مؤلف: كيتي فرگوسن
مترجم: رضا خزانه



 

زماني كه استيون هاوكينگ دوازده ساله بود، دو تن از همشاگرديهايش، درباره ي آتيه ي او شرط بستند. يكي از آنان با ديگري شرط بست كه استيون «هيچ گاه به جايي نخواهد رسيد.» هر كه شرط را مي برد، يك بسته آب نبات از طرف ديگر دريافت مي كرد.
هاوكينگِ نوجوان، فردي استثنايي نبود. بعضي از گزارشها از اين حكايت مي كند كه به صورت اتفاقي توانمنديهاي برجسته اي از خود نشان مي داد. اما هاوكينگ به ياد دارد كه يك شاگرد انگليسي معمولي، مثل ديگران بوده، خواندن را به كندي ياد مي گرفته و دست نوشت او، مايه ي نااميدي معلمانش بوده است. در كلاس، در سطح متوسط قرار داشت. او در مقام دفاع از خود مي گويد كه «كلاس ما، كلاس برجسته اي بود» (1) شايد كسي در آن زمان، براي آينده ي حرفه اي او شغلي در زمينه ي علوم، يا مهندسي پيش بيني كرده باشد، چون هاوكينگ به يادگيري رموز چيزهايي مانند ساعت و راديو، به شدت علاقه نشان مي داد. او با كنجكاوي آنها را باز مي كرد، ولي به ندرت مي توانست دوباره آنها را سوار كند. حركات استيون، هيچ وقت از نظر فيزيكي هماهنگي نداشت. مشتاق ورزش و فعاليتهاي بدني نبود. همشاگردي دوازده ساله ي او كه در مورد عدم موفقيت استيون، در آينده شرط بسته بود، دليل خوبي داشت كه فكر كند، شرط را خواهد برد.
همشاگردي ديگر، احتمالاً يكي از دوستان وفادار او بود يا با نگاه به آتيه ي دور، اين شرط را بسته بود. شايد نكاتي را در رفتار استيون مي ديد كه معلمان، پدر و مادر و خودش نمي توانستند درك كنند. اميدواريم او بسته آب نبات شرط بندي را گرفته باشد، زيرا استيون هاوكينگ، پس از چنين شروع استثنايي، اكنون يكي از برجسته ترين انديشمندان قرن و قهرمانترين آنهاست. چگونه چنين تحولات اسرارآميزي روي مي دهد كه جزئيات سرگذشت زندگي يك شخص، نمي تواند به تنهايي، آنها را توجيه كند.
استيون هاوكينگ، در هشتم ژانويه 1942، در جريان جنگ جهاني دوم در شهر آكسفورد انگلستان متولد شد. زمستاني پر از هراس و نااميدي بود كه مجالي براي شادي تولد، باقي نمي گذاشت. استيون، دوست دارد به خاطر بياورد كه روز تولد او، درست 300 سال پس از مرگ گاليله بود كه پدر علم جديد ناميده مي شود. ولي در ژانويه 1942، در بحبوحه ي جنگ، كمتر كسي به فكر گاليله بود.
فرانك (2) و ايزوبل (3) هاوكينگ، پدر و مادر استيون، ثروتمند نبودند. فرانك نوه ي يك كشاورز موفق از اهالي يوركشاير بود كه در بحران كشاورزيِ اوايل قرن بيستم، ورشكست شد و اين مصيبتي براي خانواده اش بود. ايزوبل، فرزند دوم از 7 فرزند خانواده بود. پدر او يك پزشك خانواده بود كه در گلاسكو، اسكاتلند، كار مي كرد. هنگامي كه ايزوبل دوازده سال داشت، آنها به دِوُن (4) نقل مكان كردند.
براي هيچ يك از دو خانواده آسان نبود كه هزينه ي تحصيلي فرزندانشان را در آكسفورد تأمين كند. ولي هر دو خانواده، اين كار را كردند. فرانك زودتر از ايزوبل به آكسفورد رفت و متخصص پزشكي مناطق استوايي شد. هنگامي كه جنگ آغاز شد، فرانك در شرق افريقا بود. او با زحمت موفق شد خود را از راه زمين و دريا، به انگلستان برساند و براي خدمت در ارتش داوطلب شود. اما به او، كاري در زمينه ي تحقيقات پزشكي داده شد.
ايزوبل پس از اينكه از آكسفورد فارغ التحصيل شد، در مؤسسات مختلفي كار كرد. يكي از آنها، كاري به عنوان بازرسي مالياتي به او داد. ايزوبل پس از چندي، به قدري از اين كار نفرت پيدا كرد كه شغل خود را عوض كرد و به عنوان منشي در يك مؤسسه مشغول به كار شد. او در شغل جديد شانس اين را داشت كه با فرانك آشنا شود. آنها در اولين سالهاي جنگ، با هم ازدواج كردند.
در ژانويه ي 1942، ماه تولد استيون، آنها در محله ي هاي گيت (5)در حومه ي شمالي لندن زندگي مي كردند. در آن ايام، در لندن، شبي بدون بمباران هوايي نمي گذشت. اما آلمانها، شهرهاي دانشگاهي آكسفورد و كمبريج را بمباران نمي كردند. در عوض انگلستان قول داده بود كه شهرهاي دانشگاهي هايدلبرگ و گوتينگن را در آلمان، بمباران نكند. فرانك و ايزوبل تصميم گرفتند كه ايزوبل براي زايمان به آكسفورد برود، تا نوزاد هنگام تولد در امان باشد. پس از تولد استيون، او را به هاي گيت لندن بازگردانيدند. خانه آنها از جنگ در امان ماند ولي يك موشك V-2 به خانه اي در نزديكي منزل آنها اصابت كرد و خسارات زيادي به بار آورد. خانواده ي هاوكينگ در هنگام وقوع اين حادثه، در منزل نبودند.
پس از خاتمه ي جنگ، اين خانواده تا سال 1950 در هاي گيت به زندگي خود ادامه دادند. دكتر هاوكينگ رئيس بخش انگل شناسي در انستيتوي ملي تحقيقات پزشكي شد. سپس، زماني كه استيون 8 سال داشت، هاوكينگها به سنت آلبان (6) ، يك شهر كوچك كليسايي در شمال لندن، كه تاريخ پرشور آن به زمان روميها مي رسيد، نقل مكان كردند.
استيون دو خواهر به نام مري (7) و فيليپا (8) و يك برادر به نام ادوارد (9) داشت. ادوارد زماني متولد شد كه استيون 13 ساله بود. افراد خانواده خيلي به هم نزديك بودند، خانه ي آنها پر از كتابهاي خوب بود و فرانك و ايزوبل هاوكينگ، براي آموزش و پرورش فرزندانشان، ارزش بسيار قائل بودند. آنها برنامه ريزي مي كردند كه استيون را در 11 سالگي، به يك مدرسه ي عمومي معروف در وستمينستر (10) ، مركز لندن، بفرستند. فرانك هاوكينگ فكر مي كرد كه پيشرفت خودش، به علت ناتواني مالي پدرش آسيب ديده و نتوانسته است، به يك مدرسه ي مشهور برود. او احساس مي كرد كه اشخاص ديگر با توانايي كمتر توانسته بودند به علت وابستگيهاي اجتماعي بهتر، از او سبقت بگيرند و استيون مي بايست از شرايط بهتري، برخوردار شود.
متأسفانه، استيون، در موقع امتحان بورس تحصيلي مدرسه وستمينستر، بيمار بود. به اين جهت او به مدرسه ي محلي سنت آلبان كه در زير سايه ي كاتدرال قرار داشت رفت. استيون، عقيده دارد كه سطح آموزش اين مدرسه، از مدرسه وستمينستر دست كمي نداشت.
از زماني كه استيون به 8 يا 9 سالگي رسيد، جداً به فكر اين افتاده بود كه دنبال علم برود. به نظر او مي آمد كه در زمينه ي علم مي تواند حقيقت را نه تنها در مورد ساعت و راديو، بلكه چيزهاي ديگري كه اطراف اوست، پيدا كند. فرانك هاوكينگ پسرش را تشويق مي كرد كه مثل او رشته ي پزشكي را انتخاب كند ولي به نظر او علم زيست شناسي آن قدر دقيق نيست كه او را جلب كند. او مي پنداشت زيست شناسان، واقعيتها را مشاهده و توصيف مي كنند ولي توانايي توضيح آنها را، در سطح بنيادي ندارند. از اين گذشته زيست شناسي شامل ترسيم جزئياتي مي شد كه او توانايي ترسيم آنها را نداشت. استيون رشته اي را دوست داشت كه بتواند با مطالعه ي آن به دنبال پاسخهاي دقيق برود و به كُنه اشيا برسد. اگر او با زيست شناسي مولكولي آشنايي پيدا كرده بود، ممكن بود آتيه ي شغلي او، خيلي متفاوت باشد.
سيستم آموزش در انگلستان بر اين اساس است كه دانش آموزان نوجوان، ابتدا بايد زمينه ي وسيعي از آنچه مورد علاقه ي آنهاست انتخاب كنند. پس از آن به تدريج به طرف رشته هاي مورد علاقه ي خود كه بيشتر و بيشتر تخصصي مي شود، متمركز مي شوند. در دانشگاه كه دوره ي آن معمولاً سه سال است، دانشجويان تنها به تحصيل يك رشته مي پردازند.
استيون در سن 14 سالگي، دريافت كه آنچه او مي خواهد «رياضي، و رياضي بيشتر و فيزيك» است. پدرش اين رشته ها را براي زندگي مفيد نمي دانست. او مي گفت كه با تحصيل رياضي، تنها مي توان به شغل معلمي پرداخت. علاوه بر اين، او مي خواست استيون به كالج يونيورسيتي (11)، كالجي كه خود او در آنجا، در آكسفورد تحصيل كرده بود برود و اين كالج رشته ي رياضي نداشت. با وجود اين استيون توصيه ي پدر خود را پذيرفت و براي آمادگي جهت ورود به اين دانشگاه در رشته هاي شيمي، فيزيك و تا اندازه اي رياضي، به تحصيل پرداخت.
در سالهاي نوجواني، استيون فريفته ي موضوع درك ماوراي احساس (12)‌ شد. او و دوستانش سعي كردند كه در ذهن خود، انداختن طاس را كنترل كنند. اما علاقه ي استيون بعد از حضور در يك كنفرانس، به نفرت گراييد. سخنران اين كنفرانس، شخصي بود كه درباره ي مطالعات مشهور درك فراحسّي در دانشگاه دوك (13) امريكا، تحقيق مي كرد. او به شنوندگان مي گفت كه هرگاه آزمايشها به نتايجي برسند، فنون آزمايشي در خطا هستند و هرگاه فنون آزمايشي درست باشند، نتيجه اي به دست نمي آيد. استيون، به اين نتيجه رسيد كه اين موضوع يك حقه بازي است. شك گرايي او نسبت به ادعاهاي پديده هاي رواني، تغيير نكرده است. در راستاي فكر او، اشخاصي كه به چنين ادعاهايي باور دارند، در همان سطحي گير افتاده اند كه او در 15 سالگي گرفتار آن بود.
دانشجوياني كه در سطح متوسط قرار دارند، به ندرت در آكسفورد راه پيدا مي كنند مگر اينكه در پشت پرده، اعمال نفوذي بشود. عدم درخشندگي استيون در مدرسه، فرانك هاوكينگ را به فكر انداخت كه از همان زمان درصدد اعمال نفوذ باشد. ولي او، پسر خود را دست كم گرفته بود. استيون در امتحان ورودي، در رشته ي فيزيك نمرات تقريباً عالي آورد. مصاحبه اي كه در اكسفورد داشت آن قدر درخشان بود كه ترديدي در پذيرش او نمي توانست باشد.
در 1959، در سن 17 سالگي، هاوكينگ براي تحصيل در علوم طبيعي با تأكيد بر رشته ي فيزيك به آكسفورد رفت. در اين زمان او به اين نتيجه رسيده بود كه رياضي رشته اي نيست كه به خودش محدود شود، بلكه ابزاري در دسترس فيزيك و درك چگونگي عالم است.
او وارد كالج يونيورسيتي، قديميترين كالج دانشگاه آكسفورد شد كه در سال 1249 تأسيس شده و پدرش هم در آنجا تحصيل كرده بود. اين دانشگاه كه به صورت كوته نوشت «Univ» ناميده مي شد، يكي از كالجهايي بود كه مجموعاً دانشگاه آكسفورد را تشكيل مي دادند. اين كالج در خيابان هاي ستريت (14) در قلب آكسفورد قرار داشت. معماري آكسفورد، مثل كمبريج، چيز درهم و برهمي از سبكهاي معماري قرون وسطي تا عصر حاضر بود.
سنتهاي فكري و اجتماعي اين شهر، طولانيتر از معماري آن و مانند هر مركز دانشگاهي بزرگ، مخلوطي از شكوفايي فكري اصيل، تقلبهاي پر از ادعا و انحطاط محض بود. براي مرد جواني كه به يكي از اينها علاقه داشت، محيط هاوكينگ مي توانست خيلي چيزها عرضه كند.
با وجود اين، براي مدت يكسال و نيم، هاوكينگ احساس تنهايي مي كرد و محيط براي او خسته كننده بود. خيلي از دانشجويان همسال دانشگاهي او، چون به خدمت سربازي رفته بودند، سن بيشتري داشتند. او انگيزه اين را نداشت كه براي رهايي از تنهايي و دلتنگي، فشار بيشتري براي پيشرفت تحصيلي به خود بدهد. كشف كرده بود كه قادر است، بدون كوچكترين تلاشي در اين زمينه، از بيشتر دانشجويان پيشي گيرد.
در طول سال دوم دانشگاه، هاوكينگ از محيط آكسفورد خوشش آمد. موقعي كه روبرت بِرمن (15) استاد فيزيك او در آن زمان، درباره ي ويژگيهاي او صحبت مي كند، مشكل است بتوان تصور كرد كه او از همان استيون هاوكينگ سخن مي گويد كه چند سال قبل، آن قدر معمولي و يكسال قبل آن چنان تنها بوده است. او مي گويد: « من فكر مي كنم كه او تلاش جدي مي كرد كه به نحوي، خود را به سطح دانشجويان ديگر پايين بياورد و يكي از آنها باشد... او خيلي محبوبيت داشت.» اشخاصي كه در سالهاي دوم و سوم، هاوكينگ را در آكسفورد به ياد مي آورند، او را زنده دل، پر سروصدا و سازش پذير توصيف مي كنند. او موهاي خود را بلند نگاه مي داشت، هوش او مشهور بود، موسيقي كلاسيك و داستانهاي علمي افسانه اي را دوست داشت.
طرز تفكري كه بين دانشجويان آكسفورد در آن زمان وجود داشت، آن طور كه هاوكينگ آن را تشريح مي كند، «خيلي ضد كار»بود. «شما مي بايستي يا بدون زحمت درخشان باشيد، يا محدوديتهاي خود را قبول كرده، به سطح پايين كلاس، تنزل كنيد. كار كردن زياد، براي دستيابي به سطح بالاتر، نشانه ي آدم خاكستري (16)، يعني بدترين عنوان در واژگان آكسفورد بود». رفتار آزادمنش هاوكينگ، روح مستقل و موضع راحت او نسبت به تحصيلش، در اين محيط، درست جا مي افتاد. يك رويداد نمونه اين بود كه روزي در كلاس درس، بعد از آنكه او راه حلي را كه آماده كرده بود خواند، با حالت بي اعتنايي كاغذ را لوله كرد و آن را به انتهاي كلاس، به طرف سبد آشغال پرتاب كرد.
درس فيزيك آكسفورد، طوري تنظيم شده بود كه اجتناب از كار را آسان مي كرد يا به عبارت ديگر، نياز به پُركاري، نبود. مدت درس، سه سال طول مي كشيد و دانشجويان در پايان سال سوم، امتحان مي دادند. هاوكينگ حساب مي كند كه به طور متوسط، يك ساعت در روز براي اين درس كار مي كرد كه براي سه سال، جمعاً هزار ساعت مي شد. او مي گويد: « من به اين كار نكردن افتخار نمي كنم. فقط وضع آن زمان خودم و بيشتر دانشجويان همكلاسي ام را تشريح مي كنم: يك حالت كاملاً خسته كننده داشتم و احساس مي كردم كه هيچ چيز ارزش آن را ندارد كه براي آن تلاش بشود. يكي از نتايج بيماري من آن شد كه اين حالت را تغيير دهم: موقعي كه انسان با امكان مرگ زودرس مواجه مي شود، به اين نكته پي مي برد كه زندگي، ارزش زندگي كردن را دارد و خيلي كارها هست كه انسان مي خواهد انجام دهد.»
همترازان هاوكينگ، او را به خوبي در جمع خود پذيرفتند. اما دكتر برمن و استادان ديگر به تدريج در وجود هاوكينگ مغز درخشاني مي ديدند كه «با افراد هم عصر خود به كلي متفاوت بود». «فيزيك دوره ي ليسانس، براي او تلاش مهمي نبود. او خيلي كم كار مي كرد زيرا هرچه امكانپذير بود، از عهده ي انجام آن برمي آمد. براي او تنها دانستن آن لازم بود كه مي توان كاري را انجام داد. در اين صورت، بدون جستجوي آنكه ديگران چگونه آن كار را انجام داده اند، از عهده ي آن كار برمي آمد.من نمي دانم كه او اصلاً كتابي داشت يا نه ولي در هر حال، تعداد كتابهاي او زياد نبود. در كلاس هم يادداشت نمي كرد.» استاد ديگري به ياد دارد كه هاوكينگ بيشتر دوست داشت اشتباهات كتابهاي درسي را پيدا كند، تا اينكه به حل مسائل بپردازد.
هاوكينگ در پارو زدن در رودخانه و سُكانداري قايقهاي دانشگاه تلاش بيشتري، نسبت به درس خواندن به خرج مي داد. سُكاندار شخصي است كه در سر قايق، رو به روي آنهايي كه پارو مي زنند، مي نشيند و با دستگيره و دسته هاي متصل به تيغه ي سُكان، قايق را در مسير خود، هدايت مي كند. يك راه مطمئن براي اينكه شخصي جزو جماعت آكسفورد به حساب آيد آن است كه عضم تيم قايقراني كالج خود باشد. اگر احساس خستگي يا اينكه هيچ چيز ارزش تلاش را ندارد در جاهاي ديگر موضع شايعتري بود، در بستر رودخانه، همه چيز تغيير مي كرد. پاروزنان، راهنمايان و مربيان به طور منظم، صبح سحر، حتي زماني كه لايه اي از يخ روي آب را گرفته بود، در باشگاه قايقراني جمع مي شدند، تا پس از انجام حركتهاي نرمشي دشوار سوئدي، فرمان شروع مسابقات قايقراني داده شود. تمرينات، با بي رحمي، در هر شرايط آب و هوا، به طرف بالا و پايين رودخانه انجام مي شد. مربيان، با دوچرخه، در كنار بستر رودخانه حركت كرده و پاروزنان را با هيجان تشويق مي كردند. در روزهاي مسابقه، احساسات بالا مي گرفت و مردم و دوستداران فن، در كنار رودخانه پا به پاي قايقهاي كالج مي دويدند. در بعضي از روزهاي مسابقه، هوا مه آلود بود و قايقها مثل ارواح، در مه محو مي شدند. در روزهاي باراني مسابقات، آب كف قايقها را پر مي كرد. مهمانيهاي شام، در باشگاه قايقراني، با لباسهاي رسمي انجام مي شد و تا پاسي از شب ادامه داشت.
همه ي اينها به يك احساس حيرت انگيز سلامتي فيزيكي، رفاقت، فروگذار نكردن از هيچ كوشش و گذرانيدن دوران كالج به بهترين وجه، اضافه مي شد. هاوكينگ، عضو دوست داشتني جمع قايقرانان شد. در مسابقات بين كالجها، امتيازات خوبي به دست آورد. او قبلاً هيچ وقت در ورزش استعداد خوبي از خود نشان نداده بود، و چنين موقعيتي براي او تغيير نشاط انگيزي بود.
اما، امتحانات پايان سال سوم دانشگاه با هيبتي بيش از هر مسابقه ي قايقراني نمودار شد. در آن ايام، هاوكينگ تقريباً دست و پاي خود را گم كرده بود. تخصص خود را، فيزيك نظري انتخاب كرد و مي بايستي يكي از دو رشته را براي دوره ي فوق ليسانس برگزيند: كيهان شناسي يعني مطالعه ي اجسام بزرگ يا فيزيك ذرات بنيادي يعني مطالعه ي اجسام بسيار ريز. او كيهان شناسي را انتخاب كرد. «به نظر من آمد كه شناخت گيتي جالبتر است زيرا دربرگيرنده ي اين سؤال بزرگ است: جهان از كجا آمده است؟ (17) » فِرد هويل (18)، ممتازترين اخترشناس انگلستان، در آن زمان در كمبريج بود. هاوكينگ، از كمبريج، درخواست پذيرش براي انجام فعاليتهاي پژوهشي، ‌در سطح فوق ليسانس و دكترا كرد. دانشگاه تقاضاي او را پذيرفت به شرط آنكه در آكسفورد مقام اول را كسب كند. اين مقام معادل فارغ التحصيلي با بالاترين افتخارات، از يك دانشگاه آمريكايي بود.
يك هزار ساعت كار، حداقل زماني بود كه او براي كسب مقام اول لازم داشت. ولي روش امتحانات آكسفورد اجازه مي دهد كه دانشجو از ميان بسياري از سؤالات و مسائل حق انتخاب داشته باشد. هاوكينگ مطمئن بود كه اگر مسائل فيزيك نظري را انتخاب كند و از سؤالاتي كه نياز به دانستن واقعيتها دارد اجتناب كند، موفق خواهد بود. با نزديك شدن امتحانات، اطمينان او فروپاشيد. شب قبل از امتحان آن قدر اعصاب او تحريك شده بود كه نمي توانست بخوابد. هاوكينگ، با يك فاجعه مواجه شد: امتحان را در حد مقامي بين دوم و يكم به انجام رسانيد.
هيئت امتحان كننده كه با اين نتيجه ي غيرقطعي مواجه شده بودند، هاوكينگ را براي مصاحبه ي حضوري فراخواندند. از او، درباره ي برنامه هايي كه داشت، سؤال كردند. با وجود اينكه وضع نگران كننده و آتيه ي او در كفه ي ترازو قرار گرفته بود، هاوكينگ توانست به طرزي كه بين دوستان خود مشهور بود، جواب زيركانه اي بدهد. «اگر به مقام اول دست يابم به كمبريج مي روم. اگر به مقام دوم برسم، در آكسفورد مي مانم. بنابراين انتظار من اين است كه شما به من مقام اول را بدهيد.» به او مقام اول داده شد. دكتر برمن مي گويد كه «امتحان كنندگان، به اندازه ي كافي زيرك بودند كه درك كنند با كسي صحبت مي كنند كه از اغلب آنها، باهوشتر است.»
سال اول و نيم سال دوم آكسفورد براي هاوكينگ دلپذير نبود. اولين سال او در كمبريج، از آن هم بدتر بود. او از اينكه فرد هويل به عنوان استاد راهنماي او تعيين نشد، ناراحت بود. به جاي او دنيس سياما (19) كه هاوكينگ نامش را هيچ گاه نشنيده بود، به عنوان استاد راهنماي او تعيين شد. سابقه ي لاابالي بودن هاوكينگ در رياضيات، موجب درگيري با استاد شد و نسبيت عام به نظر او بسيار ناهنجار مي آمد. اينها موانعي براي پيشرفت او بود، اما چيزي بيشتر از آن نبود كه معمولاً براي سال اول دانشجوي بعد از ليسانس پيش مي آيد.
يك مسأله ي فاجعه انگيز ديگر نيز بروز كرد. در سال سوم آكسفورد، هاوكينگ حركات ناهنجاري پيدا كرده بود. يكي دوبار، بدون دليل ظاهري، به زمين افتاد. در پاييز سال بعد دركمبريج با دشواري بند كفش خود را مي بست و بعضي مواقع، صحبت كردن برايش مشكل مي شد.
پس از يك ترم در كمبريج، موقعي كه هاوكينگ براي تعطيلات كريسمس به خانه بازگشته بود، پدرش متوجه اين ناهنجاريها شد و او را نزد پزشك خانواده برد. آن پزشك او را نزديك متخصص فرستاد. در ژانويه ي 1963 مدت كوتاهي از بيست و يك سالگي او نگذشته بود كه هاوكينگ براي ترم بعدي به جاي دانشگاه، براي آزمايشهاي پزشكي به بيمارستان رفت. پزشكان نمونه هايي از ماهيچه هاي دست او برداشتند و الكترودهايي به بدن او وصل كردند. پس از تزريق يك مايع به ستون فقرات كه در برابر پرتوهاي ايكس كدر مي شد، بالا و پايين رفتن اين مايع را با پرتوهاي ايكس، در حالي كه تخت او را كج و راست مي كردند، مورد مشاهده قرار دادند. او پس از دو هفته، مرخص شد. به صورتي مبهم به هاوكينگ گفتند كه بيماري از«نوع عادي» نيست و بيماري سفت شدن همه جانبه ي بافتها (20) هم نيست. پزشكان توصيه كردند كه به دانشگاه برود و به تحصيلات خود ادامه دهد. هاوكينگ به ياد مي آورد كه: « من پيش بيني آنها را در مورد بدتر شدن بيماري خود درك مي كردم. آنها، در مورد من، هيچ كاري غير از تجويز قرصهاي ويتامين، نمي توانستند بكنند، در حالي كه فكر هم نمي كردند كه اين ويتامين بتواند تأثير زيادي داشته باشد. احساس مي كردم كه نبايد جزئيات بيشتري بخواهم، زيرا اين جزئيات مطمئناً خوشايند نبود».
هاوكينگ به بيماري نادري كه درمان نداشت، مبتلا شده بود. اين بيماري سكلروز جانبي آميوتروفيك نام دارد كه در آمريكا لوگريگ و در انگلستان موتور نورون ديزيز (21) ناميده مي شود. اين بيماري موجب از هم پاشيدگي تدريجي سلولهاي عصبي نخاع و مغز مي شود كه فعاليت ارادي ماهيچه ها را تنظيم مي كنند. اولين نشانه هاي بيماري، معمولاً ضعف و پيچ خوردن دستها، گاهي اوقات لكنت زبان هنگام صحبت كردن و اشكال در قورت دادن غذاست. با از هم پاشيدگي سلولهاي عصبي، ‌ماهيچه هاي تحت كنترل آنها، لاغر مي شوند. در نهايت، اين ضعف همه ي ماهيچه هاي بدن را در بر مي گيرد. حرکتها غير ممکن ميي شوند. صحبت كردن و تواناييهاي ديگر ارتباطها از بين مي رود. پس از دو سه سال، بيمار، در نتيجه ي ذات الريه يا خفگي به علت ناتواني ماهيچه هاي ريه فوت مي كند. مغز تا پايان بيماري هوشيار و سالم مي ماند. براي بعضيها اين يك امتياز و براي بعضي ديگر موجب وحشت است. در مراحل پاياني بيماري، به بيماران اغلب مرفين داده مي شود. اين دارو براي تسكين درد نيست زيرا دارويي براي اين بيماري وجود ندارد، بلكه به منظور جلوگيري از افسردگي و وحشت، تجويز مي شود.
براي استيون هاوكينگ، همه چيز تغيير كرد. با كوششي كه او معمولاً براي كم اهميت دادن واقعيت بيماري خويش دارد، عكس العمل خود را چنين تشريح مي كند: «اطلاع از اينكه من به يك بيماري درمان نشدني مبتلا هستم كه ممكن است در ظرف چند سال به مرگ من بيانجامد، برايم تا حدي يك ضربه ي روحي بود. چگونه ممكن بود چنين چيزي در زندگي من روي دهد؟ چرا بايد دچار چنين محروميتي بشوم؟ با وجود اين، در روزهايي كه در بيمارستان بودم پسري را ديدم و آن طور كه سربسته دانستم، در اثر بيماري سرطان خون، در تختخواب، در آن سوي اطاق جان سپرد. مشاهده ي اين وضعيت براي من ناراحت كننده بود، ولي مرا متوجه كساني كرد كه وضعشان، از من بدتر است. حداقل من در وضعي نبودم كه احساس بيماري كنم. هر موقع براي شرايط خودم احساس تأسف مي كنم، به ياد آن پسر مي افتم».
با وجود اين، هاوكينگ ابتدا به افسردگي شديدي فرو رفت. او نمي دانست چه بايد بكند، چه اتفاقي ممكن بود براي او روي دهد، به چه سرعتي وضع او بدتر خواهد شد و به چه نحوي تغيير خواهد كرد. پزشكان به او توصيه كردند كه كار پژوهشي دكتراي خود را دنبال كند، اما اين كار، قبلاً هم پيشرفت خوبي نداشت و اين واقعيت در اين شرايط، تقريباً مانند بيماري او، افسرده كننده بود. چه طور او مي توانست براي رساله ي دكترايي كار كند كه هيچ وقت به دريافت آن نائل نخواهد شد. اين كار مي توانست تنها، در حالي كه بدنش در حال مرگ تدريجي است، وسيله ي بيهوده اي براي مشغول كردن مغز او باشد. او مثل يك آدم بيچاره و بدبخت، از اطاقي به اطاق ديگر كالج مي رفت ولي اصرار داشت كه «گزارشهاي مقاله هاي مجلات، مبني بر اينكه او زياد مشروب مي خورد»، مبالغه آميز است. من تا حدودي، احساس شخصيتي مصيبت بار را داشتم، به موسيقي واگنر گوش فرا مي دادم.
او به ياد دارد كه «رؤياهاي من در آن ايام، آشفته بود. قبل از اينكه بيماري من تشخيص داده شود، زندگي برايم خسته كننده شده بود. به نظرم نمي آمد كه هيچ كاري، ارزش انجام آن را داشته باشد. ولي در اولين روزهايي كه از بيمارستان بيرون آمده بودم، خواب ديدم كه مي خواهند مرا اعدام كنند. ناگهان متوجه شدم كه اگر حكم اعدام من به تعويق افتد مي توانم كارهاي خيلي باارزشي انجام دهم. خواب ديگري كه چند بار تكرار شد، اين بود كه من زندگي خود را، براي نجات ديگران، قرباني خواهم كرد. بالأخره، اگر من بايد در هر صورت بميرم، بهتر است كه كارهاي خوبي انجام دهم.»
پزشكان هاوكينگ اميدوار بودند كه وضع او ثابت بماند ولي بيماري به سرعت پيشرفت كرد. آنها به زودي به او اعلام كردند كه دو تا سه سال ديگر بيشتر عمر نخواهد كرد. پدرش، از دنيس سياما، تقاضا كرد كه به هاوكينگ كمك كند تا رساله ي دكتراي او زودتر به سرانجام برسد. سياما كه از توانايي بالقوه ي هاوكينگ آگاه بود و نمي خواست كه با او حتي، در حال مرگ مصالحه كند، اين درخواست را رد كرد.
دو سال گذشت. پيشرفت بيماري كند شد. « من نمردم. درواقع با وجود اينكه ابري در افق آتيه ي من قرار داشت، با تعجب كشف كردم كه از زندگي، بيشتر از گذشته لذت مي برم». او مي بايستي از يك عصا استفاده مي كرد ولي شرايط او آن قدرها هم بد نبود. با وجود اينكه معلوليت و مرگ، در زماني نه چندان دور، قطعي بود ولي به تأخير افتاده بود. سياما توصيه كرد كه حالا که او زمان طولانيتري عمر خواهد كرد، بايد رساله ي خود را به پايان رساند. به تعويق افتادن حكم اعدام هاوكينگ، هرچند ناپايدار و موقتي بود، ولي زندگي، گرانبها و پر از چيزهاي باارزش بود.
در مهماني سال نو در سنت آلبان، هنگامي كه او در ژانويه 1963 براي بازديد خانواده اش رفته بود، درست قبل از آنكه براي چند آزمايش به بيمارستان برود، با جين وايلد (22) ملاقات كرد. اين دختر هم، در سنت آلبان بزرگ شده بود ولي آنها يكديگر را نديده بودند. جين از او جوانتر بود، دوران دبيرستان را در سنت آلبان طي مي كرد و مي خواست در پاييز آينده براي آموزش زبان به كالج وستفيلد (23) لندن برود. از ديدگاه او، اين جوان پريشان حال دوره ي فوق ليسانس بسيار باهوش، غيرعادي و تا حدي متكبر به نظر مي آمد. اما جالب بود و جين، شوخيهاي او را دوست داشت. هاوكينگ به او گفت كه در رشته ي كيهان شناسي، تحقيق مي كند ولي او معني آن را نمي دانست.
هنگامي كه جين بار ديگر او را پس از بازگشت از بيمارستان ديد، «او واقعاً حالت بسيار ترحم انگيزي داشت. خيال مي كنم كه اراده ي زندگي كردن را از دست داده بود. خيلي آشفته به نظر مي رسيد». با وجود اين، وضع بدني و روحي او براي جين زنندگي نداشت. او يك دختر جوان، تا حدي خجالتي و داراي افكار جدي بود. اعتقاد به خدا و اين اعتقاد را كه از هر فاجعه اي، ممكن است نتيجه ي خوبي نيز به دست آيد از مادرش، الهام گرفته بود. هاوكينگ فكر مي كرد كه او«دختر بسيار زيبايي» است. انرژي و خوش بيني جين را تحسين مي كرد و به تدريج احساس مي كرد كه اين خواص مُسري هستند. دوستي آنها به آهستگي پيش مي رفت ولي پس از مدتي آنها به درك اين واقعيت نزديك مي شدند كه به گفته ي جين «ما با هم مي توانيم چيز قابل ارزشي از زندگيهايمان بسازيم».
پس از دوران ديدارهاي دلپذير بين لندن و كمبريج، استيون هاوكينگ و جين وايلد با يكديگر نامزد شدند. جين مي گويد: « من مي خواستم يك معني به زندگي خود بدهم و خيال مي كنم كه اين معني را در فكر مواظبت كردن از او پيدا كردم. ولي ما عاشق يكديگر بوديم، باهم ازدواج كرديم، به نظر نمي رسيد كه ديگر موردي براي انتخاب باشد. من تصميم گرفتم كه چه مي خواهم بكنم و كردم».
براي استيون اين واقعه «همه چيز را عوض كرد». «نامزدي، زندگي مرا تغيير داد. به من چيزي داد كه براي آن، زندگي كنم. مرا به زندگي مصمم كرد. بدون كمكهاي جين قادر به ادامه ي زندگي نبودم و اراده اي هم براي آن نداشتم».
هاوكينگ با عشقي كه نسبت به جين احساس مي كرد، به حالت سرزندگي طبيعي اش بازگشت. در تحصيلاتش پيشرفت كرد. تصميم گرفت كه خود را نهايت درجه ي خوشبخت بداند، طوري كه اگر بيماري او حتي موجب فلج كامل بدن او شود، در ذهن او تأثير نگذارد. كار در زمينه ي فيزيك نظري مي رفت تقريباً به طور كامل در فكر او جايگزين شود. اين يكي از مشغله هاي نادري بود كه با در نظر گرفتن موانع معلوليت فيزيكي در راه پيشرفت،‌ مي توانست انتخاب كند.
براي ما اين وضع هاوكينگ به نظر شجاعانه مي آيد ولي هاوكينگ، از شنيدن اين توصيف، ناراحت مي شود. از نظر او انتخاب عمديِ اين راه دشوار مي توانست شجاعانه و مستلزم اراده اي قوي باشد، ولي اين انتخاب به اين صورت روي نداد. او تنها، چيزي را انتخاب كرد كه براي او امكان داشت. آن طور كه خود او مي گويد «تنها با بالا رفتن سن، انسان متوجه مي شود كه زندگي عادلانه نيست. بايد در هر وضعي كه هستيد، بهترين كاري را كه از عهده ي شما برمي آيد بكنيد».
شايد در اينجا لحظه ي خوبي باشد كه اندكي از موضوع دور شويم و اشاره اي داشته باشيم به اينكه از ديدگاه هاوكينگ، هرچه از مسأله ي معلوليت او كمتر صحبت كنيم، بهتر خواهد بود. از نظر او مناسبتر بود اگر اين كتاب تنها درباره ي كارهاي علمي او صحبت مي كرد و از يادآوري اين نكته كه انجام اين كارها براي او موفقيتي بيش از ساير افراد محسوب مي شود، خودداري مي كرد. يكي از مهمترين چيزهايي كه مي توان درباره ي زندگي استيون هاوكينگ ياد گرفت، كم اهميت بودن معلوليت اوست. درست نيست كه ما او را يك مرد بيمار بدانيم. سلامتي، دربرگيرنده ي چيزهايي بيش از شرايط فيزيكي است و اگر ما اين مفهوم وسيعتر را در نظر داشته باشيم، هاوكينگ در بيشتر طول عمر خود، يكي از سالمترين افراد بوده است. اين پيامي است كه از نوشته هاي روشن و رَساي خود او و نيز نوشته هاي كساني كه درباره ي او نوشته اند، برمي آيد و اگر شما با او صحبت كنيد، بيشتر متوجه اين نكته مي شويد. اين تصوير هاوكينگ است و با وجود آنكه ما بايد هشدار او را كه «نبايد هرچه را كه مي خوانيم باور كنيم» است جدي بگيريم، اين تصوير ساختگي نيست.
در اين ميان مسأله اي كه هرچه زودتر هاوكينگ مي بايستي حل كند اين بود كه تا زماني كه شغلي ندارد، ازدواج او امكانپذير نخواهد بود و براي شروع به كار هم بايد دكتراي خود را به پايان رساند. او شروع به جستجوي ايده اي براي پايان دادن رساله ي دكتراي خود كرد.
هاوكينگ درباره ي نظريه ي رياضيدان و فيزيكدان انگليسي، راجر پن روز (24) مطلبي، در زمينه ي چگونگي رُمبش يك ستاره، تحت نيروي گراني خودش، به هنگامي كه سوخت هسته اي آن تمام مي شود، خوانده بود. پن روز در ادامه ي كارهاي فيزيكداناني مانند سوبراهمانيان چاندراسكار (25) ‌و جان ويلر(26)ادعا كرد كه اگر اين رُمبش كاملاً هموار و متقارن هم نباشد، معذلك ستاره به نقطه ي ريزي با چگالي بي نهايت و خميدگي فضا- زمان بي نهايت، يك تكينگي (27) در قلب يك سياهچاله (28) فرو مي ريزد.
هاوكينگ از همين جا شروع كرد. او جهت زمان را تغيير داد. نقطه اي منفرد با چگالي بي نهايت و خميدگي فضا- زمان بي نهايت- يك تكينگي- را در نظر گرفت كه به سوي خارج، انبساط پيدا مي كند. او پيشنهاد كرد كه فرض كنيم دنيا به همين صورت آغاز شده است. فرض كنيم فضا- زمانِ محكم پيچيده شده به دور يك نقطه ي ريز، نقطه ي ريزي بدون بُعد، مثل آنچه آن را مهبانگ(بيگ بانگ) (29) مي گوييم منفجر شده و انبساط پيدا كند تا دنيايي را كه امروز مشاهده مي كنيم به وجود آورد. آيا مي توانست اين طور شده باشد؟ آيا بايد اين طور وقوع يافته باشد؟
با اين سؤالات، هاوكينگ ماجرايي فكري را كه بيش از بيست و پنج سال از آغاز آن مي گذرد، شروع كرد. آن طور كه خودش مي گويد، «براي اولين بار در عمرم، شروع كردم سخت كار كنم. با تعجب فهميدم كه كار سخت را دوست دارم. شايد منصفانه نباشد كه آن را كار بناميم».
هاوكينگ از يكي از كالجهاي كمبريج به نام گانويل و كيس (30) كه به صورت كوته نوشت كيس ناميده مي شود، درخواست يك بورس پژوهشي (31) كرد. او به ياد دارد كه جين از لندن براي ديدار او آمده بود. «من اميدوار بودم كه جين فرم درخواست نامه ي مرا تايپ كند، ولي دست او شكسته و زير گچ بود. بايد اذعان كنم كه آن احساس همدردي را كه در اين موقعيت مي بايستي نسبت به او داشته باشم، نشان ندادم. ولي دست چپ او شكسته بود و او مي توانست با دست راست، درخواست مرا كه به او ديكته مي كردم بنويسد. بعد آن را به شخص ديگري براي تايپ دادم.»
دستِ جين، ‌مهمترين مانعي كه او براي درخواست كار از كيس با آن برخورد كرد، نبود. از او خواسته شد كه نام دو نفر را به عنوان معرف ذكر كند. دنيس سياما، استاد راهنماي او، هرمان بوندي (32) متخصص نبسيت عام را كه از استادان كينگز كالج (33) لندن بود، توصيه كرد. «من او را چند بار ديده بودم و او مقاله اي را كه براي انجمن سلطنتي (34) نوشته بودم به انجمن داده بود. پس از پايان يك سخنراني كه او در كمبريج ايراد كرد، از او درخواست كردم كه نامه اي به عنوان معرف،‌براي كالج تهيه كند. او نگاه ابهام آميزي به من انداخت و گفت كه اين كار را خواهد كرد. بديهي است كه او مرا به خاطر نمي آورد، زيرا در پاسخ نامه ي كالج كه از او در مورد معرفي نامه سؤال شده بود، نوشت كه مرا نمي شناسد». اين فراموشي مي توانست شانس هاوكينگ را از بين ببرد. اگر امروز بود، با تعداد زياد درخواستهايي كه براي بورس پژوهشي به كالج ما مي رسد، حتماً اين طور مي شد. ولي او خوش شانس بود. «در آن زمان، تقاضا زياد نبود. كالج نامه اي در مورد پاسخ ناراحت كننده ي معرف به من نوشت. استاد راهنماي من با بوندي تماس گرفت و خاطره ي او را در مورد من تازه كرد. بوندي يك معرفي نامه، احتمالاً خيلي بهتر از آنچه من شايستگي آن را داشتم، نوشت. بالأخره بورس پژوهشي را گرفتم».
در سال 1965، در بيست و سه سالگي، هاوكينگ بورس تحصيلي كيس را گرفت و در ژوئيه ي همان سال با جين ازدواج كرد.
فيزيك نظري مملو از ضد و نقيضهاست. اين كاملاً بجا بود كه يكي از درخشانترين فيزيكدانان نظري ما شخصي باشد كه اشتياق او نسبت به زندگي با يك ماجراي غم انگيز كه مي توانست او را از زندگي مأيوس كند و از بين ببرد، بيدار شود و پيشروي غيرقابل تصور او به عنوان يك دانشمند، با نياز عملي براي دريافت بورس و ازدواج، آغاز شده باشد. هاوكينگ آن را با چه سادگي وصف مي كند: با وجود واگنر، قهرمان غم انگيزي كه موسيقي اش انعكاس زندگي خود او بود و آن رؤياهاي يك سال افسردگي شايد هم بيشتر، ولي بعد «هيچ گاه در گذشته به خوشبختي امروز نبودم».

پي نوشت ها :

1.اگر به مرجع ديگري اشاره نشود، كليه ي نقل قولها در اين فصل از كتاب تاريخچه ي زمان يا مقاله ي هاوكينگ با عنوان «تجربه ي من از بيماري Motor Neurone Disease» است.
2.Frank
3.Isobel
4.Devon
5.Highgate
6.Saint Alban
7.Mary
8.Philippa
9.Edward
10.Westminster
11.University College
12.(Extrasensory perception(ESP
13.Duke
14.High Street
15.Robert Berman
16.Gray man
17."Michael Horwood,"The universe and Dr.Hawking
18.Fred Hoyle
19.Denis Sciama
20.Multiple sclerosis
21.Motor neurone disease
22.Jane Wilde
23.Westfield
24.Roger Penrose
25.Subrahmanyan Chandrasekhar
26.John Wheeler
27.Singularity
28.Black hole
29.Big Bang
30.Gonville and Caius
31.Fellowship
32.Herman Bondi
33.Kings College
34.Royal Society

منبع مقاله :
فرگوسن، كيتي(1379)، داستان زندگي و پژوهشهاي استيون هاوكينگ، رضا خزانه، ترجمه دکتر رضا خزانه، تهران: انتشارات فاطمي، چاپ ششم