نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب



 
مارك هافمن آثار اندرو لينكليتر را چنان كه بايد نوعي «هموارسازي راه» خوانده است (Hoffman 1991:173) در طول دو دهه ي گذشته لينكليتر سعي در به پا كردن پروژه اي فكري و عملي در رشته اي داشته است كه نفس استقلال آن رشته در علوم اجتماعي سد راه پيشرفت آن پروژه است. گرچه نشانه هايي دال بر كم رنگ شدن هرچه بيش تر مرز ميان بررسي روابط بين الملل و ديگر رشته هاي علوم اجتماعي وجود دارد ولي از بازي روزگار، برخي از استدلال هاي مطرح شده در مخالفت با تلقي روابط بين الملل به مثابه رشته اي جداگانه در عين حال با نگرش لينكليتر هم مغايرت دارد به ديگر سخن، وي دست به نقادي دوگانه اي زده است. نخست، وي تقسيم كار دقيق بين نظريه ي سياسي و روابط بين الملل را غير ضروري و نيازمند تبيين دانسته است. دوم، ناگزير از آن بوده كه با چالش (مسلماً خطرناك تر) ديگري كه پسانوگرايي براي پروژه ي او مطرح ساخته است مقابله كند. تا امروز در فعاليت هاي علمي او كفه ي نقادي به شدت سنگين تر از اشتغال سازنده به نظريه و عمل روابط بين الملل بوده است و از همين روست كه او را «هموارسازي راه» خوانده اند. مي توان انتظار داشت كه با پيشرفت كار خود لينكليتر و پيگيري دستور كار او توسط ساير پژوهشگران جوان تر، اين وضع در آينده دگرگون شود. اين دستور كار همان گونه كه خواهيم ديد فوق العاده بلندپروازانه و دشوار است.
اندرو لينكليتر در زمان حاضر استاد روابط بين الملل دانشگاه كيل در استافورد شاير انگلستان است و از 1993 در گروه علمي روابط بين الملل اين دانشگاه كار خود را آغاز كرده است. لينكليتر در دانشگاه آبردين در رشته ي علوم سياسي و روابط بين الملل و در آكسفورد در رشته ي فلسفه سياسي به تحصيل پرداخت و سپس در 1978 دكتراي خود را در رشته ي روابط بين الملل از مدرسه ي اقتصاد لندن گرفت. طي پانزده سال بعد لينكليتر در استراليا به كار پرداخت و در دانشگاه تاسماني و دانشگاه مونَش واقع در ملبورن به تدريس پرداخت. در 1991 مركز روابط بين الملل دانشگاه مونتش را پايه گذاري كرد.
مضامين اصلي تمامي آثار لينكليتر را مي توان در رساله بلندپروازانه او يافت كه نخستين بار در 1982با نام انسان ها و شهروندان در نظريه ي روابط بين الملل منتشر شد. خواندن اين كتاب براي هر كس كه به مفروضات فلسفي نظريه ي«انتقادي» در بررسي روابط بين الملل علاقه مند باشد ضروري است. اين كتاب ملهم از كارهاي كميته ي انگليسي نظريه ي روابط بين الملل بوده كه اين تعريف مارتين وايت از نظريه ي روابط بين الملل را نقطه ي عزيمت خود قرار داده بود:‌«سنت تعمق درباره ي مناسبات ميان دولت ها [و] سنت دو قلوي تعمق درباره ي دولت كه به نظريه ي سياسي معروف است (wight 1966:16). لينكليتر مانند كميته ي ياد شده در يكي از ديرپاترين مسائل نظريه ي روابط بين الملل-دوگانگي كه وظايف «انسان در مقام انسان» و «انسان در مقام شهروند»-روي مي كند و ضمن ارائه ي شرح تاريخي گيرايي از فلسفه اي (ظاهراً نارسا) كه به اين مسئله پرداخته است راه حل خاص خودش را مطرح مي سازد.
حرف اصلي كتاب ياد شده اين است كه تمايزي را كه نظريه ي نوين روابط بين الملل ميان جامعيت بشري/اخلاقي از يك سو و خصوصيت اجتماعي/ قومي از سوي ديگر قائل است مي توان از ميان برداشت. خود اين تمايز تأييد قاطعي براي تقسيم كار علمي بين نظريه ي سياسي و بررسي روابط بين الملل شناخته مي شود. از اين گذشته با «جهان واقع » هم مطابقت دارد زيرا با آن كه همه ي ما به نژاد بشر تعلق داريم و در مقام انسان، خودمان را در قبال يكديگر داراي وظايفي احساس مي كنيم در عين حال شهروندان دولت هاي جداگانه ايم و در نتيجه، وظايف انساني ما چندان تأثيري بر رفتار ما ندارد. لينكليتر علاقه مند استدلال هاي فلسفي گوناگوني است كه در طول تاريخ براي توجيه اين وضع اقامه شده است.
به گفته ي او، اين احساسات و باورها بر علاقه مندي اساسي بشر به استقلال عمل پايه مي گيرد كه نمي تواند تقسيم سياسي «بشر» به دولت هاي جداگانه ي برخورد را از حاكميت را توجيه كند. بنابراين هدف اصلي لينكليتر، احيا و پالايش شيوه ي همگان دوستانه ي نظريه ي سياسي است كه در آثار كانت تبلور يافته است. بدين ترتيب، زمينه براي دگرگوني آگاهي بشر فراهم مي شود و انسان ها ترغيب مي گردند به شكل جدي تري به وظايفي كه در قبال «بيگانگان» دارند بينديشند. در سنت كانت «انسان ها» به مثابه موضوع شايسته ي ملاحظات اخلاقي جاي «شهروندان» را مي گيرند و تصور نظام بين الملل به عنوان «حوزه ي تكرار و بازگشت» جاي خود را به تفسيري پيشرفت باورانه از تحول تاريخ مي دهد.
لينكليتر در دفاع از سنت كانت به نقادي مشروح ديدگاه هاي نظريه پردازان عمده ي جنبش روشنگري از جمله پوفندورف، واتل و جنتيله مي پردازد. انتقاد اساسي او از نظريه قرارداد اجتماعي اين است كه نظريه پردازان يادشده هنگام تعيين دامنه ي قرارداد اجتماعي كه قصد تأييد يا تكذيبش را دارند بدون هيچ توجيه روشني مرزهاي سرزميني دولت نو را امري مسلم مي گيرند. لينكليتر در سراسر كتابش از نظريه پردازان سياسي خرده مي گيرد كه چرا درباره ي آن چه خودش اهميت اخلاقي دلبخواه مرزهاي جغرافيايي مي داند ترديد نمي كنند. « نظريه همان چيزي را مسلم فرض مي كند كه بايد اثباتش كند يعني مشروعيت جمع هاي برخوردار از حاكميت و عاقلانه بودن تقسيم بشر به دولت هاي جداگانه ي برخوردار از حاكميت را» (Linklater 1990a:77).
طبق استدلال لينكليتر، سنت كانت بهترين نقطه ي آغاز براي نظريه ي سياسي بين المللي است كانت برخلاف پيشينيانش ضرورت هاي عقلي را زيردست ممكن هاي طبيعي و عرفي قرار نمي داد. همان گونه كه لينكليتر مي گويد:
پروژه ي كانت از احراز غاياتي شروع مي شود كه انسان ها بي هيچ قيد و شرطي موظف اند به عنوان موجودات خردمندي كه توانايي گريختن از جبرهاي طبيعي را دارند پيگير آن ها باشند؛ و در ادامه به نفع دگرگوني ريشه اي جهان سياسي و در جهت شرايطي استدلال مي كند كه در آن همه ي انسان ها موافق با احكام ريشه گرفته از سرشت عقلاني مشترك شان زندگي كنند. (Linklater 1990a:99)
در گام بعد، لينكليتر به شترح نسبتاً مفصل عناصر اساسي انديشه ي كانت و نيز اين مسئله مي پردازد كه چگونه تفسير پيشرفت باورانه ي او از اخلاق سياسي، جايگزيني براي تصوير واقع گرايانه ي مسلطي به دست مي دهد كه از روابط بين الملل وجود دارد. ولي لينكليتر به خوبي مي داند كه «خردباوري» كانت، باور او به اين كه مي توان محتواي واجب هاي حتمي را به كالبد قانون كشيد تا افراد تنها بر اساس خرد، (نه در مقام وسيله بلكه) چونان غاياتي مستقل تلقي شوند، در برابر آن چه خودش «نقد تاريخ باوران» مي خواند آسيب پذير است. او مي پذيرد كه «خردباوري كانت» نمي تواند تفسيري از شرايط تاريخي پيدايش خود به منزله ي محصول فرهنگ نظري غرب به دست دهد. به علاوه اين استدلال هگل را هم مي پذيرد كه خود خرد در شكل هاي بسيار متفاوتي از زندگي متبلور مي شود نه اين كه به صورتي عامل و منفرد در ذهن افراد پيشااجتماعي حضور داشته باشد هر چند كه تاريخ باوري، مباني نظريه ي سياسي بين الملل را در ابهام فرو مي برد ولي بايد آن را پيشرفت مهمي نسبت به موضع گيري انتزاعي خردباوري بدانيم.
(Linklater 1990a:130)
لينكليتر مي خواهد جهان ميهني اخلاقي كانت را از اتهام نسبي گرايي حفظ كند و اين كار را با توسل جستن به آن چه خودش «تاريخ فلسفي» مي خواند انجام مي دهد. مي توانيم با دنبال كردن مسير رشد آزادي در طول تاريخ از منبع خردباورانه ي آزادي فراتر رويم. لينكليتر با بهره جستن از آثار هگل و ماركس مي گويد كه گرچه آزاي در بسترهاي فرهنگي خاص همواره به شيوه هاي مختلفي ارج گذاشته شده است، مي توان براي مناسبات ميان جوامع در تاريخ «نمونه هاي آرماني» ساخت و سير تحول تاريخي خرد بشر را دنبال كرد. يا دست كم چنين به نظر مي رسد كه اين همان انتظاري است كه لينكليتر از نظريه پردازان سياسي بين الملل دارد. به گفته ي او بايد به جاي چسبيدن به تقسيم كار عملي ميان نظريه ي سياسي و بررسي روابط بين الملل به وراي درون جوامع نگاه كنيم و ببينيم گروه هاي بيگانه با هم، چگونه شروع به بازشناسي امكان برقراري مناسبات مبتني بر برابري و عدالت مي كنند؛ [ما] مي توانيم بررسي وقوف اين گروه ها به امكان فائق آمدن بر خاص نگري شان را هم كه نتيجه ي بيگانگي شان با هم است و منجر به روابطي ضروري در جريان كشف و كاربست اصول عام در دل جامعه اي فراگير مي شود اضافه كنيم.
(Linklater 1990a:166)
لينكليتر در انسان ها و شهروندان چندان شرحي در اين باره نمي دهد كه اين بررسي ها دقيقاً چگونه بايد صورت گيرد. در واقع به حق بايد گفت كه از 1982 كه اين كتاب براي نخستين بار منتشر شد ولي در اين مسير چندان پيش نرفته است. به عبارت ديگر، او تلويحاً از نظريه اي ياد مي كند كه ممكن است به كمك آن بتوانيم بدون زيردست قراردادن آزادي، تك تك شهروندان نسبت به نوعي سازمان فوق ملي، دولت ملي را پشت سر گذاريم ولي همچنان روشن نيست كه اين نظريه دقيقاً چيست و سازو كارهاي اين گذار چگونه است. از همين رو تا امروز وصف «هموارسازي راه» تعبير شايسته اي درباره ي كارهاي اوست. اين قضاوت منفي و بي رحمانه اي نيست زيرا راهي طولاني بايد هموار شود. از 1982 لينكليتر به نقد مستمر منطق هاي نظري و رويّه هاي اجتماعي حذف و دگرسالاري در تاريخ مناسبات ميان دولت ها و نيز در نظريه روابط بين الملل پرداخته است.
لينكليتر به عنوان بخشي از اين نقادي مي گويد شايد بتوان با بررسي اين مسئله كه چگونه هر يك از «بُن نگره هاي» جا افتاده ي روابط بين الملل روي مشكلات خاصي تكيه و از مشكلات ديگري كه در بُن نگره هاي ظاهراً «رقيب» مهم شمرده مي شوند صرف نظر مي كند از حد اين بُن نگره ها فراتر رفت. اين حرف اصلي دومين كتاب مهم او فراسوي واقع گرايي و ماركسيسم: نظريه ي انتقادي و روابط بين الملل (1990) است. واقع گرايي از سياست بين الملل تصويري به صورت كشمكش بر سر قدرت در نبود هرگونه اقتدار سياسي غالب ميان دولت ها به دست مي دهد. ولي اين مكتب به زيان آزادي بر ضرورت تأكيد مي كند و در اين باره كه چگونه ممكن است بتوانيم خودمان را از اين شرايط «خلاص كنيم» چندان چيزي به ما نمي گويد. از سوي ديگر، ماركسيسم درباره ي سرچشمه هاي جنگي كه بر اثر رقابت دولت ها با هم در مي گيرد چندان حرفي ندارد. بايد از هر دوي اين مكتب ها «فراتر رويم» و لينكليتر بسيار پشتيبان آن دسته از جامعه شناسان تاريخي (ـــ جامعه شناسي تاريخي) است كه سربرآوردن دولت را در بستر نيروهاي اقتصادي و اجتماعيِ فرامليِ سرمايه داري، توسعه و صنعتي شدن تشريح كرده اند. اما همان گونه كه در معرفي فشرده ي كارهاي گيدنز، مان، تيلي و والرشتاين در همين كتاب خاطر نشان ساختيم گرچه اين حقيقتي است كه آن ها دولت ها را در بستر روابط «داخلي» و «بين المللي» مي شناسند-در واقع آن ها دولت دارند بفهمند از لحاظ تاريخي، اين مقوله ها چگونه پديد مي آيند-در آثار آن ها درباره ي آن چه لينكليتر «پروژه ي عملي تعميم همبستگي در وراي دولت ملي» مي خواند مطالب بسيار ناچيزي مي توان يافت (Linklater 1990b:171). پيش از پرداختن به مشكل عمده اي كه رويكرد «انتقادي» لينكليتر در قبال روابط بين الملل دارد بهتر است دستور كاري را كه خودش براي اين رشته دارد به طور خلاصه بيان كنيم. لينكليتر طي دهه ي گذشته «بيانيه هاي» متعددي از طرف نظريه ي انتقادي صادر كرده است و در همه ي آن ها خواستار تكيه ي مستقيم روي مسئله ي همبستگي در امور جهاني و سرشت، توسعه و تغييرپذيري اصول شمول و حذف اخلاقي شده است (به ويژه نك:Linklater 1992).
از لحاظ مضامين، دستور كار نظريه ي انتقادي به عنوان «مرحله ي بعدي» تكامل بررسي روابط بين الملل دست كم سه جنبه دارد: جنبه ي فلسفي-هنجاري، جنبه ي جامعه شناختي، و جنبه ي عملي. جنبه ي فلسفي آن بر مباني منطقي اصول مسلط حذف و شمول اخلاقي در زندگي اجتماعي به ويژه اصل حاكميت كه مبناي شمول شهروندان و حذف «بيگانگان» قرار مي گيرد تكيه دارد. معمولاً اين جنبه به دلايل ترجيج دادن دولت به جاي جامعه ي دولت ها يا جامعه ي كل بشريت به منزله ي شكل مناسب همبستگي مي پردازد. اما در اين اواخر، نظريه پردازان انتقادي كوشيده اند با تكيه روي ديگر اصول شمول و حذف در مسائل جهان كه با طبقه، نژاد و جنسيت در پيوندند شرايط بحث را گسترده تر سازند.
لينكليتر در اين چارچوب تا حدودي به پيدايش پسانوگرايي هم مي پردازد. او با اين كه مثلاً از آثار فوكو و اين دليل كه ما را متوجه روابط پيچيده ي ميان قدرت و آگاهي در نهادهاي نو مي سازد تمجيد مي كند و معتقد است كه نبايد به واسطه ي مبالغ درباره ي اهميت «تفاوت»(ـــ هويت/تفاوت) و احترام گذاشتن به «ديگران» توانايي قضاوت اخلاقي عام را از دست دهيم. جنبه ي جامعه شناختي نظريه ي انتقادي روابط بين الملل به تغيير پذيري اصول شمول و حذف اخلاقي در طول تاريخ بازمي گردد. لينكليتر كه مبنا را بر اين صغراي فلسفي مي گذارد كه توانايي هاي اخلاقي بشر را نبايد (مانند كانت) مفروض انگاشت يا مسلم گرفت بلكه بايد در چارچوب نوعي نظريه ي تاريخ براي آن دليل آورد سه نوع يادگيري اجتماعي را مشخص مي سازد: يادگيري چگونگي دست و پنجه نرم كردن با شرايط ستيز يا رقابت راهبردي؛ يادگيري چگونگي مديريت تغييرات فناوري و اقتصادي يا توجيه فني-ابزاري؛ و يادگيري اخلاقي-عملي، لينكليتر معتقد است تاريخ بشر حاكي از توانايي احتمالي براي فراتر رفتن از محدوديت هاي خاص نگرانه اي كه براي آزادي وضع شده و حتي تمامي اشكال حذف است. سومين جنبه ي مضموني نظريه ي انتقادي روابط بين الملل جنبه ي عملي يا همان گونه كه لينكليتر مي گويد جنبه ي «كِردمان شناسي» آن است: بررسي فرصت هاي عملي براي مداخله در روابط بين الملل با هدف گسترش دامنه ي تكاليف اخلاقي به آن سوي مرزهاي سرزميني.
اين ها همه چه معنايي دارد؟ بايد گوشزد كنيم كه لينكليتر در سطح بالايي از انتزاع قلم مي زند و با يك بار خواندن آثارش نمي توان آن را به طور كامل فهميد. از آن كه بيش تر نوشته هاي او در سطح زَبَر نظريه بيان شده است آخرين جنبه ي دستور كار وي احتمالاً بسط نيافته ترين بُعد پروژه ي كلي اوست. در واقع، مي توان در نوشته هاي او بين لزوم پشت سر گذاشتن نظام دولت ها (كه در نوشته هاي قديمي ترش مورد تأكيد است) و تمايل به پذيرش نظام دولت ها به منزله ي واسطه ي تغيير و اصلاح، نوعي دودلي را تشخيص داد. گرايش دوم در آثار جديدتر وي مورد تأكيد قرار گرفته است كه به امكانات اخلاقي براي «حُسن شهروندي بين المللي» در سياست خارجي استراليا مي پردازد (Linklater 1992).
مشكل اصلي آثار لينكليتر اين است كه به جاي تأكيد آثار جديدش بر فلسفه ي تاريخ و جامعه شناسي بايد از نو به تأكيد بر نظريه ي سياسي بپردازد. همان گونه كه در اين معرفي مختصر از سير آثار لينكليتر نشان داديم كه او كار خود را با نقد تلاش هايي آغاز مي كند كه براي توجيه جدايي دو حوزه از تكاليف اخلاقي «داخلي» و «خارجي» صورت مي گيرد. سپس به بررسي اين مسئله مي پردازد كه چگونه در بُن نگره پرنفوذ واقع گرايي و ماركسيسم جلوي بررسي اصولي انواع جوامع و روابط ميان آن ها را گرفته اند. سرانجام آثار او شامل برخي مقاله هايي است كه تحت تأثير نظريه ي انتقادي مكتب فرانكفورت و آثار يورگن هابرماس، فيلسوف آلماني، سعي در تعيين دستوركار روابط بين الملل به منزله ي يك ميان رشته «فرايافت باور» (ـــ فرايافت باوري) دارد. هابرماس در سراسر آثار خود سعي در آشتي دادن پويش هاي جامعه بربادده و ضد مردم سالارانه ي توسعه ي سرمايه داري داشته است. ولي مي توان گفت كه تكيه بر انديشه هاي هابرماس به عنوان منبع الهام نظريه ي انتقادي روابط بين الملل با بُعد «كردمان شناسي» پروژه لينكليتر مغايرت دارد. اين نكته را رابرت جكسون به خوبي بيان كرده است:
[لينكليتر براي قضاوت درباره ي] مواردي از تعارض فرهنگ ها كه قطعاً بروز مي كند و مسلماً معماهاي اخلاقي اساسي جامعه ي بين الملل است هيچ گونه مبناي فلسفي به دست نمي دهد. هابرماس و فوكو، كه پاي بند نظريه ي جامعه شناختي هستند، نمي توانند كمك چنداني به رفع تنگناهاي هنجاري كنند. «جامعه شناسي تطبيقي قوانين اخلاقي» هم كه بر بررسي موارد تاريخي پايه مي گيرد راه حل اين مشكل نيست. اگر معتقد به نسبي گرايي نباشيم بايد به نوعي معيار رفتار مانند نيازهاي اساسي، حقوق بشر، مصلحت مشترك، و مانند آن توسل جوييم. تنها با دفاع از شناسايي و محترم شمردن «ديگران» يا گنجاندن آن ها در حوزه ي برابري و استحقاق مشكل برطرف نمي شود زيرا صرفاً اين مشكل را كه كدام جنبه از رفتار ديگران را بايد به رسميت و محترم شناخت و كدام جنبه ها را نه به تعويق مي اندازد. حتي اگر همه را هم در جمع همبسته ي خودمان راه دهيم هنوز بايد برخي از انواع رفتارها را كه با اين همبستگي مغايرت دارد ممنوع بدانيم. شمول و حذف در نهايت ناظر بر طبقه، جنس، نژاد، كاست، مليت و ديگر مقوله هاي جامعه شناختي نيست بلكه ناظر بر رفتار انسان است (Jackson 1992:274. تأكيد افزوده شده است).
ـــ بِيتس؛ كاكس؛ گيدنز؛ مان؛ والرز؛ وايت

مهم ترين آثار لينكليتر

-1981 Rationality and Obligation in the states-system:the lessons of Pufendorf's law of nations,Millennium:Journal of International Studies 9:215-28.
-1986 Realism,Marxism and Critical International theory,Review of International Studies 12;301-12.
-1990a Men and Citizens in International Relations,Second edition,London,Macmillan.
-1990b Beyond Realism and Marxism : Critical Theory and International Relations,London Macmillan.
-1990c The Problem of Community in international relations,Alternatives 15:135-53
-1991 Marxism and international relations: antithesis,reconciliation and transcendence,in Richard L.Higgott and James L.Richardson (eds),International Relations:Global and Australian Perspectives on an Evolving Discipline, Canberra,The Australian University Press,70-91.
-1992 The question of the next stage in international relation theory:a critical-theoretical perspective,Millennium:Journal of International Studies 21:77-98.
-1995 Boundaries in Question:New Directions in International Relations (co-editor with John Macmillan),London,Pinter,
-1995 Neorealism in theory and Practice,in ken Booth and Steve Smith (eds),International Relations theory Today,Cambridge,Polity Press,241-62.
-1995 Political community,in Alex Danchev (eds) Fin de Siècle:The Meaning of the Twentieth Century,London,Tauris Academic publishing.
-1996 Theories of International Relations (co-editor with Scott Burchill),Basingstoke,Macmillan.
-1996 The achievments of critical theory in Steve Smith,Ken Booth and Marysia Zalewski(eds),International Theory:Positivism and Beyond,Cambridge,Cambridge University Press.279-98.
-1997 The Transformation of Political Community,South Carolin,University of South Carolinaa Press.
-1992 what is a good interantional citizen? in paul keal (ed). Ethics and Foreign policy,St Leonards,Allen & Unwin,21-43.


-1992 Brown,Chirs,International Raltions Theory:New Normative Approaches,London,Harvester Wheatsheaf.
-1994 Brown,Chris,Turtles all the way down:antifoundationalism,critical theory and international relations,Millennium Journal of International Studies 23,213-36.
-1994 Cox,Wayne S.and Sjolander,Claire T.(eds),Beyond Positivism:Critical Reflections on International Relations:Boulder,Colorado,Lynne Reinner.
-1995 Devetak,Richard,The project of modernity and internatioanl relations theory,Millennium:Journal of International Studies 24; 27-51.
-1991 Hoffman,Mark,Restructuring reconstruction,reinscription,rearticulation:four voices in critical international theory,Millennium:Journal of International studies 20.
-1992 Jackson,Robert H;.Pluralism in internations Political theory ,Review of International Studies,Apri.
-1997 keyman,E.Fuat,Globalisation,State,Identity,Difference:Toward a Critical Social Theory of International Relations,Atlantic Highlands,New Jersey,Humanities Press.
-1995 Neufeld,Mark,The Restructuring of International Relations Theory,Cambridge,Cambridge University Press.
-1996 Spegele,Roger D.Realism in International Theory,Cambridge,Cambridge University Press.
-1986 Suganami,Hidemi,,Reflections on the Domestic analogythe case of Bull,Beitz and Linklater,Review of International Studies 12:145-58.
-1966 wight,Martin,Why is there no international theory? in Martin Wight and Herbert Butterfield (eds),Diplomatic Investigations,Essays in the Theory of International Politics,London,Allen & Unwin.
مارتين گريفيتس

منبع مقاله :
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390