انسان شناسی مارکسیستی کلاسیک
انسان شناسی مارکسیستی یکی از شاخه های نسبتاً جدید انسان شناسی فرهنگی است که از دهه ی 60 قرن بیستم مطرح شد(1). این انسان شناسی انطباق زیادی با انسان شناسی اقتصادی و مطالعات افریقایی داشته است و مهم ترین نمایندگان آن انسان شناسان فرانسوی بوده اند(2). اما تقریباً از همان آغاز در کنار انسان شناسان اقتصادی مارکسیست، مارکسیسم انگیزه ی زیادی برای مطالعات انسان شناسی، چه به طور مستقیم در بریتانیا و امریکا و چه به طور غیرمستقیم در نزد نظریه پردازان مهمی چون ژرژ بلاندیه و پیر بوردیو، داشته است.
انسان شناسی مارکسیستی در همه ی اشکال خود گروهی از مفاهیم مارکسیسم کلاسیک و تعبیری خاص از آن ها را به عنوان چارچوب نظری خود قرار داده است. از این رو، بررسی آن نیاز به نگاهی کوتاه به رابطه ی میان مارکسیسم و انسان شناسی دارد که در طول بیش از 150 سال تحولات زیادی پیدا کرده است.
مفاهیم اساسی مارکسیسم کلاسیک
کارل مارکس و فریدریش انگلس، از جمله شاگردان گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، فیلسوف آرمان گرای آلمانی، بودند که به هگلیان چپ شهرت داشتند. مارکس و انگلس تمام عمر خود را صرف تبیین یک نظریه ی فلسفی انقلابی کردند که به عنوان محوری نظری در مبارزات انقلابی آن ها و در برنامه ی حزب کمونیستی که به وجود آورده بودند، عمل کند. این چارچوب نظری در گفتمان مارکسیستی«ماتریالیسم تاریخی»(3)نام گرفته است. مارکس و انگلس در تبیین این نظریه نه فقط از هگل گرایی و به ویژه مفهوم تاریخ و فلسفه ی استاد خود، بلکه تا اندازه ای از الهیات مسیحی نیز تأثیر پذیرفتند و در واقع آرمان گرایی خداشناسانه(تئولوژیک) و فلسفی منابع خود را به یک آرمان گرایی ماتریالیستی- الحادی بدل کردند و جای فرجام شناسی(4) مسیحایی و هگلی را به یک فرجام شناسی کمونیستی دادند.(5)مارکس در بخش معروفی از مقدمه بر درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی اندیشه ی خود را درباره ی ماتریالیسم تاریخی چنین بیان می کند:
«انسان ها در[فرایند] تولید اجتماعی خود، روابط معینی را با یکدیگر ایجاد می کنند که ضروری و از اراده ی آن ها مستقل هستند؛ این روابط تولیدی بر مرحله ی معینی از توسعه ی نیروهای مادی آن ها انطباق دارند. مجموعه ی این روابط تولیدی زیرساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهند که پایه ای واقعی است که بر اساس آن روساختارهای حقوقی و سیاسی برپا می شوند و اشکال معینی از آگاهی اجتماعی نیز بر آن انطباق دارند. شیوه ی تولید زندگی مادی تعیین کننده ی مشخصه ی عمومی فرایندهای اجتماعی، سیاسی و معنوی زندگی است. آگاهی انسان ها وجود اجتماعی شان را تعیین نمی کند، بلکه برعکس این وجود اجتماعی است که آگاهی آن ها را تعیین می کند. نیروهای مادی تولید در جامعه در مرحله ی خاصی از توسعه ی خود با روابط تولیدی موجود یا با آنچه تنها یک بیان حقوقی از همان پدیده است، یعنی با روابط مالکیتی که تا آن زمان درونش کار می کرده اند، دچار تعارض می شوند. به این ترتیب، روابط تولیدی که پیشتر شکل هایی از توسعه ی نیروهای تولیدی بوده اند، بدل به موانعی [بر سر راه آن توسعه] می گردند. سپس دوره ی انقلاب اجتماعی از راه می رسد. با دگرگون شدن پایه ی اقتصادی، کل روساختار عظیم جامعه نیز کمابیش با سرعت دگرگون می شود»(6).
چند سال پیش از این نوشته، مارکس در نامه ای خطاب به وایدمایر در 5 مارس 1852، به سهم خود در اندیشه ی اقتصاد سیاسی چنین اشاره می کند:
«اما درباره ی خود باید بگویم افتخار کشف وجود طبقات در جامعه ی مدرن یا وجود مبارزات میان آن ها به من تعلق ندارد. تاریخ دانان بورژوا مدت ها پیش از من تطور تاریخی این مبارزات طبقاتی را تشریح کرده بودند و اقتصاددانان بورژوا آناتومی اقتصادی آن ها را ارائه داده بودند. نوآوری من در نشان دادن این موارد بود:1. این که وجود طبقات تنها به مراحل تاریخی معینی از توسعه ی تولید وابسته است؛ 2. این که مبارزات طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا خواهد انجامید؛ 3. این که این دیکتاتوری خود تنها مرحله ای گذار است به سوی الغای تمام طبقات و رسیدن به یک جامعه ی بدون طبقه»(7(.
با توجه به این دو متن می توان مفاهیم اساسی اندیشه ی مارکسیسم کلاسیک را در مفاهیم زیر خلاصه کرد:
زیرساختار و روساختار:
زیرساختار به مجموعه ی نیروهای تولید، ابزارهای تولید و روابط تولیدی موجود در هر مقطعی از یک جامعه ی مفروض اطلاق می شود. روساختار به مجموعه ی مکانیسم های قانونی، حقوقی، ایدئولوژیک و دینی که ناشی از هر زیرساختاری هستند اطلاق می شود.تاریخ
مجموعه ی حوادثی که در زندگی مادی انسان ها روی می دهند و در یک سیر منطقی و قانونمند قرار دارند. سیری که از یک نقطه ی مشخص آغاز می شود و در نقطه ی مشخص دیگری پایان می یابد و«خط تاریخ»را می سازد. بر روی این خط، مراحل مختلفی وجود دارند که زیرساختارها تغییری اساسی کرده و به تبع آن ها روساختارها نیز تغییر می کنند. این تغییر اساسی با فرایند انقلاب همراه است.طبقه
مجموعه ی افرادی که در یک گروه اجتماعی قرار می گیرند و رابطه ای یکسان با تولید مادی و ابزارهای تولید برقرار می کنند. در هر مقطعی از تاریخ یک جامعه، طبقات متعددی وجود دارند که از آن میان دو طبقه ی عمده و اساسی رو در روی یکدیگرند: طبقه ی حاکم و طبقه ی محکوم. طبقه ی حاکم، مالکیت ابزارهای تولید را در انحصار خود درمی آورد و طبقه ی محکوم را به استثمار می کشد، زیرا این طبقه جز نیروی کار خود چیزی برای فروختن ندارد.شیوه ی تولید
در هر مقطعی از تاریخ یک جامعه، مجموعه ی نیروهای تولیدی، ابزارهای تولید و روابط تولیدی، در مناسباتی خاص با یکدیگر قرار می گیرند که یک شیوه ی تولید نامیده می شود. در مارکسیسم کلاسیک به شیوه های تولید آسیایی، برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و سوسیالیستی اشاره شده است.با حرکت از این مفاهیم، مارکسیسم در واقع دست به نوعی تقلیل گرایی(8)می زند، زیرا تاریخ جوامع انسانی را عمدتاً در بُعد اقتصادی( ماتریالیستی) آن ها متمرکز دانسته است و مسائل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و... را ناشی از امر اقتصادی می داند. به علاوه مارکسیسم در خود نوعی جبرگرایی(9)دارد، یعنی مفهوم حرکت تاریخ و قانونمند بودن آن را مطرح می کند. بنابراین مفهوم ماتریالیسم تاریخی، نوعی مفهوم تطوری است که حرکت بر روی یک خط مشخص و وجود مراحل تغییر(جهش)را همچون در تطورگرایی کلاسیک مطرح می کند. مارکس و انگلس از این نظر کاملاً قابل جای گرفتن در حرکت عمومی نظریه ی تطوری در قرن نوزدهم هستند. آن ها در تبیین نظریات خود از مطالعات و تحقیقاتِ نه فقط سفرنامه نویسان(نظیر فرانسوا برنیه)، بلکه به ویژه از پژوهش های مردم شناسان زمان خود(به خصوص باخوفن، مک لنان و مورگان)استفاده کردند.
یکی از دلایلی که کتاب مورگان، جامعه ی باستان و خود او شهرتی جهانی یافتند توجهی بود که انگلس به کتاب وی کرد. در واقع، انگلس در این کتاب استدلال های علمی موردنظر خود را برای اثبات نظریه ی ماتریالیسم تاریخی می یافت. کتابی که انگلس با عنوان منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت با بهره برداری و تکرار نظریات مورگان و باخوفن نوشت تبدیل به یک کتاب کلاسیک و حتی می توان گفت یک کتاب مقدس انسان شناسی و جامعه شناسی شوروی سابق شد. انگلس در این کتاب مفهوم ماتریالیسم تاریخی را چنین تشریح می کند:
«واقعیت آن است که مورگان، به شیوه ی خود، بار دیگر در امریکا مفهوم ماتریالیستی تاریخ را کشف کرده است، همان مفهومی که مارکس 40 سال پیش آن را کشف کرده بود(...)بنابر مفهوم ماتریالیستی تاریخ، عنصر تعیین کننده ی تاریخ در تحلیل نهایی، تولید و بازتولید زندگی بلافصل است. اما این امر خود به دو صورت انجام می گیرد: از یک سو، تولید وسایل[ضروری] برای هستی، [مواد و]اشیای لازم برای تغذیه، برای پوشاک و برای سرپناه؛ و از سوی دیگر، تولید خود انسان ها یعنی تداوم نوع انسان. نهادهای اجتماعی، که انسان ها در هر دوره ی تاریخی و هر کشور مفروضی در چارچوب آن ها زندگی می کنند، به این دو نوع تولید وابسته اند.
یعنی از یک طرف به مرحله ی تطوری که کار در آن قرار دارد و از طرف دیگر مرحله ی تطوری که خانواده در آن قرار گرفته است. هر اندازه کار توسعه ی کم تری یافته باشد، مجموع تولید حاصل از آن محدودتر و در نتیجه ثروت جامعه کم تر است و پیوندهای خونی نیز به همان نسبت بیشتر بر نظم اجتماعی حاکمیت دارند.»(10)
توجه انگلس به مفهوم بازتولید در کنار مفهوم تولید و تأکیدی که بر تقسیم کار میان زن و مرد به عنوان نخستین نوع از نابرابری در این کتاب می کند، سرچشمه ی تأثیرگذاری آن بر انسان شناسی فمینیستی است.
مارکسیسم کلاسیک با تحلیل تاریخی خود از جوامع انسانی، به جز گروهی از جوامع که آن ها را دارای«شیوه ی تولید آسیایی(11)»یا «جماعتی»می نامد و توضیح چندان دقیقی نیز از آن ها عرضه نمی کند، مابقی جوامع انسانی را در یک خط سیر مشخص تطوری قرار می دهد که از کمون های اولیه، یعنی حالتی که در آن اثری از نظام خویشاوندی، دولت و مالکیت خصوصی وجود ندارد، آغاز می شود و سپس به ترتیب از برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و سوسیالیسم عبور می کند تا به جامعه ی کمونیستی بی طبقه برسد. این آرمان شهرگرایی، که در کتاب منشأ خانواده... تثبیت می شود و ظاهری علمی به خود می گیرد، خط مشی اساسی و رسمی انسان شناسی در بلوک شرق یعنی در کشورهای کمونیستی تا زمان سقوط کمونیسم در ابتدای دهه ی 90 را تشکیل می داد. از این رو، انسان شناسان و تاریخ دانان این کشورها تلاش بسیاری می کردند که ولو با تحریف شواهد تاریخی، در همه ی جوامع انسانی این مراحل را بیابند و نتیجه بگیرند که خط تطوری خواه ناخواه و سرانجام همه ی جوامع را به سوسیالیسم و کمونیسم خواهد رساند. این امر سبب شده است که آثار تولیدشده در این دوران تا اندازه ی بسیار زیادی ارزش علمی خود را از دست بدهند و جز با احتیاط بسیار زیاد و حذف تحریف ها قابل استفاده نباشند.(12)
شیوه ی تولید آسیایی
در آثار انسان شناسان شوروی سابق و کشورهای نزدیک به آن، تعمداً اشاره ای به مفهوم شیوه ی تولید آسیایی، که مارکس آن را مطرح کرده بود، نمی شد. این مفهوم با عنوان«استبداد شرقی» پیش از مارکس، از سوی بسیاری از اندیشمندان غربی مطرح شده بود. پری آندرسون(13)در تصویری که از مشخصات جامعه ی آسیایی در نزد متفکران پیش از مارکس ترسیم می کند جدول زیر را ارائه می دهد که در آن سهم تقریبی هر یک از متفکران در تأکید بر یک یا چند مشخصه ی جامعه ی آسیایی، عنوان شده است:
متفکران |
مشخصات |
برنیه، جونز، منتسکیو، هرینگتون |
مالکیت دولتی بر زمین |
برنیه،بُدن، منتسکیو |
نبود محدودیت های قانونی حقوقی |
منتسکیو |
جایگزینی دین در جای قوانین حقوقی |
بیکن، ماکیاولی، منتسکیو |
نبود اشرافیت موروثی |
ماکیاولی، منتسکیو، هگل |
برابری اجتماعی در بردگی |
هگل |
جماعت های روستایی منفرد و خودکفا |
اسمیت، برنیه |
اولویت کشاورزی بر صنعت |
اسمیت، میل |
فعالیت های عمومی عمرانی آبی |
منتسکیو، میل |
شرایط سخت اقلیمی |
جونز، منتسکیو، میل، هگل |
رکود تاریخی |
شکل14. مشخصات شیوه ی تولید آسیایی
پنداره ی اساسی در مفهوم استبداد شرقی که بعدها ژولین استیوارد انسان شناس امریکایی در نوشته های خود و کارل ویتفوگل تاریخ دان آلمانی نیز در کتابی به همین عنوان(14)آن را مطرح کرده اند، این بود که در کشورهای شرقی به دلیل وجود سرزمین های پهناور و کم آب، زمین به خودی خود فاقد ارزش بوده و آنچه بدان ارزش می داده، آب بوده است. آب نیز تنها از طریق برنامه های گسترده ی ساخت و ساز کانال ها، قنات ها، سدها و در یک کلام یک نظام پیچیده ی آبیاری مصنوعی قابل بهره برداری و رساندن به زمین ها بوده است؛ و از آنجا که ساختار چنین نظامی نیاز به یک قدرت متمرکز داشته است، دولت های آسیایی بدل به دولت های استبدادی شده اند که حقوق مالکیت و اشرافیت در آن ها وجود نداشته است(15). هر چند که این تصویر در بسیاری از مناطق شرق بر واقعیت انطباق داشته، اما در بسیاری نقاط دیگر نیز چنین تصویری صرفاً یک تعبیر غلط غربیان بوده است؛ و به هرحال پیچیدگی روابط درونی این جوامع بسیار بیشتر از ساده انگاری این نظریه بوده است. اما به هر حال مارکس و انگلس نیز از همین باور عمومی حرکت کرده اند.
نتیجه ی مارکس با توجه به مشخصات مذکور، که تمامی آن ها را می پذیرفت، آن بود که جامعه ی آسیایی یا شیوه ی تولید آسیایی نوعی رکود و درجازدن تاریخی است که ممکن بود صدها سال به طول بینجامد و تنها زمانی این رکود شکسته و حرکت تطوری آغاز می شود که ضربه ای سنگین بر ارکان آن وارد آید. به عبارت دیگر، جامعه ی آسیایی به باور مارکس نوعی نظام موقت و دوران گذار است که در فاصله ی کمون های اولیه و نظام طبقاتی قرار می گیرد. از این رو، مارکس ابایی نداشت که به رغم تمامی انتقاداتی که از استعمار بریتانیا مطرح می کرد، این بُعد از حرکت استعماری را که به باور او سبب تخریب استبداد باستانی و پایه ریزی یک جامعه ی طبقاتی و قابل تحول به سوی سوسیالیسم است، قابل تقدیر بداند(16).
از این رو جای تعجب نیست که در انترناسیونال دوم، متفکران سوسیالیستی چون ادوارد برنشتین و کارل کائوتسکی و حتی ژان ژورس به رغم صلح دوستی اش، از این جنبه از استعمار دفاع می کردند و آن را به سود«مردم وحشی»(17)که به این ترتیب در مسیر جاده ی تمدن می افتند، می دانستند(18).
اما اختلاف اساسی درون جنبش مارکسیستی، که سبب شد مفهوم شیوه ی تولید آسیایی رسماً از اوایل دهه ی 30 در شوروی و سپس در چین محکوم و کنار گذاشته شود، انتقادی بود که از همان آغاز شکل گرفتن پنداره های انقلابی مارکسیستی در شوروی مطرح شده بود. چنان که گئورگ پلخانف با انتقاد از برنامه ی حزب کمونیست، روسیه را مستعد بازگشت به حالت آسیایی می دانست؛ و همواره این بحث مطرح بود که آیا در کشورهایی عقب مانده نظیر شوروی و چین«دولت سوسیالیستی»در حقیقت همان«دولت کارگزار» آسیایی، یعنی همان استبدادی که بر فراز کل جامعه قرار می گرفت، نیست؟
بنابراین در فاصله ی تقریباً سه دهه، سکوتی مطلق درباره ی این مفهوم ایجاد شد که در طول آن انسان شناسی شوروی صرفاً بر خط تطوری پنج مرحله ای، که در زمان استالین تثبیت شده بود، تأکید می کرد. اما این سکوت در سال 1956 با انتشار کتاب استبداد شرقی ویتفوگل شکسته شد. کمی بعد همزمان با افشای جنایات استالین در کنگره ی بیستم حزب کمونیست، موضع گیری شوروی در برابر این مفهوم تا اندازه ای منعطف شد. در حالی که حزب کمونیست چین با وارد کردن اتهام «تجدیدنظر طلب»(19)به شوروی، موضع خود را همچون سابق ادامه داد.
پی نوشت ها :
1.منابع عمومی درباره ی مارکسیسم و انسان شناسی:
Abélès 1976;Bloch 1975a;- 1983;Donham 1990;Fluehr-Lobban 1989;Gellner 1980;Godelier 1978;Guha 1994;Hakken 1987;Harrel 1991;Harrell 1991 Harris 1968;Lemoine 1989;Nelson 1988;Spencer 2000: 352-355;Terray 1972;Vincent 1990
2.Bonte et al.1991;Copans et al.1978;EHESS 1979;Leavitt 2000;Mercier 1984
3.historical materialism
4.sotoriology
5.Althusser et al.1968;Althusser 1976;Balibar 1999;Kolakowski 1978;Labica 1982;Lefebvre 1956;Mandel 1967;Marx 1963-82;Rubel 1964
6.Marx 1971: 67-68
7.Marx-Engels 1972: 59
8.reductionism
9.determinism
10.Engeles 1948: VII-VIII
11.asiatic mode of production
12.Gellner 1988;Slezkin 1991;Tishkov 1992; -2000
13.Perry Anderson 1978: II:300-301.
14.Wittfogel 1977
15.Ibid,170-197
16.Labrande 1976;Marx-Engels 1973; -1974
17.peuples sauvages
18.Carrère d`Encausse 1965;Collotti Pischel 1968;Haupt et al.1967
19.Revisiomist
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}