عضو گروهک مجاهدین بود و کلی هم ادعا داشت برای خودش، اما دمش را گذاشت رو کولش و زود رفت پی کارش.
با ابراهیم، یکی، دو ماهی محافظ یکی از مسئولین استان خراسان بودیم. یک روز توی ساعت استراحت مان، سر شوخی را با او باز کردم.
ابراهیم زیاد حوصله نداشت، ولی من خیلی سر به سرش گذاشتم. یکدفعه یک لیوان آب برداشت که بپاشد رویم. مثل تیر از کمان در رفتم. از اتاق دویدم بیرون. او هم آمد دنبالم. آن مسئول توی حیاط بود. برای این که در امان باشم، رفتم پشت سرش پناه گرفتم. انتظار هر کاری را از ابراهیم داشتم، جز این که لیوان آب را بپاشد به صورت آن مسئول. طرف خیلی ناراحت شد. گفت: «از شما بعیده آقای امیر عباسی!»
ابراهیم گفت: «حاج آقا من این کار را مخصوصاً کردم.»
من هم مثل آن مسئول مات و مبهوت شدم. ابراهیم ادامه داد: «فرض کنین که من الان یکی از نیروهای ضد انقلاب بودم و این لیوان آب هم اسلحه بود و اتفاقاً محافظ شما هم ترسید و نتوانست براتون کاری بکند، در این صورت شما حتماً ترور می شدین.»
ابراهیم همین صحبت را مقدمه ای قرار داد تا در نهایت، پای آن مسئول و بعضی از مسئولین دیگر را به آموزش کشاند. این طوری، هم آنها توی دفاع شخصی ورزیده می شدند، هم نیروهای آموزشی خیلی روحیه می گرفتند.
در آموزش تاکتیک، آموزش نحوه ی استتار، جایگاه خاصی داشت. دشمن در مناطق عملیاتی، خصوصاً در کردستان از طریق همین استتار و مخفی شدن و کمین گذاشتن، ضربه های بعضاً سهمگینی به ما زد.
ابراهیم تمام روش های استتاری را که دشمن به کار می برد، به نیروها یاد می داد. گاهی ابتکاراتی هم از خودش داشت. یک بار، با کمک مربی های آموزشی، در مسیر یک مانور، چند تا گودال به عمق هشتاد، نود، سانتی متر کند. خودش به همراه بقیه ی مربی ها، توی این گودال ها قایم شدند. در کار کندن و استتار آن ها خیلی مهارت به خرج داده بود. یک گروهان از نیروهای آموزشی، از روی این گودالها رد شدند و متوجه آنها نشدند. من که فرمانده ی آنها بودم، مرتب به آنها هشدار می دادم. می گفتم: «مواظب باشین، هر آن ممکنه کمین بخوریم.»
چند متر که از گودال دور شدیم، یکدفعه ابراهیم و بقیه پریدند بیرون و با گلوله های مشقی شروع کردند به تیراندازی.
ابراهیم این قدر از این تمرین ها به نیروها داد، تا در مناطق جنگی، همیشه شش دنگ حواس شان جمع باشد.
پیروزی ما در عملیات الله اکبر، سریع بود و برق آسا، و با کمترین تلفات ممکن آن ارتفاعات، جای پای محکمی شد برای فتح بستان در آینده ای نه چندان دور.
سه تا عامل در پیروزی الله اکبر مؤثر بود. اولی انهدام تعدادزیادی از تانک های دشمن که نتیجه ی دیده بانی ویژه ی ابراهیم بود. دومی، ریختن یک آتش تهیه ی سنگین و فلج کننده روی مواضع دشمن که این هم حاصل شناسایی های دقیق و گرا گرفتن های ابراهیم بود؛ عامل سوم، همان معبری بود که در میدان مین شحیطیه زدیم که باز ابراهیم در آن نقشی اساسی داشت.(2)

درس فراموش نشدنی

شهید محمود سعیدی نسب
همزمان با عزل بنی صدر در سال 1360، گروهک منافقین با تمام توان و به صورت علنی به مقابله با نظام مقدس جمهوری اسلامی برخاسته بود. در این ایام حساس و سرنوشت ساز، محمود جهت گذراندن دوره ی آموزشی در تهران به سر می برد. وی از جمله فداکاران با شهامتی بود که برای دفاع از دستاوردهای انقلاب، در این میدان ها حاضر می شد. خودش بارها از آن صحنه های برخورد، با افتخار یاد می کرد. می گفت: «در یکی از صحنه ها که به درگیری تن به تن کشید، به آن سیه رویان نگون بخت، درسی دادیم که هرگز فراموششان نشود.»(3)

غائله ی فداییان خلق

شهید غلام حسن میر حسینی
قرار بود یک تیم شناسایی وارد خط دشمن شود و از تحرکات عراقی ها خبر کسب کند. شب، آقای میر حسینی بچه ها را صدا زد و گفت: «می خواهم چند نفر را به یک مأموریت خطرناک ببرم آیا کسی مایل است این مأموریت را قبول کند؟»
سپس دوباره گفت: «اول خودم. دیگر چه کسی می رود؟
گفتم: «من هم می روم.»
چند نفر دیگر هم اعلام آمادگی کردند. تعداد ما چهار نفر بود و می بایست یک ساعت بعد راه می افتادیم. بالاخره لحظه ی رفتن فرا رسید. شروع به خواندن دعا کردیم و خیلی آرام و بی صدا حرکت کردیم. وارد خط دشمن که شدیم، عراقی ها منور زدند. همه جا روشن شد و هر کدام خودمان را به طرفی انداختیم. نزدیک سیم خاردار که رسیدیم، متوجه شدم غلام حسن کنارم نیست. هنوز به فکر او بودم که ناگهان دشمن چنان آتش ریخت که قدرت هر گونه حرکت را از ما گرفت. نمی دانستیم چه کنیم. دشمن متوجه ما شده بود و با نقلِ سرب و گلوله به استقبال آمده بود. ناچار بدون غلام حسن به مقر برگشتیم و از برادران، سراغ او را گرفتیم. گفتند نیامده. دلواپس شدیم. با نگرانی چشم به راه و منتظر ماندیم. چاره ای جز صبر کردن نبود. نزدیک صبح، برادران خبر دادند که غلام حسن برگشته است.
او توانسته بود زیر آتش سنگین دشمن، به تنهایی از خط عراقی ها عبور کند و پس از بدست آوردن اطلاعات لازم و شناسایی به عقب برگردد.
«آقا غلام حسن» با قدرت بیان و منطقی که داشت، همیشه در بحثِ با گروهک ها پیشقدم بود و او نه تنها مثل برادر بزرگوارش «شهید قاسم»، با گروهک ها با منطق بحث می کرد، بلکه مرد عمل بود. پس از پیروزی انقلاب، گروهک فداییان خلق به دلیل چند هواداری که در روستای جزینک داشتند، وارد روستا شدند. آن ها ابتدا در پوشش کارهای خدماتی و درمانی عمل می کردند و جالب اینکه مسجد را هم پایگاه خود قرار داده بودند. «آقا غلام حسن» که به نیت واقعی آن ها پی برده بود، ابتدا قطعه زمینی از زمین های کشاورزی پدرش را به ورزش جوانان روستا اختصاص داد. کتابخانه ی شخص اش را برای مطالعه در اختیار جوانان گذاشت و لحظه ای از آگاهی دادن به آن ها غافل نشد. به طوری که زمینه ی فعالیت آن گروهک از بین رفت و ناچار شدند روستا را ترک کنند. از افتخارات آن دوران زندگی«غلام حسن»، این بود که به کمک برادرش میرقاسم، به غائله ی فداییان خلق در جزینک پایان داد.(4)

آرایش نظامی

شهید حمید باکری
یک ستون از عراقیها داشتند ازکنار شط می آمدند، تا آنها را دور بزنند.
- «حمید آقا نگاه کن!»
- حمید فوری به پنج نفر آرایش نظامی داد. نتیجه ی نبرد آن پنج نفر، تسلیم پنجاه نفر عراقی بود.
بعد از عملیّات، نیروهای کهنه کار به عقب رفته اند و تازه نفس ها جای آنها راگرفته اند. اندکی نگرانند، به علت نا آشنایی .
پاتک که آغاز شد، بچه ها عقب رفتند.
- «نترسید، فرار نکنید.»
بچه هایی که می گریختند، وقتی حمید را دیدند که در مقابل دشمن به امتداد تمامی خط ایستاده بود، برگشتند. شب که شد عملیات هم تمام شد و فقط نارنجک صوتی باقی ماند. دشمن می خواست پاتک خود را کامل کند.
- «بچه ها اگر دشمن باز حمله کرد. من با کلت منور شلیک می کنم. شما نارنجکها را پرتاب کنید.» دشمن که خیال حمله داشت، عقب رفت. فریاد سهمگین، او را ترساند.(5)

تک تیراندازی

شهید علی چیت سازیان
بسیجیها با ترس و لرز از کانال سرشان را می آوردند بالا. هیچکس جرأت نمی کرد دستشویی برود. هر کس از لب کانال دور می شد، تک تیراندازهای عراقی با قناسه می زدندشان.
وضعیت طوری شد که توی کمین، لب کانال پرورش ماهی با شرایط پدافند، روزی چند شهید می دادیم. آخه ماهر عبدالرشید - فرمانده ی سپاه هفتم عراق- گفته بود: « کاری می کنیم که اینجا - کانال ماهی - ایرانیها با بینی روی زمین راه برن.»
خبر به علی آقا رسید. خیلی به او برخورد. از شمالغرب- ماووت خودش را رساند به شلمچه. به بچه های تدارکات گفت توی این خط به بچه ها به جای کلاش، ژ- 3 بدهند.
خودش کمین نشست و اولین عراقی را که بی خیال از دم کانال رد می شد، زد.
ظرف یک هفته شرایط جبهه عوض شد. حالا عراقیها فرصت نمی کردن که از دست تک تیراندازی ما سرشان را بیارند بالا.
فرمانده ی قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه های او ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!
بالاخره گیرش انداختند. خیلی نقشه برایش داشتند. کلی جاسوسی کرده بودند که توی شلوغی خیابون بوعلی یک گوشه گیرش بندازن.
چشم علی که با قیافه های مشکوک منافقان خورد، شصتش خبر داد، اما خیلی دیر شده بود. ده - دوازده نفری ریختن روی سرش و شروع کردن به حواله کردن مشت و لگد به فک و صورت او.
یک جماعت از مردم هم فقط نگاه می کردند. البته هم می دانستند قضیه دعوای شخصی نیست.
قیافه ی منافقین و حرکاتشون توی خیابان بوعلی تابلو بود.
از بالای خیابان تا نزدیکای میدان، زدنش. از دماغ و سرش خون شر، شر می ریخت روی لباسهایش. کسی فکر نمی کرد زیر آن همه مشت و لگد زنده در بیاد، ولی آمد.
دید یک وانت داره می ره، مثل تیر پرید عقب وانت، یک منافق که انگار سرکردشون بود، داد کشید: «نذارید زنده در بره.»
منافق دیگری که دستش به هیچ چیز نرسید، فقط از یک هندوانه فروش لب خیابان یک هندوانه ی گرد و قلمبه برداشت و دوید و کوبید وسط سر علی، علی هم انگار آب حیات به او رسیده باشد، ولو شد کف وانت و همین طور که گل هندوانه را می خورد، با خنده گفت: «چند نفر به یک هندوانه.»
برای شناسایی خانه های تیمی منافقین در شهر، دو گروه تشکیل دادیم. یک گروه عملیات و یک گروه اطلاعات. علی توی گروه اطلاعات کار می کرد.
یک روز گفت: «دو نفر آدم مشکوک را ردیابی کردم.»
پرسیدم: «از کجا به آنها مشکوک شدی؟»
گفت: «هر دو نفر پیراهن اسپورت سبز می پوشن. عینک دودی هم می زنن.»
خنده ام گرفت، گفتم: «این که دلیل نیست!»
گفت: «اما یک علامت می تونه باشه.»
دو هفته بعد، هر دو نفری که علی می گفت، توی یک درگیری مسلحانه گیر افتادند.(6)

پی نوشت ها :

1- سرداران سپیده؛ ص 198
2- ساکنان ملک ا عظم 5؛ صص 26 و 38و 46و 68
3- فصل طواف؛ ص 66.
4- دیده بان لاله ها؛ صص 35 و 56 و 68.
5- گمشدگان مجنون؛ صص 57 و 79و 84.
6- دلیل، صص 37 و 42 و 91 و 97.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول