نويسنده: عبدالعزيز سالم
مترجم: باقرصدري نيا



 

1.امرؤالقيس (288-328م)

او پسر عمروبن عدي از ماريه، دختر عمرو، و خواهر کعب بن عمرو ازدي بود.(1) امرؤالقيس نزد راويان اخبار به «امرؤالقيس اول» معروف است. او نخستين پادشاه خاندان نصربن ربيعه و از کارگزاران پادشاهان ايران بود که به مسيحيت گرويد. گفته اند که او 114 سال پادشاهي کرد. وي با شاپور پسر اردشير، هرمز پسر شاپور، بهرام پسر هرمز، و بهرام پسر بهرام معاصر بود.(2) به طوري که پيداست درباره ي مدت حکومت او بر اساس آنچه ابن کلبي روايت کرد، مبالغه ي زيادي شده است. بنا به گفته ي يعقوبي مدت حکومت او 35 سال بود.(3) به امرؤالقيس لقب «محرق عرب» و يا «محرق» داده شده است. و اين صفت پس از آن به بني نصر نيز اطلاق شد و آنان را «آل محرق» خوانده اند.
اسودبن يَعفُر شاعر درباره ي آنان مي گويد:
ماذا أؤمل بعد آل محرق؟ *** ترکوا منازلهم و بعد إياد
أرض الخورنق و السدير و بارق *** و القصر ذي الشرفات من سنداد(4)
«پس از آل محرق و اياد که صاحبان و ساکنان خورنق و سدير و بارق و قصر کنگره دار سداد بودند، و خانه هاي خود را ترک گفتند به چه چيزي اميد ببندم؟».
دکتر جواد علي معتقد است که اين صفت از آن روي به امرؤالقيس داده نشده است که او دشمنانش را مي سوزاند، بلکه اين صفت با بتي به نام محرق ارتباط مي يابد که مورد پرستش بعضي از قبايل نظير بکربن وائل و ربيعه بود و در ميان اسامي عهد جاهلي، اسمي وجود دارد که با اين بت مرتبط است و آن اسم «عبد محرق» است.(5)
امرؤالقيس حکومت نيرومندي داشت و بر قلمرو وسيعي فرمان مي راند. او از کارگزاران شاپور بود که بر قبايل عرب اعم از ربيعه، مضر و قبايل ديگر ساکن در بيابان عراق، حجاز و جزيره حکومت داشت.(6)وقتي «لوح نمارة» را، که در کوه حوران واقع شده است، مي خوانيم در آن آمده است:« اين آرامگاه امرؤالقيس بن عمرو پادشاه همه ي قبايل عرب است که تاج بر سر نهاد و قبيله هاي اسد و نزار و پادشاهان آنها را به اطاعت خود در آورد. تا به امروز پيوسته «مذحج» را به هزيمت واداشت و بر باروهاي نجران و شهر شمر پيروزمندانه دست يافت. «معد» را مطيع خود ساخت، و فرزندانش را به کارگزاري قبايل گماشت و آنان را به نيابت از خود، نزد ايرانيان و روميان فرستاد. تا امروز هيچ حکومتي به پايه ي حکومت او نرسيده است. در روز هفتم مکسلول سال 223 درگذشت و فرزندانش به سعادت رسيدند.(7)
اين لوح يادبود از آنِ امرؤالقيس اول است که موضوع اين بحث است. او بر اساس تقويم بُصري در سال 223 مطابق با سال 328 ميلادي در حوران درگذشت. از اين لوح استنباط مي شود که امرؤالقيس جنگجوي بزرگي بود که توانست قبايل عرب شبه جزيره را تحت فرمان خود درآورد. مهمترين و نيرومندترين اين قبايل، قبيله ي اسد، نزار، مذجح، و معد بود. وجود آرامگاه او در «نمارة» که در قلمرو روم واقع شده بود خود به عنوان دليل روشني، شناسايي روميان را نسبت به اقتدار امرؤالقيس مورد تأييد قرار مي دهد. اين لوح با حروف نبطي و به زبان عربي نوشته شده است.(8)
به نظر استاد کلرمون گانو (9) استعمال کلمه ي تاج در اين لوح، که در ميان ايرانيان واژه ي معروفي است، نشانگر يکي از مظاهر قدرت عربي است که با حمايت ايرانيان تأسيس يافته است. استاد رتشتين مي نويسد که وقتي در سال 580 ميلادي عربهاي غسّاني اکليل را به تاج تبديل کردند، از طريق لخميان با آن آشنا شده بودند.(10)

2.نعمان اول پسر امرؤالقيس دوم (390-418م)

او پسر امرؤالقيس دوم از شقيقه دختر ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان بن ثعلبه بود.(11) اما مسعودي مي نويسد که مادر او هيجمانه دختر مسلول بن مراد، و بنا به آنچه گفته شده است، از قبيله اياد بود.(12) نعمان اول در ميان پادشاهان حيره از شهرت بسياري برخوردار است. او را نعمان يک چشم،(13) و نعمان زاهد (14) نيز ناميده اند؛ زيرا او در اواخر عمر زهد پيشه کرد و از دنيا دوري گزيد، پادشاهي را ترک گفت و پلاسي پوشيده و به سياحت پرداخت.(15) اين تحول بر اساس روايت طبري از هشام بن کلبي، پس از بيست و نه سال و چهار ماه حکمراني در زندگي وي پديد آمد، و طبق روايت حمزه ي اصفهاني پس از سي سال حکومت. همچنين اين نعمان همان کسي است که قصر «خورنق» و «سدير» را بنا نهاد.(16) طبري و ديگران نوشته اند که او فقط صاحب خورنق (17) بود و نيز درباره ي نعمان گفته اند که او «دلاور حليمه»(18) بود. اما اين سخن پذيرفتني نيست، زيرا روز حليمه در دوران منذربن ماء السماء رخ داده است نه در روزگار نعمان.
نعمان اکبر به چنان شهرتي دست يافت که هيچ يک از پادشاهان حيره پيش و يا پس از او به آن پايه از اشتهار نرسيده اند. بي گمان او سزاوار چنين شهرتي بود. ناقلان اخبار در توصيف او گفته اند که او دلير و دورانديش بود، بر قلمرو حکومتش تسلط داشت؛ و آن قدر ثروت، سپاه و خدم و حشم و برده فراهم آورده بود که هيچ يک از پادشاهان حيره هرگز به آن همه ثروت و مکنت دست نيافته بودند. او سختگيرترين پادشاهان حيره نسبت به دشمنان، و بي باکترين و بي پرواترين آنها بود. بارها به شام يورش برد و مصائب بسياري بر مردم آنجا وارد آورد و گروهي از آنان را اسير کرد و اموالشان را به غنيمت برد.(19) درباره ي توانايي نظامي او نيز گفته اند که پادشاه ايران دو لشکر در اختيار او قرار داده بود که به يکي از آنها «دوسر» گفته مي شد که از تنوخ بود و ديگري «شهبا» نام داشت که از فارس بود. به آن دو سپاه دو قبيله نيز گفته شده است. نعمان با اين دو سپاه به سرزمين شام و قبايل عرب، که از وي فرمان نمي بردند، هجوم مي برد.(20) لشکر دو سر چنان نيرومند بود که عربها در صلابت بدان مثال زده و گفته اند: ابطش من دوسر (پر صلابت تر از دوسر)(21) کلمه دوسر از «دسر» مشتق شده و معناي آن «به صلابت نيزه زدن به سبب استواري گامهاست». يکي از شاعران درباره ي نيروي اين سپاه گفته است:
ضربت دوسر فيهم ضربة *** أثبتت اوتاد ملک فاستقر(22)
«سپاه دوسر چنان ضربه اي بر آنها زد که ميخهاي حکومت را استوار ساخت و سبب استقرار آن شد».
گفته اند که سپاه نعمان از پنج لشکر تشکيل مي شد. يکي از آنها «اشاهب» يعني سپيد چهره ها، و ديگري دوسر بود که پيش از اين درباره ي آنها سخن گفتيم. سه لشگر ديگر عبارت بودند از:

الف.رهائن:

و آن متشکل از 500 مرد بود که به عنوان گروگان قبيله هاي عرب، به مدت يک سال مقيم درگاه پادشاه بودند و در فصل بهار هر سال 500 مرد ديگر جايگزين آنها مي شد.

ب.صنائع:

افراد اين لشگر از خاندان بني قيس و بني تيم اللات پسران ثعلبه بودند و از جمله نزديکان و خواص پادشاه به شمار مي آمدند و پيوسته مقيم بارگاه او بودند و از آن دور نمي شدند.

ج.وضائع:

1000مرد ايراني بودند که پادشاه ايران جهت کمک و تقويت شاهان عرب آنها را در حيره مستقر ساخته بود. اين افراد يک سال مقيم و ملازم آنجا بودند. پس از آن باز مي گشتند و 1000 مرد ديگر جاي آنان را مي گرفتند.(23)
نعمان همچنانکه به امور سپاه اهتمام داشت به آباداني کشور نيز اهتمام مي ورزيد. ناقلان اخبار بناي قصر «خورنق» و حتي قصر «سدير» را به وي نسبت داده اند.(24) طبري درباره ي علت بناي «خورنق» مي نويسد که:« فرزندان يزدگرد پسر بهرام کرمانشاه، پسر شاپور ذوالاکتاف، در کودکي مي مردند. او به جست و جوي محلي عاري از دردها و بيماريها برآمد. اطراف حيره را به وي نشان دادند. پسرش بهرام گور را به نعمان سپرد و به او فرمان داد تا جهت اقامت بهرام قصر «خورنق» را بنيان نهد و او را در آن قصر فرود آورد و دستور داد تا بهرام را به سوي بيابانهاي عرب ببرد.»(25)
طبري در جاي ديگر مي نويسد که يزدگرد پسرش بهرام را به منذربن نعمان سپرد و در مقابل، پادشاهي عرب را به وي داد و دو عنوان مهم به وي اعطا کرد که يکي «رام افزود يزدگرد» بود و مفهومش آن بود که « شادماني يزدگرد را افزون ساخت» و ديگري «مهشت» به معني «بزرگترين خدمتگزاران» بود. يزدگرد دستور داد تا صله و خلعتي شايسته ي مقام نعمان به وي داده شود و سپس به او فرمان داد تا بهرام را به سرزمين عرب ببرد. منذر او را به سرزمين خود برد و سه زن تندرست، تيزهوش، و برخوردار از آداب پسنديده را از ميان خاندانهاي اشراف جهت شير دادن به بهرام انتخاب کرد و دستور داد تا پوشاک، فرش، طعام، و آشاميدني مناسب، و ديگر نيازمنديهاي آنان را تأمين کنند. آنان سه سال بهرام را شير دادند و در سال چهارم او را از شير گرفتند... چون پدرش يزدگرد درگذشت، بهرام دور از ايران به سر مي برد. مردم از بزرگان و اشراف پيمان گرفتند که به سبب سوء رفتار و سيرت زشت يزدگرد هيچ يک از فرزندان او را به پادشاهي منصوب نکنند.(26) منذر، بهرام را در دستيابي به تاج و تخت ياري کرد و سپاه خود را به ايران گسيل داشت، تا اينکه سرانجام آشوب و اختلاف با جلوس بهرام بر سرير پادشاهي پايان پذيرفت.(27)
ميان اين دو روايت مي توان بدين گونه سازگاري ايجاد کرد که يزدگرد به نعمان دستور داده بود تا قصر «خورنق» را جهت اقامت و زندگي پسرش بهرام بنا کند و چون در سال 418 ميلادي نعمان درگذشت و پسرش منذر جانشين وي گرديد نگهداري و تربيت بهرام را او به عهده گرفت. سپس او را ياري کرد تا تخت و تاج پدرش را به دست آورد. يعقوبي در جمع ميان دو روايت طبري به اين راه حلِ ميانگين توسّل جسته است.(28)
طبري مي نويسد سازنده ي قصر «خورنق» مردي به نام «سنمّار» بود. چون از ساختن آن فارغ شد از زيبايي و استواري بناي آن در شگفت ماندند. سنمّار گفت: که اگر مزد کافي به وي بپردازند او مي تواند بناي بزرگتر از آن بسازد که به همراه گردش خورشيد بگردد، نعمان پرسيد تو مي توانستي بنايي نيکوتر از آن بسازي و چنين نکردي؟
سپس دستور داد تا او را از بام «خورنق» به زير افکنند. ابوطمحان قيني شاعر در اين مورد مي گويد:
جزاء سنمّار جزاها و ربها *** و باللات والعزي جزاء المکفر
«او را همانند سنّمار جزا دادند، به پروردگار ولات و عزي سوگند، ناسپاس همين گونه پاداش دهد.
و عبدالعزي بن امرؤالقيس کلبي گفته است:
جزاني جزاه الله شر جزائه *** جزاء سنّمار و ما کان ذا ذنب
سوي رصه البنيان عشرين حجة *** يعل عليه بالقراميد و السکب
فلما رأي البنيان ثم سحوقه *** و آض کمثل الطور ذي الباذح الصعب
فأتهمه من بعد حرس و حقبة *** و قد هره أهل المشارق و الغرب
و ظن سنّمار به کل حبوة *** و فاز لديه بالمودة و القرب
فقال أقذفوا بالعلج من فوق برجه *** فهذ لعمر الله من أعجب الخطب (29)
«مرا پاداش سنّمار داد، در حالي که سنّمار بي گناه بود، خدا او را سزاي بد بدهد؛
جز اينکه او بيست سال بنايي ساخت و آجر و ملاط به کار برد؛
چون بلنداي بنا را ديد که همانند کوه سرفرازي برافراشته شده است؛
پس از گذشت روزگاران سنّمار را متهم کرد و مردم مشرق و مغرب عمل او را ناپسند شمردند؛ سنمّار پنداشت که عطاياي بسياري نصيب او خواهد شد؛ و در نزد او به مقام دوستي و تقرب رسيده است؛
گفت: اين بيگانه را از فراز برجش فرو افکنيد. به خدا سوگند اين شگفت ترين سخنها بود.»
در اين اشعار، سنّمار از نژاد ديگري غير از عرب تلقي شده، ياقوت به نقل از هيثم بن عدي مي نويسد که سنمّار مردي از روم بود.(30)
ياقوت روايت ديگري را در مورد بناي «خورنق» ذکر کرده است که در آن آمده است: «خورنق در طول شصت سال ساخته شد. معمار آن يک مرد رومي به نام «سنمّار» بود. دو يا سه سال مشغول ساختن آن مي شد و پنج سال يا کمتر و بيشتر از آن ناپديد مي گرديد. او را جست و جو مي کردند و نمي يافتند سپس باز مي گشت و دليل و بهانه اي مي آورد. در طول شصت سال پيوسته همين کار را مي کرد تا اينکه بناي آن را به پايان رساند. پس از اتمام قصر، نعمان بر فراز آن رفت و به دريا، که در پيش رويش قرار داشت و به خشکي، که در پشت سرش گسترده شده بود، چشم دوخت. ماهي، سوسمار، آهو و درختان خرما را ديد و گفت: هرگز چنين بنايي را نديده ام. سنمّار به او گفت: من محل آجري را مي دانم که اگر برداشته شود همه ي قصر فرو مي ريزد. نعمان پرسيد: آيا جز تو کس ديگري نيز از محل آن آگاه است؟ گفت: نه، نعمان گفت: نمي گذارم کسي جاي آن را بداند. سپس دستور داد تا او را از فراز قصر به پايين افکندند تا قطعه قطعه شد، از آن پس عرب بدان مثل زدند.»(31)
مسيحيت که در عصر امرؤالقيس اول در آن سرزمين ريشه دوانيده بود در روزگار نعمان شروع به رشد و نمود کرد و قامت برافراشت. عزلت گزيني سمعان عمودي قديس (32) در بالاي کوهي در سوريه گروه زيادي از عربهاي عباد حيره را شيفته و مجذوب ساخت. آنان به نزد او مي رفتند تا متبرکشان سازد يا بيماريهاشان را شفا بخشد. چون اين خبر به نعمان رسيد از اينکه مصالح حکومتش در نتيجه ي اقامت رعاياي او، زائران سمعان قديس، در مناطق تابعه ي روميان، که دشمنان خوني سروران ايراني او بودند، به خطر بيفتد بيمناک گرديد و دستور جلوگيري از اين مسافرتها را صادر کرد و کساني را که به ديدار اين قديس مي رفتند به مجازات تهديد نمود. اما سمعان قديس يک شب در حالي که دو تن از خادمان کليسا او را احاطه کرده بودند به خواب نعمان آمد و بر وي بانگ زد و به يکي از خادمان همراه خود امر کرد تا با عصاي خويش او را بزند. نعمان از خواب بيدار شد در حالي که خسته و بيمار بود يقين کرد که اين خواب يک تهديد آسماني است. پس از آن آزادي انجام شعائر مسيحيت را در حيره مجاز شمرد و از ساختن کليساها و ديدار اسقفهاي تارک دنيا ممانعت نکرد. پس از آن بود که شفاي کامل يافت و اين رؤيا را از جمله کرامتهاي سمعان قديس شمرد. کشيش کوزماس اين قصه را از زبان آنتيوخوس نامي، از فرماندهان روم، نقل مي کند که به هنگام ديدارش از نعمان در حيره از زبان خود او شنيده بود. کوزماس مي افزايد که نعمان به اين امير رومي به صراحت اظهار کرده بود که اگر ترس از خشم پادشاه ايران نبود او قلباً به پذيرش آيين مسيح تمايل داشت.(33) ناقلان اخبار (34) در تأييد اين روايت گفته اند که يک روز نعمان در «خورنق» نشسته بود و از آنجا به نجف و بستانهاي پيرامون آن، و نخلستانها و باغها و رودها در سمت مغرب، و به فرات در جانب مشرق مي نگريست، و «خورنق» به رود فرات، که بر گرد آن دور مي زد، مشرف بود، سرسبزي آنجا و آب فرات نعمان را متعجب ساخت. شگفتي و اعجاب خود را درباره ي زيبايي آن محل بدين گونه به وزير و همراه خود اظهار کرد. به او گفت: آيا چنين چشم انداز زيبايي را ديده اي؟ وزيرش در پاسخ گفت: نه، به خدا سوگند اي پادشاه، نظير چنين منظره اي را نديده ام؛ اگر پايدار مي ماند!! نعمان گفت: چه چيزي دوام مي يابد؟ گفت: آنچه در جهان ديگر در نزد خداست، پرسيد: چگونه مي توان بدان رسيد؟ گفت: با فرو گذاشتن و رها کردن اين دنيا، پرستش خدا و درخواست آنچه به نزد اوست. پس از آن نعمان در همان شب حکومت را ترک گفت، لباس راهبان بر تن کرد و از انظار ناپديد گرديد و در کوهها و بيابانها به عبادت پرداخت. عدي بن زيد عبادي، شاعر حيره، در اين باره مي گويد:
وَ تَفَکَّر ربَّ الخَوَرنَقِ اِذ *** أَشرَفَ يَوماً وَ لِلهُدي تَبصيرٌ
سَرَّهُ حالُهُ وَ کثرهٌ ما *** يَملِکُ وَ البحرُ مُعرضُ وَ السَّديرُ
فَارعوي قلبُهُ فَقالَ فماغِب *** ـطةُ حَيٍ اِلي المَماتِ يَصيرُ
ثُمَّ بعدَ الفلاح و المُلکِ وَ الأمَّ *** ـةِ وارَتهُمُ هُناکَ القُبُورُ
ثُمَّ اَضحوا کَأَنَّهُم وَرَقٌ جفَّ *** فَأَلوَت بِهِ الصَّبا وَ الدَّبُورُ (35)
«درباره ي خداوند «خورنق» بينديش که روزي در بالا نشسته بود، و هدايت را بصيرتهاست؛ او از حال و ملکِ بسيارِ خويش، و درياي نمايان و قصر «سدير» خوشدل بود؛
ناگهان دلش از پشيماني بلرزيد و گفت: زندگاني که سوي مرگ رَوَد خوش نباشد؛
که پس از پيروزي و برخورداري از ملک و مردم، گورها آنان را در خود جاي دهند و بپوشانند؛
سپس چون برگهاي خشکيده شوند و صبا و دبور آنها را بازيچه ي خود سازند».
برخي از تاريخ نگاران بر اين عقيده اند که ايمان آوردن نعمان به ايين مسيحيت بعدها به اثبات نرسيده است و روايات و اخبارِ راويان لزوماً نمي تواند به عنوان حقايق قطعي يا اسناد ترديد ناپذير تلقي شود. ولي اين روايتها بر اين نکته دلالت دارد که نعمان آمادگي پذيرش مسيحيت را داشته و يا اينکه او به اين آيين متمايل بوده است و در روزگار او رعاياي مسيحي وي از آزادي تام و تمامي برخوردار بودند.(36)

3.منذربن امرؤالقيس، معروف به ابن ماء السماء (512-552م)

ناقلان اخبار منذربن امرؤالقيس را به نام منذر بن ماء السماء مي شناسند. علاوه بر اين، منذر نزد آنان به «ذوالقرنين» نيز معروف است. ماء السماء قلب مادر او، ماريه دختر عوف بن جشم بن هلال بن ربيعة بن زيد منات بن عامر ضحيان بن خزرج بن تيم الله بن نمربن قاسط، بود. او به سبب زيبايي و جمالش ماء السماء ناميده شده است (37)، و علت نامگذاري به «ذوالقرنين» آن بود که دو دسته موي بافته بر سر داشت.(38) بنا به عقيده استاد جوادعلي، در دوران ماء السماء و در فاصله ي سالهاي 524-528 ميلادي حارث بن عمروبن حجر کندي حکومت حيره را غصب کرد.(39) ناقلان اخبار اين مسئله را بدين گونه توجيه کرده اند که چون منذر ماء السماء از پذيرش آيين مزدک امتناع مي کرد، قباد او را از حکومت عزل نمود و حارث بن عمر کندي را به دليل قبول زندقه به جاي وي نشاند.(40) چون خسرو انوشيروان به پادشاهي ايران رسيد و با مزدکيان به ستيزه برخاست، مجدداً منذر را به پادشاهي حيره رساند.(41) و نيز گفته اند که به دنبال غصب حکومت حيره توسط حارث کندي، منذر به جرساءِ کلبي پناه برد و در نزد او اقامت گزيد.(42) ولي به نظر استاد جوادعلي، عزل منذر از حکومت و بازگشت مجدد او بر سرير قدرت ارتباطي به جريان مزدکيان، يا به اختلافات ديني، چنانکه راويان اخبار تصور کرده اند، ندارد، بلکه مسئله تنها موضوع قدرت و حکومت بود. منذر مرد کاردان و داراي شخصيت نيرومندي بود که در سرزمين روم بين و هراس ايجاد مي کرد. قيصر جهت آزادي دو تن از فرماندهانش، که به اسارت وي درآمده بودند، و براي اينکه او را قانع به پيوستن به خود کند و يا حداقل از سوي او در امان باشد، فرستادگاني را نزد او گسيل داشت. قباد کسي بود که در دوران حکومتش با مصائب بسياري مواجه شده بود، از حکومت خلع شده و به زندان افتاده و در معرض هلاکت قرار گرفته بود؛ ولي او از زندان گريخته و خود را نجات داده بود و پس از تلاش و رنج و فعاليت هاي پنهاني به حکومت دست يافته بود و به هنگام دستيابي به حکومت نيز پايه هاي دولت او متزلزل بود. پس از آن درگير جنگ با روميان شده بود. چنين کسي ناگزير بود تا همواره در اضطراب به سر بَرَد و از رقابت مردان قدرتمند در هراس باشد. در چنين شرايطي طبيعي بود که قباد توسعه ي نفوذ منذر و احتمال ارتباط روميان را با وي جهت جلب او به اتحاد با خود از نظر دور ندارد. در وضعيتي چنين، چون حارث کندي در عراق سر برافراشته و سوداي دستيابي به قلمرو حکومت منذر و حکومت عربهاي عراق را در سر داشت، قباد دفاع از منذر را به سود مصالح خود نديد. از اين رو، او را به حال خود واگذاشت و از حمايتش دست کشيد تا اينکه حارث بر وي چيره شد.(43) دکتر جوادعلي مي افزايد که اين تصور ناقلان اخبار اعتباري ندارد که گفته اند بازگشت منذر به حکومت در آغاز به قدرت رسيدن انوشيروان در ايران به سال 531 ميلادي بود؛ زيرا اينکه به اثبات رسيده است که منذر از سال 528 ميلادي به سرزمين شام حمله مي کرده است. جوادعلي آنچه را راويان اخبار در مورد علاقه ي مزدکيان به عزل منذر اشاعه داده اند، بدين گونه بيان مي کند که روايتگران خاندان منذر خواسته اند از اين طريق حارث کندي را بدنام ساخته و او را به عنوان کسي جلوه دهند که جهت رسيدن به حکومت، دين و اعتقادش را فروخته و به زندقه و اباحيگري گرويده بود.(44) به طوري که معروف است حمزه ي اصفهاني و طبري مواد اطلاعات خود را از هشام کلبي اخذ کرده اند و او نيز در اقوال خود به اسنادي تکيه کرده است که در کليساهاي حيره نگهداري مي شد. او مي گويد: من به استخراج اخبار عرب و انساب آل نصربن ربيعه و مدت زندگي آن دسته از آنها که کارگزار ساسانيان بودند و تاريخ درخشان آنها، از کليساهاي حيره، مشغول بودم و همه ي مسائل حکومتي و امور مربوط به آنان در آنجا موجود بود.(45)
منذربن امرؤالقيس جنگجوي دليري بود. وي سراسر زندگي خود را در حمله به سرزمين روم و عرب گذراند. در سال 519 ميلادي به سرزمين روم يورش برد و در يکي از جنگهايش دو تن از فرماندهان روم به نامهاي ديموستراتوس و يوحنا را به اسارت در آورد. يوستينوس در سال 524 ميلادي هيئتي متشکل از آبراهام و شمعون ارشامي، و سرگيوس اسقف رصافه را جهت مذاکره درباره ي آزادي دو فرمانده مذکور به دربار منذر فرستاد.(46) او در سال 528 ميلادي براي پشتيباني و کمک به ايرانيان سرزمين هاي روم را مورد حمله قرار داد و در منطقه ي شام نفوذ کرد و غنايم بسياري به دست آورد. سال بعد نيز حمله به سرزمين شام را تجديد کرد و در آن مناطق پيشروي نمود تا به انطاکيه رسيد. کشمکش ميان منذر و حارث جفني، به دليل منازعه بر سر خراجي که از عربهاي منطقه تدمر اخذ مي شد، پايان نپذيرفت. اين جنگها سرانجام در سال 554 ميلادي به کشته شدن منذربن المرؤالقيس در محلي به نام حليمه يا خيار منتهي گرديد که ما به هنگام بحث در باب غسّانيان در مورد آن توضيح داديم.(47)
ابن اثير جنگ روز «اواره ي اول» را به منذربن امرؤالقيس نسبت مي دهد. وي مي نويسد که او با گروهي از لشگريانش به سوي بکربن وائل رفت، در «اوارة » رو در روي هم قرار گرفتند و جنگ به شکست بکر و اسارت يزيد بن شرحبيل کندي منجر شد و منذر دستور کشتن او را داد و او را به قتل رساندند. بسياري از مردم در اين جنگ کشته شدند و منذر از همراهان بکر تعداد زيادي را به اسارت در آورد. به فرمان او اين اسيران را در کوه واره سر بريدند و زنان را در آتش سوزاندند.(48)
راويان اخبار گفته اند که منذربن ماء السماء صاحب دو بناي باشکوه بود که در اطراف حيره ساخته شده بود. علت ساختن اين بناها آن بود که او دو نديم به نامهاي خالدبن نضله، و عمروبن مسعود داشت که از قبيله ي بني اسد بودند. روزي در حال مستي سخن پادشاه را رد کردند. پادشاه نيز که مست بود در حال بي خويشي و مستي دستور داد دو گودال در اطراف کوفه حفر کردند و آنان را زنده زنده در اين گودالها دفن کردند. چون بامداد برآمد آنان را خواست. به او خبر دادند که به فرمان وي بر آنان چه رفته است. اندوهگين شد، به مدفن آنها رفت و فرمان داد دو بناي بزرگ و باشکوه بر سر قبر آنان بسازند. منذر گفت اگر مردم با فرمان من مخالفت ورزند در آن صورت من پادشاه نخواهم بود. همه ي فرستادگان عرب بايد از بين اين دو بنا بگذرند. آنگاه دو روز را به عنوان روز خشم «يوم بؤس» و روز نعمت «يوم نعم» براي آنان تعيين کرد. در روز خشم با هر کس که روبرو مي شد او را مي کشت و خونش را به اين دو بناي باشکوه مي ماليد و اگر حيوانات وحشي از او دور مي شدند سپاهيان آنها را مي يافتند و اگر پرندگان پرواز کرده و اوج مي گرفتند، مرغان شکاري خود را در پي آنها مي فرستاد تا اينکه سر آنها را مي بريدند و خونشان را بر دو بناي ياد شده مي ماليدند. از اين حادثه مدت زماني گذشت، يکي از آن دو روز به نام «يوم بؤس» موسوم گرديد و اين روز، همان بود که در آن هر انسان و يا حيواني را که بر وي نمايان مي شد به قتل مي رساند. ديگري را «يوم النعيم» ناميدند که در آن روز هر کسي را که مي ديد به او نيکي مي کرد و بدو نعمت و خلعت مي بخشيد. در يکي از روزهاي خشم بيرون آمد، بناگاه عبيدبن ابرص اسدي شاعر بر وي نمايان شد که براي مدحگويي وي مي آمد، چون به وي نگريست گفت: چرا کسي جز تو براي کشته شدن نيامد؟ عبيد در پاسخ اين مثل را گفت: اتتک بحائن رجلاه. «کسي که بايد کشته شود با پاي خود به سوي تو آمد». منذر به او گفت: آيا پيمانه ي اجل لبريز شده است؟، يکي از همراهانش خطاب به منذر گفت: نفرين از تو دور باد، او را رها کن به گمان من او مديحه زيبايي به همراه خويش دارد که از آنچه تو از کشتن وي به دست خواهي آورد بهتر است، شعر او را بشنو، اگر پسنديده آمد، به وي پاداش در خور بده و اگر جز اين بود او را بکش که تو در هر حال بدين کار توانايي. عبيد را فرود آورده و به وي طعام و شراب دادند... سپس به فرمان منذر او را رگ زدند، خون زيادي از او آمد و چون مرد خونش را به آن دو بنا ماليدند.
ديرزماني از اين واقعه نگذشته بود که در يکي از روزهاي خشم، مردي از قبيله ي طي به نام حنظلة بن عفراء، به نزد او آمد. نزديک بود کشته شود که گفت: نفرين از تو دور باد، من به زيارت تو آمده ام تا از درياي کرم تو براي خانواده ام روزي فراهم آورم، مگذار مصيبت مرگ من روزي آنها شود. منذر به وي گفت: از مرگ تو گريزي نيست، حاجت خود را بخواه تا پيش از مرگت بر آورده شود. گفت: يک سال مرا مهلت ده تا به نزد خانواده ام باز گردم و آنچه در نظر دارم در مورد آنان انجام دهم، پس از آن به نزد تو آيم تا فرمانت اجرا شود. منذر گفت: چه کسي بازگشت تو را تضمين مي کند؟ حنظله به چهره ي کساني که در مجلس منذر بودند چشم دوخت و از آن ميان، شريک بن عمروبن شراحيل شيباني را شناخت و خطاب به وي گفت
يا شريک يا ابن عمرو *** هل من الموت محالة؟
يا شريک يا ابن عمرو *** يا اخا من لا أخاله
يا أخا المنذر فک ال *** يوم رهناً قد أني له
« اي شريک، اي پسر عمرو! آيا از مرگ گريزي هست؟
اي شريک اي پسر عمرو، اي برادر آنکه او را برادري نيست!
اي برادر منذر! امروز مرا از اين حال رهايي ده».
شريک ضامن وي شد و حنظله به نزد خاندانش رفت. چون مدت معين به پايان رسيد و همه چيز براي کشتن شريک مهيا شد، در حالي که آماده کشتن او بودند، ناگهان حنظله را ديدند که به نزد آنان مي آيد. او حنوط بر خود زده، کفن پوشيده، و نوحه گري همراه خويش داشت که بر وي نوحه مي خواند. چون منذر اين صحنه را ديد، از وفاداري او در شگفت شد و گفت: چه چيزي تو را واداشت تا خويشتن را به مرگ بسپاري؟ حنظله پاسخ داد: پادشاها! من معتقد به ديني هستم که مرا از نيرنگ و عذر باز مي دارد. پرسيد بر چه ديني هستي؟ گفت: نصرانيت. اين رفتار حنظله او را خوش آمد و هر دو را آزاد ساخت، و آن رسم را باطل کرد. به گمان ناقلان اخبار، علت گرويدن او و مردم حيره به آيين مسيح همين واقعه بود.(49)

عمروبن منذر (يا عمروبن هند، 554-574م)

او عمروبن منذربن امرؤالقيس بود و مادرش هند دختر عمه امرؤالقيس شاعر و دختر عمروبن حجر کندي آکل المرار بود. اين عمرو به نام «عمرو مضرط الحجاره» و «محرق» نيز معروف است.(50) به گفته ي راويان اخبار، عمرو زندگي خود را در جنگ با عربها و روميان سپري کرد. نوشته اند که او به اقامتگاه قبيله ي تميم حمله برده و با آنان جنگيد و در جنگ روز «اواره ي دوم» 150 تن از بني دارم را به قتل رساند.(51) نيز نوشته اند که او جسد کشته شدگان را به آتش افکند و از اين روي به «محرق» معروف شد. در سال 563 ميلادي عمروبن هند به سرزمين شام يورش برد. در آن زمان حارث بن جبله ي غسّاني بر اعراب شام حکومت مي کرد.(52) پس از آن در سالهاي 566-567 ميلادي برادرش قابوس را جهت تنبيه روميان، که در قسطنطنيه نسبت به فرستاده ي او براي مذاکره با قيصر بر سر پرداخت خراج بدرفتاري کرده بودند، به جنگ غسّانيان فرستاد.(53) به عمرو جنگهاي گوناگوني نسبت داده شده است که جنگ با تغلب و جنگ با طي از آن جمله است. تاريخ نگاران نوشته اند که عمرو به دست عمروبن کلثوم کشته شد و علت قتل وي غرور بيش از حد او بود. روزي به همنشينانش گفت: آيا کسي را از مردم کشور من مي شناسيد که از خدمتگزاري مادرش به مادر من اکراه داشته باشد؟ گفتند: جز عمروبن کلثوم تغلبي کسي را نمي شناسيم، مادر او ليلي دختر مهلهل بن ربيعه است و عموي او کليب وائل و همسرش کلثوم و پسرش عمرو. مضرط الحجاره آنچه در دل داشت بر زبان نياورد و کسي را نزد عمرو بن کلثوم فرستاد تا به ديدار او بيايد و بدو گفت تا مادرش ليلي را نيز جهت ديدن مادر وي، هند دختر حارث، به همراه خويش بياورد. عمروبن کلثوم به همراه مادرش و سواراني از بني تغلب به نزد وي آمد و در ساحل فرات اطراق کرد. خبر آمدن او به عمروبن هند رسيد و دستور داد تا ميان حيره و فرات چادر زدند و سران مملکت خود را فراخواند و غذايي براي آنان تدارک ديد. سپس حاضران را به طعام دعوت کرد و بر در سراپرده به آنان غذا دادند. در اين هنگام ليلي، مادر عمروبن کلثوم، همراه هند در خيمه بود. مضرط الحجاره به مادرش گفت: چون مردم از طعام فارغ شدند و جز ميوه و شيريني چيزي باقي نماند، خدمتکارانت را از خود دور کن و چون طبق ميوه را نزديک آوردند ليلي را به عنوان خدمتکار خود به خدمت بگير و به او دستور ده تا هر چه مي خواهي يکايک به تو بدهد. هند آنچه را پسرش گفته بود به جاي آورد و چون ميوه خواست، به هند گفت آن طبق را به من ده. ليلي در پاسخ گفت: هر کس بايد خود به برآوردن حاجت خويش برخيزد. هند اصرار کرد، ليلي فرياد بر آورد: چه ذلتي اي فرزندان تغلب! پسرش عمرو کلثوم صداي مادرش را شنيد و خون بر چهره اش دويد. مردم مشغول نوشيدن بودند، عمروبن هند در چهره ي او نشان شرارت ديد. عمروبن کلثوم برجست و شمشير عمروبن هند را، که بر سراپرده آويخته بود و در آنجا شمشير ديگري جز آن نبود، برداشت و بر سر مضرط الحجاره زد و او را کشت و از سراپرده بيرون آمد و فرياد زد اي آل تغلب، مال و اسبان او را غارت کنيد و زنان را به اسارت گيريد. پس از آن رفتند و به حيره رسيدند.(54)
عمروبن کلثوم ضمن معلقه ي خويش به اين حادثه اشاره کرده و گويد:
بِأيِّ مَشِيئَهٍ عمروبنَ هِندِ *** نَکُونُ لِقَيلِکُم فيها قَطِينا
بِأَيِّ مَشِيئَهٍ عمروبنَ هِندِ *** تُطِيعُ بِنَا الوُشاةَ وَ تَزدَرِينا؟
تُهَدِّدُنا و تُوِعِدُنا رُوَيدا *** مَتي کُنّا لأُِمِّکَ مَقتَوِينا؟
و اِنَّ قَناتَنا يا عَمرو أعيَت *** عَلَي الأعداءِ قَبلَکَ أن تَلِينا (55)
«اي عمروبن هند چگونه انتظار داري که ما خدمتگزاران بزرگان شما باشيم؛
اي عمروبن هند چه سان مي خواهي سعايت ديگران را درباره ي ما بپذيري و ما را تحقير کني؛ ما را تهديد مي کني و از وعيد خود مي ترساني. از اين تهديد و وعيد بازايست، ما کي خدمتکاران مادر تو بوده ايم پيش از تو اي عمرو. هرگز نيزه هاي ما در مقابل دشمن ناتوان و درمانده نشده است.»
از ديرهاي حيره، دير «هندکبري» به اين هند نسبت داده شده است. (56)

5.منذر بن منذر (579-583م)

او چهار سال بر حيره حکومت راند و برخلاف نعمان ده فرزند داشت که به سبب زيبايي و جمالشان آنها را «اشاهب» (=سپيدچهرگان) مي ناميدند که ما تنها از ميان آنان درباره ي اسود سخن خواهيم گفت.(57) منذر پسرش نعمان را، که از همسرش سلمي دختر وائل بن عطيه از قبيله کلب بود، به عدي بن زيدبن حماد تميمي سپرد تا او را تربيت کند و آداب حکومت و پادشاهي به وي بياموزد، و پسر ديگرش اسود را، که از همسر ديگرش ماريه دختر حارث بن جلهم بود، به عدي بن اوس بن مرينا، يکي از اشراف لخمي حيره که از نزديکان خسرو بود، سپرد.(58) نوشته اند که چون هنگام مرگ وي فرا رسيد، به اياس بن قبيصه ي طايي وصيت کرد تا از فرزندانش نگهداري کند و او را به شرط صلاحديد هرمز، پادشاه ايران، به حکومت حيره منصوب کرد، پس اياس چند ماه بر حيره حکومت راند.(59) از اين نکته استنباط مي کنيم که سلطه ي امراي لخمي بر حيره آنچنان ضعيف شده بود که نصب امراي حيره از جمله ي اختيارات خاص پادشاهان ايران بود.

6.نعمان بن منذر (583-605 م)

نعمان بزرگترين پسر منذر از سلمي دختر وائل بن عطيه ي صائغ از مردم فدک بود.(60)برخي نسب او را به کلب مي رسانند.(61) طبري مي نويسد که وي کنيز حارث بن حصن بن ضمضم بن عدي بن جناب از قبيله کلب بود.(62) از اين نکته استنباط مي کنيم که مادر نعمان از طبقات فرودست اجتماع بوده و شايسته خانواده ي پادشاهي نبود.(63) شايد او نيز يهودي الاصل بوده است؛ زيرا بسياري از مردم فدک يهودي بودند. گذشته از اين نياي او زرگر بوده و اين نيز احتمال يهودي بودن او را افزون مي سازد. براي اينکه حرفه ي زرگري از اصلي ترين پيشه هايي بود که يهوديان بدان اشتغال داشتند. نعمان برخلاف برادران ديگرش، که به سبب زيبايي چهره شان «اشاهب» ناميده مي شدند.(64) سرخ چهره، خالدار، کوتاه قد، و زشت روي بود.(65) اعشي در اين مورد مي گويد:
و بنو المنذر الاشاهب بالحـ *** يره يمشون غدوة بالسيوف
«پسران سپيد چهره منذر، بامداران در حيره با شمشيرهاي خود راه مي سپارند.»
پسران منذر چنان بر حکمراني حريص بودند که براي پدرشان انتخاب يکي از آنها به عنوان جانشين خود دشوار بود. از اين رو، او اداره ي امور حيره را تا انتخاب يکي از آنان از جانب خسرو به اياس بن قبيصه ي طايي سپرد. هشام بن محمد کلبي روايت مي کند که عدي بن زيد پسر زيدبن جماد بن زيد بن ايوب بن محروف عامربن عصية بن امرؤالقيس بن زيد منات بن تميم بود. عدي زبان پارسي را به نيکي مي دانست. قابوس بن منذر او را به نزد خسرو، پسر هرمز، فرستاده بود تا در بارگاه سلطنتي به مترجمي اشتغال ورزد.(66) پس از آن منذربن منذر تربيت پسرش نعمان را به عهده ي او واگذار کرد. اين در حالي بود که پسر ديگرش اسود را به عدي بن اوس بن مرينا سپرده بود تا عهده دار تربيت او گردد.
هشام بن محمد کلبي همچنين روايت مي کند که چون منذر درگذشت خسرو پرويز، عدي بن زيد را به نزد خود فرا خواند و از او پرسيد: از بني منذر چه کساني در قيد حياتند؟ و آنان چگونه اند؟ آيا خيري در آنان هست؟ در پاسخ گفت: از اين خاندان فرزندان منذربن منذر بر جاي مانده اند و آنان مردان اين کارند. خسرو گفت کسي را نزد آنها مي فرستم و نامه اي براي آنان نوشت، که آمدند و چون به آنجا رسيدند يکي را پس از ديگري به حضور خسرو پرويز بردند تا آنها را بيازمايد و يکي را برگزيند و حاکم حيره سازد. عدي بن زيد با پسران منذر به خلوت نشست و چنين وانمود کرد که آنها را بر نعمان ترجيح مي دهد. به آنان توصيه کرد که به پرسش خسرو پرويز پاسخ واحدي بدهند، و چون از آنان سؤال کند آيا مي توانيد از جانب من امور اعراب را سامان دهيد؟ بگوييد که مي توانيم. مگر به نعمان که چون عدي بن زيد با وي خلوت کرد به او توصيه نمود که [ اگر خسرو بپرسد که با برادران خويش چه خواهي کرد؟] به او چنين پاسخ دهد: اگر در کار آنان درمانده شوم، در کار ديگران درمانده تر خواهم بود. اما عدي بن اوس بن مرينا به اسودبن منذر، که تحت تربيت او بزرگ شده بود، توصيه کرد که به سؤال خسرو پاسخ غير از پاسخ برادرانش بدهد. اما اسود به نصيحت او اعتنايي نکرد. چون به حضور خسرو پرويز بار يافتند، او از ميان آنها نعمان را برگزيد؛ زيرا پاسخ نعمان سبب مسرت او شده بود. بنابراين او را پادشاهي داد، لباس شاهي بر وي پوشاند، و تاجي بر سر او نهاد که 60 هزار درهم بهاي آن بود و با مرواريد و طلا آراسته شده بود. چون حکومت حيره به نعمان رسيد، عدي بن أوس خشمگين شد، اما کينه و نيرنگ خود را نسبت به عدي بن زيد پنهان داشت، پيوسته در نهان بر ضدّ او سعايت مي کرد، اما در پيش نعمان تظاهر به دوستداري او مي کرد. پس از آن توطئه اي بر ضدّ او تدارک ديد و نامه اي از زبان عدي به وکيل و دوست او نوشت که متضمن خيانت به نعمان بود. چون نعمان به مضمون نوشته وقوف يافت تصميم به کشتن عدي بن زيد گرفت و از وي خواست تا به سبب اشتياق به ملاقات او به ديدارش بيابد. او که در اين هنگام در تيسفون بود از خسرو پرويز اجازه ي رفتن خواست او نيز اذن به رفتن داد. چون به حيره رسيد با شتاب به سوي «قصر نعمان» رفت که آرزومند ديدارش بود. هنوز وارد قصر نشده بود که به دستور نعمان در صنين زنداني گرديد.(67) در زندان کسي به نزد وي نمي رفت. او در زندان اشعاري نوشت که در آنها خطاب به نعمان اظهار تضرع مي کرد از جمله گفته است:
ليت شعري عن الهمام و يأتـ *** ـيک بخبر الأنباء عطف السؤال
«کاش از آن بزرگوار خبر داشتم، و خبر را در پي پرسش توان يافت.»
اشعار عدي بن زيد در دل نعمان تأثيري نبخشيد و نتيجه اي از آن نگرفت. چون عدي از نعمان مأيوس شد به برادرش ابي، که مترجمي خسروپرويز را به عهده داشت، نوشت:
أبلغ أبياً علي نأيه *** فهل ينفع المرء ما قد علم
بأنّ أخاک شقيق الفؤا *** د کنت به والهاً ما سلم
لداملک موثق بالحد *** يد اما بحق و اما ظلم
فلا اعرفنک کدأب الغلا *** ـم ما لم يجد عارماً يعترم
فأرضک أرضک اِن تأتنا *** تنم نومة ليس فيها حلم
« از دور به ابي ابلاغ مي کنم، آيا آنچه آدمي خود مي داند به وي سودي مي رساند؛
که برادرت و پاره ي دلت که فريفته ي او بودي، در سلامت به سر نمي برد؛
به نزد پادشاهي به حق با به ستم در بند آهنين گرفتار آمده است؛
تو را چون مادر آن کودکي نبينم که اگر مکنده اي براي شيرش نباشد خود آن را مي مکد؛ اگر به سرزمين خويش، به نزد ما بيايي، خوابي کني که رؤيا در آن نباشد.»
برادرش در پاسخ او چنين نوشت:
اِن يکن خانک الزمان فلاعا *** جز باع و لا ألف ضعيف
و يمين إلاله لو أن جاوا *** ء طحونا تضي ء فيها السيوف
ذات رز مجتابة غمره المو *** ت صحيح سربالها مکفوف
کنت في حميها لجئتک أسعي *** فأعلمن لو سمعت اِذ تستضيف
«اگر روزگار به تو خيانت ورزد، تو تن به ناتواني مده و از پا در نيا؛
به خدا سوگند، اگر تو در ميان لشگر گراني گرفتار آمده باشي، لشگرياني که شمشيرهايشان بدرخشد، و صدايشان در هر سو طنين افکند؛
از دره ي مرگ درگذرند و زره آنان بي گزند ماند و از هم نگسلد؛
و از من ياري بطلبي، بدان که بيدرنگ به کمک تو مي شتابم.»
سپس ابي به نزد خسروپرويز رفت و او را از آنچه بر سر برادرش آمده بود آگاه ساخت. خسرو نامه اي به نعمان نوشت و به وسيله ي رسولي به نزد او فرستاد. نماينده ي نعمان در دربار خسرو، ضمن نامه خبر اعزام فرستاده ي خسرو پرويز را به وي اطلاع داد. همچنين نزد مخالفان و دشمنان عدي بن زيد، از طايفه ي بني بقيله، پيکي فرستاد و آنها را از دخالت خسرو در ماجراي عدي مطلع ساخت. چون بني بقيله از اين خبر آگاهي يافتند، با شتاب به نزد نعمان رفتند و از او خواستند تا پيش از رسيدن فرستاده ي خسرو، بيدرنگ عدي را به قتل برساند و از خطر زنده نگهداشتن او نعمان را پرهيز دادند. نعمان اذن به کشتن او داد و آنان او را کشتند و دفن کردند. چون خبر مرگ او به فرستاده ي خسرو رسيد، نزد نعمان رفت تا تفصيل جريان مرگ عدي را از وي جويا شود. نعمان فرستاده خسرو را گرامي داشت و خلعت و صله ي بسياري بدو داد و از او پيمان گرفت تا به خسرو جز اين اطلاع ندهد که او پيش از آمدن به نزد نعمان مرده بود.(68)
نعمان از کشتن او پشيمان شد دشمنان عدي بر او گستاخ شدند و وي از آنان به وحشت افتاد و ترسيد که نزد خسرو از او سعايت کنند. روزي به شکار رفته بود که با زيد، پسر عدي، مواجه شد او را به خود نزديک ساخت و در مورد ماجراي پدرش از وي پوزش خواست. پس از آن او را به همراه نامه اي به حضور خسرو پرويز فرستاد و در آن نامه به مقام عدي در نزد خود و زياني که از مرگ عدي بدو رسيده است اشاره کرده و سپس زيدبن عدي را به وي توصيه کرد. چون زيد به حضور خسرو رسيد و پادشاه ايران نامه ي نعمان را خواند، شغل پدرش را به وي داد و مقام او نزد خسرو روز به روز افزون گرديد. در اين شرايط زيد به فراهم کردن زمينه ي توطئه اي جهت انتقام از قاتل پدرش پرداخت. از زيبايي و وصف زنان خاندان منذر با خسرو سخن گفت و او نامه اي به نعمان نوشت و به وسيله زيد به نزد او فرستاد. در نامه به او فرمان داده بود تا يکي از زنان خاندانش را به حضور وي بفرستد. چون نعمان نامه ي خسرو را خواند به زين بن عدي گفت: اي زيد مگر سيه چشمان سواد براي خسرو پرويز کفايت نمي کنند که به دختران عرب چشم طمع مي دوزد؟ زيد گفت: نفرين از تو دور باد پادشاه خواسته است که به وسيله ي خويشاوندي، به تو حرمت نهد اگر مي دانست که اين کار بر تو دشوار است هرگز چنين درخواستي نمي کرد. من به شيوه ي پسنديده اي عدل تمايل تو را به چنين وصلتي با او در ميان مي گذارم و از جانب تو چنان عذري مي آورم که مورد پذيرش او واقع شود. نعمان بدو گفت: پس چنين کن. تو خود مي داني که زن دادن به عجم چقدر مايه ي رسوايي و خواري است.(69)
چون زيد نزد خسرو بازگشت امتناع نعمان را از پذيرش درخواست وي به اطلاع خسرو رسانيد و در اين باره مبالغه کرد و گفته ي نعمان را درباره ي «سيه چشمان عراق» (= مها السواد) به زشت ترين صورتي بيان کرد و خشم خسرو را نسبت به وي برانگيخت. خسرو مفهوم کلمه ي «مها» را که به معني «سيه چشمان بود» از وي پرسيد و زيد در پاسخ گفت که به معني ماده گاوان است. خسرو کينه ي نعمان را به دل گرفت و گفت: چه بسا بندگاني که در راه طغيان از اين پيشتر رفته اند.(70) طبري اين سخن او را به گونه ي ديگري نقل کرده است؛ گفت: چه بسا بندگاني که بدتر از اين کردند و سرانجام از کار خود توبه کردند.(71) چون اين سخن به نعمان رسيد بيمناک شد و در انتظار پيشامد ناگوار نشست. تا اينکه نامه اي از جانب خسرو به وي رسيد که در آن بدو دستور داده شده بود تا به حضور خسرو برود. فرجام بد نعمان فرا رسيد، با سلاح و نيروي خود به نزد قبيله بني طي، که با آنان خويشاوندي داشت، رفت و از آنان خواست تا از وي حمايت کنند. آنها از ترس خسرو نپذيرفتند. پس از آن در ميان قبايل عرب مي گشت و از آنان درخواست ياري و حمايت مي کرد تا اينکه به طور پنهاني در ذوقار نزد بني شيبان فرود آمد، و هاني بن مسعود بن عامر بن عمروبن ابي ربيعة ذهل بن شيبان را، که از بزرگان والامقام بود، ملاقات کرد و سلاح و فرزندانش را به وي سپرد. بنا به گفته ي ابوعبيده معمر بن مثني نام اين هاني، هاني بن قبيصة بن هاني بن مسعود بود. (72)
پس از آن نعمان به مداين رفت. خسرو پرويز دستور داد تا 8 هزار کنيز با لباسهاي رنگارنگ در دو سوي مسير او صف کشيدند. هنگامي که نعمان از ميان آنها عبور مي کرد به او گفتند: آيا پادشاه با وجود ما از ماده گاوان عراق بي نياز نيست؟ نعمان با شنيدن اين سخن دانست که از اين ورطه نجات خواهد يافت. زيدبن عدي در پل ساباط به او برخورد، نعمان بدو گفت: اين کار را تو با من کردي، اگر نجات يابم همان جامي را به تو خواهم نوشاند که به پدرت نوشاندم. زيد به او گفت: نعمانک! برو ريسماني بر تو بسته ام که اسب سرکش آن را نتواند بريد.(73) خسرو فرمان داد تا نعمان را در ساباط مداين و بنا به قولي در خانقين زنداني کردند.(74) سپس به دستور پادشاه او را زير پاي پيلان افکندند. برخي نيز گفته اند که در زندان ساباط مرد. هاني بن مسعود شيباني در مرگ او مي گويد:
اِنّ ذالتاج، لا أباک، أضحي *** في الوري رأسه تخوت الفيول
إن کسري عدا علي الملک النعـ *** ـمان حتي سقاه مر البليل
«اي بي پدر، سر تاجدار در جهان به زير پاي پيلان افکنده شد؛
و خسرو بر نعمانِ پادشاه، ستم روا داشت و جام تلخي بدو نوشاند».
يکي از شاعران در رثاي او گفته است:
لم تبکه هند و لا أختها *** حرقاء، و استعجم ناعيه
بين فيول الهند تخبطنه *** مختبطاً قدمي نواحيه (75)
«نه هند بر وي گريست و نه خواهرش حرقاء، و نوحه گرش در ماتم او خاموشي گزيد؛ او به ميان پيلان هندي افکنده شد و پيلان پيکر او را لگدکوب کردند.»
نعمان بن منذر به قرقيسيا حمله کرد و در روزگار او حيره مورد تعرض قرار گرفت.(76)در اثناي غيبت او از حيره جهت غارت بحرين، جفنة بن نعمان جفني بدانجا لشکر کشيد.(77)تئوفلوکتس مي گويد که در سال 600 ميلادي، يعني در اثناي مصالحه اي که ميان روم و ايران منعقد شده بود،(78) عربهاي غسّاني مملکت لخميان را مورد هجوم قرار دادند. نعمان در جنگهاي خود با عربها چندان توفيقي به دست نياورد و در روز «طخفة»، بني يربوع او را شکست دادند و نزديک بود او را به قتل برسانند (79) و در روز «سلان» سپاه نعمان منهدم شد. قبيله ي بني عامربن صعصعه سپاه او را شکست داد و وبرة بن رومانس کلبي، برادر نعمان، را به اسارت در آورد و او با دادن 1000 شتر و اسب به يزيدبن صعق، به عنوان فديه، خود را از اسارت نجات داد.(80)
نعمان بن منذر درهاي قصر خود را به روي شاعراني نظير نابغه ي ذبياني، منخل يشکري، مثقب عبدي، اسودبن يعفر، و حاتم طايي، که به سوي او رو مي آوردند، گشود. او به عنوان «دوست نابغه» معروف بود(81)؛ زيرا رابطه ي او با نابغه بسيار مستحکم بود و بخشهاي نعمان به نابغه، حسادت دشمنان او را، که تقرب وي به نعمان و برخورداري او از جوايز اين پادشاه بر آنها گران مي آمد، برانگيخت. بنابراين به سعايت از او پرداختند تا اينکه نعمان بر او خشم گرفت و نزديک بود که وي را به قتل برساند. پس از اين واقعه نابغه گريخت و به پادشاهان جفنه در شام پناه برد. مدتي را در ظلما گذراند سپس اشتياق او را به نزد نعمان بازگرداند. از نعمان عذر خواست و از آنچه از روي ستم و حسادت درباره ي او گفته بودند اظهار تبري کرد. نعمان او را مورد عفو قرار داد و نابغه به حيره بازگشت. منخل يشکري از نديمان و مصاحبان نعمان بود و در قصايد خود او را مدح مي گفت و از جوايز و عطاياي نعمان برخوردار مي شد؛ اما نمي توانست موقعيتي را که نابغه در دل او داشت احراز نمايد. از اين رو، به برانداختن او برخاست و خشم نعمان را نسبت به او برانگيخت تا اينکه تصميم به قتل نابغه گرفت. نابغه از آنجا گريخت و منخل به جاي وي نشست و همنشين نعمان گرديد. اما طولي نکشيد که نعمان بر او خشم گرفت و او را به عکب، رئيس زندان خود، سپرد و وي او را به زندان افکند، به آزار و شکنجه اش پرداخت، و سپس او را بکشت.(82)
بعضي از راويان اخبار چنين گمان کرده اند که نعمان بن آيين مسيحيت گرويده بود و پيش از آن بت پرست بوده است. عامل تغيير دين او را عدي بن زيد مي دانند که عهده دار تربيت او بود. گفته اند که او روزي سوار بر اسب به همراه عدي بن زيد از شهر خارج شد و در حوالي حيره، کنار رودخانه در گورستاني، توقف کرد. عدي بن زيد به او گفت: نفرين از تو دور باد! آيا مي داني که اين قبرها چه مي گويند؟ گفت: نه. گفت: آنها مي گويند:
أيها الرکب المخبون *** علي الأرض مجدون
مثل ما أنتم حيينا *** و کما نحن تکونون
«اي سواراني که چهار نعل مي تازيد و بر روي زمين در تلاش و تکاپو هستيد؛ ما نيز چون شما زنده بوديم و شما نيز سرانجام چون ما خواهيد شد.»
نعمان گفت: دوباره بخوان، گفت: آنها مي گويند:
رُبَّ رکب قد أناخوا حولنا *** يشربون الخمر بالماء الزلال
ثم أضحوا لعب الدهر بهم *** و کذلک الدهر حالاً بعد حال
«بسا سواراني که در اطراف ما فرود آمدند و شراب را با آب زلال مي آشاميدند؛ سپس روزگار آنان را بازيچه ي خويش ساخت و روزگار را همواره حالات گونه گوني است.»
پس از آن از جهالت و بت پرستي دست برداشت و به آيين نصارا درآمد.(83)
به اعتقاد من مادران امراي لخمي تأثير زيادي در گرويدن برخي از آنان به مسيحيت داشتند. امرؤالقيس بن عمروبن عدي نخستين پادشاه لخمي بود که به آيين نصراني درآمد؛ زيرا به طوري که قراين نشان مي دهد مادر او ماريه دختر عمرو مسيحي بود و مادر عمرو بن امرؤالقيس، مارية البريه خواهر ثعلبة بن عمرو غسّاني بود و غسّانيان به دليل ارتباط با مسيحيان شام و اقامت در نزديکي فلسطين، نخستين مرکز مسيحيت، پيش از منذريان به مسيحيت گرويده بودند. معروف است که نعمان بن امرؤالقيس معروف به «ابن شقيقه» در اواخر عمرش به مسيحيت گرويد و به سياحت در اطراف زمين و عبادت در کوهستانها پرداخت. مادر منذربن نعمان بن امرؤالقيس ملکه ي غسّانيان بود و ماريه دختر عوف، مادر منذربن امرؤالقيس سوم نيز، همچنانکه از نامش بر مي آيد، مسيحي بود. قول پسنديده آن است که پسر او منذر مسيحي بود؛ زيرا او از پذيرش آيين مزدک سر باز زد و قباد، پادشاه ايران، او را به همين جهت از حکومت عزل کرد. گفته اند که ابطال سنّت غريان توسط او نيز با اعتقاد وي به مسيحيت مرتبط بوده است. همچنين گفته اند که او در حيره کليساهاي بزرگي بنا کرد.(84) عمروبن هند نيز تحت تأثير مادرش، هند کبري صاحب دير مشهور، مسيحي شده بود. بنابراين نعمان بن منذر نخستين پادشاه لخمي نبود که به آيين مسيحيت درآمده بود.
نعمان چهار دختر از خود به يادگار گذاشت که عبارت بودند از: هند، حرقه، حريقه، و عنفقير.(85) هند از همه ي آنها معروفتر بود. گفته اند که او همسر عدي بن زيد بود، عمري دراز يافت و روي کار آمدن حکومت بني اميه را درک کرد و تا روزگار عبدالملک بن مروان زنده بود. گفته اند که مغيرة بن شعبه به نزد هند دختر نعمان، که در صومعه خود در حيره عزلت گزيده بود، رفت. در اين هنگام مغيره امير کوفه بود و هند بينايي خود را از دست داده بود. چون مغيره به صومعه ي وي آمد و از او اجازه ورود خواست. هند به او خوشامد گفت و از علت آمدن وي پرسيد. مغيره پاسخ داد که براي خواستگاري او آمده است. هند گفت: به صليب سوگند اگر مرا به سبب دين و يا زيبايي مي خواستي بدون برآورده شدن درخواست خود باز نمي گشتي. اما تو را مي گويم که مقصود تو از اين درخواست چيست. گفت: چيست؟ هند گفت: مقصود تو آن است که مرا به زني گيري آنگاه در يکي از مراسم و مناسبتها برخيزي و در ميان عربها اعلام کني که دختر نعمان را به زني گرفته ام. مغيره گفت: مقصودم همين بود.(86)
شابستي مي نويسد که وقتي سعد بن ابي وقاص عراق را فتح کرد به نزد هند، که مقيم صومعه ي خود بود، آمد. هند از صومعه خارج شد و به پيش او رفت. سعد او را گرامي داشت و آمادگي خود را جهت بر آورده ساختن نيازهاي او اعلام کرد. هند گفت: تو را تحيّتي خواهم گفت که بزرگان ما مي گفتند:« دستي تو را لمس کند که پس از بي نيازي گرفتار فقر شده است. دستي تو را لمس نکند که پس از فقر به بي نيازي رسيده است. خداوند تو را نيازمند فرومايه اي نکند و خداوند از هيچ بخشنده و بزرگواري نعمتي را باز نستاند مگر اينکه تو را وسيله ي بازگرداندن آن قرار دهد.(87)
به طوري که از قراين بر مي آيد هند پس از سال 74 هجري نيز زنده بود. در اين سال حجاج به نزد او آمد و در صومعه اش از وي ديدار کرد. چون او را ديد گفت: اي هند! عجيب ترين چيزي که ديده اي چيست؟ گفت: بيرون آمدن چون مني به نزد کسي چون تو. اي حجاج، به دنيا مغرور مباش؛ ما به چنان روزي گرفتار آمديم که نابغه مي گويد:
رأيتک من تعقد له حبل ذمة *** من الناس يأمن سرحه حيث أربعا
و لم نمس اِلا و نحن أذل النار *** س و قل إناء امتلأ اِلا انکفا
«اينک تو را چنان نيرومند مي بينم که با هر کس پيمان بندي او را در امنيت به سر مي برد؛
ما نيز چنين بوديم اما يک شبه به صورت خوارترين مردمان در آمديم و ظرف چون لبريز گردد سرريز مي شود.»
حجاج غضبناک بازگشت. سپس کسي فرستاد تا او را از صومعه اش بيرون آورد و از او خراج بستاند. وي را به همراه سه تن از همسايگانش، که از خاندان او بودند، بيرون آوردند. يکي از آنان به هنگام خروج گفت:
خارجات يسقن من دير هند *** مذعنات بذله و هوان
ليت شعري أأول الحشر هذا *** أم محاالدهر غيرة الفتيان
«با ذلت و خواري آنان را از دير هند بيرون آوردند؛ اي کاش مي دانستم آيا اين آغاز رستاخيز است، يا روزگار، غيرت جوانان را نابود کرده است.»
جواني از مردم کوفه اسب خود را تاخت و آنها را از دست مأموران حجاج نجات داد.(88) چون هند وفات يافت در همين صومعه و در کنار آرامگاه پدرش مدفون گرديد. اما دختر ديگر نعمان، نامش حرقه بود. برخي از ناقلان اخبار سرگذشت او و خواهرش هند را با يکديگر درآميخته اند.(89) مسعودي مي نويسد که چون سعد بن ابي وقاص پس از شکست سپاه ايران در قادسيه به عنوان حاکم به آن منطقه اعزام شد، حرقه، دختر نعمان، با گروهي از کسان و خدمتکاران خود، که همگي مانند وي پلاس و خرقه ي سياه راهبان پوشيده بودند، جهت درخواست صله به نزد سعد آمدند. چون در برابر او قرار گرفتند، سعد آنان را نشناخت و درباره ي حرقه از آنان سؤال کرد. حرقه خود را معرفي کرد. سعد از اينکه او را در چنين حالتي مي ديد در حيرت فرو رفت. حرقه بدو گفت:« دنيا خانه ي زوال است، همواره به يک حال نمي ماند، از مردمي به مردم ديگر منتقل مي شود و حال آنان را پياپي دگرگون مي سازد. ما پادشاهان اين خطّه بوديم، خراج آن را به ما مي پرداختند و مردم آن در طول زمانِ حکمراني از ما فرمان مي بردند. اما چون کار برگشت و دوران فرمانروايي سر آمد، فريادگر روزگار بر ما بانگ زد، عصاي ما بشکست و جمع ما پراکنده شد. اي سعد، روزگار اين چنين است، به کسي شادي نمي دهد مگر اينکه حسرتي در پي داشته باشد.» سعد او را گرامي داشت و صله اي نيکو به وي داد.(90)

7. اياس بن قبيصه ي طايي (605-614م)

او اياس بن قبيصة بن ابي عفراء بن نعمان بن حيه ي طايي و از يکي از خاندانهاي اشراف حيره بود. پس از قتل نعمان بن منذر، خسروپرويز حکومت حيره را به وي داد و منذر نيز اداره ي امور حيره را، تا زماني که خسرو يکي از فرزندان او را به حکومت آنجا برگزيد، به او سپرده بود.
علت اينکه خسرو پرويز اياس را به حکومت حيره منصوب کرد، آن بود که چون خسرو پرويز از مقابل بهرام چوبينه گريخت به اياس بن قبيصه برخورد، اياس اسب و شتر به وي پيشکش نمود، و خسرو از وي سپاسگزاري کرد.(91) خسرو پيوسته اين خدمت او را به خاطر داشت تا اينکه لحظه ي جبران آن فرا رسيد و با گماردن اياس به حکومت حيره خدمت او را جبران کرد. حمزه ي اصفهاني مي نويسد که خسرو به همراه اياس [ يک بازرس ايراني ] به نام بحرجان فارسي (92) و به قولي نخورگان (93) و به قولي ديگر نخيرجان (94) را در آنجا گماشت. بعضي از مورخين گمان کرده اند که اين اسم، نام مسئوليتي بود که اياس در حيره عهده دار انجام آن شده بود.(95) بر اساس روايت حمزه ي اصفهاني مدت حکومت اياس 7 سال بود.(96) و طبق روايت طبري 9 سال (97) و در روايت ابن اثير 14 سال (98) و در روايت ابن قتيبه 8 ماه (99) من مايلم که روايت طبري را از اين ميان برگزينم.
اياس در جنگ ايران در برابر روم خسرو را ياري کرد. خسرو پرويز او را براي جنگ با روم به «ساتيدما»، که رودي در نزديکي ارزن است، فرستاد. اياس در اين جنگ روميان را شکست داد.(100)مهمترين و مشهورترين حادثه اي که در روزگار حکومت اياس روي داد حادثه ي روز «ذوقار»بود. ذوقار، آبي متعلق به بکربن اوئل بود که در نزديکي کوفه، و بين اين شهر و واسط قرار داشت.(101) و در نزديکي اين محل، به فاصله ي يک شب راه از ذوقار،«حنوذوقار» واقع شده بود.(102)

پيروزي اعراب بر ايرانيان در ذوقار

راويان اخبار، اين روز را به نامهاي متعددي نامگذاري کرده اند. از جمله: روز قراقر، روز حنو، يعني حنوذوقار، روز حنو قراقر، روز جُبابات، روز ذي عجرم، روز غذاون، ، و روز بطحاء يعني بطحاي ذوقار.(103)
تفصيل خبر اين رويداد آن است که خسروپرويز خواهان ميراث و ماترک نعمان بود. اياس بن قيصه به وي خبر داد که ميراث نعمان، نزد بکربن وائل به امانت گذاشته شده است. خسرو به وي دستور داد تا ما ترک نعمان را به او تحويل دهند. اياس کسي را نزد هاني بن قبيصة بن هاني بن مسعود شيباني فرستاد تا فرمان خسرو را در مورد بازگرداندن امانت نعمان اعم از اموال، زره ها و جز آن به وي ابلاغ نمايد. گفته اند تعداد اين زره ها 800، و بنا به قولي 400، و به قول ديگر 70000 بود. هاني از پذيرش درخواست او امتناع ورزيد و از تسليم آنچه نعمان در نزد او به امانت نهاده بود سر باز زد. خسرو پرويز از ايستادگي هاني خشمگين شد و طوايف بکربن وائل را به نابودي تهديد کرد. نعمان بن زرعه ي تغلبي، که با بکربن وائل دشمني داشت و در جهت برانداختن آنها مي کوشيد،(104) به او توصيه کرد تا فرا رسيدن فصل تابستان به طوايف بکر فرصت دهد تا آنان به سوي آب خود، که بدان «ذوقار» گفته مي شد، بشتابند و همانند پروانگاني که خود را به آتش در مي افکنند، خويشتن را در آب اندازند، در اين هنگام است که بايد خسرو آنها را فرو گيرد. چون طوايف بکر حرکت کردند در حنوذوقار فرود آمدند. خسرو نعمان بن زرعه را نزد آنان فرستاد تا آنها را در قبول يکي از سه پيشنهاد زير مخيّر گرداند؛ يا تسليم خسرو شوند و او بر اساس ميل خود با آنان رفتار کند، يا از ديار خود کوچ کنند، و يا آماده ي جنگ شوند. حنظله بن ثعلبة بن سيّار عجلي، قوم بکر را به جنگ توصيه و تشويق کرد و چنين استدلال نمود که اگر آنان تسليم شوند کشته مي شوند و خانواده شان به اسارت در خواهند آمد، و چون کوچ کنند از تشنگي خواهند مرد و يا به دست قبيله ي تميم کشته خواهند شد. خسرو سپاهي متشکل از 1000 جنگجوي ايراني را به فرماندهي هامَرز (105) شوشتري، مرزبان بزرگ خود و رئيس اردوگاه قُطقُطانه، و 1000 جنگجو را به فرماندهي گلابزين، فرمانده اردوگاه بارق، به سوي آنان گسيل داشت و از جانب ديگر اياس با دو فوج «شهبا» و يک فوج از «دوسر»بيرون آمد که خالد بن زيد بهراني، در رأس طوايف بهراء و اياد، و نعمان بن زرعه ي تغلبي با قبيله ي تغلب، و نمربن قاسط (106) و قيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن ذي جدين کارگزار خسرو در دشت سفوان نيز او را همراهي مي کردند.(107) خسرو پرويز دستور داد تا اين سپاه زير پرچم اياس گرد آيد و سپاه ايران با پيلاني، که چابک سواران بر آنها نشسته بودند، از راه رسيد. چون سپاه ايران پيش آمد، قيس بن مسعود بن ذي جدين مخفيانه به لشگرگاه هاني طايي رفت و به او توصيه کرد که سلاحهاي نعمان را ميان افراد قبيله خود توزيع کند تا آنان مسلح شوند و پس از اتمام جنگ به وي بازگردانند. هاني نصيحت او را پذيرفت و زره ها و سلاحها را بين افراد نيرومند و چالاک قوم خود تقسيم کرد.(108) چون گروه اياس نزديک شد، هاني بن قبيصه ي طايي از بيم شکست به قوم خود پيشنهاد کرد تا با عقب نشيني به سوي بيابان خود را نجات دهند؛ زيرا آنان نمي توانند در برابر سپاه ايران و همراهان عرب آن ايستادگي کنند. فرار عرب، از مقابل سپاه ايران، بر حنظلة بن ثعلبة بن سيّار گران آمد و در برابر هاني ايستاد و گفت تو خواهان نجات ما هستي، پس کاري مکن که ما را به هلاکت در افکني.(109) پس از آن مردم را بازگرداند و بند و ريسمان هودجها را بريد تا قوم بکر نتوانند به هنگام گريز زنانشان را با خود حرکت دهند. آنگاه در مسيل ذوقار خيمه زد و به جان خود سوگند خورد که از جنگ روي برنگرداند. پس از آن، نخستين درگيري آغاز شد و جنگ در گرفت. هامَرز از صف لشکريان براي مبارزه بيرون آمد، يزيدبن حرثه يشکري به رويارويي با وي شتافت و او را کشت، و لباس ابريشمي و گوشواره و دستبندش را به غنيمت برد. در اين روز، پيروزي از آن ايرانيان بود.(110) ولي طبري تأکيد مي کند که هامَرز شوشتري در جنگ بعدي به قتل رسيد و اين قول پسنديده تر است.(111)
در روز دوم، سپاهيان ايران از تشنگي فرياد برآوردند و به سوي جُبابات بازگشتند. قبيله ي بکر و عجل به تعقيب آنان پرداختند. در اين روز قبيله ي عجل کفايت و کارداني خوبي از خود نشان داد و سپاهيان ايران به دفع آنان کوشيدند و با آنان در آويختند، و مردم يقين کردند که قبيله ي عجل هلاک شد. سپس قبيله ي بکر به کمک آنها شتافتند و ديدند که بني عجل صميمانه مي جنگند و يکي از زنان آنها مي گويد:
اِن يظفَروا يُحَرَّزّوا فينا الغُرَل *** ايهاً فِداءٌ لَکُم بني عِجِل
«اگر آنان پيروز شوند بر ناموس ما تجاوز خواهند کرد، اي عجليان! جانم فداي شما باد پيکار کنيد.»
و مردم را به ايستادگي بر مي انگيزد و مي گويد:
اِن تهزموا نُعانِق *** و نَفرُشِ النّمارِق
أو تهربوا تُفارِق *** فِراق غَيرِ وامق
اگر پيروز شويد شما را در آغوش مي گيريم و بسترهاي ديبا مي گستريم؛
واگر بگريزيد دور شويم، دوري بي اشتياق».
تشنگي بر ايرانيان غلبه کرد و آنان به جلگه ي «ذوقار» سرازير شدند. در اين هنگام قبيله ي اياد، که در آغاز پشتيبان ايرانيان بود، از موضع خود در برابر اعراب بکربن وائل عدول کرد و تصميم گرفت پنهاني به قبيله بکر بپيوندد؛ زيرا اين جنگ به نبرد سرنوشت سازي براي همه ي اعراب تبديل شده بود. اگر عربها در اين نبرد شکست مي خوردند، ديگر نمي توانستند روي پاي خود بايستند. اياد فرستاده اي نزد قبيله ي بکر فرستاد و آنان را در انتخاب يکي از اين دو راه مخير گذاشت؛ يا اياد بيدرنگ به قبيله ي بکر بپيوندد، و يا به همراهي با ايرانيان تظاهر کند تا روز بعد به هنگام تلاقي دو سپاه، لشگر ايران را ترک کند. قبيله ي بکر راه حل دوم را برگزيدند.(112) در روز سوم جنگ، يزيدبن حمار سکوني، که همپيمان بني شيبان بود، در محلي از ذوقار، که در زمان طبري به نام «جُبّ» (113) معروف بود، براي ايرانيان کمين نهاد و سپاهيان ايران اياس بن قبيصه را براي قلب سپاه، و هامَرز شوشتري را براي جناح راست و گلابزين را براي جناح چپ برگزيدند. از سوي ديگر اعراب به همين ترتيب، هاني بن قبيصه را در قلب، و يزيدبن مسهر شيباني، رئيس قبيله ي بکر، را در جناح راست و حنظلة ثعلبه ي عجلي را در جناح چپ سپاه خود قرار دادند. حنظله شروع به تحريک قوم خود به جنگ و مقاومت کرد و به رجزخواني پرداخت:
قد شاع أشياعُکُمُ فَجُدّوا *** ما علتي و أنامُؤد جَلد
و القوس فيها وَتَرٌ عُرُدّ *** مثل ذراع البکر أو أشَدّ
قد جعلت أخبار قومي تبدو *** اِنَ المنايا ليس منهابُدُّ
هذا عُمَيرُحَيّهُ ألَدُّ *** يقدمه ليس له مَرَدُّ
حتي يعود کالکُمَيَتِ الوُرد *** خَلّوا بني شيبانَ و استبدّوا
نفسي فداکم و أبي والجد
«ياورانتان آمدند، پس بکوشيد، چرا من نکوشم در حالي که مرد دليري هستم؛
تير در کمان همانند بازوي بکر محکم و استوار است، و يا استوارتر و سخت تر از آن؛
خبرهاي قوم نشان مي دهد که از مرگ چاره اي نيست؛
اينک عمير که قبيله ي وي در دشمني سرسخت است او را به ميدان نبرد فرستاده است که بازگشتي براي وي نيست؛
اي بني شيبان پايداري کنيد و براي رسيدن به مقصود بجنگيد تا او چون اسب گلگون باز گردد.
جانم، پدرم و جدم فداي شما باد.»
و نيز گفت:
يا قوم طيبوا بالقتال نفساً *** أجدر يوم أن تَفُلّوا الفُرسا
« اي قوم من! با دل و جان بجنگيد، زيرا امروز بهترين روزي است که ايرانيان را در هم شکنيد.»(114)
و يزيدبن مکسربن حنظلة بن ثعلبه ي عجلي قوم خود را به پايداري دعوت کرده از فرار بر حذر مي داشت و مي گفت:
من فَرّ منکم فرّ عن حريمه *** و چاره و فَرّ عن نديمِه
أنا ابن سبّارٍ علي شکيمة *** اَنّ الشِرک قُدّ من أديمِة
«هر کس از شما بگريزد از حريم و همسايه و يار و همدم خود گريخته است؛
من فرزند کسي هستم که بر خوي خويش رفتار کند؛ همان گونه که بندپاي افزار از چرم بريده مي شود و از جنس آن است.».
پس از آن قبيله، حنظله ي عجلي را به جاي هاني به رياست خود تعيين کرد و او به طرف هودج دختر خود ماربه رفت و ريسمان هودج وي را بريد و او بر زمين افتاد. و بعد از آن به بريدن ريسمان هودج زنان ديگر پرداخت. دختر قرين شيباني فرياد بر آورد و مردان قبيله ي خود را به استقبال مرگ برانگيخت:
ويها بني شيبان صفاً بعد صف *** اِن تُهزَموا يَصُبغّوا فينا القُلفَ
«اي بني شيبان صف به صف پيش رويد اگر ظفر يابند، به ناموس ما تجاوز خواهند کرد.»
و در پي آن 700 تن از جنگجويان قبيله ي شيبان آستين قباهاي خود را از کتف بريدند تا به آساني تير بيندازند و ضربه بزنند و دستانشان در شمشير زدن آزادتر باشد. لحظه ي آغاز جنگ فرا رسيد. هامَرز از صف بيرون آمد و مبارز طلبيد و فرياد زد: مرد، مرد! بردبن حارثه يشکري به مبارزه آمد و بيدرنگ هامَرز را به قتل رسانيد.(115) حنظله ترجيح داد که طوايف عرب دست به حمله بزنند. جناح چپ قبيله ي بکر به فرماندهي حنظله به جناح راست سپاه ايران، که سردار خود هامَرز را از دست داده بود، يورش برد و جناح راست بکر به فرماندهي يزيدبن مسهر به جناح چپ سپاه ايران، که گلابزين فرماندهي آن را به عهده داشت، حمله کرد. در همين لحظه، فوج يزيدبن حمار، که به کمين نشسته بودند، از کمينگاه خود بيرون آمده و حمله ي شديدي را به قلب سپاه ايران آغاز کردند. قبيله ي اياد قصد خود را مبني بر عدم حمايت از ايرانيان، به اجرا در آورد و به ميدان جنگ پشت کرده و به هزيمت از آن بيرون رفتند. اين عمل آنان، اضطراب و آشفتگي شديدي در ايرانيان به وجود آورد و سبب گرديد که آنان بسختي دچار هزيمت شوند. فوج عجل سپاه ايران را در ميان جلگه ي ذوقار پراکنده کرد تا اينکه شکست کامل ايرانيان فرا رسيد؛ بي آنکه يکي از عجليان در پي غارت و غنيمت برآيد.(116) حنظله در اين جنگ گلابزين را کشت و بدين ترتيب ايرانيان چنان شکستي خوردند که پيش از آن نظيرش را نديده بودند و بسياري از آنان کشته شدند.(117)
پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره ي پيروزي عرب بر ايرانيان گفته است:«اين نخستين روزي بود که عرب در آن داد خود را از عجم گرفت و به وسيله ي من بر آنان پيروزي يافت.»(118) شاعران در بيان اين پيروزي با يکديگر به رقابت برخاسته اند. ميمون بن قيس در ستايش بني شيبان مي گويد:
فدي لبني ذهل بن شيبان ناقتي *** و راکُبها يومَ الّلِقاء و فُلّتِ
هم ضربوا بالحِنو حِنو قُراقِرٍ *** مقدمة الهامَرز حتي تَوَلّت
و أفلتنا قيس و قلت لعله *** هنا لک لو کانت به النعل زَلّت (119)
« در روز رويارويي با دشمن و شکست خصم، شترم و سوار آن، با همه ي ناچيزيش، فداي بني ذهل بن شيبان باد؛
آنها در «حنو قراقر» چنان ضربه اي بر طلايه داران سپاه هامَرز فرود آوردند که ناگزير پشت بر ميدان نبرد کردند»؛
و بکير اصم درباره ي بني حارث بن عباد مي گويد:
اِن کنت ساقية المدامة أهلها *** فاسقي علي کرم بني همام
و أبا ربيعة کلها و مُحَلّما *** سبقاً بغاية أمجد الأيام
ضربوا بني الأحرار يوم لقوهم *** بالمشرفي في مقيل الهام
عرباً ثلثة آلاف و کتيبة *** ألفين أعجم من بني الفَدّام
شَدَّ ابن قيس شدة ذهبت له *** ذکر اله في مُعرِقٍ و شآم (120)
«اگر از روي کرم بخواهي به باده خواران باده دهي؛ همه را به بزرگزادگان و جوانمردان و ابوربيعه بنوشان که در شکوه و بزرگي بر همگان پيشي گرفتند؛
و چون با ايرانيان رويارو شدند، با شمشير مشرفي (121) خود آنان را گردن زدند؛
عربها سه هزار تن بودند و يک لشگر دو هزار نفري از ايرانيان؛
در آن روز ابن قيس چنان شجاعت و پايداري از خود نشان داد که آوازه اش در عراق و شام پيچيد.»
و ابو تمام در مدح خالدبن يزيدبن مزيد شيباني مي گويد:
أولاک بنو الأفضال لو لا فعالهم *** درجن فلم يوجد لمکرمة عقب
لهم يوم ذي قار مضي و هو مفرد *** وحيد من الأشباه ليس له صحب
به علمت صهب الأعاجم أنه *** به أعربت عن ذات أنفسها العرب
هو المشهد الفرد الذي ما نجابه *** لکسربن کسري لا سنام و لا صلب (122)
« آنان از بزرگان و جوانمردان بودند و اگر کارهاي نيک آنان نبود، از بزرگواري نشاني نمي ماند؛
افتخار روز ذوقار از آن ايشان است، آن روزي که گذشت و بي نظير و بي همانند بود؛
در آن روز ايرانيان دانستند که عربها چه عزمي براي تاختن و انتقام گرفتن از آنان در دل دارند؛ آنجا آوردگاهي بود که در آن براي کسري نه فرماندهي ماند و نه جنگجويي.»
مورخان در تعيين تاريخ اين جنگ اختلاف نظر دارند. بعضي گفته اند که وقوع آن پس از هجرت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به يثرب بوده است.(123) و بعضي ديگر تاريخ وقوع آن را چند ماه بعد از جنگ بدر دانسته اند.(124) بعضي نيز زمان آن را مصادف با بازگشت پيامبر از جنگ بدر نوشته اند، (125) و ديگران بر آنند که اين جنگ درست پس از گذشت چهل سال از ولادت پيامبر رخ داده است؛ زماني که او به پيامبري مبعوث شده بود و در مکه اقامت داشت.(126)برخي نيز گفته اند وقوع جنگ در روز ولادت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است.(127) روتشتين معتقد است که اين جنگ در حدود سال 604 ميلادي روي داده است. در حالي که نولدکه بر آن است که وقوع آن در فاصله سالهاي 604 و 610 ميلادي بوده است.(128) اما کوسان دي پارسيفال با استناد به آنچه مسعودي و ابوالفداء نقل کرده و تاريخ جنگ را پس از بعثت پيامبر در مکه و بعد از گذشت 40 سال از ولادت آن حضرت دانسته اند، بر اين عقيده است که اين واقعه در ژانويه 611 ميلادي و پس از چهل سالگي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اتفاق افتاده است.(129)
نيکلسن معتقد است که جنگ در سال 610 ميلادي رخ داده است (130) و اکثر مورخان به وقوع آن در سال 611 ميلادي تمايل نشان مي دهند. و من بر اين عقيده ام که اين حادثه در حدود سال 609 ميلادي يا چند ماه پس از آن رخ داده است.
منابع موجود متفقند که تولد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در آغاز چهارمين سال حکومت إياس بن قبيصه بوده است، و گروهي گفته اند که آن حضرت در چهل سالگي به پيامبري مبعوث شده است.(131) و از آنجا که مشهور است پيامبر در 12 ربيع الاول سال 11 هـ (8 ژوئن 632م) و بنا به قول ارحج در شصت و سه سالگي چشم از جهان بربسته است (132)، بنابراين بعثت پيامبر در سال 609 ميلادي و در چهل سالگي آن حضرت بوده است(133)، و جنگ ذوقار نيز اندکي پس از 609 ميلادي و يا به احتمال ضعيف در سال 610 ميلادي روي داده است.

8. آزادبه پسر ماهبيان پسر مهربنداد (614-631م)

مورخان عرب در مورد نام او اختلاف داشته اند (134)؛ اما همه ي آنها در اين نکته وحدت نظر دارند که دوران حکومت او 17 سال بوده است، اما درباره خود او چيزي نمي دانيم. منابع عربي درباره ي اعمال وي به طور کلي سکوت کرده و از حوادث حيره در روزگار او سخني به ميان نياورده اند.
به طوري که بر مي آيد حکومت آزادبه منحصر به حيره بود؛ زيرا طوايف بکربن وائل از زمان پيروزي در ذوقار هيچ گونه ارتباطي با دولت ساسانيان نداشتند. طبق گفته ي پارسيفال اين طوايف در منطقه ي بحرين، که در عصر آل منذر تابع حکومت حيره بود، به صورت مستقل مي زيستند، و برخي از قبايل عرب، که در ميانه ي جزيرة العرب زندگي مي کردند و مطيع حکومت منذربن منذر بودند، از قبيله ي بکربن وائل پيروي کردند؛ زيرا به سبب سقوط حکومت عربي حيره، و فتنه ها و آشوبهايي که حکومت ساسانيان را به نابودي تهديد مي کرد، اطاعت از ايرانيان نيز از بين رفت.(135)

9. منذربن نعمان (مغرور، 631-632م)

قتل نعمان بن منذر به دست پادشاه ايران به عنوان پايان حکومت لخميان در حيره تلقي مي شود؛ اما ابن کلبي مي گويد آخرين کسي که از لخميان به حکومت رسيد منذربن نعمان بود که ابن کلبي او را «مغرور» مي خواند. او همان امير لخمي است که در روز «جواثا» در بحرين کشته شد.(136) به گفته ابن کلبي مدت حکومت او تا زمان ورود خالدبن وليد به حيره 8 ماه بود.(137)
ظاهراً در آخرين سال حکومت آزادبه، حيره دستخوش انقلاب سياسي گرديد، و اعراب حيره، منذر مغرور، آخرين پسر نعمان، را به حکومت خود منصوب کردند. عناصر عربي همچنان در حيره به قوت خود باقي بودند. در دوره ي پيش از آغاز فتوحات عربي- اسلامي شخصيتهاي بزرگي مانند عبدالمسيح بن عمروبن قيس بن بقيلهف هاني بن قبيصة بن مسعود شيبباني، اياس بن قبيصه ي طايي، عدي بن عدي، عبادي بن عبدالقيس، و زيدبن عدي در آنجا ظهور کردند.(138) اعراب حيره از آشوبهايي که حکومت ساساني را در معرض تهديد قرار مي داد، استفاده کردند و آزادبه را از حکومت بر کنار ساخته، و منذر مغرور را به جاي وي نشاندند. نام آزادبه در فتوح البلدان بلاذري آمده است؛ يعني هنگامي که نويسنده به حمله ي خالد بن وليد به عراق پرداخته است. بلاذري مي نويسد که:« چون خالد به «مجتمع الانهار» واقع در ناحيه بصره آمد آزادبه رئيس نگهبانان خسرو، که ميان او و اعراب مستقر بودند، با خالد مواجه شد. مسلمانان با وي به جنگ پرداختند و او را شکست دادند.»(139)
اما منذر چون خبر حرکت سپاه مسلمانان را شنيد بيدرنگ به عراق پناه برد. به نظر مي رسد که او با اشاره ي خسرو پرويز و يا در نتيجه ي شورش مردم حيره از حکومت بر کنار گرديد. پس از آن منذر به بحرين رفت و هنگامي به آنجا رسيد که مردم بحرين اعم از خاندان ربيعه و قيس بن ثعلبه مرتد شده بودند. آنان او را به فرمانروايي برگزيدند. منذر مغرور با کساني که از طايفه ي ربيعه به او پيوسته بودند در قلعه ي جواثا در بحرين فرود آمد و در همانجا سپاه مسلمانان را، که علاء بن حضرمي فرماندهي آن را به عهده داشت، شکست داد. مسلمانان در قلعه پناه گرفتند و منذر و حطم، که نامش شريح بن ضبيعة بن عمرو بن مرثد از خاندان قيس بن ثعلبه بود، قلعه را محاصره کردند. علاء ناگهان با مسلمانان همراه خود بيرون آمد و درگير جنگ شديدي با حطم و منذر شد. اين جنگ با شکست و کشته شدن حطم پايان گرفت.(140) پس از آن منذر به همراه شکست خوردگان طايفه ي ربيعه به محل نبرد رفت، اما علاء او را در آنجا فرو گرفت و به قتل رسانيد. گفته اند که منذر نجات يافت و وارد مشقر شد و سپس به مسيلمه پيوست و به همراه او کشته شد. برخي نيز گفته اند که او در روز «جواثا» به قتل رسيد.(141)
خالدبن وليد به سوي حيره رفت و آنجا را به محاصره ي خود در آورد. عبدالمسيح بن عمرو بن قيس بن بقيله، و هاني بن قبيصة بن مسعود شيباني، و اياس بن قبيصه ي طايي، و به قولي، فروة بن اياس بن قبيصه بيرون آمدند و با خالد پيمان صلح منعقد ساختند. به موجب اين پيمان مقرر شد که 100 هزار دينار به مسلمانان بپردازند و به مثابه چشم و گوش مسلمانان در مقابل ايران عمل کنند، و از سوي ديگر مسلمانان متعهد شدند هيچ قصر و کليسايي را در حيره ويران نکنند.(142) بدين ترتيب حيره به طور مسالمت آميز فتح گرديد. به نظر مي رسد که به هنگام فتح مسلمانان فروة بن إياس بن قبيصه عهده دار اداره امور حيره بوده است.
تسليم حيره در برابر فاتحان عرب خشم يزدگرد را برانگيخت و در صدد برآمد تا حيره را به قلمرو نفوذ خود برگرداند و يکي از اعقاب قابوس بن منذر را به نام قابوس بن منذر، به حکومت آن سرزمين بگمارد. يزدگرد او را به حضور خود فراخواند و او را به حمايت از خود در مقابل عربها دلگرم ساخت و به او وعده داد تا سرزمين پدرانش را به وي بازگرداند. پس از آن قابوس به سوي قادسيه حرکت کرد و در آنجا فرود آمد و در همانجا نيروي مسلمانان با او برخورد کردند. در اين جنگ افراد وي از ميان رفتند و خود وي کشته شد.(143)

پي نوشت ها :

1-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 66؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 834.
2-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 66-67؛ طبري، منبع پيشين.
3-يعقوبي، تاريخ اليعقوبي، ج1، ص 170.
4-ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 218.
5-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 32.
6-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء 2، ص 834.
7-جرجي زيدان، منبع پيشين، ص 227-228؛ جوادعلي، منبع پيشين، ج1، ص 189؛ يوسف رزاق الله غنيمه، منبع پيشين، ص 139.(مکسلول از ماههاي تقويم بُصري و شايد مطابق ماه ايلول= سپتامبر رومي بوده است.و.)
8-رينيه ديسو، العرب في سوريا قبل الاسلام، ص 36.
9-Clermont Ganneau
10-رينيه ديسو، منبع پيشين، ص 34، 35.
11-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 68؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 850.
12-مسعودي، منبع پيشين، ج2، ص 98.
13-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 218.
14-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين.
15-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 854؛ ابن قتيبه، منبع پيشين.
16-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين.
17-يعقوبي، منبع پيشين، ج1، ص 170؛ طبري، منبع پيشين؛ ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 218.
18-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، طبري، منبع پيشين.
19-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، طبري، منبع پيشين، ص 853.
20-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين؛ طبري، منبع پيشين.
21-ميداني، ابوالفضل احمد بن محمد نيشابوري، مجمع الأمثال، ج1، قاهره، 1352، ص 124.
22-ميداني، منبع پيشين، ص 125؛ آلوسي، منبع پيشين، ج2، ص 176.
23-ميداني، منبع پيشين، ج1، ص 125؛ آلوسي، منبع پيشين، ج2، ص 176.
24-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 68 Perceval, op,cit.t.II.P.55
25-طبري، منبع پيشين، ص 851.
26-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 855-860.
27-منبع پيشين.
28-يعقوبي، منبع پيشين، ج1، ص 170.
29-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 851-852.
30-ياقوت، منبع پيشين، ج2، ماده ي «خورنق »، ص 401.
31-ياقوت، منبع پيشين، ماده ي «خورنق»، ص 401.
32-St,simeon stylites
33-C.de perceval,t.II.P.56-57
ابن خلدون به نقل از بيهقي مي نويسد که نخستين کسي که از آل نصر به مسيحيت گرويد نعمان بن شقيقه بود. (نک: ابن خلدون، منبع پيشين، ج2، ص 567).
34-منظور از آنان هشام بن محمدبن سائب کلبي و کساني نظير طبري و حمزه ي اصفهاني است که اين روايت را از او نقل کرده اند.
35-حمزه اصفهاني، منبع پيشين، طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 854؛ ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 218؛ ياقوت، منبع پيشين، ج2، «ماده ي خورنق» ، ص 402.
36-Nicholson,a literary history of the Arabs,cambridge;1952.p.41
جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 41.
37-حمزه ي اصفهان، منبع پيشين، ص 70؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 900.
38-طبري، منبع پيشين.
39-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 71.
40-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 72.
41-منبع پيشين، طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 899.
42-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 71.
43-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 70.
44-منبع پيشين، ص 72.
45-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 851-852.
46-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 53؛ يوسف رزق الله غنيمه، منبع پيشين، ص 168.( به نقل از سمعاني).
47-راويان اخبار واقعه ي يوم حليمه و يوم عين اباغ را با يکديگر خلط کرده اند و نوشته اند که منذر در عين اباغ کشته شد. (نک: حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص70) پيش از اين درباره ي اين خلط بحث سخن گفتيم و اشاره کرديم که واقعه ي عين اباغ بعد از واقعه ي يوم حليمه رخ داده است و بر اساس گفته ي ابن قتيبه، منذر در يوم حليمه کشته شد که به «يوم الخيار» هم شهرت دارد.(نک: ابن قتيبه، منبع پيشين، ص216).
اما عمرو بن هند که بنا به نوشته ي ابن قتيبه در عين اباغ کشته شده است، همان عمروبن مضرط الحجاره است که به دست عمروبن کلثوم تغلبي به قتل رسيد. (نک: حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 72؛ ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 218).
48-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 334.
49-ياقوت، منبع پيشين، ج4، «ماده ي غريان»، ص 198-199؛ ابن قتيبه غريان را به نعمان بن منذر نسبت داده است.
50-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 72؛ ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 219.
51-منبع پيشين، ص 73؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 335-336.
52-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 79 C.de perceval,t.II.p.117
53-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 79. ؛Ibid,p.118
54-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 331.
55-تراجم اصحاب المعلقات العشر و اخبارهم، به کوشش احمد بن امين شنقيطي، قاهره، 1329، ص 49-50.
56-بکري، منبع پيشين؛ ياقوت، منبع پيشين، ج12،«ماده ي دير»، ص 542؛ شابشتي، منبع پيشين، ذيل ص 246.
57-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 285.
58-مسعودي، منبع پيشين، ج2، ص 99.
59-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1017.
60-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 74.
61-مسعودي، منبع پيشين.
62-طبري، منبع پيشين.
63-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 85.
64-طبري، منبع پيشين، ج2، ص 1017؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 285.
65-طبري، منبع پيشين، ج2، ص 1017-1018، ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 286.
66-منبع پيشين.
67-صنين، شهري در اطراف کوفه، نزديک سيلحون بود و از جمله اقامتگاه هاي خسرو بود.(نک: صالح العلي، منطقه الحيره، ص 27).
68-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1024.
69-مسعودي، منبع پيشين، ج2، ص 100.
70-منبع پيشين، ص 101.
71-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1027.
72-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1029.
73-طبري، منبع پيشين، ص 1028؛ مسعودي، منبع پيشين، ج2، ص 101.
74-طبري، منبع پيشين، ص 1029.
75-مسعودي، منبع پيشين.
76-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص73.
77-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1021.
78-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 91.
79-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 396.
80-منبع پيشين، ص 391-392.
81-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين.
82-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 95.
83-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 74. ابن فضل الله مي نويسد که :« که نعمان در «دير هند» عبادت مي کرد و تقرب مي جست. او 500 قنديل بر معبد آنجا آويخت که در اعياد و جشنهاي او روغن آنها از زنبق و بان و روغنهاي مشابه ديگر بود».(نک: ابن فضل الله عمري، مسالک الأبصار في الممالک و الأمصار، به کوشش احمد زکي پاشا، قاهره، 1924، ص 323) بناي «دير اللج» در حيره به همين نعمان نسبت داده شده است. (نک: يوسف رزق الله غنيمه، منبع پيشين، ص 45).
84-ياقوت، منبع پيشين، «ماده ي غريان».
85-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص74.
86-مسعودي، منبع پيشين، ج3، ص 34.
87-شابشتي، منبع پيشين، ص 157-158. ياقوت مي نويسد که: «خالد بن وليد چون حيره را فتح کرد بر او (هند) وارد شد و اسلام را بر وي عرضه داشت تا او را به همسري مرد مسلمان و شريفي در آورد. او در پاسخ گفت: اما درباره ي دين، من به دين ديگري جز آيين پدرانم رغبتي ندارم. اما ازدواج، اگر عمري از من باقي بود بدان تمايل نشان نمي دادم، اينک که زني پير و فرتوتم و امروز يا فردا در انتظار مرگ هستم، چگونه مي توانم رغبتي نسبت به آن داشته باشم. خالد او و همراهانش را گرامي داشت و دستور داد تا به وي مساعدت شود.»(نک: ياقوت، منبع پيشين، ج2، «ماده ي ديرهند صغري»، ص 541).
88-ياقوت، منبع پيشين.
89-منبع پيشين.
90-مسعودي، منبع پيشين، ج2، ص 104.
91-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1029؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 289.
92-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين.
93-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 292.
94-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1038.
95-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 102.
96-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين.
97-طبري، منبع پيشين.
98-ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 292.
99-ابن قتيبه، منبع پيشين، ص 219.
100-ياقوت، منبع پيشين، ج3، ماده ي «ساتيدما»، ص 169.
101-منبع پيشين، ج4،«ماده ي قار»، ص 293.
102-طبري، منبع پيشين، ص 103؛ ياقوت، منبع پيشين.
103-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1016.
104-دشمني و ستيزه مداوم ميان بکر و تغلب، فرزندان وائل بن هنب بن افصي عدناني، از زمان کشته شدن کليب به علت ماجراي «شتر جرمي» پيوسته جرياد داشته است. همين موضوع موجب وقوع جنگهايي ميان بکر و تغلب در يوم عنيزه، واردات، حنو، قصيبات، قضة يا تحالق، نقيه و فصيل گرديد. جنگ اخير، 40 سال ادامه يافت.(نک: ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 323).
105-هامَرز به زبان پهلوي يعني برخيز و هاني يعني بنشين. اين تقابل در معني دو اسم، پادشاه را بر آن داشته بود که هامَرز را به مقابله با هاني بفرستد.(نک: نولدکه، تاريخ ايرانيان و عربها در زمان ساسانيان، ترجمه ي دکتر زرياب خويي، انجمن آثار ملي، تهران، 1358، ص 552- و).
106-ياقوت، منبع پيشين، ج4،«ماده ي قار»، ص 294.
107-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1030.
108-منبع پيشين، ص 1031.
109-منبع پيشين، ص 1031.
110-ياقوت، منبع پيشين.
111-طبري، منبع پيشين، ص 1034.
112-طبري، منبع پيشين، ص 1032.
113-جُب به معني چاه است.و.
114-ترجمه ي بيت را از دکتر زرياب خويي وام گرفته ام. (نک: نولدکه، منبع پيشين، ص 508-م)
115-طبري، منبع پيشين، ص 1034.
116-منبع پيشين، ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 291.
117-ياقوت، منبع پيشين.
118-مسعودي، منبع پيشين، ج1، ص 278؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 285.
119-معني اين بيت براي مترجم روشن نشد.م.
120-طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1035-1036.
121-مشرف ناحيه اي است در سوريه ي جنوبي. اعراب بدوي شمشيرهاي خوب را از آنجا مي خريدند.و.
122-ياقوت، منبع پيشين.
123-مسعودي، منبع پيشين، ج1، ص 278.
124-مسعودي، منبع پيشين.
125-ياقوت، منبع پيشين.
126-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 74؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1038؛ مسعودي، منبع پيشين؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص 92؛ ابوالفداء، المختصر في أخبار البشر، ج1، ص 101.
127-ياقوت، منبع پيشين، ج4، «ماده ي کوفه»، ص 493.
128-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 104.
129-Caussin de perceval,t.II.p.184
130.Nicholson,Ibid,p.70
131-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 98.
132-بلاذري، أنساب الأشراف، ص 579؛ ابن اثير، منبع پيشين، ج1، ص53.
133-ابن سعد، الطبقات الکبري، ليدن، 1322، ج1، ص 129؛ ابن هشام، السيرة، ج1، ص 249؛ بلاذري، منبع پيشين، ص 104؛ ابن اثير، منبع پيشين، ص 34.
134-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص 74.
135-C.de perceval,t.II.p.186
136-حمزه ي اصفهاني، منبع پيشين، ص75؛ طبري، منبع پيشين، ج1، جزء2، ص 1029.
137-منبع پيشين.
138-ابن خلدون، منبع پيشين، ج2، ص 561.
139-بلاذري، فتوح البلدان، ج2، ص 297.
140-بلاذري، منبع پيشين، ج1، ص 102.
141-بلاذري، منبع پيشين، ج1، ص 102، 103.
142- بلاذري، منبع پيشين، ج2، ص 297؛ ابوسيف، کتاب خراج، چاپ بولاق، 1302، ص84.
143-ابن خلدون، منبع پيشين، ج2، ص 561.

منبع مقاله :
سالم، عبدالعزيز، (1391)، تاريخ عرب قبل از اسلام، ترجمه ي باقر صدري نيا، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم