نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب





 
نوعي احساس خودآگاهي ملي كه يك ملت را برتر از همه ي ديگر ملت ها جاي مي دهد. ملت گرايي اصطلاح بسيار دامنه داري است كه تعبيرهاي متعدد و متفاوتي از آن به عمل آمده است و به طور كلي هم بُعدي فرهنگي و هم بُعدي سياسي دارد. بررسي ملت گرايي از آغاز سده ي بيستم رواج يافته است و يكي از كانون هاي توجه پژوهشگراني بوده است كه سعي در شناخت توسعه ي دولت ملي، مفهوم ملت و سرشت ستيز قومي در دوران معاصر داشته اند. در خصوص خاستگاه هاي ملت گرايي مكتب هاي فكري مختلفي از تاريخي (يا آغازين) گرفته تا نو وجود دارد. نوگرايان خاستگاه هاي ملت گرايي را در دوران نو، يعني از زمان تكوين دولت ملي، مي دانند حال آن كه ديگر محققان معتقدند ريشه هاي آن به پيكربندي هاي اجتماعي پيشانو به ويژه پيکربندي هاي ملازم با گروه هاي قومي پراکنده باز مي گردد. به همين سان، درباره ي خط سير ملت گرايي در سده ي بيستم هم ديدگاه هاي متنوعي وجود دارد. سرانجام، بررسي ملت گرايي در سال هاي اخير هر چه بيش تر حالتي ميان رشته اي پيدا كرده و منجر به طرحي طيفي از ديدگاه ها و تفسيرها شده است. در آغاز، بررسي ملت گرايي به تاريخ دانان محدود بود ولي پس از آن دامنه يافته و ديدگاه هايي از انسان شناسي، جامعه شناسي، روان شناسي، فلسفه، حقوق، اقتصاد، زبان شناسي، و علم سياست را نيز شامل شده است.

ملت

با وجود اهميتي كه ملت گرايي دارد درباره ي اين كه چرا ملت گرايي بر بخش اعظم مردم جهان چنين تأثيرگرايي داشته است اتفاق نظري وجود ندارد. هرگونه بررسي ملت گرايي بايد پس از تحليل اين مسئله صورت گيرد كه ملت چيست. اين تحليل به واسطه ي آن كه غالباً اصطلاحات «ملت»، «دولت» و «كشور» مترادف با هم به كار مي روند پيچيده تر مي شود. دو اصطلاح آخر اشاره به واحدها يا موجوديت هاي سياسي دارند. اصطلاح نخست براي توصيف گروهي از افراد به كار مي رود كه ممكن است در دولت يا كشور واحدي زندگي بكنند يا نكنند. اين تمايز در زبان آلماني با دو واژه staatsangehorigheit (شهروندي) و Nationalitat (مليت) بيان مي شود. يك نفر مي تواند بي آن كه شهروند آلمان باشد مليت آلماني داشته باشد.
تعاريف ملت يا مليت يا بر معيارهاي عيني متكي هستند يا بر ملاك هاي ذهني يا بر آميزه اي از هر دو. بيش تر تعاريف عيني مليت بر اشتراك اعضاي يك گروه در ويژگي خاصي مبتني هستند. زبان مشترك، مذهب مشترك، قوميت مشترك (تبار مشترك) و فرهنگ مشترك همگي به منزله ي معيارهايي براي تعريف ملت ها مورد استفاده قرار گرفته اند. بررسي علّي تاريخ تفكيك و تنوع يابي ملت ها نشان مي دهد كه اين عوامل در تعيين مليت اغلب مؤيد و مقوم يکديگرند. در حال حاضر مليت هاي معين مانند كروآت ها تقريباً تنها و تنها بر پايه ي تفاوت هاي مذهبي متمايز از صرب ها شناخته مي شوند. به همين سان، پاكستاني هاي اردوزبان از هندي هاي هندوزبان عمدتاً به دلايل مذهبي متمايز مي شوند. اما در ديگر موارد به نظر مي رسد كه مذهب مشترك به عنوان ملاك ترسيم مرزهاي مليت از دقت كم تري برخوردار باشد. براي نمونه، ملت آلمان عمدتاً به دو دسته ي پروتستان ها و كاتوليك ها تقسيم مي شوند. برعكس، ساكنان فرانسه و ايتاليا با اين كه هر دو عمدتاً كاتوليك هستند به دو مليت متفاوت تعلق دارند.
يكي از رايج ترين نشانه هاي عيني مليت، زبان مشترك است. ر واقع زبان مشترك عامل بسيار قدرتمندي در يكپارچگي ملي است. اما اين تعريف هم دشواري هاي فراواني دارد. اولاً آن چه امروزه زبان هاي ملي خوانده مي شود كمابيش ساخته هايي مصنوعي و اعتباري است. اين گفته ي مسلماً در مورد بسياري از زبان هاي شرق ميانه ي اروپا و جهان غيراروپايي صدق مي كند. ساير زبان هاي ملي به دلايل امپرياليستي ابداع شده اند. زبان هاي مختلف آسياي مركزي مانند زبان هاي ازبكي، قرقيزي، و قزاقي تا پيش از آن كه در دهه ي 1930 توسط زبان شناسان شوروي از دل گويش هاي محلي سرهم بندي شوند وجود خارجي نداشتند. سپس اين زبان ها به منزله ي شاهدي در تأييد ادعاهاي شوروي داير بر وجود ملت هاي متعدد در آسياي مركزي مورد استفاده قرار گرفت و در گام بعد مبنايي براي تقسيم اين خطه به جمهوري هاي سوسياليستي شوروي جداگانه در راستاي راهبرد «تفرقه بينداز و حكومت كن» شد.
حتي در مواردي كه يك گويش محلي به يك زبان محلي تبديل مي شود اين دگرگوني نوعاً پس از پايه گذار يك دولت ملي صورت مي گيرد. براي نمونه، زبان فرانسوي تنها پس از تشكيل دولت ملي فرانسه به صورت يك زبان ملي درآمد. در 1789 تنها نزديك به نيمي از مردم پادشاهي فرانسه به زبان فرانسوي سخن مي گفتند. براي انقلابيون ملت گرا، تبديل زبان فرانسوي به زبان مشترك اين ملت از بالاترين درجه ي اهميت برخوردار بود. همين مطلب را مي توان درباره ي زبان هاي آلماني، ايتاليايي، مجار، و ديگر زبان هاي نوِ اروپا گفت. وجود زبان مشتركي به منظور انجام امور اداري، آموزش و پرورش دولتي، و فرماندهي نظامي ابزار مهمي براي تعميم كنترل ديوان سالارانه ي دولت نو بود. بدين ترتيب زبان هاي ملي تا اندازه ي زيادي زاده ي دولت هاي ملي نو هستند و نه برعكس.
بنابراين به نظر مي رسد كه وجود پيشاپيشِ ويژگي هاي زباني يا مذهبي مشترك نمي تواند شاخص هاي مطلقي براي يك ملت باشد. قوميت و تبار مشترك از ديگر معيارهاي ممكن براي ترسيم مرزهاي ملي است. اين معيارها به ويژه طي اواخر سده ي نوزدهم و اوايل سده ي بيستم رواج داشت و با شيفتگي آن دوره به شبه علم نژادي عجين بود. اما از ديد محققان امروزي، قوميت ملاك مشكوك تري به نظر مي رسد. براي نمونه، مردمان مختلف منطقه ي مديترانه آشكارا زاده ي سده ها آميزش قوميت ها با هم هستند. به همين سان، ملت هاي امريكا، مكزيك يا انگلستان از مردماني با پيشينه هاي قومي متعدد و متفاوت تشكيل يافته اند.
بر اين اساس، گرچه ويژگي هاي عيني مي تواند به مثابه معياري بسيار ابتدايي براي تعيين وجود يك ملت كارگشا باشد ولي اين ويژگي ها كافي نيستند. در واقع، يك ملت مي تواند موجوديتي بسيار ذهني باشد. بسياري از محققان ملت گرايي در نهايت به اين نتيجه ي (تقريباً خشونت آميز) رسيده اند كه اگر مردمي احساس كنند كه به يك ملت معين تعلق دارند متعلق به آن ملت خواهند بود.
ملت گرايي در مقام يك ايدئولوژي سياسي به معني طرح اين ادعاست كه افرادِ متعلق به گروه خاصي كه ملت خوانده مي شود بايد در ناحيه ي خاصي زندگي كنند و دولتي خاص خود داشته باشند. ملت گرايي در اين تعبير با ميهن پرستي كه اشاره به احساس وفاداري به يك دولت ملي موجود دارد متفاوت است. چنين تعريفي بر ملت گرايي به عنوان روشي براي مرزبندي ميان مردم انگشت مي گذارد.
چه ملت گرايي را يك ايدئولوژي بدانيم، چه يك وضعيت ذهني، باز مي توان پرسيد كه چرا چنين تعداد زيادي از مردم از ايدئولوژي هاي قديمي تر و جهان شمول تر (مانند مذهب مسيحيت) و هويت هاي شخصي غيرملي (مثلاً بر اساس حرفه يا موقعيت اجتماعي) دست شستند؟ برخي از محققان ريشه هاي ملت گرايي را به جنبش اصلاح مذهب مي رسانند. خود اين جنبش در توسعه ي احساسات ملت گرايانه اوليه نقش مهمي داشت به ويژه با توجه به انقلاب صنعت چاپ و در پي آن افزايش چشمگير نشريات به زبان هاي مختلف محلي (برخلاف زبان جهان شمول لاتين) كه موجب تضعيف مقامات كليسايي در مقام مفسران انجيل شد و زمينه را براي استقرار ملت فراهم ساخت. گرجه شايد انقلاب صنعت چاپ بذرهاي خودآگاهي ملي را پراكنده باشد ولي بيش تر مردم همچنان خودشان را بر اساس قرابت مذهبي و نه مليت شان مي شناختند.
بيش تر محققان ملت گرايي بين دگرگوني هايي كه در سال هاي پاياني سده ي هجدهم جريان داشت و توسعه ي ملت گرايي طي همين دوره پيوندي علت و معلولي قائل اند. وقتي مردم روستاها و مزارع خودشان را براي رفتن به شهرهاي روبه رشد ترك گفتند بسياري از دلبستگي هاي پيشين خودشان را نيز پشت سر خود جا گذاشتند و پذيراي دلبستگي هاي جديد شدند. دگرگوني هاي اجتماعي و اقتصادي بزرگي كه طي اواخر سده ي هجدهم جريان داشت با تغيير انديشه ي سياسي همراه شد زيرا ليبراليسم رقابت بُرنده ي خود را با انديشه هاي حق الهي پادشاهان و حكومت مطلقه آغاز كرد. براي نمونه، جنگ استقلال آمريكا هم تجلي انديشه ي تعيين سرنوشت خود توسط يك ملت بود و هم تأكيدي بر اصول ليبرالي ريشه نگرانه. مليت امريكايي بر اساس اعتقاد به مجموعه اي از احكام ليبرالي تعريف مي شد كه به باور امريكاييان نه تنها درباره ي خودشان بلكه در مورد كل بشريت نيز صادق بود. به همين سان، ملت گرايي انگليسي طي سده هاي هجدهم و نوزدهم توسعه يافت ريشه هايش به انديشه آزادي فردي باز مي گشت.
رشد دولت نامتمركز و نيز شيفتگي به زبان هاي محلي به رشد ملت گرايي دامن زد. دولت هاي نو نيازمند اين بود كه زبان مشتركي را ميان اتباع خود رواج دهد. مدارس عمومي (يعني دولتي) دقيقاً هم زمان با رشد ملت گرايي تشكيل شدند. دولت تا حدودي براي تقويت احساس وفاداري به خود و در عين حال براي تسهيل كار ويژه هاي خود مانند وصول ماليات و سربازگيري، از مدارس دولتي براي‌ آموزش زبان ملي مشترك (اجباري) استفاده كرد. استخراج درآمدهاي مردم و تشكيل سازمان هاي نظامي گسترده اي براي توسعه طلبي ارضي. محرك سربرآوردن نظام دولت هاي نو در اروپا شد. پيدايش ايدئولوژي ملت گرايي در مرحله ي بعد ارتباط نزديكي با اين روند دارد. با گسترش حكومت مستقيم در سراسر اروپا، رفاه، فرهنگ و امور روزمره مردم معمولي اروپا بستگي به اين پيدا كرد كه دولت ها دست به برقراري زبان هاي ملي، نظام هاي آموزش و پرورش ملي، خدمت نظام ملي و خيلي چيزهاي ديگر زدند. در سطح خارجي، آن ها شروع به كنترل جابه جايي هاي از اين سو به آن سوي مرزها، استفاده از تعرفه ها و گمركات به مثابه ابزارهاي سياست گذاري اقتصادي، و رفتار با بيگانگان همچون انواع متفاوتي از مردم كردند كه شايستگي برخورداري از حقوق محدودي را داشتند و بايد به دقت زير نظر قرار مي گرفتند. در نتيجه، دو نوع مليت سربرآورد كه هر يك مقوّم و مؤيد ديگري بود: يكي ديگر اشاره به بسيج مردمان بي بهره از دولت حول دعوي استقلال سياسي دارد، و ديگري كه ناظر بر بسيج مردم دولت موجود حول احساس نيرومند هم هويتي با دولت خودشان است. گذشته از اين جنبه هاي رشد دولت نو، تصادفي نيست كه مشاركت توده ها در سياست مصادف با عصر ملت گرايي شد. با مردم سالارانه تر شدن سياست و بر باد رفتن آخرين نشانه هاي مشروعيت پيشين پادشاهان، حكمرانان به شالوده ي جديدي براي مستقر ساختن قدرت خودشان نياز داشتند.
هم ليبراليسم و هم ملت گرايي شديداً از حكومت مطلقه خانداني و مميزي و سركوبي كه برقرار مي ساخت متنفر بودند و طي سده ي هجدهم و اوايل سده ي نوزدهم سرنوشت خودشان را به هم گره زدند. اما جنگ هاي فرانسه انقلابي و جنگ هاي ناپلئون توانست بسياري از جنبه هاي فردباوري و ليبراليسم را كه در ملت گرايي وجود داشت از بين ببرد. از ميانه ي سده ي نوزدهم، تاريخ ملت گرايي در قاره ي اروپا تحت سيطره ي مضامين هرچه ضد ليبرالي تر يا ضد فردباورانه تري قرار داشت. ملت هايي كه داشتند در اروپا سربرمي آوردند با ملت گرايي نه به مثابه محملي براي آزادي فردي بلكه چونان پرستش قدرت جمعي آشنا شدند.
در بخش اعظم اروپاي غربي، مرزهاي جغرافيايي دولت ملي پيش از تشكيل خود آن ملت كشيده شده بود. براي نمونه، پيش از آن كه ملت فرانسه اي وجود داشته باشد پادشاهي فرانسه وجود داشت. در اروپاي مركزي و شرقي وضعيت كاملاً عكس اين بود. در اين نواحي نخستين ملت ها متولد شدند و سپس دولت هاي ملي تشكيل گرديدند. بخش اعظم شرق ميانه اروپا تحت كنترل چهار امپراتوري چند مليتي بزرگ يعني آلمان، روسيه، هابسبورگ و عثماني قرار داشت. بسياري از مردمي كه در اين امپراتوري ها به سر مي بردند فاقد هرگونه دولت تاريخي بودند كه بتوانند با آن احساس هم هويتي كنند. براي مردمان ساكن در مركز و شرق اروپا، چشمداشت هاي ليبرالي ملت گرايي تحت الشعاع قرار گرفت حال آن كه هدف تشكيل يك دولت ملي، برجسته شد. توسعه ي ملت گرايي در آسيا و بعدها در افريقا تا اندازه ي زيادي تحت تأثير نقش روبه رشد قدرت هاي اروپايي در اين نواحي قرار داشت. در واقع ملت گرايي ديرتر از همه در آسيا و افريقا توسعه يافت و بسياري از بدترين نمودهاي امروزي آن نيز در همين دو قاره به چشم مي خورد.
ملت گرايي در روابط بين الملل نقش مبهمي دارد. از يك سو، ملت گرايي براي تقسيم بندي انسان ها بر اساس سرزمين توجيهي به دست مي دهد. از سوي ديگر، چون بسياري از مرزبندي هاي سرزميني (به ويژه در آسيا، خاورميانه و آفريقا) پيش از ظهور ملت گرايي تعيين شده است اصل تعيين سرنوشت ملي براي حقوق بين المللي معاصر كه مبتني بر حاكميت دولت است شديداً مخرب است. هيچ نشانه اي حاكي از اين تناقض نما در آينده ي قابل پيش بيني وجود ندارد.

ملت ها و دولت ها

شايد ملت ها و دولت ها يكسان به نظر رسند ولي چنين نيستند. دولت ها در قلمرويي با مرزهاي مشخص بر مردم حكم مي رانند. آن ها قوانين، ماليات ها، مقامات رسمي، پول، خدمات پستي، نيروي انتظامي، و (معمولاً) ارتش دارند. آن ها جنگ به راه مي اندازند، درباره ي پيمان ها به مذاكره مي پردازند، مردم را به زندان مي اندازند، و به هزاران طريق ديگر به زندگي سامان مي بخشند. برعكس، ملت ها گروه هايي از مردم اند كه مدعي داشتن علقه هاي مشتركي چون زبان، فرهنگ، هويت تاريخي هستند. برخي گروه هايي كه ادعاي ملت بودن دارند از خود دولتي دارند مانند فرانسويان، هلندي ها، مصريان و ژاپني ها، برخي ديگر دولتي از خود ندارند بلكه خواهان تشكيل يك دولت اند از جمله تبتي ها، چچني ها و فلسطينيان. برخي ديگر خواستار تشكيل دولتي از خود نيستند ولي مدعي و بهره مند از خودمختاري نسبي هستند. كارن ها خود را ملتي مي دانند كه در داخل دولت برمه/ميانمار به دام افتاده اند. سيوكس ها ملتي در داخل مرزهاي انگلستان هستند. هر يك از اين ملت ها قلمرو، حقوق، قوانين و فرهنگي ويژه خود دارند ولي دولتي از خود ندارد. برخي از ملت هاي تصوري بزرگ تر از دولت ها هستند يا مرزهاي دولت را در مي نوردند. ملت عرب بيش از يك دوجين دولت را در بر مي گيرد حال آن كه ملت كُرد در سرزمين هاي پهناوري از چهار دولت ساكن است.
برخي افراد دولت ها را موجوديت هايي ثابت و هميشه برپا در بيش تر جهان مي پندارند. ولي در واقع دولت ها سيال اند. مرزهاي دولت اغلب-به واسطه ي جنگ، مذاكره، داوري و حتي فروش اراضي (مانند فروش آلاسكا توسط روسيه به ايالات متحده) تغيير مي كند. برخي دولت ها جان سخت بوده اند ولي برخي ديگر امروز هستند و فردا از بين مي روند. طي دهه ي گذشته تعدادي از دولت ها از بين رفته اند-چكسلواكي، آلمان شرقي، يمن شمالي و جنوبي، و مسلماً اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي.
شناسايي ديپلماتيك به يك دولت جديد (يا به حكومت يك دولت) مشروعيت مي بخشد ولي گاهي جامعه بين المللي دچار اختلاف نظر مي شود. براي نمونه، فلسطينيان تا حد زيادي تحت صلاحيت ديگر دولت ها قرار دارند البته اكثريت جامعه ي بين المللي ادعاي آن ها را براي برخورداري از دولتي مستقل برحق مي دانند. ساير ملت هايي كه مدعي حق تشكيل دولت مستقل هستند (مانند كوزوو) نتوانسته اند پشتيباني ديگران را جلب كنند و به منزله ي ملت هايي پوچ و نامشروع مردود شمرده شده اند. سازمان ملل هنگام تشكيل پنجاه و يك دولت را در عضويت خود داشت. امروز تعداد اعضاي اين سازمان به بيش از 190دولت مي رسد. اكثريت چشمگير اعضاي فعلي اين سازمان در زمان تشكيل آن با مستعمره بودند (مانند بيش تر كشورهاي آفريقايي) يا جزو ديگر دولت ها (مانند آن هايي كه پس از فروپاشي اتحاد شوروي سربرآوردند).
دولت هاي ملي قديمي در شمال و غرب اروپا در داخل مرزهاي دولت هاي سرزميني موجود سربرآوردند. آن ها جزو نظام دولت هاي اروپايي بودند كه با انعقاد صلح وستفالي در 1648 شكل مشخصي پيدا كرد. برعكس، ملت هاي «متأخر»-كه اولين شان ايتاليا و آلمان بودند-مسير متفاوتي در پيش گرفتند كه دولت هاي ملي مركز و شرق اروپا نيز نوعاً در همان مسير پا گذاشتند؛ در اين موارد شكل گيري دولت در مسيري پيش رفت كه ويژگي اش نوعي آگاهي ملي قبلي بود. تفاوت اين دو مسير (از دولت به ملت يا از ملت به دولت) در پيشينه ي بازيگراني منعكس مي شود كه طلايه داران بناي ملت و دولت بوده اند. در حالت نخست، آن ها وكلاي حقوقي، ديپلمات ها و افسران ارتشي بودند كه به تشكيلات اجرايي پادشاه تعلق داشتند و با هم ديوان سالاري دولت را تشكيل مي دادند. در حالت دوم، آنان از نويسندگان، تاريخ دانان، محققان و روشنفكراني تشكيل مي شدند كه زمينه را براي يكپارچگي ديپلماتيك و نظامي بعدي دولت مهيا ساختند. پس از جنگ جهاني دوم، از دل روند استعمارزدايي نسل سوم و بسيار متفاوتي از دولت هاي ملي، عمدتاً در آفريقاً و آسيا، سربرآوردند. اين دولت ها كه در داخل مرزهايي كه رژيم هاي استعماري پيشين كشيده بودند تشكيل شدند اغلب پيش از آن كه شكل هاي وارداتي سازمان دولت بتواند در هويتي ملي كه تفاوت هاي قبيله اي را در مي نورديد ريشه گيرد حاكميت به دست آوردند. در اين موارد دولت هاي تصنعي بايد نخست با روند ملت سازي محتوا مي يافتند. سرانجام، با فروپاشي امپراتوري شوروي روند شكل گيري دولت هاي ملي مستقل در شرق و جنوب اروپا مسير كمابيش خشونت بار جدايي طلبي را در پيش گرفت؛ در وضعيت اجتماعي و اقتصادي لرزاني كه در اين كشورها حاكم بود شعارهاي قومي-ملي قديمي قدرت اين را داشت كه جمعيت هاي پريشان حال را پاي علم استقلال خواهي گرد آورد.
زماني دولت ملي نماينده ي پاسخي به چالش تاريخيِ يافتن همتايي كاركردي براي يكپارچگي اجتماعي آغاز دوران نو بود كه داشت از هم مي پاشيد. امروزه نيز ما با چالش مشابهي روبه رو هستيم. جهاني شدن تجارت و ارتباطات، جهاني شدن توليد اقتصادي و امور مالي. جهاني شدن گسترش فناوري و جنگ افزارها. و بالاتر از همه جهاني شدن خطرهاي زيست محيطي و نظامي، مسائلي را پيش مي آورد كه ديگر نمي توان در چارچوب دولت هاي ملي يا از طريق روش سنتي توافق ميان دولت هاي برخوردار از حاكميت حل شان كرد. اگر روندهاي فعلي ادامه يابد ممكن است تضعيف پيش رونده ي حاكميت ملي، پي ريزي و گسترش نهادهاي سياسي را در سطح فوق ملي ضروري سازد.
برخي ناظران معتقدند نقش دولت ملي تا حد شهردار نظام سرمايه داري جهاني كاهش يافته و تنها مسئوليت تأمين زيرساخت و خدمات ضروري براي جلب سرمايه گذاري را برعهده دارد. اما اين برداشت بيش از اندازه ساده انگارانه است. جوامع خواستار هويت هم هستند و دولت ملي گاهي در جايي ديگر هويت ها ضعيف بوده موفق به تأمين اين خواسته شده است. بنابراين مي تواند در زمينه ي ابراز هويت يكتايي به جهان خارج كه در پيوند با محلي خاص باشد نقش مهمي بازي كند. دولت ملي در آن دسته موقعيت هايي كه مردم بين چندين گروه بزرگي چند پاره شده اند كه نمي خواهند براي حصول هويتي ملي دست از بخشي از هويت هاي مختلف شان بشويند كم تر موفق است. مالزي، اندونزي، و يوگسلاوي تنها چند نمونه ي بسيار خوب اين وضع در دوران معاصر هستند. در اين موارد، ايدئولوژي ملي به دلايل مختلف نمي تواند بخش هاي بزرگي از مردم را جذب و همگون سازد و موجب بروز بحران اعتقادي دستگاه دولت و گروه مسلط به اجبار (گاه خشونت بار) بدان پاسخ داده مي شود.
تأثيرات فرهنگي جهاني شدن شتابان، عوامل تجزيه كننده اي را با خود به همراه آورده است كه به سمت ذره اي شدن جوامع و به سمت فروپاشي واحدهاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي قديمي تر از جمله واحد خانواده ي هسته اي گرايش دارند. اين گرايش در دولت هاي ملي غرب كه از نظر اقتصادي پيشرفته اند به قاطع ترين شكل وجود دارد و معمولاً موجب كاهش اقتدار، اهميت و موضوعيت دولت ملي به منزله ي يک نهاد شده است.
همراه با اين ذره اي شدن جوامع به ويژه جوامع غربي، گرايش ظاهراً متناقضي به سمت منطقه گرايي پاگرفته است. واگذاري بسياري از كارويژه هاي اقتصادي دولت هاي ملي به واحدهاي منطقه اي يكي از ويژگي هاي اين تازه ترين دور جهاني شدن بوده است. شايد پديده ي مهم تر، رشد شهرهاي جهاني و استقلال فزاينده آن ها از دولتي ملي است كه ظاهراً بدان تعلق دارند. نيويورك، لندن و توكيو را شهرهاي جهاني درجه يك مي شناسند. در حالي كه شهرهايي چون لس آنجلس، فرانكفورت، زوريخ، پاريس، سيدني، سنگاپور و دهه ها شهر ديگر را مي توان شهرهاي جهاني درجه دو دانست. رابطه ي اين شهرهاي جهاني با حكومت هاي ملي به ويژه در حوزه هاي تعيين كننده اي چون سياست پولي، نرخ هاي بهره، پيمان هاي تجاري و مهاجرت در حال تغيير است.
توسعه ي شهرهاي جهاني با رشد قلمروهايي همراه بوده است كه در حاشيه ي فرايندهاي اصلي اجتماعي و اقتصادي قرار گرفته اند و مرزهاي ميان كشورهاي ثروتمند و تهيدست را در مي نوردند. اين برهوت اقتصاديِ پيراموني در عين حال كه بخش اعظم آن چه جهان سوم خوانده مي شود و نيز كشورهاي اردوگاه كمونيستي سابق را در بر مي گيرد در حال حاضر شامل مناطق بزرگي در داخل خود كشورهاي توسعه يافته هم مي شود.
اما بايد به ياد داشت كه كنترل جابه جايي هاي مردم به صورت يكي از كارويژه هاي كليدي دولت ملي نو درآمده و بي تحرك نگه داشتن تهيدستان به ويژه براي آن دسته مناطق ثروتمند جهان كه نمي خواهند شهرهاي شان از «خيل» افرادي پر شور شود كه-معمولاً مهارتي ندارد و-اقتصاد آن مناطق به كارشان نمي آيد به يكي از نگراني هاي اصلي تبديل شده است.
ممكن است در سده ي آينده شاهد زوال باز هم بيش تر دولت ملي به منزله ي يگانه مرز قدر قدرت و به همراه آن رشد باز هم بيش تر سازمان هاي غيردولتي و تمركز قدرت بالفعل در داخل شهرهاي جهاني باشيم. برخي از اين سازمان ها-براي نمونه اتحاديه ي اروپا- بالادست دولت قرار دارند. ديگر سازمان ها مانند نهادهاي بين المللي و شركت هاي چند مليتي از نوع كاملاً متفاوتي هستند. وجه مشترك تمامي اين سازمان ها آن است كه يا برخي از كارويژه هاي دولت ملي را تقبل مي كنند يا موفق مي شوند از کنترل آن بگريزند. آن ها که يا به مراتب بزرگ تر از دولت ها يا فارغ از مرزبندي هاي جغرافيايي باشند، از موقعيت بهتري براي بهره برداري از تحولاتي برخوردارند كه اخيراً در زمينه ي حمل و نقل و ارتباطات پديد آمده است. نتيجه اين كه به نظر رسد قدرت اين سازمان ها در حال رشد و قدرت دولت ملي رو به افول است.
آيا اين امكان وجود دارد كه ملت گرايي را به صورت انتزاعي پديده اي «سودمند» يا «تهديد كننده» تلقي كنيم؟ از جهتي، ملت گرايي را مي توان امري سودمند دانست زيرا مي تواند به ترويج مردم سالاري كمك كند. مشوق تعيين سرنوشت خود، و مانع امپرياليسم شود، و امكان توسعه ي اقتصادي و جست و جوي آزادي را فراهم سازد. از سوي ديگر، مي توان ملت گرايي را امري تهديدكننده دانست زيرا به نفرت گروه ها از هم، بالاگرفتن بيگانه ترسي يا نژادپرستي، سركوب داخلي حقوق اقليت ها، و تجاوزطلبي خارجي دامن مي زند.
ـــ تعيين سرنوشت خود؛ جماعت باوري؛ دولت ملي؛ شكل گيري دولت؛ ميهن پرستي

خواندني هاي پيشنهادي
-1991 Anderson,B.Imagined Communities,2 nd edn,London:Verso.
-1997 Brubaker,R.Nationslism Reframed:Nationhood and the National Question in the New Europe,Cambridge:Cambridge University Press.
-1983 Gellner,E.Nations and Nationalism,Oxford:Blackwell.
-1994 .Hutchinson,J.and Smith,A.(eds) Nationalism,Oxford:Oxford University Press
-2004 Puri,Y.Encountering Nationalism,Oxford:Blackwell Publishers.
-1998 Smith,A.Nationalims and Modernism,London:Routledge.
-2002 Vincent,A.Nationalism and Particularity Cambridge:Cambridge University Press.
مارتين گريفيتس و كاترين وادورا

منبع مقاله :
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.