نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب



 
اصطلاحی که برای تبیین ثبات نسبی اقتدار و کنترل سیاست در داخل و میان مردم سالاری های سرمایه داری مانند ایالات متحده و کشورهای اروپای غربی به رغم بحران های اقتصادی و جنگ های جهانی به کار می رود. نظریه پرداز اصلی چیرگی، آنتونیو گرامشی (1937-1891) ایتالیایی است که آثار اصلی خودش را در دهه های 1920 و 1930 هنگامی نوشت که به عنوان زندانی سیاسی در بند بود. گرامشی نظریه خود را با این ژرف نگری آغاز می کند که در مردم سالاری های لیبرال، قدرت در بیش تر اوقات نه به صورت اجبار آشکار (مانند به زندان انداختن دگراندیشان سیاسی) بلکه از طریق یک جهان نگرش مسلط یا ایدئولوژی اعمال می شود. این مجموعه مشترک از اندیشه ها و نمادها با مشروعیت بخشیدن به حاکمان موجود به آنان کمک می کند تا رضایت یا دست کم سکوت رضایت آمیز شهروندان را جلب کنند. برای نمونه، در اقتصاد فئودالی قرون وسطی که سِرف ها (کارگران کشاورزی که بنده اربابی بودند که زمین زیر کشت شان به او تعلق داشت) زیر فرمان اشراف، و اشراف نیز زیر فرمان پادشاه بودند مجموعه کاملی از ساختارها و اندیشه های سیاسی ابداع شده بود تا به کنترل انحصاری اموال در دست اشراف و پادشاه مشروعیت و استمرار بخشند. مفهوم حق الهی شاهان برای حکومت که از سوی خداوند به آنان اعطا شده بود نمونه خوبی از اندیشه هایی است که امروزه در چشم ما کهنه و منسوخ به نظر می رسند ولی سده ها پشتیبان حکمرانان بودند.
گرامشی یش از همه از کارل مارکس (1833-1818) الهام می گرفت ولی نظریه اش کاملاً با مارکسیسم سنتی تفاوت دارد. مارکسیست های سنتی اغلب جامعه را همچون بنایی می انگاشتند که اقتصاد پایه آن را تشیکل می داد، پایه ای که بر آن «روبنایی» از نهادها و باورهای سیاسی، مدنی و فرهنگی استوار شده بود. از دید آنان، اقتصاد شالوده جامعه را تشکیل می داد و رفتار و اندیشه افراد را در حوزه های سیاسی و فرهنگی تعیین می کرد. در همان مثالی که بالاتر زدیم اقتصاد فئودالی، موجب شد که مردم اندیشه حق الهی حکمرانی پادشاهان را بتراشند. گرامشی برخلاف مارکسیست های سنتی اعتقاد داشت که اندیشه ها و نمادهای ایدئولوژی حاکم می تواند به اندازه اقتصاد قدرتمند و تعیین کننده باشد. رابطه زیربنا و روبنا رابطه ای دیالکتیکی است که هر یک دیگری را تحت تأثیر قرار و تغییر می دهد. هنوز هم می توان اقتصاد (یا فرهنگ) را تعیین کننده خواند البته تنها به شرطی که تعیین کنندگی را به معنی علت ماشین وار اعمال یا اندیشه های افراد بلکه به معنی وضع محدودیت هایی برای نحوه عمل یا اندیشیدن آن ها بگیریم. بدین ترتیب نظریه چیرگی، شالوده بودن اقتصاد را از مارکسیسم سنتی حذف می کند و می گوید اندیشه ها و نهادهای فرهنگی می توانند به اندازه شیوه معاش انسان در شکل دادن به وی مؤثر و نیرومند باشند.
از این گذشته، گرامشی درباره نیروهای حاکم بر جامعه برداشتی پیچیده تر از مارکس داشت. مارکس معمولاً حاکمان جامعه را همان مالکان ابزار تولید می دانست: کارخانه ها، زمین، زیرساخت صنعتی، و هر چیزی که برای تولید کالا به کار می آمد. از دید مارکس، حکومت ها و سایر نهادهای جوامع سرمایه داری، استقلال چندانی از صاحبان سرمایه نداشتند. دولت چیزی جز کمیته اداره کننده امور مشترک کل بورژوازی نبود. از سوی دیگر، گرامشی نیروهای حاکم بر جامعه را تنها طبقه سرمایه دار نمی دانست بلکه جامعه را در هر زمان مشخص تحت حکومت یک «اردوگاه تاریخی» می دید. اردوگاه های تاریخی ائتلاف های متحولی از منافع هستند که در مرحله ای از زمان از همبستگی سیاسی نسبی برخوردارند. این اردوگاه ها می توانند به یک اندازه با منافع اقتصادی مشترک یا پیوندهای ایدئولوژیک قوام یابند و در معرض دگرگونی نیز قرار می گیرند. آن ها لزوماً متعلق به یک طبقه اقتصادی نیستند بلکه می توانند نماینده بخش هایی از چندین طبقه باشند.
گرامشی چیرگی را فرایندی می داند که از طریق آن، طبقات مسلط یا بخش های مسلط طبقات با تکیه بر دسترسی ممتازی که به نهادهای اجتماعی (مانند رسانه ها) دارند ارزش هایی را تبلیغ کنند که کنترل خودشان را بر سیاست و اقتصاد استوار می سازد. این ارزش ها یک ایدئولوژی مسلط را می سازند. در هر جامعه ایدئولوژی مسلط مجموعه ای از فرض های متعارفی است که به توزیع موجود قدرت مشروعیت می بخشد. ایدئولوژی، این ساختار قدرت را ناگزیر و بنابراین غیرقابل معارضه جلوه می دهد.
گروه های حاکم از طریق ایدئولوژی می کوشند. منافع خاص خودشان را به جای منافع همگان جا بزنند. یک نمونه از این امر، عقیده ای است که می گوید کاهش مالیات های ثروتمندان آنان را تشویق می کند تا با سرمایه گذاری این پول، مشاغلی را برای بقیه ما ایجاد کنند. از کجا می دانیم که آنان دست به ایجاد شغل خواهند زد؟ و از کجا می دانیم که این مشاغل، مشاغلی آبرومند و با درآمد کافی خواهند بود؟ از همه مهمتر، چرا باید اختیار تصمیم گیری درباره ایجاد یا عدم ایجاد شغل برای خودمان را به ثروتمندان بدهیم؟ به گفته گرامشی گروه های حاکم نه به کمک زور اجبارآمیز دولت بلکه از طریق همین ابزارهای فکری است که قدرت شان را حفظ می کنند. و مؤثرترین شکل اعمال قدرت نه از طریق تلقین و ممیزی آشکار بلکه به ویژه از طریق توانایی تعریف پارامترهای بحث و گفت و گوی مشروع بر سر باورها، ارزش ها و جهان نگرش های مختلف است.
در این جا باید درباره معنای ایدئولوژی تذکری بدهیم. این واژه اغلب با بار منفی و به منزله یک برچسب به کار می رود. گرامشی می گفت که همه ما دارای نوعی ایدئولوژی هستیم یعنی همگی چارچوبی از اندیشه ها داریم که به ما امکان می دهد هویت خودمان (به عنوان امریکایی، یا کالیفرنیایی، یا طبقه کارگر یا طبقه متوسط) و نیز منافع مان را (در دریافت دستمزدهای بالاتر، با داشتن کنترل بر کارمان، یا جلوگیری از سقط جنین) تعیین کنیم. در این معنا ایدئولوژی، هم محدودیت آفرین است و هم توانایی بخش. وانگهی، ایدئولوژی ها صرفاً زاده اسباب چینی های کوچک حاکمان نیستند و با این اسباب چینی ها گسترش نمی یابند. برعکس، از دید نظریه پردازان چیرگی، آفرینش و گسترش ایدئولوژی فرایند بسیار پیچیده ای است. نهادهای فرهنگی نقش اصلی را در استمرار بخشیدن به جنبه هایی از جهان نگرش مسلط دارند. این نهادها از جمله شامل خانواده، سازمان های مذهبی، و رسانه های جمعی می شوند. برخی معتقدند که ایدئولوژی چیرگی آفرین اساساً مانند نوعی ساروج اجتماعی است که مردمان رنگارنگ مردم سالاری های معاصر را به هم پیوند می زند. ایدئولوژی نقش بسیار مهمی در قوام بخشیدن به اردوگاه حاکم و جلب رضایت دیگران در مورد حکومت آن اردوگاه بازی می کند.
برای نمونه، ایدئولوژی ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم، جهان را همچون رزمگاهی میان «جهان آزاد» و یک اردوگاه کمونیستی خطرناک و توسعه طلب که اتحاد شوروی سابق رهبری آن را در دست داشت تصویر می کرد (ـــ کمونیسم). این جهان نگرش به مشروعیت یافتن شرایط صلح پس از 1945 کمک کرد. در این زمان ایالات متحده کوشش داشت تا تعداد هرچه بیش تری از کشورها را در نظام سرمایه داری جهانی که تحت استیلای سیاسی و اقتصادی خودش بود وارد سازد. تفکر جنگ سرد رضایت آمریکاییان را در مورد نقش رهبری دولت شان در خارج و نیز فداکاریهایی که لازم بود انجام دهند-از مالیات های سنگین تری که برای تأمین هزینه های نظامی بیش تر باید می پرداختند تا به خطر انداختن جان سربازان امریکایی در کره، ویتنام و دیگر نقاط-جلب می کرد. تصویر تهدید قریب الوقوع و فراگیر کمونیستی هم (که اغلب درباره اش مبالغه می شد) اتخاذ سیاست خارجی هرچه پنهان کارانه تر برای حفظ امنیت ملی را توجیه و کمک می کرد تا بیش تر فعالیت هایی که سازمان های نظامی و اطلاعاتی به نام حفاظت از مردم امریکا انجام می دادند از آنان پنهان بماند.
گرامشی تا اندزاه زیادی به سرشت مناسبات دولت و جامعه مدنی در جوامع نسبتاً نو به ویژه در مردم سالاری های سرمایه داری علاقه مند بود. او با برداشت تقلیل گرایان که دولت را تنها دولت یک طبقه و صرفاً ابزار قهر و غلبه طبقه حاکمه می دانستند مخالف بود. وی بر نقش آموزش دولت، اهمیت آن را در ایجاد اتحادهایی که می توانستند حمایت اقشار اجتماعی مختلف را جلب کنند، و نقش دولت به منزله رهبر فرهنگی و اخلاقی تأکید می کرد. شاید ساختار اقتصادی در تحلیل نهایی تعیین کننده باشد ولی گرامشی برای نتایج مبارزه عملی بر سر کسب رهبری که در جبهه ای گسترده و در انواع مراکز و نهادها صورت می پذیرد استقلال به مراتب بیش تری قائل بود. باید راهبرد سیاسی سوسیالیست ها (ـــ سوسیالیسم) از حمله سرراست و رودر رو به دولت تغییر می کرد و به فتح مواضع راهبردی در جبهه های گوناگون متمایل می شد. مبارزه سوسیالیست ها در وهله نخست، نوعی «جنگ سنگر به سنگر» بر ضد نیروهای چریکی سرمایه داری در جامعه مدنی و فرهنگی بود.
در این معنا، چیرگی در سطح جهانی را لزوماً نباید (مانند برخی شکل های واقع گرایی به ویژه در آن چه واقع گرایان در نظریه ثبات مبتنی بر چیرگی مطرح می سازند) با سلطه مادی یا نظامی یکی گرفت؛ همچنین نباید آن را (همان گونه که از سوی برخی انواع انترناسیونالیست لیبرال مطرح می شود) جزو ارزش های عمومی بین المللی قلمداد کرد.
ـــ ارزش های عمومی بین المللی؛ اقتدار؛ قدرت، مارکسیسم، مشروعیت؛ نظریه انتقادی؛ نظریه ثبات مبتنی بر چیرگی

خواندنی های پیشنهادی

-1971 Gramsci,A.Selections From the Pirson Notebooks,New York: International Publishers.
-1970 Mann,M.The Social Cohesion of Liberal Democracy,American Sociological Review 35,423-39.
مارتین گریفیتس
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390