استعمارنو Neocolonialism
استعمار نو اصطلاحی است برای بیان چکیده سرخوردگی هایی که بسیاری از شهروندان جهان سوم در دهه های 1950 و 1960 با بربادرفتن سرخوشی حاصل از دستیابی به استقلال تجربه کردند. شاید بساط استعمار رسماً برچیده شد
نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب
مترجم: علیرضا طیب
استعمار نو اصطلاحی است برای بیان چکیده سرخوردگی هایی که بسیاری از شهروندان جهان سوم در دهه های 1950 و 1960 با بربادرفتن سرخوشی حاصل از دستیابی به استقلال تجربه کردند. شاید بساط استعمار رسماً برچیده شد ولی پیامدهای آن اغلب در سیمای حکمرانی محلی که اکنون همان مناصب حاکمان پیشین خود را در اختیار داشتند و پیگیر سیاست های مشابه با آنان بودند به حیات خود ادامه داد. در نتیجه، استعمار نو معانی تازه ای پیدا کرد. نظریه پردازان فرووابستگی از این اصطلاح برای تشریح راهبردهایی بهره جستند که دولت های صنعتی برای همیشگی ساختن کنترل خودشان بر اقتصادهای جهان سومی فعالانه پیگیری می کردند. نخبگان جهان سوم از این اصطلاح برای منحرف ساختن انتقادات داخلی از خودشان به سمت دسیسه های کشورهای جهان اول بهره برداری کردند. و رهبران کشورهای جهان اول با وجود مردود شمردن استعمار و اعتقاد داشتن به نوسازی جهان شمول، هر روز بیش از پیش به استفاده از کلیشه استعمار نو روی آوردند. استعمار نو تاریخی پویا دارد.
در میانه دهه 1960 که قوام نکرومه رئیس جمهور غنا اصطلاح استعمار نو را سکه زد این اصطلاح به شکل کاملاً قابل درکی بیانگر وضعیت بسیاری از کشورهای نو استقلال بود. مقام های استعمارگر به ندرت مردمان کشور مستعمره را برای استقلال آماده کردند. اقدامات آن ها اگر هم تأثیری داشت در جهت ناتوان ساختن این مردم بود. بیش تر کشورهای جهان سوم بدون داشتن زیر ساخت ها و انجام دگرگونی های اجتماعی لازم برای روی پا نگه داشتن اقتصادهای سرزنده و مردم سالار که از دید کشورهای صنعتی نشانه کامیابی در دوران پس از جنگ بود به استقلال دست یافتند. در نتیجه، احساس مردم این بود که تغییر چندانی صورت نگرفته است.
این پیشینه بی درنگ کشورهای جهان سوم را از بقیه جهان و مسلماً از کشورهایی که هرگز استقلال خود را از دست نداده و در سده نوزدهم و اوایل سده بیستم با تأخیر گام در راه صنعتی شدن گذاشته بودند متمایز می ساخت. در این شرایط، به دست آوردن دوباره استقلال عمل به صورت هدف اصلی بیش تر جوامعی درآمد که دوره استعمار را پشت سر گذاشته بودند ولی همواره شبح استعمار نو در پیش چشم آن ها تکان می خورد و خبر از راهی می داد که هنوز باید پشت سر گذاشته می شد. بحث های دانشگاهیان در دهه 1970 مبین این مسئله هم بود. نظریه پردازان فرو وابستگی، استعمار نو را چیزی بیش از صرف پیامدهای جان سخت استعمار می دانستند. استعمارنو نمایان گر نوعی وضعیت وابستگی بود که کشورهای صنعتی فعالانه آن را دوام می بخشیدند. جهان اول بر حفظ انواع مبادلات نابرابر، ایجاد شکل های تازه ای از تولید در «برون بوم» و تجزیه یا فروپاشی باز هم بیش تر اقتصادهای جهان سومی و ادغام جداگانه آن ها در دل اقتصاد جهان نظارت می کرد (-همگرایی). تبانی آن ها با رژیم هایی که پس از برچیده شدن بساط استعمار در مستعمرات روی کار آمدند باعث شد دولت های جهان سوم همچنان دستگاه نظامی و اداری بیش از حد عریض و طویل خود را حفظ کنند و به این رژیم ها-مانند رژیم های استعمارگر پیشین-امکان داد تا نسبتاً مستقل از طبقات محلی باقی بمانند.
پژوهشگران فرو وابستگی، پیامدهای استعمار نو را برحسب استمرار درماندگی کشورهای نو استقلال به سنجش گذاشتند. به نظر می رسید جوامعی که اسیر استعمار نو هستند از پیمودن مسیری که دولت های جهان اول پشت سر گذاشته بودند ناتوان اند. جای طبقه مشابهی از سرمایه داران (ـــ سرمایه داری) نیرومند و مستقل که قادر باشند بدون کمک دیگران رشد و شکوفایی اقتصادی را دوام بخشند در این جوامع خالی بود. برعکس، آن ها دارای سرمایه دارانی ضعیف و وابسته به دولت بودند که تحت الشعاع سرمایه دارانی ضعیف و وابسته به دولت بودند که تحت الشعاع سرمایه و سیاستمداران بیگانه ای قرار داشتند که مصمم به حفظ همان قدرت و امتیازاتی بودند که زمانی حاکمان استعمارگر از آن بهره می بردند. این وضع به مذاق مقام های استعمارگر موجود هم که مشتاق حفظ نفوذ اقتصادی و سیاسی خود بودند خوش می آمد. آنان کمک ها و پشتیبانی نظامی خود را مستقیماً پیشکش رهبران فرمانبردار کردند و چشم خود را بر موارد نقض حقوق بشر، فساد، و ولخرجی های افراط آمیز آن ها بستند.
در نتیجه، استعمار نو در دل خود متضمن نوعی احساس سرخوردگی هم بود که هر جا ناخرسندی مردم از تبعات نابرابر توسعه خطر بی ثباتی داخلی را پیش می آورد به سرعت بروز می کرد. چون طبقات حاکم از توده های مردم خویش دور افتاده بودند معمولاً برخوردی محافظه کارانه داشتند و از عواقبی که ممکن بود بازسازی جامعه برای پایگاه قدرت شان در بر داشته باشد می ترسیدند. آن ها اغلب می کوشیدند با دستاویز قراردادن هویت های پیش از دوران استعمار، ناخرسندی مردم را منحرف سازند. آنان خود را نگهبان سنت هایی جلوه می دادند که مردم را از غرب زدگی مصون نگه می داشت همان غرب زدگی که اکنون به عنوان سرچشمه راستین نابرابری و خطر جدید استعمار معرفی می شد. بدین ترتیب استعمارگران نو دریافتند که می توانند از ایدئولوژی استعمار نو برای حفظ موقعیت و قدرت خودشان به شکل سودمندی بهره برداری کنند.
اما این گونه تشبثات ارزش محدودی داشت. حاکمان با این گونه بهره برداری از سنت ها به این تصور مردم خویش دامن می زدند که شکاف اصلی موجود در جوامع شان شکاف میان سنت و نوگرایی است. و این برداشتی بود که راهبردپردازان نوسازی اغلب آن را علت عقب ماندگی می شمردند. از بازی روزگار این که همین برداشت کمک می کرد تا نگاه ها از نقشی که نوسازی درحفظ استعمار نو و ناکام گذاشتن توقعات مردم برای دگرگونی بازی می کرد منحرف شود. راهبردهای این حاکمان نتوانست اقتصاد داخلی منسجمی پدید آورد. در عوض آنان کوشیدند با تشکیل مناطق تجارت آزاد یا مناطق صادراتی به قصد بهره برداری از نیروی کار ارزان و سامان نیافته خود-تنها منبعی که به وفور در کشورهای جهان سوم یافت می شد-صنعت ملی خودشان را تبدیل به مزیتی بین المللی کنند.
در خلال دهه 1970 بسیاری از مستعمرات پیشین اروپا شرایط تجاری محصولات خود مانند شکر را از نو به مذاکره گذاشتند. گرچه این رژیم های حمایتگر برای کشاورزان ثبت اندک قیمت ها را به ارمغان آوردند ولی باعث دوام یافتن مناسبات تجاری استعماری، تقویت وابستگی اقتصادی به بازارهای کشورهای جهان اول، و کاهش فشارهای نهادی برای اصلاحات داخلی و تنوع یابی محصولات کشاورزی شدند. کوتاه سخن این که این رژیم ها با تضعیف باز هم بیش تر امکان برقراری پیوندهای توسعه زا میان کشاورزی و صنایع، و شهر و روستا، به مثابه شالوده رشد آینده، اعتبار نو استعماری خود را البته به بهای لطمه دیدن هماهنگی و همسازی اجتماعی و روند گسترش مردم سالاری به اثبات رساندند.
ناخرسندی مردم که جدایی اجتماعی و اقتصادی نیز به آن دامن می زد همواره به درجاتی از اقتدارگرایی روبه رو می شد. در نتیجه، نهادهای مردم سالار ضعیفی که دیرهنگام و در آستانه دستیابی به استقلال تشکیل شده بود باز هم ضعیف تر گردید. مقام های سیاسی با تبانی با ارتش نظام سیاسی کشور را به گونه ای تغییر دادند که منافع آن ها را بهتر برآورده سازد. هرچه باشد برنامه ریزان نوسازی به ثبات و نظم اولویت می دادند نه به عدالت و برابری اجتماعی. آنان نیز مانند استعمارگران پیشین مدعی بودند که اقتدارگرایی راه مطمئنی برای رسیدن مردم سالاری و نوگرایی است.
در این راه برای جلب پشتیبانی مردم هرچه بیش تر از کلیشه ها بهره برداری می شد. در سال های پایانی سده بیستم هم مانند دوران استعمار استناد به منحصر به فرد بودن خود به یکی از نشانه های اصلی استعمار نو تبدیل شد. مقام های استعماری حق خودشان برای حکم راندن بر مستعمرات را با استناد به برتری و متفاوت بودن خودشان در مقایسه با مردمان پست تر تحت حکومت شان توجیه می کردند. جانشینان نو استعماری آن ها نیز با این گونه اندیشه ها در خصوص منحصر به فرد بودن حکمرانان به معارضه برنخاستند. آنان با توجیه جدایی گری های تازه میان مردم یا تقویت جدایی های پیشین از لزوم گسترش مردم سالاری طفره می رفتند.
ولی جوامع نواستعماری ناچار از تضمین بقای خود در جهان هرچه یکپارچه تری بودند که در آن همه شکل های جدایی گری نه تنها به زیان جوامع تمام می شد بلکه موجب ناهماهنگی جهانی می گردید. موج ستیزهای قومی و نسل کشی که در اواخر سده بیستم جهان را تکان داد نتیجه مستقیم استعمار نویی بود که به جای تأکید بر اشتراکات بر تفاوت ها انگشت می گذاشت. استعمارگران نو به جای مردود شمردن کلیشه ها و دشمنی هایی که به استعمار سود می رسانند خود نیز از آن ها بهره برداری کردند و سنت، ملت گرایی، مذهب و میهن پرستی را دستاویز قرار دادند.
برخورد تمدن های ادعایی هم به منزله ایدئولوژی تازه جهان اول درباره تفاوت های ثابت و تغییرناپذیر در آغاز سده بیست و یکم به ماهیت باوری توسل می جوید و از این جهت، همچنان موضوعیت داشتن اصطلاح استعمار نو را نشان می دهد. از این گذشته اعتبار مقایسه هایی را ثابت می کند که در آغاز، نظریه پردازان فرو وابستگی مطرح ساختند. ولی بالاتر از همه، این ایدئولوژی آشکار می سازد که بدون گسترش و تعمیق مردم سالاری، استعمار نو همچنان چشم انداز توسعه بیش تر مستعمرات پیشین را در آینده تیره و تار خواهد کرد.
ـــ برخورد تمدن ها؛ پسا استعمارگرایی؛ توسعه؛ جنگ سرد؛ حهان سوم؛ جهانی شدن؛ درگیری قومی؛ فرووابستگی؛ مارکسیسم؛ نوسازی
-1968 Fanon,F.The Wretched of the Earth,New york:Grove press.
-1965 Nkrumah,k.Neo-Colonialism:The Last Stage of Imperialism,London:Nelson.
-1993 Said,E.W.Culture and Imperialism,London:Chatto & Windus.
رابی رابرتسون
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390
در میانه دهه 1960 که قوام نکرومه رئیس جمهور غنا اصطلاح استعمار نو را سکه زد این اصطلاح به شکل کاملاً قابل درکی بیانگر وضعیت بسیاری از کشورهای نو استقلال بود. مقام های استعمارگر به ندرت مردمان کشور مستعمره را برای استقلال آماده کردند. اقدامات آن ها اگر هم تأثیری داشت در جهت ناتوان ساختن این مردم بود. بیش تر کشورهای جهان سوم بدون داشتن زیر ساخت ها و انجام دگرگونی های اجتماعی لازم برای روی پا نگه داشتن اقتصادهای سرزنده و مردم سالار که از دید کشورهای صنعتی نشانه کامیابی در دوران پس از جنگ بود به استقلال دست یافتند. در نتیجه، احساس مردم این بود که تغییر چندانی صورت نگرفته است.
این پیشینه بی درنگ کشورهای جهان سوم را از بقیه جهان و مسلماً از کشورهایی که هرگز استقلال خود را از دست نداده و در سده نوزدهم و اوایل سده بیستم با تأخیر گام در راه صنعتی شدن گذاشته بودند متمایز می ساخت. در این شرایط، به دست آوردن دوباره استقلال عمل به صورت هدف اصلی بیش تر جوامعی درآمد که دوره استعمار را پشت سر گذاشته بودند ولی همواره شبح استعمار نو در پیش چشم آن ها تکان می خورد و خبر از راهی می داد که هنوز باید پشت سر گذاشته می شد. بحث های دانشگاهیان در دهه 1970 مبین این مسئله هم بود. نظریه پردازان فرو وابستگی، استعمار نو را چیزی بیش از صرف پیامدهای جان سخت استعمار می دانستند. استعمارنو نمایان گر نوعی وضعیت وابستگی بود که کشورهای صنعتی فعالانه آن را دوام می بخشیدند. جهان اول بر حفظ انواع مبادلات نابرابر، ایجاد شکل های تازه ای از تولید در «برون بوم» و تجزیه یا فروپاشی باز هم بیش تر اقتصادهای جهان سومی و ادغام جداگانه آن ها در دل اقتصاد جهان نظارت می کرد (-همگرایی). تبانی آن ها با رژیم هایی که پس از برچیده شدن بساط استعمار در مستعمرات روی کار آمدند باعث شد دولت های جهان سوم همچنان دستگاه نظامی و اداری بیش از حد عریض و طویل خود را حفظ کنند و به این رژیم ها-مانند رژیم های استعمارگر پیشین-امکان داد تا نسبتاً مستقل از طبقات محلی باقی بمانند.
پژوهشگران فرو وابستگی، پیامدهای استعمار نو را برحسب استمرار درماندگی کشورهای نو استقلال به سنجش گذاشتند. به نظر می رسید جوامعی که اسیر استعمار نو هستند از پیمودن مسیری که دولت های جهان اول پشت سر گذاشته بودند ناتوان اند. جای طبقه مشابهی از سرمایه داران (ـــ سرمایه داری) نیرومند و مستقل که قادر باشند بدون کمک دیگران رشد و شکوفایی اقتصادی را دوام بخشند در این جوامع خالی بود. برعکس، آن ها دارای سرمایه دارانی ضعیف و وابسته به دولت بودند که تحت الشعاع سرمایه دارانی ضعیف و وابسته به دولت بودند که تحت الشعاع سرمایه و سیاستمداران بیگانه ای قرار داشتند که مصمم به حفظ همان قدرت و امتیازاتی بودند که زمانی حاکمان استعمارگر از آن بهره می بردند. این وضع به مذاق مقام های استعمارگر موجود هم که مشتاق حفظ نفوذ اقتصادی و سیاسی خود بودند خوش می آمد. آنان کمک ها و پشتیبانی نظامی خود را مستقیماً پیشکش رهبران فرمانبردار کردند و چشم خود را بر موارد نقض حقوق بشر، فساد، و ولخرجی های افراط آمیز آن ها بستند.
در نتیجه، استعمار نو در دل خود متضمن نوعی احساس سرخوردگی هم بود که هر جا ناخرسندی مردم از تبعات نابرابر توسعه خطر بی ثباتی داخلی را پیش می آورد به سرعت بروز می کرد. چون طبقات حاکم از توده های مردم خویش دور افتاده بودند معمولاً برخوردی محافظه کارانه داشتند و از عواقبی که ممکن بود بازسازی جامعه برای پایگاه قدرت شان در بر داشته باشد می ترسیدند. آن ها اغلب می کوشیدند با دستاویز قراردادن هویت های پیش از دوران استعمار، ناخرسندی مردم را منحرف سازند. آنان خود را نگهبان سنت هایی جلوه می دادند که مردم را از غرب زدگی مصون نگه می داشت همان غرب زدگی که اکنون به عنوان سرچشمه راستین نابرابری و خطر جدید استعمار معرفی می شد. بدین ترتیب استعمارگران نو دریافتند که می توانند از ایدئولوژی استعمار نو برای حفظ موقعیت و قدرت خودشان به شکل سودمندی بهره برداری کنند.
اما این گونه تشبثات ارزش محدودی داشت. حاکمان با این گونه بهره برداری از سنت ها به این تصور مردم خویش دامن می زدند که شکاف اصلی موجود در جوامع شان شکاف میان سنت و نوگرایی است. و این برداشتی بود که راهبردپردازان نوسازی اغلب آن را علت عقب ماندگی می شمردند. از بازی روزگار این که همین برداشت کمک می کرد تا نگاه ها از نقشی که نوسازی درحفظ استعمار نو و ناکام گذاشتن توقعات مردم برای دگرگونی بازی می کرد منحرف شود. راهبردهای این حاکمان نتوانست اقتصاد داخلی منسجمی پدید آورد. در عوض آنان کوشیدند با تشکیل مناطق تجارت آزاد یا مناطق صادراتی به قصد بهره برداری از نیروی کار ارزان و سامان نیافته خود-تنها منبعی که به وفور در کشورهای جهان سوم یافت می شد-صنعت ملی خودشان را تبدیل به مزیتی بین المللی کنند.
در خلال دهه 1970 بسیاری از مستعمرات پیشین اروپا شرایط تجاری محصولات خود مانند شکر را از نو به مذاکره گذاشتند. گرچه این رژیم های حمایتگر برای کشاورزان ثبت اندک قیمت ها را به ارمغان آوردند ولی باعث دوام یافتن مناسبات تجاری استعماری، تقویت وابستگی اقتصادی به بازارهای کشورهای جهان اول، و کاهش فشارهای نهادی برای اصلاحات داخلی و تنوع یابی محصولات کشاورزی شدند. کوتاه سخن این که این رژیم ها با تضعیف باز هم بیش تر امکان برقراری پیوندهای توسعه زا میان کشاورزی و صنایع، و شهر و روستا، به مثابه شالوده رشد آینده، اعتبار نو استعماری خود را البته به بهای لطمه دیدن هماهنگی و همسازی اجتماعی و روند گسترش مردم سالاری به اثبات رساندند.
ناخرسندی مردم که جدایی اجتماعی و اقتصادی نیز به آن دامن می زد همواره به درجاتی از اقتدارگرایی روبه رو می شد. در نتیجه، نهادهای مردم سالار ضعیفی که دیرهنگام و در آستانه دستیابی به استقلال تشکیل شده بود باز هم ضعیف تر گردید. مقام های سیاسی با تبانی با ارتش نظام سیاسی کشور را به گونه ای تغییر دادند که منافع آن ها را بهتر برآورده سازد. هرچه باشد برنامه ریزان نوسازی به ثبات و نظم اولویت می دادند نه به عدالت و برابری اجتماعی. آنان نیز مانند استعمارگران پیشین مدعی بودند که اقتدارگرایی راه مطمئنی برای رسیدن مردم سالاری و نوگرایی است.
در این راه برای جلب پشتیبانی مردم هرچه بیش تر از کلیشه ها بهره برداری می شد. در سال های پایانی سده بیستم هم مانند دوران استعمار استناد به منحصر به فرد بودن خود به یکی از نشانه های اصلی استعمار نو تبدیل شد. مقام های استعماری حق خودشان برای حکم راندن بر مستعمرات را با استناد به برتری و متفاوت بودن خودشان در مقایسه با مردمان پست تر تحت حکومت شان توجیه می کردند. جانشینان نو استعماری آن ها نیز با این گونه اندیشه ها در خصوص منحصر به فرد بودن حکمرانان به معارضه برنخاستند. آنان با توجیه جدایی گری های تازه میان مردم یا تقویت جدایی های پیشین از لزوم گسترش مردم سالاری طفره می رفتند.
ولی جوامع نواستعماری ناچار از تضمین بقای خود در جهان هرچه یکپارچه تری بودند که در آن همه شکل های جدایی گری نه تنها به زیان جوامع تمام می شد بلکه موجب ناهماهنگی جهانی می گردید. موج ستیزهای قومی و نسل کشی که در اواخر سده بیستم جهان را تکان داد نتیجه مستقیم استعمار نویی بود که به جای تأکید بر اشتراکات بر تفاوت ها انگشت می گذاشت. استعمارگران نو به جای مردود شمردن کلیشه ها و دشمنی هایی که به استعمار سود می رسانند خود نیز از آن ها بهره برداری کردند و سنت، ملت گرایی، مذهب و میهن پرستی را دستاویز قرار دادند.
برخورد تمدن های ادعایی هم به منزله ایدئولوژی تازه جهان اول درباره تفاوت های ثابت و تغییرناپذیر در آغاز سده بیست و یکم به ماهیت باوری توسل می جوید و از این جهت، همچنان موضوعیت داشتن اصطلاح استعمار نو را نشان می دهد. از این گذشته اعتبار مقایسه هایی را ثابت می کند که در آغاز، نظریه پردازان فرو وابستگی مطرح ساختند. ولی بالاتر از همه، این ایدئولوژی آشکار می سازد که بدون گسترش و تعمیق مردم سالاری، استعمار نو همچنان چشم انداز توسعه بیش تر مستعمرات پیشین را در آینده تیره و تار خواهد کرد.
ـــ برخورد تمدن ها؛ پسا استعمارگرایی؛ توسعه؛ جنگ سرد؛ حهان سوم؛ جهانی شدن؛ درگیری قومی؛ فرووابستگی؛ مارکسیسم؛ نوسازی
خواندنی های پیشنهادی
-1982 Alavi,H.and Shanin,T.(eds) Intorduction,to the Sociology of Developing Societies,London:Macmillan.-1968 Fanon,F.The Wretched of the Earth,New york:Grove press.
-1965 Nkrumah,k.Neo-Colonialism:The Last Stage of Imperialism,London:Nelson.
-1993 Said,E.W.Culture and Imperialism,London:Chatto & Windus.
رابی رابرتسون
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}