انسان شناسی فمینیستی
انسان شناسی فمینیستی(1) یکی از شاخه های انسان شناسی فرهنگی است که از دهه ی 70 قرن بیستم برجستگی زیادی یافت و ادبیات گسترده ای را به خود اختصاص داد(2). این شاخه که امروز در حال تبدیل شدن به انسان شناسی جنسیت(3) است، پیشینه ای طولانی دارد که به آغاز انسان شناسی به عنوان یک علم می رسد. در نیمه ی دوم قرن نوزدهم، کتاب مورگان جامعه ی باستان و کتاب باخوفن حق مادری در کنار آثار دیگری از مک لنان و دیگران باعث شد که مارکسیسم به حوزه ی مردم شناسی علاقه مند شود و تأیید گفتمان خود درباره ی تطور جوامع انسانی بر محور ماتریالیسم تاریخی را در این حوزه بیابد. فریدریش انگلس در سال 1881 کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را منتشر کرد و در این کتاب با تکرار نظریات مورگان و باخوفن، از گذاری در جوامع انسانی سخن گفت که جوامع مادرتبار و مادرسالار را به جوامع پدرتبار و پدرسالار تبدیل کرده است. به باور انگلس، پیدا شدن مالکیت خصوصی و انباشت ثروت اولیه و تمایل به حفظ و انتقال ثروت به فرزندان، دلایلی اصلی بوده اند که ظهور خانواده ی پدرسالار و به زیر استثمار رفتن زنان را توجیه کرد.(4)
انگلس این موضوع را در فرایند عمومی«قانون تاریخ»قرار می داد که به باور مارکسیسم نبود دولت، مالکیت خصوصی و خانواده ی پدرسالار را بار دیگر پس از یک انقلاب بزرگ اجتماعی در سطحی بالاتر یعنی در کمونیسم تجدید خواهد کرد. استناد به دورانی که زنان زیر سلطه ی مردان نبوده اند و ارائه ی چشم اندازی از آینده ای که آن وضعیت تکرار خواهد شد، کافی بود که مارکسیسم را به یک ایدئولوژی تأثیرگذار بر اندیشه ی انسان شناسی فمینیستی تبدیل کند. این تأثیر به ویژه از آن رو افزایش می یافت که فمینیسم در طول تاریخ خود، چه به عنوان یک جنبش اجتماعی در دفاع از حقوق زنان و چه در قالب ها و پیوندهایش با علوم اجتماعی به ویژه انسان شناسی، همواره نقش مبارز و فعالی در جامعه داشت که سبب می شد با مارکسیسم، به عنوان یک جنبش فکری ضددولتی، پیوند برقرار کند.
با شروع علم مردم شناسی و پژوهش های میدانی این علم، زنان انسان شناس همراه مردان پا به عرصه ی فعالیت های تحقیقاتی گذاشتند. نسل نخست انسان شناسان فمینیست، زنانی بودند که از فمینیسم قرن نوزدهم، یعنی جنبشی که پس از انقلاب صنعتی همزمان با ورود گسترده ی زنان به عرصه های اقتصادی آغاز شد تا از برابری حقوقی آن ها با مردان دفاع کند، تأثیر می پذیرفتند. این زنان پیش از هر چیز به رویکرد مردانه ی انسان شناسی در آغاز پژوهش های میدانی معترض بودند. در این پژوهش ها نه فقط صرفاً مردان شرکت داشتند، بلکه این مردان تنها بر مردانی دیگر در جوامع مورد مطالعه ی خود پژوهش می کردند. اطلاع رسان ها تقریباً به طور انحصاری مرد بودند و جامعه ی خود را از دید یک مرد تعریف و تشریح می کردند. از آنجا که مطالعه بر مردان انجام می شد، فعالیت ها، اشیا پدیده ها، مناسک و... نیز صرفاً یا عمدتاً در حوزه ی مردانه ی آن ها بررسی می شدند. این امر به شدت از سوی نخستین نسل از انسان شناسان زن مورد انتقاد قرار می گرفت. الزی کلوز پارسونز، که در سال 1899 دکترای خود را از دانشگاه کلمبیا گرفت، آلیس فلچر و فیلیس م. کیبری از شاگردان مالینوفسکی در مدرسه ی علوم اقتصادی لندن(5) از جمله انسان شناسان زن نسل اول بودند که مشخصه ی آن ها ورود و درگیرشدنشان در مبارزات اجتماعی، نه فقط برای احقاق حقوق زنان بلکه برای سایر اصلاحات اجتماعی و همچنین برای دفاع از سرخ پوستان بود.(6)
از سوی دیگر این زنان با شرکت فعال خود در پژوهش های میدانی حتی در سخت ترین شرایط بر آن بودند که ثابت کنند هیچ زمین تحقیقی برای زنان«نامناسب» نیست و جامعه باید رویکرد خود را نسبت به «ضعیف»بودن زنان کنار بگذارد. این نسل از انسان شناسان زن در فاصله ی اواخر قرن نوزدهم تا پایان جنگ جهانی اول فعال بودند.
نسل دوم انسان شناسان فمینیست معروف ترین آن ها هستند. این نسل از آغاز دهه ی 20 قرن بیستم تا دهه ی 80 این قرن، بسیار فعال بودند. چهره ی بارزی چون سیمون دوبووار، فیلسوف فرانسوی و نویسنده ی کتاب جنس دوم(7)نقشی تعیین کننده در شکل دادن به مطالبات فمینیستی این نسل داشت(8). اما اگر خواسته باشیم معروف ترین انسان شناسان این نسل را معرفی کنیم بی شک باید از مارگارت مید و روث بندیکت نام ببریم که در بخش«فرهنگ و شخصیت» درباره ی آن ها بحث شد. شری اورتنر و بتی فریدن نیز در همین گروه قرار می گیرند. از این گذشته، باید در این گروه به برخی از انسان شناسان زن مارکسیست و فمینیست نظیر النور لیکوک، پت کاپلان و کارن ساکس نیز اشاره کنیم. خصوصیت مهم این گروه در آن بود که مبحث فمینیسم را از حوزه ی محدود روش ها و میدان انسان شناسی بیرون آوردند و آن را به مجموعه ی مشخصات اجتماعی اختصاص دادند. بنابراین به یک معنی می توان گفت که این نسل به نسبت نسل قبل به گفتمان عمومی فمینیسم نزدیکتر بودند(9). خصوصیت اساسی باورهای این گروه از انسان شناسان در آن بود که باید میان مشخصات بیولوژیک جنس ها(10) و خصوصیت فرهنگی، که تحت عنوان جنسیت(11)مطرح است، فاصله گذاری کرد. در دیدگاه کلاسیک، همواره جنسیت فرهنگی ناشی از جنسیت بیولوژیک تلقی می شد و در نهایت گسست زن/ مرد یک گسست بیولوژیکی عنوان می شد که خود را به سطح فرهنگ نیز تعمیم داده است. اما در برداشت های این گروه، «زنانگی»نه یک موقعیت بیولوژیک، بلکه پیش از آن یک موقعیت اجتماعی- فرهنگی است. بنابراین فرض بر آن است که این موقعیت اجتماعی- فرهنگی، که در جامعه ی خاصی بر موقعیت بیولوژیک زن انطباق یافته است، جنبه ای«قراردادی»دارد و نه ضرورتی طبیعی.
انسان شناسی فمینیستی به این ترتیب بیشترین تأکید را بر فرایند آموزش یا اجتماعی کردن می گذاشت، زیرا به دلیل محتوای فرهنگی انتقال یافته در این فرایند است که جنسیت فرهنگی بر جنسیت بیولوژیک انطباق می یابد. مارگارت مید، همان گونه که دیدیم، با مثالی که از سه جامعه در گینه ی نو آورد نشان داد که ممکن است در جامعه ای تفکیک بیولوژیک میان زن و مرد به تفکیک شخصیت اجتماعی- فرهنگی میان آن دو منجر نشده باشد یا ممکن است تفکیک شخصیت اجتماعی- فرهنگی انجام شده باشد اما در جهتی مخالف آنچه ما در جامعه شاهدش هستیم.(12)
سرانجام باید به موج آخری در انسان شناسی فمینیستی نیز اشاره کنیم(13) که از دهه ی 80 قرن بیستم آغاز شد و تا امروز ادامه یافته است. در این موج برخلاف گروه قبلی، گسست میان جنسیت بیولوژیک و جنسیت اجتماعی- فرهنگی به صورت قاطع عنوان نمی شود. در واقع، مطالعات عمیق تر بر حیات اجتماعی- فرهنگی زنان و همین طور مردان نشان می دهند که عنصر بیولوژیک حضوری دائم و مؤثر در فرهنگ دارد. طبعاً هیچ دلیلی وجود ندارد که این حضور را به معنی نوعی اجبار به شکل گیری نوعی خاص از شخصیت اجتماعی- فرهنگی در این یا آن جنس بدانیم. اما آگاهی از آن، رویکردهای تازه ای را مطرح می کند. مهم ترین این رویکردها، با کنار گذاشتن مفهوم «زنانگی» به مثابه ی یک قشر منسجم اجتماعی، بار دیگر به اولویت موردی قشربندی های دیگر اجتماعی(قومیت، سن، دین و موقعیت اجتماعی)نسبت به قشربندی جنسی باز می گردد. از سوی دیگر در همین گرایش، مفهوم و شاخه ی «انسان شناسی جنسیت»ظاهر می شود. جنسیت در اینجا مفهومی علمی تر و قابل اعتمادتر از فمینیسم است، هر چند درون این شاخه امروز بحث «انسان شناسی مردان»(14) نیز ظاهر شده است. از جمله انسان شناسان این نسل می توانیم به آنا تسینگ، نانسی شپر- هیوج و لیلا ابولقود اشاره کنیم. البته آنچه امروز تحت عنوان انسان شناسی فمینیستی مطرح است عمدتاً به گروه دوم تعلق دارد و هنوز شاید برای بررسی و ارزیابی کامل نظریه ها و دستاوردهای گروه سوم زود باشد.
نگاهی اجمالی به زندگی و آثار گروهی از اندیشمندان فمینیست
آلیس فلچر
فلچر نخستین پژوهشگر زنی بود که در دانشگاه هاروارد استخدام و در موزه ی پی بادی(15)این دانشگاه مشغول به کار شد. فلچر کار میدانی خود را به سرخ پوستان اختصاص داده بود و به ویژه بر جنبه های متفاوت زندگی سرخ پوستان اوماها(16)مطالعه می کرد به نحوی که کتابی که وی به همراه فرانسیس لافلش با عنوان قبیله ی اوماها(17) نوشته، مهم ترین اثر موجود در این زمینه به شمار آمده است. فلچر، یک فعال و اصلاح گر اجتماعی بود. او که از مشاوران رئیس جمهور امریکا در امور سرخ پوستان به شمار می آمد، تلاش کرد قوانین متعددی در حمایت از سرخ پوستان به تصویب رساند. فلچر جزو بنیان گذاران انجمن پیشبرد زنان(18) و انجمن انسان شناسی امریکا بود و نخستین زنی بود که در 1905 به ریاست انجمن فولکلور امریکا درآمد.الزی کلوز پارسونز
پارسونز در یک خانواده ی بسیار ثروتمند زاده شده و همسر یکی از نمایندگان کنگره و سیاستمداران پرنفوذ آمریکا بود. وی تحصیلات خود را در دانشگاه کلمبیا انجام داد و با تحقیقات میدانی خود بر سرخ پوستان امریکا به ویژه پوئبلوها و هوپی ها به خصوص پس از ملاقاتش با بوآس در 1915، به یکی از متخصصان در این زمینه تبدیل شد. کتاب نخست پارسونز با عنوان خانواده(1906)به دلیل بحثی که درباره ی ازدواج های سه نفره مطرح کرده بود، موج گسترده ای از حملات اخلاق گرایان علیه او و محروم شدنش از تدریس را به همراه داشت. پس از ماجرای این کتاب پارسونز ناچار شد تا سال ها با نام مستعار جان مین آثار خود را منتشر کند. پارسونز از بنیان گذاران«مدرسه ی جدید پژوهش اجتماعی»(19) و از استادان روث بندیکت بود. پارسونز علاوه بر ریاست انجمن های فولکلور و مردم شناسی امریکا، نخستین زنی بود که در 1940 به ریاست انجمن انسان شناسی امریکا انتخاب شد اما پیش از شروع به کار درگذشت. نظریه ی فمینیستی به ویژه در نخستین آثار پارسونز قابل پیگیری است، در حالی که آثار بعدی او عمدتاً به مطالعه ی سرخ پوستان اختصاص دارند.(20)النور لیکوک
النور لیکوک در یک خانواده ی متمایل به سوسیالیسم زاده شد و پرورش یافت و در سراسر عمر خود مبارزی خستگی ناپذیر علیه تبعیض های جنسی، نژادی و طبقاتی به شمار می آمد. لیکوک تحصیل کرده ی دانشگاه کلمبیا بود و تلاش کرد با حرکتی مجدد از نظرگاه های مورگان و انگلس نظریه ی فمینیستی را پیش برد. او که استاد سیتی کالج(21)نیویورک و مؤسسه ی پلی تکنیک بروکلین(22)بود مطالعات خود را بر منشأ نابرابری میان دو جنس و چگونگی تحول تاریخی این نابرابری متمرکز کرده بود(23).بتی فریدن
فریدن فرزند یک خانواده ی ثروتمند یهود و روس تبار بود. وی تحصیلات خود را در دانشگاه برکلی به انجام رساند و در 1944 ادامه ی تحصیل را تا سطح دکترا رها کرد و تا اندازه ی زیادی تحت تأثیر مادر خود، که یک روزنامه نگار بود، به نیویورک رفت و شغل خبرنگاری و روزنامه نگاری را آغاز کرد و در یک نشریه ی کوچک کارگری با نام ورکرز پرس(24)مشغول به کار شد. زمانی که فریدن پس از دومین بارداری خود، از کار اخراج گردید، بر آن شد که دست به تحقیقی گسترده درباره ی رابطه ی نقش مادری و نقش حرفه ای زنان بزند و واقعیت اسطوره ی بسیار رایجی را که در امریکای این زمان وجود داشت و زنان خانه دار را خوشبخت ترین موجودات می دانست، بسنجد. پرسش نامه ای که فریدن تهیه و برای تمامی دوستان دانشگاهی سابقش ارسال کرد و پاسخ هایی که دریافت کرد، مواد لازم را به وی برای نگارش کتاب راز زنانه(25) ارائه کردند. مراد فریدن از این«راز»رنج پنهانی بود که میلیون ها زنی که ناچار به ترک مشاغل خود برای پرداختن صرف به خانه داری بودند، می بردند و نیز افسردگی گسترده ی این زنان بود. فروش چندمیلیونی کتاب در مدتی کوتاه نشان داد که فریدن دست بر یک معضل واقعی گذاشته است. فریدن به این ترتیب موجی را به راه انداخت که خود در رأس آن قرار گرفت و تلاش کرد با سخنرانی های متعددش در سراسر امریکا قوانینی را برای دفاع از کار زنان(کار پاره وقت، تأسیس شیرخوارگاه و مهد در محل کار، مرخصی بارداری و...) به تصویب رساند. از لحاظ حقوق اقتصادی زنان، فریدن بر آن بود که شعار«پاداش برابر برای کار برابر» را باید با شعار«پاداش برابر برای کاری با ارزش برابر»تغییر داد، زیرا میلیون ها زنی که درون خانه ها کار می کنند، پاداشی برای این کار که ارزشی برابر با کار حرفه ای دارد، دریافت نمی کنند. حرکتی که فریدن به آن دامن زد، در برخی موارد به گرایش های افراطی نظیر«ضدمادرگرایی»(26) و «ضدمردگرایی»(27)انجامید که خود وی به شدت با آن ها مبارزه می کرد و معتقد بود که این حرکات جنبش را از محتوای پیشرفته ی آن خالی می کنند(28).شری اورتنر
شری اورتنر از جمله انسان شناسان فمینیست نسل جدید است که بیشترین تأثیر را بر حوزه ی انسان شناسی داشته اند. او که تحصیلات خود را در دانشگاه شیکاگو به انجام رسانده است، استاد دانشگاه های برکلی و کلمبیا است. اورتنر از مارکسیسم تأثیر پذیرفته بود، اما به خصوص تحت تأثیر نظریات لوی- استراوس قرار داشت. او تلاش کرد نظریه ی ساختارهای دوگرای استراوس را در تقابلی که میان طبیعت و فرهنگ قائل می شد و آن را با رابطه ی زن و مرد مقایسه می کرد نشان دهد و از این طریق تلاش می کرد چگونگی شکل گرفتن مفهوم اجتماعی جنسیت را به دست بیاورد. اورتنر مطالعات خود را در زمینه های دین، مناسک، طبقه و جنسیت پیش برد و کار میدانی خود را علاوه بر ایالات متحده در مناطقی چون تبت، هیمالیا، پولینزی و جنوب شرقی آسیا انجام داد(29).میشل روزالدو
روزالدو فارغ التحصیل هاروارد و استاد دانشگاه استانفورد بود. او یکی از مؤثرترین و درخشان ترین متفکران فمینیست دهه ی 70 به شمار می آمد که کار میدانی خود را در فیلیپین انجام داد و در زمین تحقیق کشته شد. او نیز همچون شری اورتنر بر آن بود که مفهوم نمادین جنسیت را درک کند و این را در تقابل دو حوزه ی خانگی و عمومی می دید. کتاب معروف و اثرگذار او، که همراه با لوئیس لمفر ویراستاری آن را برعهده داشت، با عنوان زن، فرهنگ و جامعه(1974) از مهم ترین آثار انسان شناسی فمینیستی به شمار می آید(30).نانسی شپر-هیوج
شپر- هیوج از جمله انسان شناسان زن است که در سال های اخیر در حوزه های متفاوتی بسیار مطرح بوده است. وی که استاد انسان شناسی در دانشگاه برکلی است کار میدانی خود را در ایالات متحده، ایرلند، برزیل، افریقا و کوبا انجام داده است. شپر-هیوج به موضوع هایی چون اسکیزوفرنی در مناطق روستایی ایرلند شمالی، فقر، ایدز در کوبا، بررسی نقش خشونت در گذار افریقای جنوبی به دموکراسی، و قاچاق اعضای انسانی پرداخته است و در میان انسان شناسان پسامدرن نیز به دلیل دیدگاه های نو و روش های جدیدی که به کار می برد مطرح است.لیلا ابولقود
ابولقود دختر ابراهیم ابولقود، روشنفکر فلسطینی، فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد و استاد دانشگاه نیویورک است و از جمله انسان شناسان نسبتاً جوانی است که توانسته با بهره برداری از فرهنگ ریشه ای خود، دست به مطالعات گسترده ای درباره ی موقعیت زنان در شرایط مدرنیته به ویژه در کشورهای در حال توسعه و خاورمیانه ی مسلمان بزند. معروف ترین کتاب ابولقود، بازآفرینی زنان: فمینیسم و مدرنیته در خاورمیانه(...) است که وی ویراستاری آن را برعهده داشته و از خلال مقالات متعددی در آن موقعیت زنان در کشورهایی چون ترکیه، مصر و ایران بررسی شده است. وی تاکنون کارهای میدانی مهمی در مصر به انجام رسانده است.ابولقود با اشاره به تقابل پذیرفته شده ی کار درون خانه در برابر کار بیرون خانه، معتقد است در شرایط ویژه ی کشورهای در حال توسعه و به خصوص خاورمیانه باید موضوع را با انعطاف بیشتری مورد توجه قرار داد. ابولقود بر آن است که باید پنداره ی پیشرفت، توسعه و مدرنیته را، که روشنگری آغازگرش بود، مورد بازنگری و نقد قرار داد تا بتوان نسبت به پیچیدگی ها و مشکلاتی که ورود مدرنیته در کشورهای در حال توسعه به وجود آورده است آگاه شد. به عقیده ی او فمینیسم در یک زمینه ی استعماری و پسااستعماری، که مسائل بسیار پیچیده ای را در حوزه ی جنسیت به وجود می آورند، نمی تواند همان استراتژی و همان نقشی را داشته باشد که در کشورهای اروپایی و امریکایی دارد.
آنا تسینگ
تسینگ فارغ التحصیل دانشگاه های ییل و استانفورد و استاد انسان شناسی دانشگاه ییل و سانتاکروز (کالیفرنیا)است. او کار میدانی خود را در اندونزی و ایالات متحده انجام داده است. مهم ترین پرسمان مورد بررسی تسینگ مفهوم« مقاومت»در برابر مدرنیته در بافت های سنتی است که وی به خصوص در منطقه ی کالیمانتان(31)جنوبی در اندونزی دست به تحلیل اشکال متفاوت آ» زده است.محور مباحث
در انسان شناسی فمینیستی مهم ترین محور مباحث روشن کردن رابطه ی میان زن و مرد به عنوان دو مفهوم فرهنگی بوده است و از این لحاظ چندین تقابل از سوی نظریه پردازان این شاخه ارائه شده است. شری اورتنر این تقابل را در کتاب خود(32)(1974) میان طبیعت و فرهنگ(33)می بیند، میشل روزالدو در کتاب خود(34)(1974)بر تقابل حوزه ی خانگی و حوزه ی عمومی(35) تأکید می کند و فلیسیتی ادهولم در کتاب خود(36)(1977)آن را میان بازتولید و تولید(37)می بیند.نخستین تقابل، قدیمی ترین مفهوم را نیز تشکیل می دهد. درک مفهوم زن در قالب طبیعت و مرد در قالب فرهنگ، یکی از اشکالی است که در اکثر جوامع انسانی به چشم می خورد و ریشه ی سلطه ی مردان بر زنان است. رابطه ی طبیعت/ فرهنگ که با رابطه ی خام/ پخته قابل مقایسه است، مردانگی را به عنوان نوعی شکل«پیشرفته» و «تکامل یافته» از زنانگی درک می کند. در این برداشت، فرهنگ از دل طبیعت بیولوژی بیرون می آید. اما درجه ی خروج و فاصله گرفتن از طبیعت در زنان کم تر از مردان است. در نتیجه در این برداشت، مردانگی در دورترین نقطه از طبیعت قرار گرفته و کامل ترین شکل فرهنگ است و برعکس زنانگی در نزدیک ترین نقطه به طبیعت واقع شده و خام ترین شکل فرهنگ است. انسان شناسی فمینیستی در مطالعات خود در پی اثبات ذهنی بودن این تقابل در پاره ای از فرهنگ هاست و بر این نکته تأکید می کند که سلطه ی مرد بر زن در نتیجه ی پنداشت به برتری فرهنگ بر طبیعت به وجود می آید.
در این تقابل میان حوزه ی خانگی و حوزه ی عمومی، با استناد به تقسیم کار نخستین میان انسان ها که انگلس نیز در کتاب منشأ خانواده ... به آن اشاره کرده است، دو حوزه ی تفکیک شده را به وجود می آورد. حوزه ی خانگی، حوزه ای است که در اختیار زن قرار می گیرد زیرا اوست که باید از کودکان نگهداری کند و آن ها را تا مرحله ی به استقلال رسیدن همراهی کند. در مقابل این حوزه، حوزه ی عمومی به تأمین معیشت اختصاص دارد که به وسیله ی مرد انجام می گیرد. رابطه ی میان این دو حوزه تعیین کننده ی رابطه ی زن و مرد است به صورتی که هر اندازه اختلاف میان دو حوزه بیشتر باشد و حوزه ی عمومی قدرت بیشتری داشته باشد، استیلای مرد بر زن نیز افزایش می یابد. در جوامع گردآورنده و شکارچی، اختلاف و گسست میان دو حوزه هر چند وجود دارد اما زیاد نیست، در نتیجه استیلای مرد بر زن کم تر از جوامع کشاورزی است. در جوامع صنعتی رابطه ی دو حوزه شروع به تغییر می کند. چنان که پس از انقلاب صنعتی زنان شروع به ورود گسترده ای به حوزه ی عمومی می کنند و این روند در طول قرن بیستم ادامه می یابد. در کنار این روند، که حوزه ی عمومی را در انتهای قرن بیستم به طور کامل از توازن جنسی برخوردار می کند زیرا نسبت زنان و مردان شرکت کننده در آن(در کشورهای توسعه یافته) برابر است، حوزه ی خانگی نیز تحول عظیمی می یابد، زیرا از یک سو بخش بزرگی از اقتدار این حوزه در امور آموزش و تربیت و در اشغال اوقات فراغت به حوزه ی عمومی منتقل می شود و ثانیاً اغلب فعالیت های خانگی اتوماتیزه شده و به دلیل گسترش استفاده از وسایل خانگی کاهش می یابند. در نتیجه در جامعه ی صنعتی پیشرفته با یک حوزه ی خانگی کوچک و یک حوزه ی عمومی بزرگ رو به رو هستیم که هیچ کدام دارای جنسیت واحدی نیستند.
اما هر چند در کشورهای توسعه یافته رابطه ی دو حوزه کمابیش اشکال مشخصی دارد، در کشورهای در حال توسعه چنین نیست و دو حوزه بنابر هر فرهنگی و هر محیطی تفاوت های زیادی را در محدوده ها و درجه ی تداخل در یکدیگر نشان می دهند. ورود مدرنیته ی صنعتی در این کشورها، گرایش قدرتمندی به سوی الگوبرداری از رابطه ی توسعه یافته در میان دو حوزه به وجود آورده که طبعاً به دلیل آن که چنین رابطه ای برای پذیرفته و درونی شدن در جامعه نیاز به زمان دارد به مشکلات و تعارض های زیادی نیز انجامیده است.
سومین تقابل در میان بازتولید و تولید به چشم می خورد که با تقابل مذکور نزدیکی زیادی دارد. این تقابل نیز ریشه ی خود را در مارکسیسم قرن نوزدهمی و تداوم آن می یابد. زنان در تولید مادی شرکت نداشته یا شرکت اندکی داشته اند در حالی که مردان اساس این تولید را در دست گرفته اند. برعکس، زنان بازتولید جنسیت را برعهده دارند که نقش مردان در آن اندک بوده است. فاصله گرفتن زنان از تولید مادی آن ها را طبعاً از مالکیت ابزارهای تولیدی و امتیازهای خاص آن نیز محروم می سازد و در موقعیت زیر سلطه ای نسبت به مردان قرار می دهد. اما در این مورد نیز باید تا اندازه ی زیادی نسبی اندیشید. در حقیقت، درجه ی شرکت زنان در تولید مادی بنابر جوامع مختلف بسیار متفاوت است. هر چند نمی توان این شرکت را به طور مطلق در نسبت مستقیم با کاهش سلطه ی مردان بر آن ها قرار داد، اما این یک واقعیت تجربی است که مشارکت کمابیش سلطه را کاهش داده است. دلیل این امر در حرکت جامعه ی صنعتی است که با افزایش مشارکت زنان در تولید مادی جامعه، حقوق آن ها دائماً رو به افزایش گذاشت و زمانی که در کشورهای توسعه یافته سطح مشارکت تقریباً به حدی برابر چه از لحاظ کمّی و چه از لحاظ کیفی رسید، برابری میان دو جنس نیز تقریباً تحقق یافت. با این همه، نابرابری هنوز در بعضی از شاخه های تولید مادی کاملاً مشهود است. برای مثال، حوزه ی سیاسی و حوزه ی مدیریتی که در همین حوزه ها نیز انگیزه برای مبارزات اجتماعی زنان را به وجود آورده است.
مطالعات میدانی انسان شناسان و به ویژه انسان شناسان زن، تقریباً هر سه حوزه ی مذکور را در برخی از جوامع زیر سؤال برده اند. اما وجود این موارد کمابیش استثنایی بیش از پیش می تواند گویای وجود مکانیسم های مشخصی در ایجاد سلطه ی مردان نسبت به زنان باشد که با شناخت آن ها می توان، حرکت را به صورت معکوس درآورد. گرایش عمومی انسان شناسی فمینیستی از دهه ی 80 به این سو به طرف تبدیل شدن به انسان شناسی جنسیت، گویای تعادل یافتن و تدقیق اهداف تحقیق است که البته باید توجه داشت تفاوت زیادی میان آن ها در کشورهای صنعتی و کشورهای در حال توسعه وجود دارد؛ و در کشورهای گروه اخیر هنوز راه درازی برای برابری در پیش روست و طبعاً مطالعات انسان شناسی نیز در این زمینه می توانند بسیار راه گشا باشند.
«یکی دیگر از جریان های نظریه ی جنسی/ جنسیت و سیاست از خلال نظریات مارکس و فروید با قرائت لاکان و لوی- استراوس، در جمع بندی مؤثر گایل روبین با عنوان نظام جنسی/ جنسیت ارائه شده است. مقاله ی روبین در سال 1975 در نخستین مجموعه از متون انسان شناسی فمینیستی سوسیالیستی- مارکسیستی در ایالات متحده ارائه شد. روبین و کسانی که از نظریه ی وی پیروی می کنند بر یکی از نمونه های تقابل طبیعت/ فرهنگ تأکید می کنند، اما این نمونه ای است که کم تر از تجربه ی زندگی و علوم اجتماعی ایالات متحده و بیشتر از روانکاوی و ساختارگرایی فرانسوی ملهم شده است. روبین دست به تحلیل فرایند 'اهلی کردن زن' می زند که در آن انسان های مؤنث به مثابه ی مواد خام تولید اجتماعی زنان، در نهادهای فرهنگی انسان، از خلال نظام های مبادله ی خویشاوندی و تحت کنترل مردان در نظر گرفته می شوند. روبین نظام جنسی/ جنسیت را نظامی از روابط اجتماعی تعریف می کند که روابط جنسی بیولوژیک را به محصولات فعالیت انسانی تبدیل می کند به گونه ای که در آن نیازهای جنسیِ محصول تاریخ قابل ارضا باشند. او سپس بر یک تحلیل مارکسی از نظام های جنسی/ جنسیت به مثابه ی محصولات فعالیت انسانی تأکید می کند که به باور وی می توانند از خلال مبارزه ی سیاسی تغییر کنند. روبین تقسیم جنسی کار و ساخت روانکاوانه ی میل(به ویژه شکل گیری ادیپی)را پایه های یک نظام تولید انسان ها می داند که به مردان حقوقی نسبت به زنان می دهد که به خودی خود از آن برخوردار نیستند. برای آن که این نظام بتواند بقای مادی بیابد و مردان و زنان نتوانند در نقش یکدیگر قرار بگیرند و برای ارضای ساختارهای عمیق میل در نظام های جنسی/ جنسیت که در آن ها زنان مبادله می شوند، دگرجنس گرایی(38) اجباری می گردد و به همین دلیل این اجبار در سرکوب زنان نقشی محوری دارد».
(Haraway,Donna,J.,1999,Richard Parker and Peter Aggleton,1999,Culture,Society and Sexuality,A Reader,London,UCL Press)
(دانا ج.هاراوی، فرهنگ، جامعه و روابط جنسی).
نقد
انسان شناسی فمینیستی هدف انتقادات زیادی بوده است که می توان آن ها را در سه محور اساسی جمع بندی کرد:1.نخستین و شدیدترین انتقاد متوجه خصوصیت سیاسی این انسان شناسی بوده است. گفتیم که انسان شناسان فمینیست به خصوص در نسل دوم، زنانی مبارز و فعالان سیاسی خستگی ناپذیر و رادیکالی بودند. گروهی از آن ها حتی مارکسیست بوده و این هویت را به عنوان یک نشانه ی مثبت اعلام می کردند. انتقاد اساسی نسبت به این انسان شناسان آن بود که دو حوزه ی علم و سیاست را با یکدیگر آمیخته اند و به دلیل تعهدات سیاسی و الزامات مبارزاتی خویش نمی توانند تعهدات علمی خود را که لازمه ی آن بی طرفی و مطالعات بدون پیش داوری است، به انجام رسانند. به طور کلی همان انتقادهایی که در اینجا متوجه انسان شناسی فمینیستی می شد که قبلاً علیه مارکسیسم عنوان می شدند. انسان شناسی فمینیستی بدون آن که پاسخی در برابر این انتقادات داشته باشد و بدون آن که هرگز این گذشته ی مبارزاتی را نفی کند، در نسل سوم خود، رفته رفته اما به صورتی مشخص و تقریباً کامل از مارکسیسم فاصله گرفت.
دومین انتقادی که متوجه انسان شناسی فمینیستی شد، به صورت متناقضی از سوی خود زنان انجام گرفت. زنان کشورهای در حال توسعه، در تجربه ی سیاسی خود عنوان کردند که مشکلات اساسی آن ها، فقر، استعمار، نابرابری و بی عدالتی اجتماعی است و نه سلطه ی مردان. هر چند فمینیست ها کوشش می کردند پدیده های مزبور را تماماً ناشی از همان سلطه بدانند، اما این گفتمان در کشورهای در حال توسعه چندان مورد استقبال قرار نگرفت. در نتیجه در کشورهای مزبور اصرار بر فمینیسم در الگوی غربی آن به نوعی در خدمت بی عدالتی ها و نابرابری های اجتماعی تعبیر می شد. متأسفانه این یک واقعیت است که تقلید از غرب سبب می شد گروهی از زنان اقشار بالای جامعه در برخی از کشورهای در حال توسعه، که تحت سلطه ی بدترین دیکتاتوری ها زندگی می کردند، در عین حال خود را طرفدار حقوق زنان نشان دهند. اما این حقوق زنان از سوی اقشار فقیر نوعی لوکس و سبکسری حاکمان تلقی می شد. از این رو، انسان شناسی فمینیستی در این محور نیز خود را اصلاح کرد و اهداف و حوزه های تحقیق جدیدی برای خود قائل شد.
3.سومین انتقادی که متوجه انسان شناسی فمینیستی می شد، در ابتدای نسل اول و در نسل دوم مطرح بود و آن این که تمایل به فاصله گیری از یک انسان شناسی فرهنگی با رویکرد مردانه، سبب می شد که انسان شناسی فرهنگی دیگری با رویکرد زنانه به وجود بیاید که دارای همان مشکلات اما به صورت معکوس بود: اگر در آنجا، نقطه ی حرکت برای درک جامعه، اطلاع رسان ها و حوزه های مطالعاتی همگی مردانه بودند، در انسان شناسی فمینیستی نیز همین گرایش سبب پیدایش بُعد زنانه ای شد که بنابر تعریف کل واقعیت جامعه ی مورد مطالعه را بازنمی نمایاند.
پی نوشت ها :
1.Feminist anthropology
2.منابع عمومی درباره ی انسان شناسی فمینیستی و جنسیت:
Bell et al.1993;Brettel et al.1992;Cassel 1996;Chodorow 1994;Collins 1991;Di Leonardo 1991l Donavan 1987;Gacs et al.1988;Hagger 1997;Hurst 1995;Jaggar et al.2000;Kuklick et al.1996;Lamphere et al.1997;Parker et al.1999;Randall et al.1998;Rieter 1975;Visweswaren 1994;Whitley et al.1998
3.anthropology of gender
4.Engels 1948
5.L.S.E
6.Bratton 2000
7.Deuxieme Sexe
8.De Beauvoir 1952
9.Bratton 2000
10.sex
11.gender
12.Mead 1935
13.Bratton 2000
14.Anthropology of Mean
15.Peabody Museum
16.Omaha
17.The Omaha Tribe(1911)
18.Association for Advancement of Women(1873)
19.New School of Social Research
20.Deacon 1997;Hare 1985
21.City College
22.Brooklyn Polytechnic Institute
23.Bratton 2000
24.Worker`s Press
25.The Feminine Mysthique(1966)
26.antimotherhood
27.antiman
28.Reynolds 1991;Horowitz 1996;UXL 1999
29.Quintero:www.berkeley.edu/news/berkeleyan
30.Auslander 2000;Murtha 2000;Rosaldo et al.1974;http://www.emory.edu/OXFORD/Reading-notes.htm
31.Kalimantan
32.Ortner 1974
33.nature.culture
34.Rosaldo 1974
35.domestic.public
36.Pine 1999:251-263
37.production.reproduction
38.heterosexuality
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}