نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب





 
عشق ورزيدن به ميهن خود، هم ذات پنداري با آن و با هم وطنان خود، و علاقه مندي ويژه به بهزيستي آن و رفاه هم ميهنان. تبيين كامل ميهن پرستي بايد نياز هم ميهنان به تعلق داشتن به يك جمع و بخشي از يك روايت گسترده تر بودن، مرتبط بودن با گذشته و آينده اي كه از مرزهاي محدود زندگي فردي و ملاحظات پيش پا افتاده ي آن فراتر رود و نيز شرايط اجتماعي و سياسي مؤثر بر فراز و نشيب ميهن پرستي، نفوذ سياسي و فرهنگي آن و خيلي چيزهاي ديگر را در برگيرد. ميهن پرستي به منزله ي يكي از عناوين فلسفه و نيز نظريه ي سياسي تا دهه ي1980تقريباً ناديده گرفته شده بود. اما از آن پس به ويژه به واسطه ي خيزش دوباره ي خويشاوندش ملت گرايي، در بسياري از بخش هاي جهان مورد توجه قابل ملاحظه اي قرار گرفته است. فيلسوفان به عنوان نمونه اي كه در آن، شرايط و الزامات اخلاق جهاني با دلبستگي ها و تعلقات خاص، محلي يا فردي در تعارض قرار مي گيرد به بحث درباره ي ميهن پرستي مي پردازند. نظريه پردازان سياسي هم آن را در چارچوب بحث ميان ليبرال ها و پيروان جماعت باوري در نظر مي گيرند؛ به گفته ي برخي از آنان نمونه ي مشخصاً سياسي ميهن پرستي، فرهنگ يك جامعه ي سياسي با ثبات و خوش سامان را تأمين خواهد كرد.
غالباً ميهن پرستي را با ملت گرايي اشتباه مي گيرند. بسياري از نويسندگان اين دو اصطلاح را مترادف با هم به كار مي برند. ديگران كشور و ملت را با هم قاطي مي كنند و برحسب ميزان دلبستگي، بين ميهن پرستي و ملت گرايي فرق مي گذارند. اين رويكرد نه لزوماً ولي در واقع مشوق يك بام و دو هوايي به صورت «ما در برابر ديگران» است كه پايه اي هم در كاربرد رايج اين اصطلاحات دارد. وقتي خودمان به كشور يا ملت خويش عشق مي ورزيم و آن را بالاتر از ديگر كشورها يا ملت ها مي دانيم ميهن پرستي مي كنيم كه ايستاري طبيعي، معقول و استنثاناپذير است؛ ولي وقتي ديگران به كشور يا ملت خويش عشق مي ورزند و بر اساس همين عشق عمل مي كنند با پديده ي ملت گرايي روبه رو هستيم كه احساسي روبه زوال و خطرناك است. اما مي توان ميان اين دو چنان به سهولت فرق گذاشت كه به روشن شدن مسائل كمك كند و از نظر اخلاقي، يعني از لحاظ كنش پذيران، اين احساس نيز به هيچ وجه مصادره به مطلوب نباشد. يك ميهن پرست به ميهن، يعني كشور، خودش عشق مي ورزد، با آن هم ذات پنداري مي كند و به شكل خاصي نگران بهزيستي آن و رفاه هم ميهنان خويش است. يك ملت گرا به ملت خويش (در معناي قومي و نه سياسي اين اصطلاح) عشق مي ورزد، با آن هم ذات پنداري مي كند و به شكل خاصي نگران بهزيستي آن و رفاه هم ملتي هاي خويش است. هر دوي اين ايستارها مانند هر عشق، هم ذات پنداري و نگراني ديگري درجاتي دارند. و در اين مسائل ميزان پاي بندي براي ارزيابي قدرت اخلاقي آن اهميت قاطع دارد.
يكي از سنت هاي پرنفوذ فلسفي كه هم فلسفه ي كانت و هم برخي از روايت هاي فايده گرايي را در بر مي گيرد اخلاق را اساساً جهاني و بي طرفانه مي داند و ظاهراً تمامي دلبستگي هاي محلي و طرفدارانه را مردود مي شمارد. هواداران اين سنت، مهين پرستي را نوعي خودپرستي گروهي، نوعي طرفداري اخلاقي دلبخواهانه مي دانند كه با شرايط عدالت جهاني و همبستگي مشترك بشري ناسازگار است. وقتي بايد ميان دو نفر، كه هر دو نيازمند كمك هستند و تنها يكي شان هم ميهن ماست، دست به انتخاب زنيم آيا بايد اولي را برگزينيم زيرا بدين ترتيب به هم ميهن خود ياري رسانده ايم؟ اگر وقتي هر دو به يك اندازه به كمك نياز داشته باشند چنين رفتاري صحيح باشد آيا وقتي هم كه هم ميهن ما كم تر از آن بيگانه نيازمند كمك باشد باز حكم بالا صادق است؟ انتقاد ديگر اين است كه ميهن پرستي باعث بي تفاوتي و در واقع دشمني نسبت به ديگر كشورها مي شود، نظامي گري را تشويق مي كنند و به تنش و ستيز بين المللي راه مي برد.
بر اساس دومين موضع گيري عمده در اين بحث، ميهن پرستي نمود طبيعي و اخلاقاً مناسب دلبستگي فرد به سرزمين محل تولد و رشد خود و حق شناسي وي نسبت به بهره هايي است كه روي خاك آن، در ميان مردم آن، و تحت سايه ي قوانين آن از زندگي برده است. اين گروه، در عين حال ميهن پرستي را يكي از اجزاي مهم و در واقع محوري هويت فرد مي شناسند. به گفته ي برخي از جماعت باوران، اخلاق جهان شمول وجود ندارد بلكه تنها اخلاق جماعت هاي خاص را داريم. يك فرد مي تواند قواعد و ارزش هاي اخلاقي را تنها در قالب تجلي خاصي كه در جماعت خودش پيدا كرده است و مورد تأييد آن جماعت است بشناسد و اختيار كند. او تنها هنگامي مي تواند به يك كنشگر اخلاقي مبدل شود كه و اين وضع را حفظ كند كه جماعتش وي را چنين شكل دهد و بار بياورد. ميهن پرستي و اخلاق را نمي توان از هم متمايز ساخت و در مقابل هم دانست؛ ميهن پرستي اگر شالوده ي اخلاقيات نباشد فضيلت اخلاقي برجسته اي است.
دسته ي ديگري از فيلسوفان تلاش دارند كه موضع بينابيني بگيرند. اينان ميان ميهن پرستي رايج و لجام گسيخته كه در برابر انتقادات مطرح شده در فوق آسيب پذير است و بايد آن را مردود شمرد و ميهن پرستي معتدل كه از نظر اخلاقي مشروع و در واقع يك فضيلت است فرق مي گذارند. نوع دوم ميهن پرستي كه شاخص ترين مدافع آن استيون ناتانسون (Nothanson 1993)است پيشبرد منافع كشور فرد از هر طريق و در هر شرايط را ايحاب نمي كند بلكه برعكس، به محدوديت هايي كه اخلاق جهان شمول بر ميهن پرستي تحميل مي كند گردن مي گذارد. اين مسئله بي قيد و شرط نيست بلكه برعكس، بستگي به آن دارد كه كشور فرد ملاك هاي مشخص ارزش را مراعات كند و شايستگي سرسپردگي فرد ميهن پرست را داشته باشد. دو عبارت تفاوت ميان ميهن پرستي افراطي و معتدل را به خوبي بيان مي كند" يكي عبارت مشهور «كشور خودم، چه برحق باشد يا برناحق!» (كه نخستين بار از زبان استيون دكاتور (1820-1779) افسر نيروي دريايي ايالات متحده بازگو شد) و ديگري عبارت كم تر معروف «كشور خودم، چه برحق باشد يا برناحق! اگر برحق باشد برحق نگهش دارم و اگر بر ناحق باشد به راه حق بياورمش» (كه آن را به كارل شورتس (1906-1829)، سياستمدار آلماني-آمريكايي، نسبت مي دهند).
گرچه معمولاً فيلسوفان درباره ي ميهن پرستي به مثابه موضوعي اخلاقي بحث کرده اند نظريه پردازان سياسي اساساً به توانايي آنان براي گرفتن جاي ملت گرايي به منزله ي فرهنگ يك دولت خوش سامان و باثبات علاقه مندند. برخي نويسندگان هوادار نوع مشخصاً سياسي ميهن پرستي بوده اند: نوعي كه پيوندهاي پيشاسياسي مانند نيا، زبان، يا فرهنگ مشترك ميان هم ميهنان را كنار مي گذارد و از تأكيد بر آن ها مي كاهد و به عشق و وفاداري به جامعه ي سياسي فرد، قوانين و نهادهاي آن، و آزادي مشتركي توصيه مي كند كه آن ها امكان پذير مي سازند. برخي افراد كشورهايي چون ايالات متحده و سويس را مد نظر دارند كه در آن ها نوعي «ميهن پرستي توافق شده» يگانه نوع عشق به كشور است كه براي جمعيتي با ناهمگوني قومي و فرهنگي امكان پذير است. ديگران، تحت تأثير تجربيات فاجعه باري كه در زمينه ي ملت گرايي به دست آمده «ميهن پرستي قانوني» را مبنايي بديل و پساملي براي وحدت و ثبات دولت ليبرال، مردم سالار و چند فرهنگي و نيز نوشدارويي براي وسوسه ي «خاك پرستيِ وفور نعمت» مي دانند. گروهي ديگر به ما گوشزد مي كنند كه ميهن پرستي اساساً مفهومي سياسي بوده است: از زمان رُم باستان عشق به كشور نخست و بالاتر از همه به معني عشق به قوانين و نهادهاي جامعه ي خود و حقوق و آزادي هايي بود كه اين قوانين و نهادها ممكن مي ساختند. تنها در سده ي نوزدهم بود كه گفتمان و شور ميهن پرستي به صورت خدمت نظام براي دولت ملي درآمد و در گفتمان و شور ملت گرايي ادغام شد. نويسندگان ياد شده اين پديده را نوعي شكست و نارسايي احساس شهروندي مي دانند و ما را به احياي «ميهن پرستيِ آزادي» اوليه دعوت مي كند.
پروژه ي ميهن پرستي سياسي مؤكد به دو دليل مورد انتقاد قرار گرفته است. هويت جمعيِ صرفاً‌ سياسي اصلاً هويت نيست و هواداران اين نوع ميهن پرستي در واقع وجود برخي هويت هاي فرهنگي يا قومي را مسلم فرض مي كنند. وانگهي، اگر مي شد از تمامي هويت ها و وابستگي هاي پيشاسياسي چشم پوشيد و جامعه ي سياسي را تنها بر پاي بندي آزادانه ي شهروندان به قوانين و نهادهاي آن مبتني ساخت و در اين صورت وفاداري به اين جامعه و هم شهري هاي مان قابل فسخ باور نكردني و بيش از حد نامطمئن مي شد. اگر ميهن پرستي اين باشد در اين صورت ميهن پرستي كافي نيست.
ـــ جماعت باوري؛ جهان ميهني؛ دولت ملي؛ ملت گرايي


-1996 Cohen,J.(ed) For Love of Country,Boston MA:Beacon Press.
-1993 Nathanson,S.Patriotism,Morality,and Peace,Lanham,MD:Rowman & Littlefield.
-2002 Primoratz,I.(ed) Patriotism,Amherst,Humanity Books.
-2002 Primoratz,I.Patriotism:A Deflationary View,The Philosphical Forum 33(4), 443-58.
-1995 Viroli,M.For Love of Country,Oxford,Oxford University Press.
ايگور پريموراتس

منبع مقاله :
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.