نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب




 
از زمان انتشار مقاله فرانسيس فوكوياما با عنوان «فرجام تاريخ؟» در شمار پاييز 1989 فصلنامه نَشِنال اينِتِرست [منافع ملي]، ادعاي او داير بر اين كه ما در فرجام تاريخ به سر مي بريم موضوع مباحثات شديدي قرار گرفته است. در زمان انتشار، بسياري از منتقدان اين انديشه را خيلي زود گذر دانستند و مردود شمردند زيرا به گفته آنان، بازار گرم و به كلي دور از انتظاري كه اين انديشه پيدا كرد و تا حد زيادي شايستگي اش را نداشت نتيجه تقارن انتشار آن با برچيده شدن ديوار برلين بود. ولي گذشت زمان ثابت كرده است كه هم خود اين مفهوم و هم مطرح كننده آن بيش از آن چه ادعا مي شد بازار خود را حفظ كرده اند. تلاش براي مردود شمردن اين انديشه به جاي تحليل انتقادي شايسته آن تا اندازه اي نتيجه دريافت نادرست منظور دقيق فوكوياما از عبارت «فرجام تاريخ» بود. نفس «جذابيت» اين عبارت و سرراست بودن ظاهري معناي آن تا حدي روشن مي سازد كه چرا بسياري از مردم بدون توجه دقيق به جزئيات استدلال فوكوياما از مقاله وي به ويژه كتاب بعدي اش فرجام تاريخ و واپسين انسان (1992) خرده گرفتند. مطالعه دقيق آن مقاله و كتاب نشان مي دهد كه فوكوياما به خوبي آگاه بوده است كه انديشه هايش بخشي از يك سنت فكري پرسابقه تر و به ويژه وام دار جنبه هايي از فلسفه هگل است.

تعريف فوكوياما از «فرجام تاريخ»

پس منظور فوكوياما از «فرجام تاريخ» چيست؟ پاسخ گويي به اين پرسش دقيقاً به خاطر همپرسه آگاهانه اي كه فوكوياما با نويسندگان متقدم تر در سنت ژرف انديشي پيرامون اين موضوع دارد ساده است. فوكوياما به شدت زير تأثير اين باور هگل است كه انديشه ها، و نه نيروهاي مادي چون مناسبات اقتصادي يا جنگ، نيروي محركه ي تاريخ اند. فرجام تاريخ اساساً فرايندي فكري است كه نشانه اش شناسايي حقوق و كرامت ذاتي شهروندان توسط حكومت هايي است كه نمايندگي آن شهروندان را برعهده دارند، و اين چيزي است كه تنها با توسعه مردم سالاري ليبرال امكان كامل آن فراهم شده است. كُنه تعريف فوكوياما را اين ادعا تشكيل مي دهد كه نمي توان از كمال مطلوب مردم سالاري ليبرال پيش تر رفت. فرجام تاريخ با اوج رويدادهاي سياسي و پيروزي مردم سالاري سرو كار دارد البته نه به شكلي تحت اللفظي و سرراست.
فرجام تاريخ نه يك رويداد بلكه فرايندي است كه از نيمه دوم سده هجدهم در جريان بوده و نشانه آغازش انقلاب آمريكا و به شكلي مبهم تر انقلاب فرانسه بوده است. ويژگي آن رشد حكومت مبتني بر نمايندگي و حاكميت قانون و سرانجام نيز انتخابات مردم سالارانه است. ولي هيچ رويداد واحد يا مجموعه اي از رويدادها دقيقاً نشانه آن نيست زيرا فرجام تاريخ اساساً فرايندي فكري است كه نهادها و شكل هاي حكومتي نمود ناقص آن است؛ البته با گذشت زمان، اين نهادها و قالب ها به كمال مطلوب نزديك تر مي شوند.

ماركس، كمونيسم و فرجام پيشاتاريخ

نظريه فرجام تاريخ كه در اوايل دهه 1990 مطرح شد آشكارا ضد ماركسيستي و ضد كمونيستي بود (ماركسيسم، كمونيسم) و بخش زيادي از آوازه اي كه بلافاصله پيدا كرد زاده ي همين مخالفتش با دو مكتب ياد شده بود. ولي اين نبايد باعث پنهان ماندن اين واقعيت شود كه يكي از كانون هاي بسيار مهم آن، نظريه تاريخ مستتر در كمونيسم بود كه در شكل نهادي اش در اروپاي شرقي و روسيه به فرجام خود مي رسيد. ماركس و ماركسيسم نظريه هاي پيچيده اي درباره تاريخ داشتند و به شيوه اي شبيه هگل، تاريخ را به مراحل متعددي تقسيم مي كردند. در واقع ماركس نگرش تاريخي خويش به آگاهي بشر و جامعه بشري تا اندازه بسيار زيادي شاگرد هگل محسوب مي شد. انديشه هاي هگلي در پديده فروپاشي كمونيسم كه فوكوياما سعي در پرداختن به آن داشت به شكل تلويحي مطرح بود.
نظريه تاريخ ماركس به قابل فهم ترين شكل در بيانيه ي كمونيستي (Marx & Engels 1985)مطرح شد كه در آن او و انگلس، مبارزه طبقاتي را نيروي محركه توسعه تاريخ اعلام كردند. ماركس مراحل تاريخي ذيل را مشخص مي سازد: جامعه برده دار (يونان)؛ اشراف و طبقات فرودست (روم)؛ ارباب زمين دار و سِرف؛ و استاد كار و شاگرد (جامعه فئودالي) و بورژوا و پرولتاريا (دوران نو). اين مراحل متوالي به شكلي تلويحي به توسعه صعودي به سمت شكل هاي عالي تر جامعه اشاره داشت كه در اوج خود به جامعه سرمايه داري نو مي رسيد. نوآوري ماركس در اين بود كه جامعه اخير را آخرين شكل جامعه نمي دانست بلكه هنوز يك مرحله ديگر باقي بود. سرمايه داري هم جايش را به سوسياليسم مي داد.
اين استدلال ارتباط تنگاتنگي با اين نگرش داشت كه «تاريخ همه جوامعي كه تا امروزه وجود داشته اتاريخ مبارزه طبقاتي است»(Marx & Engels 1985:79). به اعتقاد ماركس و انگلس آن چه باعث كشمكش ميان طبقات اجتماع مي شد كنترلي بود كه يك طبقه به زيان ساير طبقات بر ابزارهاي توليد جامعه اعمال مي كرد. از تسلط بر ابزارهاي توليد يا نيروهاي اقتصادي اصلي جامعه، براي بركشيدن مازاد ثروت به نفع طبقه كنترل كننده آن ابزارها بهره گرفته مي شد. گرچه مناسبات طبقاتي در طول تاريخ شكل هاي گوناگون و متعددي پيدا كرده بود ولي بركشيدن مازاد ويژگي هميشگي آن بود. در جامعه برده دار، خود مازاد و شيوه بركشيدن آن بديهي بود ولي در جوامع بعدي كم تر چنين بود. در جامعه فئودالي اين مازاد از طريق مالكيتي كه طبقه مسلط بر زمين ها داشت استخراج مي شد. در دوران سرمايه داري مبارزه طبقاتي بين كارفرمايان و كارگران يا بورژوازي و پرولتاريا جريان دارد.
سخن ماركس اين است كه دگرگوني اجتماعي از يك شكل توليد يا يك گونه نظم اقتصادي به شكل يا گونه ديگر، در نتيجه مداخله خشونت بار عاملي بيروني رخ نمي دهد بلكه حاصل پويش دروني خود آن نظم اقتصادي است. «در مرحله معيني از توسعه، نيروهاي توليد مادي جامعه با مناسبات موجود توليد-يا به عبارت حقوقي-با مناسبات مالكيت در چارچوبي كه تا آن زمان بستر عملكردشان را تشكيل مي داد تعارض پيدا مي كنند. اين مناسبات از قالبي براي توسعه نيروهاي توليد تبديل به قيد و بندي براي آن ها مي شوند. در اين مرحله، دوره اي از انقلاب اجتماعي آغاز مي شود»(Marx 1971:21). ماركس زندگي علمي خود را وقف اثبات اين مسئله كرد كه جامعه سرمايه داري نو هم محكوم همين نوع پويش دروني است. نيروهاي اقتصادي درون جامعه سرمايه داري، بورژوازي را در تعارض هرچه شديدتر با طبقه كارگر قرار خواهد داد. پرولتاريا براي دفاع از خود، خويشتن را به صورت طبقه اي اجتماعي، اقتصادي و سياسي سازمان مي دهد تا حكومت بورژوازي را سرنگون كند. موفقيت انقلاب پرولتري سرآغاز جامعه كاملاً جديدي خواهد بود كه در آن ديگر نشاني از طبقات نخواهد بود. شكست آشكار همين پيش بيني در اواخر دهه 1980 همراه با فروپاشي داخلي جامعه شوروي و جوامع اروپاي شرقي كه علي الظاهر تحت هدايت انديشه هاي ماركس بودند فوكوياما را به مقابله چشمگيرش با اين نظريه برانگيخت.
از ديد ماركس، گذار از سرمايه داري به سوسياليسم طلايه دار فرجام دوره پيشاتاريخي نژاد بشر بود. نظريه گيراي ماركس درباره جامعه آينده اي كه نه نشاني از طبقه و نه نشاني از بهره كشي در آن بود ميليون ها تن از انسان ها را مجذوب خود ساخت. تأثير استدلال فوكوياما در اين بود كه انديشه ياد شده را وارونه مي كرد. فوكوياما مي گفت فرجام تاريخ از پيش فرارسيده است. فروپاشي كمونيسم صرفاً مؤيد اين ادعا بود. از آن جا كه استدلال فوكوياما واكنشي مستقيم به نگرش فرجام شناسي تاريخي مستتر در كمونيسم و شديداً ملهم از كارهاي گئورك هگل (1831-1770) و تا اندازه كم تري امانوئل كانت (1804-1724) است بايد ويژگي هاي اصلي اين دو تفسير قديمي تر از دگرگوني تاريخي را نيز روشن سازيم.

كانت و اميدهايي براي صلح ابدي

كانت نفوذ مهمي بر توسعه ي فلسفه تاريخ داشت. وي كه از انديشه هاي ژان ژاك روسو (1778-1712) و يوهان گاتفريد هر در (1803-1744) الهام مي گرفت نظرات خودش درباره توسعه تاريخ را در مقالات چندي كه در اواخر دهه 1780 و دهه 1790 منشتر شد مطرح ساخت. كانت هم مانند ماركس بر نگرش به تاريخ از منظر توسعه پيش رونده ي نژاد بشر تأكيد مي ورزيد. گرچه كانت اثبات قطعي اين ادعا را كه نوع بشر در حال پيشرفت است ناممكن مي داند، به گفته او «مي توانيم اميدوار باشيم كه آن چه در اقدامات افراد، حركتي سردرگم و تصادفي به نظر مي رسد در تاريخ كل نوع بشر، توسعه پيشرو و بي وقفه ولي آهسته توانايي هاي اصلي انسان باشد»(kant 1991:41). كانت معتقد به وجود پويشي دروني در مناسبات بشر است كه ما را به اين سو مي راند. او اين پويش دروني را جامعه پذيري غيراجتماعي ما مي خواند: نياز دوگانه ما به بودن در كنار ديگر افراد نوع بشر در عين حال جدا بودنِ گه گاهي از آن ها. اين جامعه پذيري غيراجتماعي به رقابت هايي هم در داخل دولت ها و هم در ميان آن ها راه مي برد.
پيشرفت سياسي در گروه توسعه جامعه ي مدني استقرار حكوميت جمهورخواه است. مسير اين پيشرفت در يكي از مشهورترين آثار كانت به نام صلح ابدي است (1795) ترسيم شده است. اين كتاب صورت يك پيمان صلح خيالي را دارد كه هدف از آن فراهم ساختن شالوده ي يك جامعه جهاني روبه شكوفايي است. اين پيمان خيالي سه اصل تعيين كننده دارد كه گام هاي اصلي را كه نژاد بشر بايد براي تضمين هماهنگي پايدار بردارد مشخص مي سازند. اين اصول تعيين كننده را شش اصل مقدماتي پشتيباني مي كنند كه مشخص سازنده موانعي (مانند ارتش هاي دائمي، و تأمين هزينه هاي جنگ از طريق بالابردن بدهي هاي ملي) هستند كه براي حصول معيارهاي سه گانه بزرگ تر بايد نخست از سر راه برداشته شوند. گام اصلي هنگامي برداشته خواهد شد كه دولت ها براي خودشان قانون اساسي جمهورخواهانه اي اختيار كنند. اين گام در نخستين اصل تعيين كننده تصريح شده است. مردمي كه تحت حكومتي جمهورخواه به سر مي برند از آن رو كه خودشان از طريق نمايندگان شان درباره جنگ تصميم گيري مي كنند و خود بايد هزينه و نيروي انساني را تأمين كنند به صلح گرايش دارند. دومين اصل تعيين كننده، گام تعيين كننده بعدي را مشخص مي سازد كه همان تشكيل آزادانه و داوطلبانه فدراسيوني از دولت هاي آزاد يا هدف صلح است. اين فدراسيون، شالوده حقوق بين الملل كارآمدي قرار خواهد گرفت زيرا اعضاي آن متعهدند مناسبات شان را چنان تنظيم كنند كه گويي داراي يك مرجع حاكم مشترك هستند. سومين اصل تعيين كننده خواستار شناسايي حق جهاني برخورداري مسافران در سراسر جهان از برخورد مهمان نوازانه است (ـــ جهان ميهني). كانت اعتقاد نداشت كه اين اصول به شكلي گريزناپذير از طريق روند تاريخ جهاني عملي خواهد شد ولي فكر مي كرد كه نوع بشر بايد آن ها را از نظر اخلاقي ناگزير بداند.
كانت مسير روشني از پيشرفت را براي نژاد بشر ترسيم مي كند. همچنين معتقد است كه تاريخ مي تواند مددکار بشر در اين مسير باشد. وي به رساله صلح ابدي تكمله اي تحت عنوان «درباره تضمين صلح ابدي» مي افزايد. كانت به شكل ظاهراً تناقض آلودي معتقد است كه جنگ، بيشترين فشار را براي ما براي بهبود بخشيدن به شرايط مان وارد مي سازد. گرچه جنگ هر جا رخ دهد نمايان گ بزرگ ترين شرهاست با اين حال لزوم انجام اصلاحات را به ما مي قبولاند. زير سايه تهديد مرگ، نژاد بشر مكلف است مهارت هايي را در خود ايجاد كند و بهبود بخشد و در نتيجه با افزايش آگاهي خويش فعاليت هايش را به شكلي مؤثر سامان بخشد. جنگ، مسيري نيست كه در آن پا بگذاريم ولي هر زمان به آن تن دهيم روندهاي تاريخ مي تواند به نفع ما عمل كند.

هگل: تاريخ چونان روح كلي

تفسير هگل از تاريخ، تغيير قابل ملاحظه كانون تأكيد را از آن چه كانت مدنظر داشت نشان مي دهد و راه را براي نگرش هيجان آور و ديالكتيکي ماركس درباره ي نتيجه تاريخ هموار مي سازد. هگل با استناد به مفهوم روح كلي (Geist) سمت و سو و انگيزه روشني براي تاريخ قائل مي شود. روح يا ذهن كلي را در برداشت گسترده مي توان شكل تغييريافته همان انديشه مسيحي خداوند به شمار آورد. از ديد هگل، روح كلي نيروي پيش برنده تاريخ است. همان گونه كه خود او مي گويد «تاريخ جهان چيزي جز توسعه ضروري از مفهوم آزادي روح به تنهايي، آناتي از خرد و بنابراين خودآگاهي و آزادي روح نيست» (Hegel 1991:372). كانت نه با چنين اطميناني از وجود آفريننده فرايند تاريخ سخن مي گويد و نه چنين باور استواري به جهت گيري پيش رونده تاريخ دارد. براي كانت، فرضيه پيشرفت آينده محركي براي اقدامات اخلاقي افراد هم روزگار است. او انديشه هدف نهايي تاريخ يا والاترين خبر سياسي را چيزي مي داند كه نوع انسان استعداد بالقوه آن را دارد ولي لزوماً از ظرفيت اخلاقي دستيابي به آن برخوردار نيست. چه بسا پروژه پيشرفت به دليل سستي هاي ما هميشه ناكام بماند. تفسير تك پايه هگل از تاريخ تمام اين گونه دودلي ها را كنار مي زند. تحقق پيشرفت حتمي خواهد بود و در واقع از پيش تحقق يافته است. دولت نو تجلي اين پيشرفت است: «حال، بربريت و خودسرانگي ناعادلانه اش را و حقيقت نيز آن جهاني بودن و نيروي احتمالي خود را دور افكنده است به نحوي كه آشتي حقيقي كه دولت را به صورت تصور و واقعيت خرد نشان مي دهد عينيت يافته است»(Hegel 1991:380).
هگل تاريخ را به چهار مرحله كلي يا دوره تقسيم مي كند. او از اين مراحل تحت عنوان جهان شرقي، جهان يوناني، جهان رومي، و جهان نوِ روح «ژرمني» يا پروتستان ياد مي كند. از ديد هگل پيشرفت تاريخ جهان از همان مسير طلوع و غروب خورشيد پيروي مي كند و از شرق به غرب مي رود. مسير پيشرفت از شرق به غرب معادل توسعه مراحل مختلف آزادي است. در جهان شرقي تنها حاكم خودكامه آزاد است. در جهان يوناني تنها تعداد انگشت شماري از افراد يعني شهروندان برده دار دولت شهر آزادند. در جهان رومي بسياري كسان يعني كشت كاران صاحب زمين آزادند. افتخار بزرگ دوره ژرمني نو اين است كه در اين دوره همگان آزادند. گرچه مشخصه ي تفسير كانت از تاريخ، وجود اين اميد است كه نوع بشر بتواند فرصت هايي را كه توسعه پركشمكش اش برايش فراهم مي آورد مغتنم شمارد ويژگي اصلي تفسير هگل خوش بيني او در اين زمينه است كه چنين چيزي پيشاپيش تحقق يافته است و مي توان ديد كه زير سايه روح كلي پيوسته تحقق خواهد يافت.

شناسايي و تيموس

هگل در تكوين انديشه فرجام تاريخ فوكوياما تأثير چشمگيري داشته است البته انديشه هاي هگل از طريق آثار الكساندر كوژِو(1968-1902)، نامدارترين مفسر هگل در سده بيستم، تأثير خود را به جا گذاشته است. تفسير كوژو و از انديشه هاي هگل گاه به نتايج عجيب و غريبي مي رسد و شايد برداشت فوكوياما از هگل گاه بيش از حد تحت تأثير تفسيركوژِو باشد. با اين حال، تأثير هگل بيش از همه از كاربرد مفهوم شناسايي توسط فوكوياما پيداست و او هم در مقاله و هم در كتابش زحمت زيادي مي كشد تا اين حقيقت پنهان نماند. فوكوياما تفسير خودش از شناسايي را با بحث درباره يكي از مشهورترين سخنان هگل در پديدارشناسي روح آغاز مي كند كه همانا شرحي درباره «نخستين انسان» ابتدايي در پگاه تاريخ و مبارزه تا سرحد مرگ براي شناسايي است. نخستين انسان در برخي اميال طبيعي اساسي مانند نياز به غذا، خواب، سرپناه و بالاتر از همه حفظ جان خويش با حيوانات شريك است. ولي چون موجودي اجتماعي است كه به شناسايي از سوي ديگر همنوعانش احتياج دارد از ريشه با حيوانات متفاوت است. احساس خود او مبني بر ارزشمند بودن و هويت داشتن، پيوند تنگاتنگي با ارزشي كه ديگران براي او قائل مي شوند، با تمايل آنان براي به رسميت شناختن ارزش او به عنوان يك انسان دارد. اساسي ترين راهي كه هر انسان مي توان از طريق آن ارزش خود را ثابت كند و از سوي ديگران به عنوان يك انسان مورد شناسايي قرار دهد به خطر انداختن جان خود است. بدين ترتيب مواجهه ي او با ديگر انسان ها به كشمكش خشونت باري راه مي برد كه طي آن هر كس مي كوشد با به خطر انداختن جان خودش ديگران را وادار به شناسايي خويش سازد. فوكوياما هم بيش از هگل مدعي نيست كه اين نبرد خشونت بار بايد در جامعه نو هم بازآفريني شود. مدعاي او اين است كه تمناي شناخته شدن به عنوان انساني با كرامت، ارزش، و اهميت يكي از نيروهاي اصلي فعال در جامعه ي نو است. به همين دليل از نظر او مفهوم شناسايي، درباره موفقيت جامه مردم سالار ليبرالِ نو كه اين تمنا را كامل تر از هر جامعه ممكن ديگري برآورده مي سازد بينش نافذي به ما مي بخشد.
فوكوياما مدعي است كه مفهوم شناسايي هگل در آثار بسياري از نويسندگان بازتاب يافته است كه خود نمايان گر اهميت فراوان اين مفهوم است. يكي از اين نويسندگان كه فوكوياما بيش از همه درباره اش سخن مي گويد افلاطون و مفهوم تيموس اوست. از نظر افلاطون هر فرد انسان زماني زندگي عادلانه يا خوبي خواهد داشت كه سه بخش روح، عقل، تيموس و تمناي او با هم متوازن باشند. اين معمولاً بدان معني است كه مهار تيموس و تمنا به دست عقل باشد تا از حد خود تجاوز نكنند. ولي گاه تيموس نياز دارد كه عقل را وادارد تا به جاي آن كه صرفاً از احكام منطق پيروي كند طبق برداشت درستي از شرف يا عدالت عمل كند.«اگر انسان ها چيزي جز عقل و تمنا نبودند از به سر بردن تحت يك استبداد نظامي در كره جنوبي يا تحت حكومت فن سالاران روشن بين اسپانياي دوران فرانكو يا تايوان تحت رهبري حزب كومين تانگ كه همگي مصمم به دستيابي به رشد سريع اقتصادي بودند كاملاً خرسند بودند. ولي شهروندان اين كشورها گاهي چيزي بيش از تمنا و عقل هستند: آن ها به دليل داشتن تيموس به كرامت خودشان اعتقاد دارند و به آن افتخار مي كنند و مايل اند كرامت انساني شان بيش از همه از سوي حكومت كشوري كه در آن به سر مي برند به رسميت شناخته شود»(Fukuyama 1992:206). از ديد فوكوياما مردم سالاري ليبرال بهترين بستر سياسي است كه در آن همه مردان و زنان مي توانند به شناسايي راستين دست يابند. به همين دليل است كه پيروزي انديشه مردم سالاري ليبرال نشانه فرجام تاريخ است.

مردم سالاري آمريكا

اغلب فوكوياما را متهم كرده اند كه مردم سالاري آمريكا را بي چون و چرا تأييد مي كند و گاه نيز وي را فيلسوف «خانه زاد» نظم نوجهانيِ بوش در نخستين دوره رياست جمهوري اش دانسته اند. ولي در واقع او در انتقاد از برخي جنبه هاي مردم سالاري امريكا و كليت جامعه امريكا به شكل شگفت آوري تيزبين است. به گفته او مردم سالاري شكل هاي متفاوتي پيدا مي كند و در گذر زمان تكامل خواهد يافت و مردم سالاري امريكا جاي بسياري براي اصلاح دارد.
به ويژه اين رژيم كه وي آن را «مردم سالاري انگلوساكسوني» مي خواند به دليل تأكيد بيش از حدي كه بر انديشه فردباوري دارد دچار كاستي است. اين تأكيد افراطي منجر به انزواي هرچه بيش تر افراد و از دست رفتن احساس در خور همبستگي شده است. فوكوياما بر اهميت همبستگي و انجمن هاي مدني در رشد و بلوغ مردم سالاري پاي مي فشارد و به دفعات به آثار آلكسي دو توكويل استناد مي كند. برخلاف فردباوري انگلوساكسوني، مردم سالاري هاي نوپاي جنوب شرقي آسيا داراي حس همبستگي به مراتب قوي تر و سالم تري هستند كه امريكاييان مي توانند از آن درس بگيرند. اين حس همبستگي با انديشه شناسايي در پيوند است زيرا براي برخورداري از احساس راستين ارزشمند بودن، فرد بايد از سوي ديگر اعضاي جامعه خود را به عنوان انساني برابر با خودشان به رسميت شناخته شود. جامعه مبتني بر رقابت بي رحمانه اي كه در آن هر فرد تنها خود را مهم مي داند نمي تواند احترام متقابلي را كه شالوده همبستگي راستين انسان هاست تشويق كند.

سياست جهان در فرجام تاريخ

آرمان و عمل مردم سالاري چه جايگاهي در حوزه بين المللي دارد؟ در گذشته اغلب چنين به نظر رسيده است كه دولت هاي مردم سالار در مناسبات شان با دولت هاي غيرليبرال در وضعيت نامطلوب مشخصي قرار دارند زيرا دولت هاي غيرليبرال نگران اثرات بالقوه تفرقه افكنانه افكار عمومي نيستند. به نظر فوكوياما اين حكم درستي نيست زيرا بقاي بلندمدت حكومت ها در گرو بهره مندي آن ها از حق مشروع حكمراني است و دولت هاي غير مردم سالار از اين جهت ذاتاً آسيب پذيرند. فوكوياما اين وضع را «ضعف دولت هاي نيرومند» مي خواند و هم خود اين عبارت و هم استدلال همراه آن را وقتي در مورد اتحاد شوروي و دولت هاي دست نشانده اش به كار مي برد مجاب كننده به نظر مي رسد.
گوهر استدلال فوكوياما اين ادعاي اوست كه حتي در بررسي روابط بين الملل هم بايد مشروعيت و نه زور را مقوله محوري تحليل سياسي شناخت. اين ادعا او را در مقابل واقع گرايان قرار مي دهد كه به گفته خودش تلقي بيش از حد ساده انگارانه اي درباره دولت هاي تشكيل دهنده نظام بين الملل دارند (ــ واقع گرايي). «دولت ها صرفاً در پي قدرت نيستند؛ آن ها پيگير اهداف گوناگوني هستند كه مفاهيم مشروعيت ايجاب مي كند. اين گونه مفاهيم محدوديت هاي جدي براي جست و جوي قدرت به خاطر خود قدرت ايجاد مي كنند.» از اين گذشته، واقع گرايي «تاريخ را در نظر نمي گيرد» بلكه «روابط بين الملل» را همچون حوزه اي تك افتاده در خلائي بي زمان تصوير مي كند كه از فرايندهاي تكاملي كه در پيرامونش جريان دارد در امان است» (Fukuyama 1992:258). مهم ترين عنصر اين فرايند تكاملي، پيروزي فكري مردم سالاري ليبرال و افزايش سريع شمار جوامع مردم سالار در جهان است. فوكوياما ضمن تأييد انديشه صلح مردم سالارانه ي معتقد است مردم سالاري ها با هم نمي گنجند و از همين رو با گسترش مردم سالاري شاهد كاهش تدريجي جنگ دولت ها با هم و به طور كلي درگيري هاي بين المللي غير مسالمت آميز خواهيم بود. ولي چرا بايد فرض كنيم كه مردم سالاري پيوسته گسترش خواهد يافت؟ به گفته فوكوياما به اين دليل كه مرم سالاري واگيردار است و وقتي مردمان كشورهاي غيرمردم سالار منافع عظيم زندگي در جوامع مردم سالار را به چشم خود ببينند نظام هاي خودشان را براي بهره مند شدن از همان منافع دگرگون خواهند ساخت.
اين استدلال فوكوياما شديداً تحت تأثير استدلال هاي كانت در صلح ابدي است. او نيز مانند كانت مدعي است كه اتحاديه اي صلح جو از دولت هاي مردم سالار راه عادلانه و منصفانه اي براي برخورد با مسائل جهان به دست مي دهد. هدف اين اتحاديه صلح جو نه امپرياليستي بلكه آرمان خواهانه است يعني مي خواهد عدالت را به صورت حقوق بشر و شناسايي عام و جهاني به همه جوامع تعميم دهد.
فوكوياما دولت هاي غير مردم سالار را به سه دسته تقسيم مي كند. گروه نخست، دولت هاي جهان توسعه نيافته به ويژه در آفريقا هستند. در مورد اين گروه، جنگ در هر دو سطح بين كشورها و درون كشورها تا مدت ها ادامه مي يابد ولي اين دولت ها براي مردم سالاري هاي پيشرفته كه از نظر فناوري به مراتب جلوتر از آن ها هستند هيچ تهديدي به شمار نمي روند. راه برون رفت از اين وضع براي آن ها، پذيرش آرمان هاي مردم سالاري ليبرال و برپايي حكومت هاي مشروعي است كه پاي بندي به عدالت و انصاف باشند.
گروه دوم، دولت هاي سرمايه داري شرق آسيا مانند سنگاپور، تايوان و اندونزي هستند كه هنگام انتشار فرجام تاريخ و واپسين انسان در 1992 مردم سالاري را نپذيرفته بودند. فوكوياما شايد تا حدودي به دليل تبار ژاپني اش هم از تفاوت هاي ميان اين جوامع و جوامع غربي دقيق تر آگاه است و هم تمايل بيش تري به تأكيد بيش از حد بر اهميت اين تفاوت ها دارد. وي در عباراتي وسوسه انگيز كه هرگز به طور كامل آن را بسط نمي دهد چنين مي نويسد: «با وجودي كه ظاهراً در حال حاضر جايگزيني اصولي براي مردم سالاري ليبرال وجود ندارد شايد در آينده جايگزيني هاي اقتدارگرايانه جديدي كه هرگز در تاريخ تجربه نشده اند عرض اندام كنند» (Fukuyama 1992:235).
سومين گروه، دولت هاي جهان اسلام اند. با اين كه فوكوياما تهديد جنوب شرقي آسيا براي مردم سالاري ليبرال را جدي مي گيرد چون معتقد است دولت هاي اسلامي ايدئولوژي بديل قابل قبولي مطرح نمي سازند تهديد بلندمدت آن ها را براي مردم سالاري ناديده مي گيرد. او تروريسم القاعده و سخن سرايي هاي ضد غربي بسياري از حكومت هاي اسلامي را به منزله نمونه هايي از «فاشيسم اسلامي» بي اهميت دانسته است. به ديگر سخن، بن لادن و حكومت هاي دولت هايي چون عربستان سعودي در عمل پاي بند نوعي ايدئولوژي اند كه بيانگر ارزش هاي جهان نگرشي منسوخ است نه اميد تازه و درخشاني براي آينده. فوكوياما به دقت ميان آرمان ها و فعاليت هاي اسلام گرايان تندرو و مسلمانان ميانه روتر فرق مي گذارد ولي شالوده انديشه او را در اين زمينه اين باور كلي تشكيل مي دهد كه مذهب در بهترين حالت موضوعي حاشيه اي در جهان نو است و اين خود با اعتقاد او به اهميت علم در پيوند است.

علم

در فرجام تاريخ و واپسين انسان، علم به عنوان يكي از نيروهاي پيش برنده ي تاريخ معرفي مي شود كه مردم سالاري را ترويج مي كند. اين امر دلايل چندي دارد. يكي اين كه علم با خود ثروت و قدرت مي آورد. درمان ارزان و رفاه مادي فزون تر، چشم انداز زندگي بسيار طولاني تر و به مراتب با كيفيت تري از آن چه را كه اكثريت وسيع مردم در گذشته مي دانسته اند پيش روي ما مي گشايد. دليل دوم كه با دليل نخست بي ارتباط هم نيست اين است كه علم، جنگ افزارهاي تازه اي به وجود مي آورد كه جوامعي را كه به لحاظ علمي پيشرفته اند در برابر تهديدات دشمنان بالقوه به مراتب کم تر آسيب پذير مي سازد. هيچ يک از اين عوامل به خودي خود ذاتاً مؤيد ارزش هاي مردم سالاري نيست ولي دليل سوم به شكل بسيار قاطعي چنين است. علم از طريق بحث و انتقاد آزاد رشد مي كند و هيچگونه متن مقدس يا مرجع مطلقي نمي شناسند. بدين ترتيب علم، فرهنگي پديد مي آورد كه انتقاد و انكار مرجعيت از مؤلفه هاي تعيين كننده آن است. چنين فرهنگي ذاتاً موافق با مردم سالاري است و در واقع براي پايداري و توسعه بلندمدت خود نيازمند آن است.
اين به نوبه خود اين پرسش را پيش مي كشد كه آيا مي توان نوگرايي را در سيماي علم و فناوري پذيرفت ولي در عين حال تمدن غرب را كه سرمنشأ علم و فناروي است انكار كرد. ساموئل هانتينگتون (Huntington 1996) با اشاره به اين كه تمدن هاي غير غربي از فناوري نو-ويدئو، نوارهاي صوتي، اينترنت و ...-براي پيشبرد اعتقادات مذهبي خودشان بهره مي جويند در حالي که انحطاط غرب را به باد انتقاد مي گيرند چنين چيزي را ممكن مي داند. ولي اين امكان هست كه با استفاد مستمر اين فناوري ها آن ها ناچار از پذيرش برخي از انديشه هاي بنيادي غرب شوند يا صرفاً براي توليد فناوري هاي تازه به غرب متكي بمانند. اين نكته اي است كه فوكوياما قوياً موافق آن است زيرا به گفته او يكي از نيروهاي پيش برنده ي بشر به سوي فرجام تاريخ نه تنها رشد فناوري نو بلكه همچنين رشد علم است كه شالوده فناوري به شمار مي رود و به ناگزير سرشتي غيرديني و عقلايي دارد.

پس از فرجام تاريخ

هنگام انتشار فرجام تاريخ و واپسين انسان، فوكوياما در نخستين سال هاي دهه چهارم عمر خود بود و گرچه كتاب ياد شده اثر نويسنده اي جوان نبود ولي نوشته كسي بود كه درگيري فكري بسيار ثمربخش خود را با مجموعه كاملي از مسائل اجتماعي و سياسي محوري تازه شروع كرده بود. او اين اشتغال فكري را در چند كتاب هم و تعداد زيادي مقالات پي گرفته و در عين حال چندين كميته مهم حكومتي به خدمت پرداخته است و در سال هاي اخير علاقه مندي و نگراني خاصي نسبت به تأثير اخلاقي و سياسي فناوري زيست از خود نشان داده است. از آن جا كه اين درگيري فكري همچنان ادامه دارد و مي توان انتظار داشت كه وي تا سال ها كمك هاي بديع و روشنگري در اين زمينه كند هنوز براي به دست دادن ارزيابي قطعي از انديشه او اهميت سهم او در مفهوم فرجام تاريخ بيش از حد زود است.
اما يك چالش بسيار جدي در برابر نظريه فرجام تاريخ مطرح شده است كه خود فوكوياما هم در كتاب جديدترش آينده پساانساني ما (2002) به آن اذعان كرده و درباره اش قلم زده است. ادعا شده است كه علم، كه فوكوياما آن را يكي از نيروهاي اصلي پيش برنده تاريخ مي داند، به فرجام خود نرسيده است بلكه كاملاً برعكس، به نظر مي رسد در عرصه فناوري زيست در حال جهشي غول آسا و بسيار خطرناك است. در 1992 فوكوياما بخش اعظم ريشه هاي هگلي استدلال محوري خويش را آشكار ساخت ولي به هيچ وجه به تفسير متافيزيكي تاريخ در راستاي مفهوم روح كلي هگل نپرداخت. در واقع فوكوياما از روح كلي تفسيري بسيار غيرديني (و بسيار غيرهگلي) برحسب آگاهي بشر به دست داد. در عمل، سمت گيري فلسفي اساسي فوكوياما هرگز چنان كه به نظر مي رسيد هگلي نبود. مفهوم شناسايي در كتاب نخست او مفهومي فوق العاده مهم بود-و در كتاب بعدي اش همچنان اهميت خود را حفظ كرده است-ولي فوكوياما اين مفهوم را كاملاً مستقل از متافيزيك هگل مطرح مي سازد. شايد مهم ترين وجه افتراق فوكوياما از هگل اين باشد كه سرشت بشر را تغييرناپذير مي داند. از نظر فوكوياما برخي عناصر در سرشت بشر هست كه ثابت مي ماند و توانايي ابراز اين عناصر، كليد زندگي سرشار از خوشبختي و سلامت هم براي فرد و هم براي جامعه است. اين برداشت همچنين نقشي محوري در اين اعتقاد فوكوياما دارد كه فرجام تاريخ فرارسيده است زيرا مردم سالاري ليبرال يگانه حكومتي است كه مي تواند امكان ابراز آزادانه سرشت بشر را به طور كامل فراهم سازد. تنها مردم سالاري اجازه شكوفايي راستين به بشر مي دهد. اين برداشت از سرشت بشر به مراتب ارسطويي تر است تا هگلي، و فوكوياما در آينده پساانساني ما در اين ارتباط به صراحت به ارسطو استناد مي كند. در اين كتاب هيچ نشاني از هگل نيست.
آينده پساانساني، فرجام تاريخ نخواهد بود زيرا اين آينده متضمن خارج شدن توسعه ي تاريخي فعلي ما از مسير قبلي و افتادن به مسيري كاملاً تازه خواهد بود. تمامي آن ارزش هايي كه فرجام تاريخ را چنين جذاب مي سازد-ارزش هايي چون آزادي فرد، احساس عزت و شرف، شناسايي ارزش و اهميت ما توسط ديگران-درگرو پايدار و بادوام بودن سرشت بشر است. تا امروز هيچ گونه امكان تغيير اين سرشت انساني وجود نداشت ولي فناوري زيست خطر تغييريافتن آن را پيش آورده است. و اگر سرشت بشر دگرگون شود نمي توان گفت در نتيجه چه رخ خواهد داد. هر اندازه كه اين نكته تأكيد كنيم باز كم است. اگر موفق به دگرگون ساختن سرشت بشر شويم شايد ديگر آن موجودي كه تاكنون بوده ايم نباشيم. فوكوياما كرامت انساني را يكي از عناصر محوري سرشت بشر به شمار مي آورد و بدين وسيله با تكرار يكي از مضامين اصلي كتاب فرجام تاريخ و واپسين انسان دوباره آن را با انديشه شناسايي پيوند مي زند.
فوكوياما در آثار بعدي اش نظريه فرجام تاريخ را تكرار مي كند البته اين بار آن را به استواري بر مفهوم سرشت عام بشري و نگرشي ارسطويي به جهان مبتني مي سازد. ولي اذعان به اهميت سرشت بشر هم ما را به علم نو باز مي گرداند. مردم سالاري ليبرال نماينده فرجام تاريخ است زيرا بر هر ايدئولوژي ديگري برتري دارد. اما برتري آن در اين است كه اساسي ترين نيازهاي سرشت بشر را برآورده مي سازد. اگر اين سرشت انساني از طريق نوآوري هاي فناوري زيست كه امروزه دامنه دقيق آن براي ما روشن نيست تغيير يابد شايد مردم سالاري ديگر نقشي را كه امروزه دارد ايفا نكند. در اين حال شايد تاريخ آغاز تازه اي را تجربه كند.
ـــ انترناسيوناليسم ليبرال؛ برخورد تمدن ها؛
صلح مردم سالارانه؛ گسترش مردم سالاري

خواندني هاي پيشنهادي

-1992 Fukuyama,F.The End of History and the Last Man,London:penguin
-2002 Fukuyama,F.our posthuman Future,London:profile Books.
-1991 Hegel,G.W.F.Elements of the philosophy of Rights,cambridge:cambridge university press.
-1996 Huntington,s.The clash of civilization and the Remaking of world order,New york:simon and schuster.
-1991 kant,I.kant political writings,cambridge:cambridge university press
-1985 Marx,k.and Engels,F.The communist Mainfesto,Harondsworth:penguin.
-1971 Marx,k.contribution to the critique of political Economy,London;Lawrence & wishart.
-1996 williams,H.sullivan,D.and Matthews,E.G.Francis Fukuyama and the End of History,cardiff:university of wales press.
ديويد ساليوان و هاوارد ويليامز
منبع مقاله:
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.