نويسنده: عبدالعزيز سالم
مترجم: باقرصدري نيا



 

از نظر عرب جاهلي، قبيله يک واحد سياسي به شمار مي آمد. قبيله متشکل از گروهي از مردم بود که انتساب به يک نياي مشترک عامل تجمع و وحدت آنها مي شد و عصبيت نسبت به قوم و قبيله آنان را به يکديگر مرتبط مي ساخت. عصبيت عبارت از آگاهي نسبت به پيوند مسؤوليت مشترک و اتحاد ميان کساني است که رابطه ي خوني آنها را به يکديگر پيوند مي دهد. بدين ترتيب عصبيت منشأ قدرت سياسي و دفاعي است که افراد قبيله را به همديگر مرتبط مي سازد و معادل «آگاهي و شعور ملي » در روزگار ماست.(1) رابطه ي خوني در عصبيت بمراتب نيرومندتر و آشکارتر از رابطه ي ملي است؛ زيرا عصبيت فرد را به ياري و حمايت از افراد قبيله ي خود فرا مي خواند، خواه آنان ستمگر باشند يا ستمديده. از آنجا که عصبيت مبتني بر نسب است، از اين رو متناسب با اختلاف در وابسته بودن به نسبهاي مختلف، تفاوت مي پذيرد.(2)
از نظر عرب عصبيت بر دو گونه است: 1-عصبيت مبتني بر خون، که عامل اصلي خويشاوندي در يک خانواده و منشأ ارتباطات استوار ميان افراد قبيله، همانند يک خاندان است. 2-عصبيت مبتني بر انتساب به يک نياي دور يا يک جدّ مشترک، که سبب تکوين يک يا چند قبيله ي منتسب به او شده است.(3)
بدين ترتيب جامعه ي جاهلي فاقد روحيه و تمايل ملي فراگير است. براي اينکه ظرفيت سياسي چنين جامعه اي تنگ و محدود است و از قالب يک يا چند قبيله ي منتسب به نياي مشترک فراتر نمي رود. از اين رو، مرزهاي مليت در چنين جامعه اي بسيار تنگ و مبتني بر نسب است و هر کس از لحاظ نسب بدان مرتبط باشد عضو آن جامعه شمرده مي شود و اگر از رابطه ي نسبي بي بهره باشد بيگانه محسوب مي گردد و از شمول عصبيت خارج مي شود(4)
همچنين جامعه ي عرب در عصر جاهليت به لحاظ سياسي به واحدهاي سياسي متعدد، و مستقلي تقسيم مي شد که در قبيله هاي مختلف نمود مي يافت؛ زيرا وجود رابطه ي عصبيت، انديشه ي ارتباط سياسي را تحت الشعاع قرار مي داد و حتي انتساب به يکي از دو مجموعه ي بزرگِ عدناني و قحطاني نيز زمينه اي براي پيوندهاي سياسي باقي نمي گذاشت؛ به طوري که در اين مورد سرانجام به کشمکش ميان دو عصبيت منجر گرديد. کشمکشي که فرجام آن تضعيف و سقوط حکومت اموي بود.
قبيله در باديه به منزله ي دولت کوچکي بود که همه ي ارکان يک دولت را، بجز سرزمين ثابت و معين که مشخص کننده ي منطقه ي نفوذ آن باشد، دارا بود. قبيله هاي بيابان نشين، به علت جابه جايي مداوم در پي يافتن آب و گياه، فاقد سرزمين و وطن ثابتي بودند. کمبود امکانات زندگي در بيابان، محرّک اين قبيله هاي باديه نشين براي نقل و انتقال مستمر، و نيز موجب پايبندي آنها به عصبيتي بود که شرايط دشوار محيط پيرامون، بر آنان تحميل مي کرد. در پرتو همين عصبيت بود که قبيله هاي باديه نشين مي توانستند از موجوديت خود دفاع کرده، براي تضمين بقاي خود بر ديگران سيطره يابند. از همين رو بود که زندگي اين قبيله ها در کشمکش و ستيز دائم مي گذشت. اين کشمکشها در هجوم و دفاع جلوه گر مي شد. تهاجم با هدف دستيابي به روزيِ بيشتر صورت مي گرفت، و دفاع، موجوديت قبيله را پاس مي داشت. دفاع و هجوم، دسته بنديها و ائتلاف و هم پيماني با قبيله هاي ديگر را مي طلبيد. به همين جهت قانون باديه، قانون جنگل بود و اساس آن مبتني بر اين واقعيت بود که «حق با آن کسي است که نيرومندتر است.» هر کس که شمشيرش برنده تر و بازويش نيرومندتر بود فرمان و سلطه از آنِ او بود و حق نيز با وي بود.(5)
نظام قبيله اي اساس زندگي سياسي در کشورهاي عربي و اميرنشينهاي جنوب جزيرة العرب و شهرهاي حجاز و اميرنشينهاي عربي در حد فاصل شام و عراق بود. قبيله هايي که در اين شهرها و آباديها ساکن بودند، مثل مردم روم و ايران، ملت واحدي را تشکيل نمي دادند بلکه همواره نظام قبيله اي خود را حفظ مي کردند.(6) اينان علي رغم آميزش و اختلاط با اقوام غيرعرب، که به محافظت از نسب خاندان و ملت خود اهميتي قائل نبودند، همچنان نظام و روابط قبيله اي خود را پاس مي داشتند. (7) شايان توجه است که پايبندي اين قبيله ها به شيوه ي زندگي غير متمدنانه و بدوي، ضامن بقاي قدرت و سيطره ي آنها بر ديگران بود؛ زيرا که زندگي در باديه، مبتني بر عصبيت به عنوان منبع قدرت قبيله بود و چون اين قبيله ها به سرزمينها و مناطق متمدن نقل مکان کرده با مردم آنجا معاشرت و اختلاط مي کردند، طولي نمي کشيد که خشونت آنها از ميان مي رفت.(8) زوال خشونت و عصبيت اين قبايل به عوامل زير باز مي گشت: ازدواج با زنان غير عرب، انتقال از قبيله اي به قبيله ي ديگر، پيوستگي و انتساب بنده اي به يک قبيله از طريق ازدواج با يکي از زنان آن قبيله، و يا پيوستن فرزندان کنيزي به نسب يک مرد عرب. از جمله ي اين عوامل يکي نيز «ولاء» بود؛ و آن ورود فرد رانده شده اي از يک قبيله به قبيله ي ديگر به قصد برخورداري از حمايت آن بود. در اين صورت، اين فرد در شمار موالي قبيله قرار مي گرفت و با گذشت زمان نسب وي با نسب آن قبيله در مي آميخت. يکي ديگر از اين عوامل «پيمان» بود؛ و آن هم پيمان شدن و ائتلاف دو گروه از دو قبيله ي مختلف و همزيستي آنها با يکديگر بود که به ادغام گروه ضعيف در گروه قوي منتهي مي گرديد.(9) علي رغم اتکاي افراد قبيله هاي باديه نشين به استقلال فردي، فرديّت آنان بر اساس رابطه ي عصبيت، پيوند متقابل و استواري با مجموعه ي افراد قبيله داشت و فرد موظف بود به هنگام خطر، وقتي قبيله از وي ياري مي طلبيد، دعوت قبيله را اجابت کند و بدان ياري رساند، خواه افراد آن ظالم باشند و خواه مظلوم. علاوه بر اين، او وظيفه داشت که بخشي از مسؤوليت اعمال ديگران را به عهده گيرد و در پرداخت ديه براي کسي که از قبيله ديگر کشته شده بود يا در فديه براي آزادي اسيران قبيله ي خود سهيم باشد. از اين رو، جامعه ي قبيله اي مبتني بر روح دمکراسي و مساوات بود و هر قبيله، داراي مجلسي متشکل از بزرگان قبيله بود و رياست آن به عهده ي يکي از بزرگاني بود که افراد قبيله از ميان خود برگزيد،(10) و او را «رئيس»، «شيخ»، «امير» ، و يا «سيّد» مي ناميدند و در انتخاب رئيس قبيله شرايطي را مد نظر قرار مي دادند.(11) از جمله اينکه او بايد از شريف ترين مردان قبيله، و متعصب ترين، ثروتمندترين، و مسن ترين، و بانفوذترين آنها باشد و نيز بايد داراي خصلتها و اوصاف پسنديده اي نظير سخاوت، قدرت بيان، حلم و بردباري، تجربه و کارآزمودگي، و دانش و دلاوري باشد. چه بسا اگر لغزش کوچکي از وي سر زند، جنگ و ستيز برانگيزد يا مصائبي را براي قبيله و هم پيماناني در پي آورد که او را به زعامت برگزيده اند؛ زيرا اعصاب مردم قبيله چنان ظريف و حساس است که کوچکترين سخني موجب تحريک آن مي گردد؛ بوِيژه اگر آن سخن، اهانت به شرف و منزلت آنان تلقي شود.(12) به همين علت، افراد قبيله به بزرگواري شيخ و رئيس خويش مي نازند و گاهي هجو شاعري درباره ي شيخ قبيله يا يکي از افراد آن، منجر به جنگ ميان قبيله ي اين شيخ يا آن فرد با قبيله ي شاعر مي شود. شاعر مقام بزرگي در حيات و منزلت قبيله دارد.(13) اگر در قبيله اي شاعر برجسته اي ظهور کند، افراد قبيله هاي ديگر به تهنيت قبيله ي شاعر مي آيند. همچنين سخنوران و خطبا نقش مهمي در دفاع از قبيله و بزرگ و با اهميت جلوه دادن آن در نزد ديگران، يا در واداشتن قبيله به جنگ بر عهده دارند.(14) فصاحت خطيب و قدرت اقناع او مردم را به اطاعت و فرمانبري از وي وا مي داشت. مردم عصر جاهلي براي هر چيزي که همتهاي آنان را برانگيزد، چشمانشان را بگشايد، افراد بي تفاتشان را به قيام وادارد، به ترسويان آنها شهامت و جرئت بخشد، دلهايشان را استوار گرداند، غمهايشان را بزدايد، آتش خشم آنها را شعله ور سازد، از عزتشان صيانت کند تا مورد اهانت قرار نگيرد، آنها را به گرفتن انتقام برانگيزد، و از ننگ سلطه ي ديگران و ذلت نابودي پرهيز دهد اهميت خاصي قائل بودند. مردم قبيله براي جاودان ساختن اعمال نيک بزرگواريهاي موروثي و مفاخر خود، پس از شعر بيش از هر چيز ديگر به خطيب نيازمند بودند.(15)
رئيس قبيله نيز موظف به حمايت از ناتوانان بود و بايد درِ خانه ي خود را به روي مسافران و مهمانان باز گذارد، و از جانب نيازمندان و فقيران قبيله ي خود ديه بپردازد. فرمان شيخ قبيله براي همه ي افراد آن قبيله مطاع، و حکمش نافذ بود. علاوه بر اين، از امتيازات ديگري نيز برخوردار بود از جمله اينکه يک چهارم غنايم از آن او بود، و نيز مي توانست پيش از تقسيم غنايم، آنچه را دلخواهش بود برگزيند. فرماندهي سپاه نيز با وي بود و غنايمي که پيش از رويارويي دو لشکر در راه به دست مي آمد به او تعلق داشت و غنايمي نيز که قابل تقسيم نبود به شيخ قبيله مي رسيد.(16) کمتر اتفاق مي افتاد که شيخ قبيله در احکام و رياستش بر قبيله راه استبداد بپيمايد؛ زيرا او همواره نيازمند بيعت افراد صاحب رأي قبيله ي خود بود. روابط موجود در جوامع شهري نيز تفاوت چنداني، با آنچه درباره ي قبايل بيابان نشين گفته شد، نداشت. جامعه ي شهر متشکل از دو گروه بود:
1.توده ي مردم و عامه ي افراد قبيله.
2-ملأ، که عبارت از اشراف و اعيان بزرگ قبيله بودند.
اين اعيان و اشراف در مجلسي که به «دارالندوه» يا «منتدي» و يا «نادي» معروف بود، همچنانکه در قرآن کريم نيز همين گونه آمده است، جهت اداره ي امور قبيله ي خود گرد مي آمدند. در شهر براي حل اختلافات و فيصله دادن به مخاصمات، و تبادل نظر درباره ي مشکلات قبيله، دارالندوه تشکيل جلسه مي داد.

پي نوشت ها :

1-فيليپ حِتّي، تاريخ العرب، ص 34؛ جوادعلي، تاريخ العرب قبل الاسلام، ج1، ص 365؛ احمد ابراهيم شريف، مکة و مدينة في الجاهلية، ص50.
2-ابن خلدون، مقدمه، ج2، ص 424.
3-جوادعلي، منبع پيشين، ج1، ص 212.
4-منبع پيشين، ص 214.
5-منبع پيشين.
6-احمد ابراهيم شريف، منبع پيشين، ص 24.
7-ابن خلدون، منبع پيشين، ص 426.
8-منبع پيشين، ص 438.
9-عمر فروخ، تاريخ الجاهليه، ص150.
10-اعراب «اصل وراثت» را در رياست نمي پذيرفتند و دستيابي به سروري از راه «وراثت» را زشت مي شمردند. يکي از بزرگان بني عامر به نام عامربن طفيل ضمن شعر خود به همين نکته اشاره مي کند:
و اني و إن کنت ابن سيد عامر *** و في السرّمنها و الصريح المهذب
فما سودتني عامر عن وراثة *** ابي الله أن أسمو بأم و لا أب
و لکنني أحمي حماها و أتقي *** اذاها و أرمي من رماها به مقنب
«هر چند که من پسر سرور بني عامر هستم، اما در نهان و آشکار از آن پيراسته ام؛
بني عامر به دليل وراثت مرا به سروري نرسانده اند، خدا نکند که با انتساب به پدر و مادر سروري يابم؛
اما من [ به اين علت سروري يافته ام ] که از قرق و چراگاه قوم خود مراقبت مي کنم، از آزار آنها دوري مي جويم و با جنگ در برابر مهاجمان از آن دفاع مي کنم».(نک: مسعودي، مروج الذهب، ج2، ص 55).
11-عبدالمنعم ماجد، التاريخ السياسي للدولة العربيه، قاهره، 1967، ج1، ص 49؛ احمد ابراهيم شريف، منبع پيشين، ص 25.
12-جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 215.
13-آلوسي، بلوغ الأرب في معرفة احوال العرب، ج3، ص 84؛ جوادعلي، منبع پيشين، ج4، ص 216؛ عبدالمنعم ماجد، منبع پيشين، ص 51؛ احمد ابراهيم شريف، منبع پيشين، ص 26.
14-آلوسي، منبع پيشين، ج3،ص 151و ادامه ي آن؛ احمد ابراهيم شريف، منبع پيشين.
15-آلوسي، منبع پيشين.
16-ابن اثير، اُسد الغابة في معرفة الصحابة، ج1، ص 375، حاشيه ي شماره ي 1. عبد الله بن عنمة الضبي، حقوق شيخ و بزرگ قبيله را در بيت زير خلاصه کرده است:
لک المرباع و الصفايا*** و حکمک و النشيطة و الفضول
«يک چهارم غنيمت و آنچه پيش از تقسيم غنايم برگزيني، و فرماندهي سپاه، و غنيمتي که پيش از جنگ به دست آيد، و آنچه قابل قسمت نيست از آن توست.»

منبع مقاله :
سالم، عبدالعزيز، (1391)، تاريخ عرب قبل از اسلام، ترجمه ي باقر صدري نيا، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم