نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب





 
مانند آثار سوزان استرنج، نوشته هاي جان هرتس را هم نمي توان بدون وارد ساختن برخي قيد و شرط ها كاملاً متعلق به مكتب فكري «واقع گرايي» دانست. وي در نخستين كتابش از موضع خويش با عنوان «ليبراليسم واقع گرايي» ياد مي كند كه گوياي آثار كسي است كه ضمن اعتراف به محدوديت هاي تجربي مورد اشاره ي برخي «واقع گرايان» سنتي تر، بر لزوم پشت سر گذاشتن اين محدوديت ها در جست و جوي نوعي نظم جهاني انساني تر و عادلانه تر پاي مي فشرد (Herz 1951:129). هرتس در اثري كه در دهه ي 1950 پيرامون «دولت سرزميني» منتشر ساخت اعتقاد داشت كه در نتيجه ي شكست آشكار دولت در ايفاي وظيفه ي اصلي اش در دوران هسته اي-دفاع از شهروندانش-دولت سرزميني به زودي پشت سر گذاشته خواهد شد. ولي در اواخر دهه ي1960 اعتراف كرد كه به رغم پيدايش جنگ افزارهاي هسته اي بعيد است دولت نابود شود، نوشته هايش بُعد هنجاري تري پيدا كرد و به لزوم اتخاذ نگرش هاي روشن بينانه تري درباره ي نفع شخصي در سياست خارجي استناد كرد. وي در 1981 چنين نوشت:
در دوراني به سر مي بريم كه تهديداتي كه متوجه بقاي همه ي ماست-اَبرمهمات هسته اي، رشد جمعيت با سرعتي بيش از افزايش منابع غذايي و انرژي، از بين رفتن عادات انساني-با تمامي ملت ها و مردمان ارتباط دارد و بنابراين بايد به اندازه ي ديدگاه هاي مطرح درباره ي امنيت، بر سياست گذاري خارجي تأثير گذارد.(Herz 1981:184)
اين دگرگون شدن تأكيد هرتس با علاقه ي مستمر به آن چه مي توان «نقد ذاتي» شيوه ي تدريس سياست خارجي در چارچوب «تصويرهاي» نامناسب از جهان خواند همراه بود. او به ما (در مقام ناظران و دست اندركاران روابط بين الملل) تأكيد مي كند كه بين آن بخش از «واقعيت» كه ثابت و تغييرناپذير است و بخشي كه برخاسته از «ساختارهايي ادراكي و مفهومي است كه ما... به جهان بار مي كنيم» فرق بگذاريم (Herz 1981:185). هرتس در زندگي حرفه اي طولاني خود همواره كوشيده است چنين كند و برداشت هاي مسلط را با توجه به آن چه زماني «انترناسيوناليسم ملايم»مي خواند به ارزيابي گذارد. وي در جُستار كوتاهي كه در 1968 براي دانشنامه بين المللي علوم اجتماعي نوشته است بين ايدئولوژي انترناسيوناليسم معتدل و انواع تندروتر انترناسيوناليسم تفاوت قائل مي شود. اولي كه هم عملي و هم مطلوب است هدفش رسيدن به جهاني است كه در آن، دولت ها همچنان مهم ترين بازيگران سياسي هستند، مردم سالار و خودمختارند، و تعارضات با توسل به ميانجي گري، داوري و كاربست حقوق بين الملل در چارچوب وابستگي متقابل و همكاري فزاينده حل مي شود. هدف انترناسيوناليسم تندرو نشاندن نوعي حكومت جهاني به جاي نظام موجود دولت هاي برخوردار از حاكميت است (Herz 1968a:72-3).
هرتس در 1908 در آلمان چشم به جهان گشود. در دانشگاه كولون به تحصيل فلسفه ي حقوق و فلسفه ي سياسي و نيز حقوق اساسي و بين الملل پرداخت. پس از اخذ مدرك دكترا تحت نظارت هانس كلسن، نظريه پرداز حقوق، به سويس رفت و در آن جا در دوره هاي درسي روابط بين الملل در مؤسسه مطالعات عالي بين المللي ژنو شركت جست. مانند بسياري از ديگر انديشمندان نامداري كه در اين دانشنامه معرفي شده اند (دويچ، هاس، كيسينجر، مورگنتا) براي فرار از دست نازي ها اندكي پيش از آغاز جنگ جهاني دوم به ايالات متحده کوچيد. در دانشگاه هاروارد، دانشگاه كلمبيا، مدرسه ي جديد پژوهش هاي اجتماعي نيويورك و مدرسه ي حقوق و ديپلماسي فلچر (1941-1939) به تدريس پرداخت. سپس مشغول خدمت در دفتر خدمات راهبردي و وزارت خارجه ي آمريكا شد و پس از جنگ در مقام استاد علوم سياسي كالج شهر نيويورك و رئيس برنامه ي دكتراي دانشگاه شهر نيويورك منصبي دائمي اختيار كرد. تجربه ي خدمت در وزارت خارجه به او آموخت كه «كارها و تلاش هاي كاركنان سطح پايين تر اداري، چه اندازه براي تصميم گيران بلندپايه بي اهميت است»(Herz 1989:252). او اعتقاد داشت كه ايالات متحده مي توانست در سال هاي آغازين پس از جنگ براي استقرار بنيان هاي مردم سالاري در آلمان تلاش بيش تري كند ولي آمريكا بي اندازه مشتاق بود كه آلمان را به سنگري در برابر كمونيسم شوروي تبديل كند. هرتس در مقام آموزگار به كار درباره ي گسترش مردم سالاري در آلمان و مشكلات تغيير رژيم در چارچوب سياست تطبيقي اروپا ادامه داد (براي نمونه، نك: Herz 1982). در واقع، هرتس گذشته از كارهايي كه در زمينه ي روابط بين الملل انجام داده است از پژوهندگان سرشناس مسائل آلمان است و چند سالي هم سردبيري نشريه ي كامپاراتيو پاليتكس [سياست تطبيقي]را برعهده داشته است.
هرتس در 1951 نخستين كتاب مهم خود واقع گرايي سياسي و آرمان گرايي سياسي را منتشر ساخت. وي در اين كتاب تلاش دارد راه ميانه اي را بينابين «واقع گرايي» و «آرمان گرايي» پي گيرد. او«واقع گرايي» را انديشه اي مي داند كه «نتايجي را كه عوامل امنيت و قدرت موجود در ذات جامعه ي بشري براي زندگي سياسي دارند مدنظر قرار مي دهد»(Herz 1951:18). برعكس، آرمان گرايي سياسي يا چنين عواملي را ناديده مي گيرد يا اعتقاد دارد كه آن ها به مجرد ارائه و اتخاذ راه حل هاي «عقلايي» براي مشكلات سياسي، از بين مي روند. اما برخلاف هانس مورگنتا و ديگر «واقع گرايان اصيل» آن دوره، هرتس ريشه ي«عوامل قدرت» را به ويژگي هاي ابدي سرشت بشر نمي رساند. او اذعان دارد كه سرشت بشر ابعاد متعددي دارد-زيست شناختي، مابعدالطبيعي و حتي روحاني-دارد كه روي هم رفتار انسان را رقم مي زنند و در هرگونه تفسير درخوري بايد ويژگي هاي اخلاقي انسان به رسميت شناخته شود.
هرتس به جاي توسل به مابعدالطبيعه، وجود «معماي امنيت» را به منزله ي عامل كليدي مسلم مي گيرد. اين معما برخاسته از آگاهي فرد از اين واقعيت است كه ممكن است ديگران در پي نابودي او باشند و بنابراين همواره نوعي نياز به دفاع از خويشتن وجود دارد كه به نوبه ي خود مي تواند مايه ي ناامني ديگران شود. آنچه در ميان افراد صادق است به همان اندازه براي شناخت رفتار گروه ها نيز موضوعيت دارد. در واقع، به گفته ي هرتس معماي امنيت در ميان گروه ها شديدتر است به اين دليل ساده كه گروه ها مي توانند ابزارهايي براي دفاع از خود تمهيد كنند كه از آن چه در دسترس افراد است ويرانگرتر است. وانگهي، از آن جا که افراد هويت و ارزش خود را با هويت و ارزش گروهي كه بدان تعلق دارند يكي مي انگارند ممكن است آماده فداكردن جان خودشان براي بقاي گروه باشند. بدين ترتيب، حتي اگر خوش بينانه ترين فرض ها را درباره ي سرشت و انگيزه هاي افراد و گروه ها بپذيريم مادام كه گروه هايي وجود دارند كه تابع مرجعي بالاتر نيستند معماي امنيت به جاي خود باقي خواهد بود. در جهان نو، اين گروه ها همان دولت هاي برخوردار از حاكميت هستند.
بي گمان اين استدلال، خاص هرتس نيست. هابز هم در ميانه ي سده ي هفدهم چيزي بسيار شبيه اين مي گفت. اما هرتس به دليل مطرح ساختن عنوان «معماي امنيت» و نيز براي مهارتي شهرت يافته است كه در استفاده از اين چارچوب اساسي براي ترسيم تاريخ روابط بين الملل در 200 سال گذشته به خرج مي دهد. در كل كتاب ياد شده هرتس به بررسي برخي جنش هاي هوادار مردم سالاي، ملت گرايي و انترناسيوناليسم مي پردازد و نشان مي دهد كه چگونه سخن سرايي هاي «آرمان گرايانه» مطرح در چنين جنبش هايي همواره دچار مشكلاتي «واقع گرايانه» مي شود كه آن ها را محكوم به شكست مي سازد. در عين حال وي تصديق مي كند كه «آرمان ها» هم بخشي از «واقعيت» سياسي و تاريخي هستند و هر فلسفه اي كه منكر آرمان ها باشد خمودگي و نوميدي ايجاد مي كند. رابرت بركي استدلال هرتس را چنين جمع بندي مي كند:
در نگرش واقع گرايان بايد شيوه ها و بازارهاي سياسي را به گونه اي تمهيد كرد كه با نيروهاي «مقاومت» كه جلوي تحقق آرمان ها را مي گيرند مقابله كنند و اين يعني پاگذاشتن به همان بازي كه در سياست، بر اساس قواعدي ناقص به شكلي ناكامل به اجرا در مي آيد. سرزمين موعود هميشه در افق هاي دور از دسترس قرار دارد و شيوه هاي متصوري كه ارزش خود را از اين سرزمين موعود مي گيرند نامناسب هستند.(Berki 1981:29)
طي دو دهه ي بعد هرتس همچنان سرگرم تشريح سرشت معماي امنيت در روابط بين الملل پس از جنگ جهاني دوم بود. در 1959 دومين اثر جا افتاده ي خود به نام سياست بين الملل در دوران اتم را منتشر ساخت. اين كتاب خواننده را با ديدگاه هاي هرتس درباره ي بروز (و زوال قريب الوقوع) «نفوذپذيري» دولت برخوردار از حاكميت آشنا مي ساخت. كتاب به دو بخش تقسيم شده است. بخش نخست تفسيري است از پيدايش دولت كه بر نقش فناوري نظامي تكيه دارد ولي بخش دوم، بحران دولت در دوران هسته اي را تشريح مي كند. در حالي كه نخستين كتاب هرتس حول نقش فلسفه ي سياسي در شكل دادن به ايستارهاي ما در قبال سياست بين الملل به طور كلي دور مي زد كتاب دوم كاربست «انترناسيوناليسم ليبرال» در بستر مشخص دوقطبي هسته اي و جنگ سرد است.
هرتس با مشاهده انواع واحدهايي كه در طول تاريخ درگير «روابط بين الملل» شده اند مي كوشد تا براي پيدايش دولت نو تبييني بر اساس توانايي آن براي حفاظت و تضمين امنيت شهروندانش در برابر حمله مسلحانه بيگانگان به دست مي دهد. بدين ترتيب، هرتس گرفتار نوعي «جبر راهبردي» مي شود. به ويژه نگاه خود را روي گذار از واحدهاي سياسي كوچك و آسيب پذير اروپاي قرون وسطا (مانند قلعه هاي بارودار و شهرهاي حصاركشي شده) به واحدهاي بزرگ تري متمركز مي سازد كه بعدها به دولت ملي شهرت يافتند. او مدعي است كه اختراع و كاربرد گسترده ي باروت در كنار توپخانه و ارتش هاي دائمي به حكمرانان توانايي آن را بخشيد كه مراجع فئودالي را در داخل نواحي پهناورتري از ميان بردارند و سپس با احداث استحكامات «نفوذناپذير» از آن نواحي محافظت كنند. در مقايسه با واحدهاي پيش از خود، دولت هاي ملي «از نظر سرزميني غيرقابل نفوذ» بودند.
تغيير اساسي در اين وضعيت در سده ي بيستم صورت گرفت. نخست، در فاصله ي بين دو جنگ جهاني توانايي نابودكنندگي نيروي هوايي به شكل بارزي افزايش يافت البته برخي از راهبردپردازان نظامي در توانايي نيروي يادشده براي كسب پيروزي در جنگ ها مبالغه مي كردند. همان گونه كه تجربه ي جنگ جهاني دوم ثابت كرد بمباران گسترده ي زير ساخت صنعتي، دولت هايي را كه آماج بمباران قرار مي گرفتند از پا نمي انداخت و هدف قرار دادن غيرنظاميان موجب بالاگرفتن ميل عمومي به درخواست صلح صرف نظر از پيامدهاي آن نشد. براي نمونه، بمباران توكيو با بمب هاي آتش زاي متعارف در اوايل سال 1945 تلفات مستقيمي بيش از انداختن بمب اتمي بر هيروشيما در اوت همان سال به جا گذاشت و در آن زمان شواهدي در دست نبود كه نشان دهد انفجار هيروشيما يورش متعارف سربازان متفق را غيرضروري خواهد ساخت. هرتس مي گويد جنگ افزارهاي هسته اي در حال حاضر «نفوذناپذيري» دولت برخوردار از حاكميت را چنان از بين برده كه سياست سنتي «توازن قدرت» براي هميشه منسوخ شده است. به يقين، بخش «واقع گراي» انديشه ي او تصديق مي كند كه معماي امنيت همچنان در كار است هر چند ابزارهاي به كار رفته براي رام كردن آن موجب نقض غرض مي شود. هرتس در سراسر اين كتاب از اين بابت كه ايالات متحده و اتحاد شوروي نتوانسته اند خود را با وضعيت جديد سازگار سازند و هزاران هزار سلاح بيش تر از آن چه براي هدف بازدارندگي لازم است توليد كرده اند اظهار تأسف مي كند. شرايط هراس انگيز «توانايي كشتار هسته اي بيش از حد» و طرح هاي پرطول و تفصيل راهبردپردازان غيرنظامي و طراحان جنگ افزارهاي هسته اي براي گريز از معماي امنيت جديد بدين معني بوده است كه از مشكل اساسي تر غافل مانده ايم:
نفس اين واقعيت كه پيشرفت هاي فني صورت گرفته در جنگ افزارها و نيروهاي مسلح به خودي خود چنين تأثير عظيمي به جا مي گذارد به معني آن بوده است كه كاربرد آن ها، و ميزان نيروهاي مسلح و غيره را تعيين كند تسليحات و نيروهاي مسلح، سياست ها را رقم زده اند. به ديگر سخن، به جاي آن كه جنگ افزارها در خدمت سياست ها باشند سياست ها خدمتگزار صرف جنگ افزاري شده اند كه خودش هر چه بيش تر علت وجودي خود باشد.(Herz 1959:220)
در يك كلام، جهان براي قلمروداري سنتي و احساس محافظتي كه پيش تر فراهم مي ساخت بيش از حد كوچك شده بود. توازن وحشت ادامه ي همان توازن قدرت قديمي نبود. جنگ كه به صورت بخشي از پويش هاي توازن عمل كرده بود ديگر ابراز خردمندانه اي براي پيگيري سياست ها نبود. هرتس ادعا مي كرد كه آن چه زماني «آرمان گرايانه» تلقي مي شد-يعني تضعيف حاكميت دولت-ديگر جزو منافع ملي غالب بود.
تقريباً يك دهه بعد هرتس اعتراف كرد كه «تحولات، مرا درباره ي درستي پيش بيني هاي گذشته ام به ترديد انداخته است»(Herz 1968b:12). او در اواخر دهه ي1950 تلويحاً گفته بود كه دولت سرزميني رو به مرگ است. دگرگوني فناوري، كه به ادعاي خود او عاملي تعيين كننده در پيدايش دولت بود، اكنون پيدايش شكل ها تازه اي از حكمراني فرامرزي و هميارانه را تسهيل مي كرد. هرتس مطمئن بود كه استدلال هايي كه در اواخر دهه ي 1930 با آرمان گرايي در پيوند بود با واقع گرايي همساز شده است.
هرتس براي استمرار قلمروداري به منزله ي نشانه ي تمايز سياسي سه دليل مشخص مي سازد. نخست، استعمارزدايي، به «ايجاد» شمار قابل ملاحظه اي دولت نوپا منجر شده بود و هرتس اعتراف مي كرد كه نتوانسته است سرعت فروپاشي «امپراتوري هاي قديمي» را پيش بيني كند. وي اذعان داشت كه جبر فناوري مطرح در استدلال پيشينش در واقع جبرباورانه بوده است. او قدرت ملت گرايي را در حفظ دولت سرزميني به رغم نفوذپذيري نظامي آن در دوران هسته اي نشناخته بود. سوم، گرچه هرتس همچنان از بابت مسابقه ي تسليحاتي ميان دو ابرقدرت اظهار تأسف مي كرد ولي بعدها مدعي شد كه توازن وحشت در مقايسه با آن چه يك دهه پيش تر گمان مي كرده قوي تر بوده است. وي در 1968 گفت كه اگر قرار است مسابقه ي تسليحاتي هسته اي در آينده قابل كنترل باشد نوعي «عمليات بازدارنده» ضروري خواهد بود. چنين عملياتي بايد مشتمل بر مجموعه اي از خط مشي ها چون «كنترل تسليحات، تعيين مرز حوزه هاي نفوذ اردوگاه شرق و غرب، پرهيز از گسترش جنگ افزارهاي هسته اي ... و كاهش نقش ايدئولوژي هاي كمونيسم و كمونيسم ستيزي» باشد (Herz 1989:253).
در همين چارچوب بود كه هرتس در اواخر دهه ي1960 و اوايل دهه ي1970 از سياست هاي تنش زدايي دفاع مي كرد. دفاع او بر تقويت تمايز ميان محدوديت هاي ذاتي معماي امنيت و برداشت هاي نابجايي مبتني بود كه بر پايه ي تصورات نامناسب از روابط بين الملل، درباره ي آن محدوديت ها وجود داشت. براي نمونه، در 1974 به انديشه اي كه از سوي برخي منتقدان محافظه كار مطرح مي شد و به موجب آن تنش زدايي، نوعي «مماشات» بود به شدت حمله كرد (Herz 1976a).به گفته ي هرتس بين وضعيت سياسي بين المللي در دهه هاي 1930 و 1970 شباهت چنداني وجود نداشت. ايالات متحده از موضع قدرت و نه ضعف، به مذاكره مي پرداخت. وجود جنگ افزارهاي هسته اي تضميني بر اين باور بود كه «تجاوز» اتحاد شوروي نه فرصت طلبي بلكه نوعي انتحار است و تنش زدايي نه تنها به هيچ وجه انحراف ريشه اي از واقع گرايي نيست بلكه در واقع صرفاً پيش نياز سياست هاي تندروانه تري است كه بايد به «نفع مشترك» بقاي نوع بشر اتخاذ شود.
در دهه ي 1980 هرتس هرچه بيش تر از سياست خارجي امريكا سرخورده شد. تنش زدايي كه چنان به آن اميد بسته بود فروپاشيد و جاي خود را به قول فرد هاليدي به «جنگ سرد دوم» داد (Halliday 1983). از سرگيري مسابقه ي تسليحاتي هسته اي، مداخله ابرقدرت ها در افغانستان و امريكاي مركزي، و ناتواني آن ها حتي از اقدام براي برطرف ساختن مشكلات زيست محيطي و جمعيت شناختي همگي در «رمانتيسم نوميدانه و خشمگينانه ي» نوشته هاي او سهم داشت (Thompson 1980:112)
هرتس پايان جنگ سرد را دليل موجهي براي خوش خيالي در تحليل روابط بين الملل نمي داند. جنگ سرد از آن رو پايان يافت كه يكي از دو ابرقدرت ديگر قادر به ادامه رقابت ايدئولوژيك يا اقتصادي با غرب بود. پايان يافتن آن نتيجه ي تصميم سياست گذاران براي اولويت دادن منافع «بشر» بر منافع «ملي» نبود. گرچه هراس از وقوع جنگ هسته اي ميان قدرت هاي بزرگ كم تر شده ولي جاي آن را به هراس هاي جديدي از گسترش جنگ افزارهاي هسته اي گرفته است و ميراث تصورات قديمي هم به جاي خود باقي است. براي نمونه، ايالات متحده همچنان براي توجه سياست هايش در قبال عراق به ميراث «مماشات» استناد مي جويد و نشانه اي از جانشين شدن آن چه خود هرتس «اخلاق بقا» مي خواند به جاي اخلاق «كوته انديشانه ي منطقه اي» در روابط بين الملل به چشم نمي خورد. هرتس ايام بازنشستگي خود را به قول خودش وقف «پژوهش بقا» كرده است كه كم تر با تحليل هاي توصيفي و تبييني از روابط بين الملل معاصر سر و كار دارد و بيش تر ما را به دست كشيدن از تصوراتي درباره ي روابط بين الملل ترغيب مي كند كه «كوته انديشي منطقه اي» را امكان پذير مي سازند.
ـــ كار؛ گيدنز؛ مورگنتا


-1949 Idealist internationalism and the security dilemma,World Politics 2:157-80.
-1951 Political Realism and Political Idealism:A Study in Theories and Realitics,Chicago,University of Chicago Press.
-1957 The rise and demise of the territorial state,World Politics 9;473-93.
-1959 International Politics in the Atomic Age,New York,Columbia University Press.
-1961 Government and Politics in the Twentieth Century (with Gwendolen Margaret Carter),New York,Praeger.
-1967 The Government of Germany,New York,Harcourt,Brace & World
-1968a International relations:ideological aspects,International Encylopaedian of the Social Sciences,London,Macmillan,1468.
-1968b The territorial state revisited,Polity 1:11-34.
-1976a Detente and appeasement from a Political scientist's vantage point,in John Herz,The Nation-State and the Crisis of World Politics:Essay on International Politics in the Twentieth Century,New York,David Mckay,279-89.
-1976b The Nation-State and the Crisis of World Politics:Essays on International Politics in the Twentieth Century,New York,David Mckay.
-1976c Technology,ethics,and international relations,Social Research 43;98-113.
1981 Political realism revisited,International Studies Quarterly 25;179-83.
-1982 From Dictatorship to Democracy:Copint With the Legacies of Authoritarianism and Totalitarianism (ed),Westport,Connecticut,Greenwood Press.
-1989 An internationalist's journey through the century',in Joseph Kruzel and James N.Rosenau (eds),Journeys Through World Politics:
Autobiographical Reflections of Thirty-four Academic Travellers,Lexington,Massachusetts,Lexington,Books,247-61.


-1981 Ashley,Richard K.Political realism and human interests,International Studies Quarterly 25;204-36.
-1981 Berki,Robert N.Political Realism,London,Dent.
-1983 Halliday,Fred,The Making of the Second Cold War,London,Verso.
-1980 Thompson,kenneth,Masters of International Thought:Major Twentieth-Century Theorists and the World Crisis,Baton Rouge,Louisiana State University Press.
-1952 Wright,Quincy,Realism and idealism in international Politics,World Politics 5:116-28.
مارتين گريفيتس

منبع مقاله :
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.