نويسنده: پل استراترن
مترجم: مسعود عليا



 

 فلسفه با حيرت آغاز مي شود.

ته ئه تئوس، 155d
در اين باره تمثيلي هست که نشان مي دهد چگونه ممکن است طبيعت [انسانيِ] ما روشن بين شود يا همچنان در گمراهي باقي بماند. وضعيت آدميان را بدين گونه تصور کن که در نوعي غار زيرزميني به سر مي برند که راه ورودي درازي، گشوده به روشنايي، دارد. آدميان از آغاز کودکي در اينجا به سر برده اند و پاها و گردنشان چنان به زنجير بسته شده که نمي توانند تکان بخورند يا سر خود را به چپ و راست بگردانند و فقط قادرند روبه روي خويش را ببينند. بالاتر و قدري دورتر، در پشت سر آنها، آتشي سوزان شعله ور است؛ و در فاصله ي ميان آتش و زندانيان، راهي است که به موازات آن ديواره اي قرار دارد؛ همچون پرده اي که در نمايش خيمه شب بازي، عروس گردان ها را – در حالي که عروسک هاي خود را بر بالاي پرده نمايش مي دهند – [از چشم تماشاگران] پنهان مي دارد.
گفت: آنچه را که گفتي، مي توانم تجسم کنم.
- حال تصور کن که پشت ديواره، کساني هستند که همه جور اشيا – از جمله پيکره هاي سنگي و چوبي آدميان و حيوانات و چيزهاي گوناگون ديگر – را با خود حمل مي کنند که از بالاي ديوار پيداست. برخي از آنها به سخن گفتن مشغول اند و پاره اي – لب فروبسته اند.
گفت: چه تصوير عجيبي را مجسم مي کني و چه زندانيان عجيبي هستند آنها که به زنجير بسته شده اند!
گفتم: نه، آن زندانيان درست مثل خود ما هستند. زيرا، اولاً فکر مي کني که اين زندانيان، به جز سايه هايي که نور آتش بر ديوار روبه روي آنها انداخته است، چيز ديگري از خود و از يکديگر مي بينند؟
- چطور مي توانند يبش از اين چيزي ببينند حال آنکه قادر نيستند سرهايشان را به چپ و راست بگردانند.
- واز چيزهايي هم که در پشت سر آنها حمل مي شود، درست همين سايه ناچيز را مي بينند.
- البته !
- حال اگر آنها قادر بودند که با يکديگر سخن بگويند، آيا به طور قطع، هنگامي که از سايه هايي که مي بينند، نام مي بردند، چنين نمي پنداشتند که در واقع، درباره اشياي واقعي سخن مي گويند؟
- مسلماً همين طور است.
- و اگر به هنگامي که يکي از عابرانِ پشت سر آنها سخن مي گويد، ديوار روبه روي آنها صداي او را منعکس کند، طبيعتاً زندانيان مي پندارند که اين صدا از سايه اي که در برابر چشم آنها مي گذرد، در مي آيد.
گفت: به زئوس قسم که به راستي چنين است.
- بنابراين، از هر لحاظ، زندانيان تصور مي کنند که واقعيت چيز ديگري نيست مگر سايه هاي آن اشياي مصنوعي.
گفت: مسلماً اين طور فکر مي کنند.
جمهوري، کتاب هفتم، 514 a- c
پس بايد چنين نتيجه بگيريم که تربيت، آن گونه نيست که عده اي ادعا مي کنند. مدعاي ايشان اين است که تربيت، عبارت است از آشنا کردن روح آدمي با معرفتي که قبلاً در روح وجود نداشته است؛ چنان که گويي چشمي کور را بينا مي سازند.
- آري، چنين ادعا مي کنند.
- اما بحث ما، نشان مي دهد که قابليت شناخت حقيقت، در روح همه انسان ها فطري است و وضع روح در کسب معرفت، به مانند چشمي است که نمي تواند از تاريکي به جانب نور رويگردان شود، مگر آنکه تمام بدن روي به آن جانب کند. به همين شکل، سرتاسرِ روح مي بايست از اين جهانِ کون و فساد و سايه ها، روبگرداند تا چشم او قادر شود که رفته رفته، به نور درخشان و روشن حقيقت، و درخشان ترينِ همه ي حقايق – که آن را خير ناميده ايم – عادت کند و آن را تاب آوَرَد.
جمهوري، کتاب هفتم، 518 b- c
خداوند، منزه از خطاست.
جمهوري، کتاب پنجم، 617 b- c
فراموش نکن که همراهي مردم، راهي براي کاميابي است؛ حال آنکه خلق و خوي استبدادي، به جاي همراهي، انزوا را در بر دارد.
نامه ها، نامه ي چهارم، 321 c
عدالت در انسان، درست به گونه ي عدالت در جامعه است. و ما نبايد فراموش کنيم که عدالت در جامعه، به اين معناست که هر کدام از سه طبقه اي که در آن وجود دارد، وظيفه خاص خود را انجام دهد... هر يک از ما تنها زماني عادل هستيم و به تکليف خود عمل مي کنيم که هر يک از اجزاي وجود ما، وظيفه خاص خود را انجام دهد... .
جمهوري، کتاب چهارم (C در برخي ترجمه ها) 441 d
کار عقل اين است که به نمايندگي از کل روح، با بهره گيري از خرد و دورانديشي، حکمراني کند؛ در حالي که جزء شجاع روح بايد در مقام مطيع و پشتيبانِ عقل انجام وظيفه نمايد ... .
وقتي اين دو جزء براي فهم وظايف راستين خويش پرورش يافتند و تربيت شدند، مي بايست مهياي آن شوند که مهارِ انبوه اميال و شهوات را – که به مراتب بزرگ ترين جزء روح را تشکيل مي دهند و طبيعت آنها به گونه اي است که سيري ناپذيرند – به دست گيرند. بايد هميشه گوش به زنگ و مراقب اين اميال باشند تا مانع از آن شوند که اين اميال و شهوات از به اصطلاح لذايذ جسماني حظ وافر ببرند و به اين ترتيب چندان فربه و سيري ناپذير شوند که تن ديگر به وظيفه خاص خود عمل نکند بلکه در عوض بکوشد تا سرتاسر [بناي] زندگي انسان را واژگون و او را برده خود سازد.
جمهوري، کتاب چهارم، 442 a و 441 e
به خواب، رويايي ديدم و در اين رويا به من گفته شد که اسطقسات نخستين، که همه چيز – از جمله من و تو – از آنها ساخته شده اند، چنان اند که هيچ کس نمي تواند توضيحي درباره آنها بدهد. بر هر يک از اين اسطقسات به خودي خود، تنها مي توان نامي نهاد: ما نمي توانيم چيز بيشتري را به آنها نسبت دهيم. اگر بخواهيم تنها از خودِ آنها سخن بگوييم، حتي نمي توانيم بگوييم که آنها وجود دارند يا وجود ندارند؛ زيرا گفتن چنين چيزهايي، دلالت بر آن دارد که صفات وجود يا عدم را به آنها نسبت داده ايم ...
ما قادر نيستيم هيچ کدام از اين اسطقسات اوليه را تعريف کنيم. فقط مي توانيم آنها را نامگذاري کنيم؛ زيرا آنها چيزي به جز يک نام ندارند. ولي چيزهايي که از اين عناصر تشکيل شده اند، از آنجا که به اين ترتيب مرکب هستند، با ترکيبي از نام ها که يک وصف را تشکيل مي دهند، تعريف مي شوند: زيرا که يک وصف، اساس تعريف آنهاست.
ته ئه تتوس، 202 b و (در برخي ترجمه ها e 201(b
- فرض کن که کسي چيزي را ببيند و يا بشنود و يا متوجه چيزي شود و بعد، به خودش بگويد: «آنچه من ادراک مي کنم، کم و بيش به چيز ديگري شباهت دارد؛ هر چند که در واقع فقط بدل ضعيفي از آن است.» آيا به نظر تو، کسي که اين احساس به او دست مي دهد، نبايد معرفتي پيشين به آن «چيز ديگر» داشته باشد و در واقع، آن چيز ديگر به يادش آمده باشد؟
- البته... .
- پس ما پيش از آنکه براي نخستين بار اشيايي را مشاهده کنيم که کم و بيش – و نه کاملاً – با هم برابرند، به طور قطع، درکي پيشين از برابري داشته ايم.
- درست است.
- و در عين حال، اين را مي پذيريم که به جز از طريق ديدن يا لمس يا يکي از حواس، به تصور برابري دست پيدا نمي کرديم و نمي توانستيم دست پيدا کنيم. من اکنون همگي اين حواس را عين هم تلقي مي کنم.
- سقراط! براي مقاصدي که در بحث ما مورد نظر است، اينها همه عين هم هستند.
- بنابراين، مسلماً از طريق حواس بر اين امر آگاه مي شويم که چيزهايي که کم و بيش برابرند، کاملاً برابر نيستند. با اين حال، ما بايد تصوري از برابري مطلق داشته باشم؛ و گرنه معياري در کار نخواهد بود که با آن، چيزهايي را که تقريباً برابر مي بينيم، با هم مقايسه کنيم.
- سقراط! به نظر مي رسد که اين حرف، به قدر کفايت، منطقي است.
- ولي به طور قطع، فقط به هنگام تولد، براي اولين بار مي بينيم و مي شنويم و حواسمان را به کار مي اندازيم!
- البته.
- اما پيش تر بر سر اين مطلب همداستان شديم که ما بايد، پيش از به کار انداختن حواسمان، از برابري و نابرابري آگاه باشيم و گرنه قادر نيستيم هيچ درک از آنها داشته باشيم.
- آري.
- اين بدان معناست که ما مسلماً پيش از تولد، از اين آگاهي برخوردار بوده ايم.
- چنين به نظر مي رسد.
- بنابراين، چنانچه پيش از تولد از اين معرفت برخوردار بوده ايم و زماني که به دنيا آمديم، آن را مي دانسته ايم، اين به معناي آن است که ما نه تنها به برابري و برابري نسبي، بلکه به همه ي ملاک هاي مطلق نيز معرفت داشته ايم. و همين استدلالي که ما در مورد برابري مطلق به کار برديم، درست به يکسان، براي زيبايي مطلق، خير مطلق، پاي بند اخلاقي مطلق و تقدس مطلق، و نيز به اعتقاد من، در مورد همه ي آن ويژگي هايي که ما براي آنها اصطلاح «مطلق» را به کار مي بريم، کاربرد دارد. اين نشان مي دهد که ما مسلماً پيش از تولد، به اين امور مطلق معرفت داشته ايم.
فايدون، 73 c و 74 e (پايان) و دنباله آن
مي گويند سقراط در خواب، جوجه قويي را ديد که روي زانوهايش نشست. جوجه قو فوراً پر و بال درآورد و تبديل به يک قو شد. آنگاه آواز بلند و دلنشيني سرداد و پر کشيد. روز بعد، سقراط با افلاطون، در کسوت يک شاگرد، آشنا شد و بي درنگ دريافت که او همان قويي است که به خواب ديده بود.
ديوگنس لائرتيوس، حيات فيلسوفان نامي، کتاب سوم، پنجم

آن روي [فلسفه] افلاطون:

استوارترين اصل اين است که همه کس، چه مرد و چه زن، بايد رهبري داشته باشند. و نيز هيچ کس نبايد به اين خصلت خو بگيرد که چيزي را، به نحوي، بر اساس ابتکار عمل خود، انجام دهد؛ خواه به جد و خواه به شوخي. او بايد، هم به هنگام جنگ و هم به هنگام صلح، رهبرش را محترم شمارد و مؤمنانه از او پيروي کند. بايد با احترام به رهبرش بنگرد و حتي در ريزترينِ مسائل، راهنمايي او را سرمشق خويش سازد. به عنوان مثال، بايد تنها در مواقعي که به او دستور داده شده است، از خواب برخيزد، اينجا و آنجا برود، خود را بشويد و غذايش را بخورد... به عبارت ديگر، او بايد به مدد فرايند درازمدت تربيت، عادت کند که هيچ گاه حتي خيال مستقل عمل کردن را به خود راه ندهد؛ و به اين ترتيب، کاملاً از انجام چنين عملي عاجز شود. بدين سان همگان زندگي خود را در اشتراک کامل سپري مي کنند. هيچ قانوني برتر از اين نبوده و نخواهد بود. اين مؤثرترين راه براي نيل به رستگاري و پيروزي در جنگ است. و به هنگام صلح و از نخستين ايام کودکي، اين قانون بايد برترين قانون باقي بماند: لزوم فرمان راندن بر ديگران و فرمان بردن از ديگران. تمامي نشانه هاي استقلال يا روحيه دولت ستيزي بايد از زندگي همه آدميان، و حتي چارپايان وحشي اي که نزد آدم ها نگهداري مي شوند، به طور تمام و کمال، ريشه کن شود.
قوانين، 942 a- f
اين حرف ها، به گونه اي خوف برانگيز براي پژوهندگان رايش سوم و رژيم هاي کمونيستي – از روسيه ي استاليني گرفته تا انقلاب فرهنگي – عادي و آشناست. به نظر مي رسد که «علم سياستِ» استبداد، پس از گذشت بيش از دو هزار سال از دوران کودکي تمدن ما، تکامل اندکي داشته است؛ درست همان طور که روان شناسي اي که چنين حکومت هايي را به راه مي اندازد، صرف نظر از مرحله کودکي رشد و تحول آن، چندان پيشرفتي به خود نديده است.
به مدت قرن ها، امکان نداشت که افلاطون اشتباه کرده باشد. در تمام مدتي که او منطقه حفاظت شده ي هواداران کلاسيسيسم و الهي دانان باقي ماند، نظراتي از اين دست، بي خطر به شمار مي رفت؛ مگر در نظر کساني که مديران مدارس شبانه روزي نخبگان مي شدند و اين نظرات را، که همچون طرحي براي تعليم و تربيت عصر ويکتوريا بود، به اجرا در مي آوردند. تنها در نيمه قرن بيستم بود که کارل پوپر، فيلسوف اتريشي، به اين نتيجه رسيد که وقت آن رسيده است که مشت افلاطون، به عنوان يک فاشيست، باز شود. او اين کار را در کتاب جامعه باز و دشمنان آن (1) انجام داد، که گفتار زير از آن نقل شده است:
فردباوريِ پيوند يافته با نوع دوستي، اساس تمدن غربي ما شده است. اين امر، تعليم بنيادي مسيحيت است (کتاب مقدس مي گويد «همسايه ات را دوست بدار» نه اينکه «قبيله ات را دوست بدار»)؛ و جانمايه تمامي تعاليم اخلاقي اي است که در تمدن ما باليده اند و خون را در رگ هاي اين تمدن به گردش درآورده اند... افلاطون حق داشت که اين آموزه را دشمن حکومت کاستي خود بداند؛ و او از اين آموزه، بيش از همه ي آموزه هاي معتقد به براندازي، در روزگار خويش، نفرت داشت... . هرگز کسي در دشمني با آنچه فردي است، راسخ تر از افلاطون نبوده است.
پوپر، جامعه باز و دشمنان آن
پوپر قطعه ي زير را نقل مي کند که در آن، افلاطون جمهوري خويش را برترين شکل دولت توصيف مي کند. افلاطون در ادامه مي گويد:
زنان و کودکان، و نيز تمامي خادمان، بردگان و حيوانات اهلي، دارايي مشترک جامعه به شمار مي روند. براي اينکه تمامي نشانه هاي احتمالي فردباوري يا هر آنچه خصوصي به نظر مي رسد از زندگي ما ريشه کن شود، هرگونه ابزاري که ممکن باشد، به خدمت گرفته شده است. حتي چيزهايي که خود طبيعت آنها را خصوصي و فردي ساخته است، تا جاي ممکن، به دارايي هاي مشترک همگان مبدل شده اند. هيچ چيز متعلق به اشخاص باقي نمي ماند: حتي به نظر مي رسد که چشم ها، گوش ها و دست هاي ما، چنان مي بينند و مي شنوند و عمل مي کنند که گويي نه به افراد بلکه به جامعه اشتراکي تعلق دارند. همگان در يک قالب ريخته شده اند؛ به طوري که تا منتها درجه، شبيه هم هستند. آنان در ستايش و نکوهش، يکپارچه و همداستان اند؛ حتي همه با هم و در يک زمان، بر سر يک چيز شادي مي کنند و از يک چيز غصه مي خورند. تمامي قوانين، با هدف يکپارچه ساختن شهروندان تا سرحد ممکن، تکميل شده اند... ممکن نيست هيچ ضابطه اي بهتر از اين، براي شکل برتر حکومت پيدا کرد.
قوانين، 739 C (و دنباله ي آن)
اينها نه ديدگاه هاي افراطي يک جوان، بلکه نظرات حساب شده پيري خردمند است. قوانين در شمار آخرين آثار افلاطون جاي دارد. افلاطون، به احتمال قريب به يقين، اين کتاب را زماني نوشت که براي سومين و آخرين بار، از سيراکوس بازگشته بود. اين اثر سيماي افلاطون را، از اواسط تا اواخر هفتمين دهه ي عمر او، به تماشا مي گذارد.
به نظر مي رسد که بسياري از مفسران با اين ديدگاه موافق اند که در قوانين «افلاطون با تعديل آرمانشهر باوري جمهوري، امتيازهايي به زندگي واقعي داده است.» (کاپلستون) صرف نظر از اين سوال که آيا جمهوري افلاطون نوعي آرمانشهر (به هر روي و براي هر کسي که در آن جاي دارد) است يا خير، آيا اينها از آن دست امتياز دادن ها به زندگي واقعي است که ما آرزو داريم ببينيم؟ افسوس که حکومتي استبدادي و همعنان با همگون گرايي (2) توده اي، غالباً براي ميليون ها بخت برگشته، زندگي واقعي بوده است. (و هنوز هم چنين است). اما براي اغلب ما، تخفيف ها يا امتيازهايي که آرزو داريم ببينيم که در جمهوري افلاطون به زندگي واقعي داده مي شود، از سنخي ديگرند.
«بسيار خوب، از آنجا که شما لياقت آن را نداريد که مطابق با آرمانشهر من زندگي کنيد، به جاي آن جهنم را بر روي زمين به شما تقديم خواهم کرد.» به نظر مي رسد که اين سخن، جانمايه ديدگاه افلاطون باشد. همان گونه که پيش تر گفتيم، دلايل روان شناختي و تاريخي محکمي وجود دارد که چرا افلاطون به چنين انديشه هاي عجيب و غريبي باور آورده بود. ولي فايده فلسفه چيست وقتي که يکي از سرآمدترين کارگزاران آن، عقايدي از اين دست را پيش مي کشد که به شکلي خطرناک، رنگ و بوي خطاانديشيِ آميخته به تعصب دارند؟ مي توان چنين استدلال کرد که فلسفه افلاطون (مانند جهان ايده هاي او) فراتر از روزگار اوست؛ حال آنکه آراي سياسي اش (همچون اشياي جزئيِ عالمي که ما در آن به سر مي بريم) چيزي بيش از يک خيال بندي از حقايق نيم بندِ شبح آسا نيست. در واقع، کسي منکر اين معنا نمي شود که آراي سياسي افلاطون، برخاسته از روزگار آنهاست.
آتن دستخوش تهديد بود و اگر مي خواست به حيات خود ادامه دهد، مي بايست اسپارتي ديگر شود. (يک دهه پس از مرگ افلاطون، مقدوني ها آتن را مورد هجوم قرار دادند.) با کمال تأسف، افلاطون رژيم واهي و بي اساس خود را هم براي زمان جنگ و هم براي زمان صلح تبليغ مي کند؛ براي زمان تهديد و نيز براي زماني که تهديدي در کار نيست؛ براي روزگار نامساعد و نيز براي روزگار نه چندان نامساعد. (چيزي به عنوان روزگار مساعد ممکن نبود در چنين رژيمي وجود داشته باشد.)
دامنه ي انديشه هاي سياسي ناخوشايند، محدود به شهرهاي کوچک منطقه بالکان در بيش از دو هزار سال قبل، نمي شود. اين افکار هنوز هم رونق دارند. به عبارت ديگر، انديشه هاي سياسي افلاطون، به همان اندازه ماندگارند که بخش هاي ديگر فلسفه او. به نظر مي رسد که هيچ راه حلي براي اين مشکل وجود ندارد. فلسفه افلاطون يکي از آرايه هاي مهم تمدن غرب بوده و خواهد بود. اين نظام فلسفي، پرسش هايي را ساخته و پرداخته کرد که فلسفه هنوز هم با آنها دست و پنجه نرم مي کند؛ و نيز شالوده عقلاني تفکر مسيحي را فراهم آورد.
با اين حال، نظريه هاي اجتماعي آن، به غايت آزار دهنده است. (اينکه بگوييم در آن روزگار همه اين طور مي انديشيدند، عذر موجهي نيست؛ چنين نبود: افلاطون در آتن، مهد دموکراسي زندگي مي کرد.) چه بسا اگر بخواهيم حرف مفيدي بر زبان بياوريم، نهايتِ آنچه که مي توانيم بگوييم، اين است که بايد به فلسفه ي افلاطون نمره عالي و به تفکر سياسي او کم ترين نمره را داد.

پي نوشت ها :

1.Open Society & Its Enemies
2.Conformism

منبع مقاله :
استراترن، پل،(1379) آشنايي با افلاطون، ترجمه ي مسعود عليا، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم