نويسنده: دکتر عبدالرحمن نجل رحيم(1)




 
پيدايش زبان در انسان سابقه اي هفتاد هزارساله دارد، ولي خاستگاه آن يعني مغز چيزي کم تر از دويست سال است که مورد بررسي دقيق علمي قرار گرفته است. يکي از راه هاي بررسي علمي خاستگاه ساختار زبان، بررسي مغز بيماران زبان پريش مي باشد. اولين بار، «بروکا» توانست تشکيلات علمي عصر خود را متقاعد سازد که زبان پريشي ممکن است به علّت آسيب در منطقه ي خاصي از قشر نيمکره ي چپ مخ اتفاق بيفتد. پس از آن، «ورنيکه» با بررسي بيشتر بر روي بيماران زبان پريش، توانست بر روي منطقه ي ديگري از قشر نيمکره ي چپ مخ انگشت بگذارد که سبب زبان پريشي مي شود. از آن پس، بارها نقش نيمکره ي چپ به عنوان خاستگاه ساختار زبان در اکثريت انسان ها، مورد تأييد محققان و متخصصان عصب شناس (نورولوژيست) قرار گرفته است؛ اما به علّت انعطاف پذيري مغز، به ويژه در دوران رشد سيستم عصبي، گاه استثناهايي در اين قاعده ديده مي شود و جايگاه ساختار زبان به نيمکره ي ديگر منتقل مي شود.
به هر حال، در اينجا بايد تأکيد شود که در بيماران زبان پريش، که پوسته ي خارجي نيمکره ي مخ آنها آسيب مي بيند، ضايعه در هر کجا که باشد تغييرات زبان پريشي در سطح ساختار ظاهري زبان رخ مي دهد. اگر آسيب در قسمت خلفي نيمکره ي مخ باشد، در ساختار کلمات اصلي به ويژه اسامي، اشکال هايي پيش مي آيد و به همين علّت، جملات اين بيماران خالي از کلمه هايي است که به جمله معاني خاص مي بخشند. برهمين اساس، اين شبهه پيش آمد که شايد منطقه ي مزبور در معناشناسي نيز دخالت داشته باشد، ولي بعدها تأييد شد که اين منطقه از مغز تنها با ساختار ظاهري کلمات اصلي، به ويژه اسامي عام و خاص سروکار دارد و چون مغز بيمار قادر به دريافت ساختار ظاهري کلمات نيست در فهم معاني اشکال پيدا مي کند. هنگامي که قسمت پيشين پوسته ي خارجي قشر مخ در سمت چپ آسيب مي بيند، يعني در زبان پريشيِ نوعِ بروکا، کلمه هاي اصلي و اسامي در جمله ها دست نخورده مي مانند، ولي جملات از واژه هاي دستوري يا نحوي خالي مي شوند و منظور بيمار اغلب به صورت تلگرافي به ديگران فهمانده مي شود. در هر دو شکل و اشکال ديگر، که ذکر آنها در اينجا باعث اطاله کلام مي گردد، اين ساختار ظاهري زبان است که مختل مي شود. بنابراين، مي شود چنين ادعا کرد که پوسته ي خارجي قشر مخ در نيمکره ي چپ بيشتر با ساختار ظاهري زبان در ارتباط است. اما در کجاي مغز مي بايست به دنبال معنابخشي به ساختار زبان بگرديم. آيا به زعم عده اي، مي بايست معنا را در ساختار جستجو کنيم و براي معاني زباني، جايي ديگر نجوييم يا اينکه به جستجوي خود در اين باره ادامه بدهيم؟
تحقيقات عصب شناسي امروز با نظر زبان شناس معروف، ليکاف (1987) مطابقت دارد که مي گويد: معنا از کار مشترک تن و مغز ما حاصل مي شود (ادلمان1992؛ داماسيو1994). حال اگر بخواهيم اين نظر را از طريق دانش مغزشناسي تفسير کنيم، اين مي شود که براي يافتن ريشه ي معاني بايد به سراغ جايگاهي در مغز برويم که با تن پيوند پيدا مي کند تا صورت هاي ذهني را ايجاد کند و بعد به سراغ راهي براي ارتباط آن با ساختار کلام در قشر بيروني مخ در نيمکره ي چپ مغز باشيم. بخشي از مغز که با تن به طور مستقيم در ارتباط است، قسمت مياني و دروني مغز است که ساختماني متراکم و غني از نظر ارتباطي دارند. از ساختمان هاي عميق مشترک در تمامي پستانداران گرفته تا بخش هاي مرزي بين اين بخش هاي قديمي و قشر ساده تر مخ و از آنجا به پوسته هاي جديدتر از نظر تکاملي، همه در پيوند و تعامل متحوّل کننده اي با يکديگر هستند. کاربخش هاي عميق و مرزي که نام ديگر آن سيستم ليمبيک است، با تحولات درون جسمي ما در ارتباط است و درعين حال، دستگاه ارزش گذار براي تنظيم رفتار، هيجان، عاطفه، حافظه و يادگيري نيز مي باشد و در واقع، در شکل دهي به ذهنيات و تخيّلات دخالت دارد. بنابراين، صورت هاي ذهني، بدون دخالت اين بخش هاي دروني و پوشيده و متراکم نمي تواند شکل بگيرد. از اين رو، ساختار زبان که در قشر خارجي قشر مخ شکل مي گيرد، براي معنايابي مي بايست با بخش هاي دروني و عميق مغز ارتباط پيدا کند و از غناي صورت هاي ذهني در اين بخش هاي مغز براي دستيابي به معنا بهره بگيرد و بدين ترتيب، تلفيق ساختار با معنا، در رابطه اي متعامل، تکامل زباني را ممکن مي کند.
حکايتي از عصب شناس معروف، اليور ساکس(1985) شايد شاهدي بر اين مدعا باشد. ساکس در مؤسسه اي در آمريکا، که زبان پريش ها را نگهداري مي کردند، اتفاق جالبي را گزارش مي کند. در مؤسسه، همه ي زبان پريش ها که در پوسته ي خارجي نيمکره ي چپ خود آسيبي داشتند، مشغول تماشاي نطق رئيس جمهور بودند. ظاهراً آنها در فهم کلام رئيس جمهور مشکل داشتند، ولي همه ي آنها چشمانشان را با علاقه و حيرت، به صفحه ي تلويزيون دوخته بودند و با کمال تعجب تعدادي از آنها نيز قاه قاه به نطق رئيس جمهور مي خنديدند. اين سؤال بلافاصله در ذهن اليور ساکس شکل مي گيرد که چگونه ممکن است زبان پريش ها از نطق رئيس جمهور، که اصلاً خنده دار نيست و بسيار جدّي نيز هست، دچار خنده مي شوند يا حداقل اين نطق برايشان جالب و تماشايي است. اگر آنها برنامه ي پانتوميمي را تماشا مي کردند، اين واکنش هاي آنها قابل قبول بود؛ ولي در مورد نطق رئيس جمهور باورنکردني به نظر مي رسيد. ساکس چنين تعبيري دارد که آنها به ترکيب جملات رئيس جمهور نمي خنديدند که بسيار استادانه در کنار هم چيده شده بود، بلکه به آهنگ کلام آميخته به رفتار و اداها و ژست هايي که نمايانگر معاني پنهان در سخنراني او بود، مي خنديدند. به نظر ساکس، علّت اين امر آن است که هر چند زبان پريش ها نيمکره ي چپ را براي دريافت ساختار کلامي از دست داده اند، ولي آنها با حساسيت بيشتري قادرند تا حجاب کلام را از روي مفاهيم به کناري بزنند و معاني نهفته در پشت پرده ي کلام را دريابند. شايد به همين علّت است که جاکسون(1915)، يکي از پيش کسوتان انگليسي در عصب شناسي مي گويد: زبان پريش ها براي درک مفاهيم پنهاني شامه اي قوي چون سگ دارند. حال چگونه زبان پريش ها، که در شناسايي کلام دچار اشکال هستند، مي توانند مفاهيم را از پشت پرده ي کلام دريابند؟
اليور ساکس به سراغ دسته اي ديگر از افرادي مي رود که نيمکره ي راست قشر مخ آنان آسيب ديده است و آنها نيز نطق رئيس جمهور را تماشا کرده اند. اين افراد ساختار جملات رئيس جمهور را با دقت بي نظيري دريافته اند و اذعان مي کنند که استادانه بوده است و نطق رئيس جمهور براي آنها نه تنها خنده دار نبوده، بلکه بسيار جدّي و دقيق بوده است. اما اين افراد به علّت اينکه در نيمکره ي راست آسيب داشته اند، قادر به دريافت ريزه کاري هاي آهنگ کلام و معاني پشت پرده ي ژست ها و تغييرات آهنگ آن نبوده اند و از دريافت آن معاني که زبان پريش هاي آسيب ديده در نيمکره ي چپ توانسته بودند با نيمکره ي راست سالم خود درک کنند، غافل بوده اند. اين تفاوت ها نشان مي دهد که با توجه به اينکه ارتباط کار نيمکره ي راست مخ با بخش هاي مياني و مرزي آن، مستقيم تر و نزديک تر است. معاني و صورت هاي ذهني و قدرت خيال، بدون واسطه براي نيمکره ي راست قابل دسترسي مي باشد؛ ولي در نيمکره ي چپ اين مفاهيم بايد به طور دقيقي با ساختار کلامي تطبيق داده شوند (ساکس 1985). اما چگونه اين عمل انجام مي گيرد و چطور ساختار زبان با معاني شکل گرفته در ساختارهاي مياني و عميق مغز و همچنين قشر بيروني در نيمکره ي ديگر ارتباط برقرار مي کند؟
انتونيو داماسيو، عصب شناس ديگري که بر روي زبان پريشي کار مي کند، عقيده دارد که سه منطقه در مغز را مي بايست از نظر کار زبان از هم جدا کرد: يکي منطقه اي که مربوط به ساختار ظاهري زباني است، دوم مناطقي که مربوط به معاني و مفاهيم غيرزباني هستند و سوم منطقه ي مربوط به ارتباط اين دو منطقه باهم مي باشد (اِ. آر. داماسيو و اج. داماسيو 1992؛ اِ. آر. داماسيو 1992). او به طور مثال در مورد تشخيص رنگ مي گويد: ما در ناحيه ي پس سري پوسته ي خاکستري مخ خود، منطقه ي کوچکي داريم که کارش درک رنگ است. اگر اين قسمت مغز ما دچار ضايعه بشود قادر به درک رنگ نيستيم و رنگ ها در ذهن ما معني پيدا نمي کنند. وقتي درک رنگ را از دست بدهيم، حتي در تخيّل خود نيز تصور رنگ براي ما ناممکن مي شود، حال آنکه مي توانيم رنگ ها را نام ببريم. اما اگر مغز چپ ما در منطقه ي ديگري کمي جلوتر از ناحيه ي قبلي آسيب ببيند، درست است که رنگ را کاملاً مي توانيم درک کنيم و برايش معني و مفهومي داشته باشيم، ولي وقتي مي خواهيم آن را نام ببريم، دچار اشکال مي شويم؛ يعني قادر نيستيم آن جامه ي دلخواه از نظر کلامي را بر تن آن مفهوم بکنيم و با ديدن رنگ آبي هر چه مي گرديم واژه ي «آبي» را پيدا نمي کنيم و خيلي که سعي کنيم واژه اي ظاهراً بي معني براي ديگران، چون «آبا» يا «ادا» را به کار مي بريم. اما اگر کمي بالاتر و جلو اين منطقه ي مخ آسيب ببيند، ما به هيچ وجه در درک رنگ يا کلامي که با آن رنگ ها را بناميم دچار مشکل نمي شويم؛ بلکه قادر نخواهيم بود مفاهيمي را که از درک رنگ ها داريم با اسامي آن رنگ ها تطبيق بدهيم، يعني منطقه اي از مغز ما آسيب ديده است که درک رنگ را بايد به مناطق کلامي رنگ وصل بکند. بنابراين، ما رنگ «آبي» را مي بينيم و درک مي کنيم، ولي به جاي اينکه بگوييم «آبي»؛ مي گوييم «قرمز». در عين حالي که قادريم رنگ ها را درست انتخاب بکنيم و در کنار شي ء همرنگ آن قرار بدهيم؛ يعني مفهوم رنگ در ذهن ما دست نخورده مي ماند، ولي کلمه ي منطبق با آن را نمي توانيم پيدا کنيم. با اين مثال مي بينيم که مفاهيم معنايي مي بايست با ساختار کلامي در سطح مغز پيوند پيدا کنند، و چنين مناطقي در مغز وجود دارند که ميانجي بين مفاهيم ادراکي و ساختار کلامي هستند.
حال اگر چنين است، چگونه ظاهر ساختاري کلام با بخش عظيم مفهوم ساز مغز، که در عمق ساختارهاي مغزي از نظر پنهان است، ارتباط برقرار مي کند. داماسيو عقيده دارد که اين ارتباط با ميانجيگري ناحيه ي مياني پوسته ي خاکستري مخ ممکن مي شود. به نظر داماسيو (1994)، بخش هايي از پوسته يا قشر مخ هستند که ارتباطات وسيعي با ديگر بخش هاي متعدد مغز برقرار مي کنند و از نظر ساختاري به مناطق همگرا معروف هستند. اين بخش ها مي توانند اطلاعات جاهاي بسياري از مغز را در خود جمع کنند و با تحليل همه ي اين داده ها در يک داد و ستد تعاملي، به درک مفاهيم معنادار برسند و آن را به مناطق ديگر نيز برسانند. بدين ترتيب، اطلاعات از مناطق پراکنده ي مغزي که هر کدام به کار خود مشغول اند، همراه با تجربيات حافظه اي و هيجاني و عاطفي متنوعي که در جاهاي مختلف مغز شکل مي گيرند، توسط مناطق همگراي مغزي، با آهنگي موزون و همزمان به همنوازي مي پردازند و مفاهيم معنادار شکل مي گيرند. اين مفاهيم در چنين رابطه اي توسط ساختارهاي بينابيني و واسطه اي پوسته ي مخي در اختيار مناطق ساختاري زبان قرار مي گيرد.
هنوز ناشناخته هاي بسياري وجود دارد که تأييد کامل اين نظريه را به تأخير مي اندازد. در سال هاي آينده مي بايست منتظر خبرهاي هيجان انگيز بسياري در اين زمينه ي مهم علمِ عصب پايه، يعني علمِ عصب پايه ي زبان شناختي به خصوص در مبحث معناشناسي زبان باشيم.

پي‌نوشت‌:

1-دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي.

کتابنامه:
Damasio, Antonio,R. 1992. "Aphasia ", New England journal of medicine,vol. 329, no 8. pp, 531 - 539.
________. 1994. "Descartes' error", Emotion reason and the human. brain. New York: G.P Putnam's Son. pp. 83 - 113.
Damasio, Antonio R. and Hanna Damasio. September 1992. "Brain and language", Scientific American pp. 63 - 71.
Edelman, G. 1992. "Bright aire, brilliant fire", On the matter of the mind. Penguin Books. pp. 242 - 244.
Jackson, Hughlings. 1915. "Aphasia and kindred affections of speech", Brain, no.83. pp. 1 - 190.
Lakoff, G. 1987. Women, fire and dangerous things: What categories reveal about the mind. Chicago: University of Chicago Press.
Sacks, Oliver. 1985. "The man who mistook his wife for a hat", The President'S speech. Picador. pp. 76 - 80.


منبع مقاله:
مدرسي، يحيي، دبيرمقدم، محمد؛ (1376)، مجموعه مقاله هاي سومين کنفرانس زبان شناسي، تهران: دانشگاه علامه طباطبايي، چاپ اول.