جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

کلام نافذ

شهید محمد علی میرزایی
اوایل انقلاب بود. کردستان میدان تاخت و تاز وحشیانه ی گروهک های ضد انقلاب شده بود. ما برای مقابله با این فریب خوردگان مزدور و پاکسازی شهر مهاباد به آنجا اعزام شدیم. در پایگاه سیلوی گندم شهر استقرار یافتیم.
شبی دمکرات ها با تمام توان نظامی خود به این پایگاه حمله ور شدند. عرصه ی نبرد برای رزمندگان اسلام داشت تنگ می شد. در این گیرودار، محمد علی را می دیدم که با روحیه ای بسیار بالا با گفتن: «یا زهرا (سلام الله علیها)» یا «یا حسین (علیه السلام)» به دیگران روحیه می داد. فریاد می زد: «ما رزمنده ی اسلام هستیم، خدا ما را کمک می کند. هیچ قدرتی قادر به مقابله با قدرت خداوند نیست.» و حقیقتاً همین طور بود.
محمد علی با کلام نافذ خود چنان در وجود رزمندگان اسلام تأثیر گذاشت که ضمن تثبیت مواضع خود، دشمن را وادار به فرار و منطقه را از لوث وجودشان پاکسازی کردیم.(1)

تقاضای ملاقات

شهید اسحاق رنجوری مقدم
روزی برادران بسیجی، یکی از خوانین منطقه را که مدتها باعث آزار و اذیت مردم شده بود و در امر قاچاق کالاهای خارجی و مواد مخدر، فعالیت مستمر داشت، بر حسب اتفاق دستگیر کرده بودند. در آن زمان رنجوری مقدم در سنگر معاونت بسیج انجام وظیفه می کرد. گویا فرد خاصّ ِ مذکور تقاضای ملاقات با او را کرده بود. اما برادر رنجوری مقدم با توجه به شناختی که از این فرد داشت، تقاضای وی را رد کرد و به مسئول عملیات بسیج دستور داد او را به دادسرا بفرستد و کالاهایش را ضبط نماید. از خلقیات شهید این بود که به هیچ وجه حاضر نمی شد با افراد خاطی و شرور که در اعمال و افکار پوچ و شرورانه خود غرق بودند، کنار بیاید و سرانجام هم بدست همین افراد به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.(2)

طراحی عملیات

شهید علی معمار حسن آبادی
ایشان در مسائل عملیاتی از شیوه های جالبی استفاده می کرد. که بعضاً نمی توان به زبان آورد، ولی درعمل موفق بود. با نفوذ عوامل در داخل دشمن می توانست به عناوین مختلف کارهای گوناگون بکند و این کار را می کرد و موقع عملیات از نیروهای مردمی بلوچ به عنوان بَلَد راه، مخبر و... استفاده می کرد و خیلی موفق بود. عملیاتی موفق بود که نیروی بومی را در اختیار گرفته بودیم و در طراحی عملیات خیلی تبحر داشت. اطلاعات کافی از منطقه داشت. در مناطق صعب العبور اگر کارهای کارشناسی را برادر معمار می کرد، عملیات خوب انجام می شد و طراحی عملیات ایشان واقعاً عجیب بود، کسی نمی توانست از آن ایرادی بگیرد.
وی اهمیت فوق العاده برای برگزاری آموزشهای تخصصی، اردو، مانورها و رزم های شبانه و همچنین برنامه های عبور از مناطق صعب العبور کوهستانی، آموزش کمین و ضدکمین قائل بود. از همه مهمتر اینکه او در همه ی آموزشها پیشتاز بود و این پیشتازی او را به چریکی دلیر و آشنا به منطقه مبدل می کرد. تمام موقعیت جغرافیایی منطقه را مانند کف دستش می شناخت.(3)

حق گو

شهید حسن امامدوست
حسن امامدوست برای مدتی مسئولیت اداره ی زندان را در سپاه به عهده داشت. زندانی ها را عناصر ضد انقلاب و اشرار تشکیل می دادند و اغلب پرونده ی جنایت داشتند. دو تن از محکومان به اعدام، به یکی از مأموران گفته بود که برود و به خانواده هایشان تلگراف بزند. او هم پذیرفته بود. ولی با دستکاری کردن برگه های هزینه، از آنان پول بیشتری گرفته بودند. آنها موضوع را متوجه شده به شهید امامدوست گزارش داده بودند. وی نیز به اداره ی مخابرات رفت و پس از تأیید صحت گفتار اشرار، از سوی مسئولان آن اداره، پول اشرار را پس داد. آن مأمور نیز اخراج شد.
دو تن از سردار زاده ها و همولایتیهای سابق امامدوست، به جرم فعالیت های ضد انقلابی زندانی بودند. برادر آن دو به ملاقاتشان آمده بود. شهید در آن هنگام مسئولیت زندان را به عهده داشت و پسر سردار با ابراز شادمانی از دیدن وی، آغاز به تعریف از فضایل پدرش کرد و منتظر بود که او نیز سخنانش را تأیید کند. ولی امامدوست با قاطعیت اظهار داشت که: «ما و شما هیچ دوستی ای با هم نداریم. اگر پدر ظالم تو الان زنده می بود، با دستان خودم خفه اش می کردم. مردم هنوز خاطره ی ستم های پدرت را از یاد نبرده اند.(4)

نقل بپاشید

شهید شیر علی راشکی
در همان مرخصی آخری که آمده بود، روز جمعه ای از نماز جمعه بر می گشتم. نزدیک منزل، متوجه او که جلوتر در حال رفتن بود، شدم. با دیدن قد و قامت رعنای او یکباره به دلم الهام شد که او دیگرمدت زیادی در این جهان مادی نخواهد بود؛ به گونه ای راه می رفت که گوئی پا روی ابری گذاشته، با آرامش خاصی حرکت می کرد. همان جا درون دل، برای شهادتش که عنقریب به وقوع می پیوست گریستم.
روز قبل از رفتنش هنگامی که ساک و لباسهایش را جمع می کرد، یکبار بدون مقدمه گفت: «این ساک، بدون صاحب بر می گردد.»
دلمان لرزید. اشک در چشمانمان حلقه زد. شیرعلی فوری کلامش را عوض کرد و شروع کرد به شوخی کردن. در اوج گریه و ناراحتی ما را به خنده واداشت. سپس گفت: «من و حسین مسافر و علی عبادی با هم شهید می شویم. ما را کنار هم دفن کنید. اگر جنازه ام را آوردند. نقل بر تابوتم بپاشید و زیاد گریه و زاری نکنید که مایه ی خوشحالی ضد انقلاب را فراهم می کنید.
وقتی خبر بازگشت شیر علی از جبهه را شنیدم، برای دیدنش سر از پا نمی شناختم و می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. اما می دانستم در آغاز ورود به شهرمان، حتماً به دیدار خانواده ی شهدا و جانبازان می شتابد و این برنامه ی غیر تغییر او بود. لذا با خود فکر کردم: «بهتر است تا شب صبر کنی.»
شب به خانه شان رفتم، ساعت نُه بود. اما هنوز به خانه برنگشته بود و همین امر خانواده اش را نیز نگران کرده و مزید بر علت که نگرانی آنها را افزایش داده بود. اینکه بدلیل شیمیائی شدن، دچار سرفه های شدید می شد، از این رو در بیم و هراس به سر می بردند که نکند خدای ناکرده دچار مشکل و معضلی شده. همراه با برادرش حسین، سوار بر موتور سیکلت به تمامی نشانه هائی که احتمال می دادیم، سرزدیم، اما هر چه بیشتر جستجو کردیم، کمتر از او نشانی یافتیم، لذا با دست خالی و دلی پر از نگرانی و اندوه به خانه برگشتیم و به انتظار نشستیم. پاسی از شب گذشته بود که شیر علی به خانه آمد،... مثل همیشه لبخند برلب، انگار نه انگار که او مریض بود و ما ناراحت و نگران...
همه ی ما را با سخنان دلنشین و گرم مشغول کرد،.... و به قول معروف از دلمان در آورد.
فهمیدیم که آن شب در باره جبهه و چگونگی پیشبرد اهداف جنگ و جهاد با دوستان همرزمش برادران عبادی، سرگزی و چند تن دیگر جلسه ای داشتند. گوئی، همه ی وقتش درهر کجا وقف جبهه و جنگ بود.(5)

خار چشم دشمن

شهید میرقاسم میرحسینی
حاج قاسم در جبهه، خار چشم دشمن و استخوان گلوی او بود. عراقی ها آنقدر از لشکر ثارالله و قائم مقام دلاورش واهمه داشتند که وقتی این لشکر عملیات می کرد، روحیه شان را از دست می دادند و متزلزل می شدند. پس از شهادت حاج میر حسینی، یک شب صدای رادیوی عراق به گوشم رسید. مارش می زد و هیاهو راه انداخته بود. هر چند دقیقه برنامه اش را قطع می کرد و گوینده ی برنامه با سرور و شادی می گفت: «قائم مقام لشکر خونخوار ثارالله کشته شد.»
آن شب، دشمن با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم، جشن پیروزی گرفته بود. زیرا ارتش ناتوانش سال های متمادی از شنیدن نام «قاسم میر حسینی» به خود لرزیده بود.
همه جا درخط، صحبت از این بود که عراقی ها می خواهند حمله کنند و جزیره فاو را پس بگیرند. می گفتند دشمن حتی میدان مین را باز کرده است. بچه های گردان 405 آماده ی پاسخ به تک دشمن شده بودند. آتش عراقی ها آرام آرام سنگین تر می شد. همه نگران بودند و سراغ حاج قاسم را می گرفتند. هنوز نیروها در حالت انتظار به سر می بردند که خبر شدیم حاجی به خط آمده و در حال بررسی خط است. آتش دشمن شدیدتر شده بود و توپخانه اش وجب به وجب خط را می کوبید. از کنار سنگری رد می شدم که چشمم به چهره ی آرام و مطمئن حاج قاسم افتاد که با بی سیم در کنار خط به هدایت رزمندها و ارتباط با فرماندهان و قرار گاه تاکتیکی مشغول بود. با شنیدن این خبر، روح تازه ای در تن بچه ها دمیده شد. به طوری که بی صبرانه منتظر دستور پیشروی بودند، تا دشمن را در خانه ی خودش زمینگیر کنند. دشمن همه ی آن روز و شب ، خط را به آتش بست. اما با آمدن حاج میر حسینی رؤیای او نقش بر آب شده بود.
سال 61، برادر میر حسینی به زابل آمده بود تا مردم را برای حضور در جبهه بسیج کند. او در سخنرانیهایش آنقدر مؤثر و خوب وضعیت جنگ را بررسی می کرد که با یک گروه چهل نفری از دوستان عازم جبهه شدیم. آن روزها شهرستان در تصرف دشمن بود و ما می بایست با استفاده از طرح عملیاتی چمران، بستان را آزاد می کردیم. یک شب چند نفر از ما را برای شناسایی منطقه ی عملیّات، با خود به مقر دشمن برد و درحالی که لباس عراقی پوشیده بود، با آرامش یک ظرف پیدا کرد و مانند نیروهای عراقی برای گرفتن غذا به صف ایستاد. اضطراب و دلهره ی عجیبی بر ما چنگ انداخته بود. لحظات به کندی می گذشت و خیال اسارت با سکوت سنگینی که بین ما حکمفرما شده بود، تنفس ها را مشکل می کرد. احساس می کردیم که سایه های ما را به زمین دوخته اند. بی تابانه، نگران حال برادر میرحسینی بودیم. ساعتی بعد او را در حالی که مأموریتش را انجام داده بود، پس از شناسایی منطقه و ارزیابی نیروها و ادوات دشمن، آرام آرام از صف عراقی ها جدا شد و به سوی ما آمد. پس از آزاد سازی بستان بود که دانستیم برادر میر حسینی چه نقش مؤثر و مهمی در توفیق عملیات داشته است.(6)

پی نوشت ها :

1- مجله ی هور؛ ص72.
2- مرزبان نجابت؛ ص 98.
3- شقایق کویر؛ صص 34 و 127.
4- در آغوش دریا، صص 64 و 71.
5- باز عاشورا، صص 29- 28 و 48.
6-از هیرمند تا اروند؛ صص 49 و 147و 164 و 238.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول