نويسنده: پل استراترن
مترجم: کاظم فيروزمند



 

کنفوسيوس صورت لاتيني شده ي کونگ فوتزو ( به معني « استاد کونگ » ) است. او در قرن ششم پيش از ميلاد زاده شد و غالباًث در شمال مرکزي ناحيه ي ساحلي چين زيست. قرن ششم پيش از ميلاد به تحقيق در تکامل بشر، از آن زمان که نخستين انسان غارنشين ناخواسته خانه اش را به آتش کشيد، بسيار اهميت دارد. غير از تولد کنفوسيوس، اين قرن شاهد تأسيس آيين دائو ( تائوئيسم )، تولد بودا، و شروع فلسفه ي يوناني هم بود. اين که چرا اين حوادث فکريِ تعيين کننده بايد درست در اين زمان، و عمدتاً در تمدن هايي که در مراحل متفاوتي از توسعه به سر مي بردند و با يکديگر تماسي نداشتند، رخ مي داد همچنان پوشيده است. ( بعضي از پاسخ هايي که داده مي شود آمدن سفينه هاي بيگانه، فعل و انفعالات استثنايي در سطح خورشيد، بيماري مغزي و مانند اينها- مي رساند که قابليت ذهني ما از اين زمان به بعد چندان پيشرفتي نکرده است. )
کنفوسيوس در 551 پيش از ميلاد در استان ملوک الطوايفي لو که اکنون بخشي از استان ساحلي شمال مرکزي شانتونگ است به دنيا آمد. از دودمان اشرافيِ ديرپاي فقيرشده اي بود و گفته مي شود مستقيماً تبار از فرمانروايان سلسله ي شانگ مي بُرد.
اين قديم ترين سلسله ي چين بود که بيش از ششصد سال، از قرن هجدهم تا قرن دوازدهم پيش از ميلاد، دوام آورد. گفته شده است که مردم ظرف هاي لاجوردي گُل دار مي ساختند و از صدف هاي صورتيِ کاوري ( cowire ) به جاي پول استفاده مي کردند. به حکايت افسانه ها، خط چيني اختراع ساکنان آنجا بود و آنها با کندن پيام هاي خود بر روي لاکِ سنگ پشت با نياکانشان ارتباط برقرار مي کردند. طبيعتاً مورخان جدي به اين گونه افسانه هاي مسحورکننده توجهي نمي کردند تا اين که کشفيات باستان شناسي اخير وجود و شيوه ي زندگي چنين سلسله اي را در هزاره ي دوم پيش از ميلاد تأييد کرد. اما متأسفانه هيچ پيامي به اعضاي اوليه ي خاندان کنفوسيوس در ميان کتيبه هاي لاکي کشف نشده است.
آنچه مي دانيم اين است که پدر کنفوسيوس نظاميِ جزء بوده و در هنگام تولد کنفوسيوس هفتاد سال داشته است. کنفوسيوس سه ساله بود که پدرش درگذشت و او را مادرش بزرگ کرد. ( شگفت اين که از ده دوازده نفري که فلسفه ها و اديان بزرگ جهان را به وجود آورده اند اکثرشان در خانواده هاي تک سرپرست بزرگ شده اند. )
کنفوسيوس بعدها چنين به ياد مي آورد: « پانزده ساله که بودم فقط به مطالعه علاقه داشتم. » اين بنياد زندگيش بود که بعدها مي ديد به مراحل مشخصي تقسيم شده است: « ... در سي سالگي زندگيم را شروع کردم؛ در چهل سالگي متکي به خود بودم؛ در پنجاه سالگي جايگاهم را در طرح عظيم هستي يافتم؛ در شصت سالگي آموختم که بحث نکنم؛ و اکنون در هفتاد سالگي مي توانم هر آنچه را که دوست دارم بي برآشفتن زندگيم انجام دهم. » دشوار بتوان گفت چه مقدار از اين، شرح حال روحيِ اصيل، و چقدرش روايت کنفوسيوس از حکمت سنتيِ ناظر بر « دوره هاي عمر انسان » است. به هر حال، اندک چيزي از خصوصيات شخصي را - يا چيزي که خواننده ي امروزي « زندگي » مي داند - در بر دارد.
صرف نظر از عشق کنفوسيوس به فراگيري به اقرار خودش، از اوايل زندگيش کم مي دانيم. کم، يعني غير از داستان هاي نامحتمل هميشگي که در اطراف هر شخصيت بزرگ چون او گرد مي آيد. ( پرنده ها را با افسون از درخت گرفتن، دوباره زنده کردن سگ محبوب فلان کس، ستاره ي دنباله دار، و از اين قبيل ). در آن زمان سلسله ي ششصد ساله ي چو، که تمدن را به چين آورده بود، رو به تجزيه مي رفت. دوره ي ملوک الطوايفي بود و دولت - شهرهاي دست نشانده تقريباً به دلخواه با هم پيمان مي بستند و به جنگ بر مي خاستند. جنگاوران چنان مي زيستند که جنگاوران هميشه مي زيسته اند ( کشتار، قحطي، عياشي ) و بقيه ي مردم فقط بچه درست مي کردند تا اربابانشان به اقدامات کم جمعيت ( قتل، گرسنگي، فساد ) متوسل نشوند.
فلاکت انساني، در مقياس سنّتيِ شرقي اش، رواج داشت- که از انقلاب کمونيستي به بعد ديده نشد، هر چند بعضي از فلاکت هاي سنتي باقي ماند. اين اتصال به دهشت هاي روزمره تأثير عميقي در کنفوسيوس جوان داشت و به تفکرش سختي و عمليتي داد که هرگز از ميان نرفت. کنفوسيوس به سرعت دريافت که براي از بين بردن اين رنج هاي بي حد و حصر مفهوم جامعه به تمامي بايد تغيير يابد. جامعه بايد به سود همه ي آحاد خود عمل کند نه اين که صرفاً دستاويزي براي تعدي هاي فرمانروايانش باشد. کنفوسيوس نخستين کسي بود که اين اصل غالباً ناديده مانده را مقرر داشت. تازه دويست سال بعد بود که يونانيان باستان در اين خصوص شروع به بحث کردند. اما چون درباره اش بحث کردند، به زودي مفهوم مجردِ پيچيده اي از دادگري ارائه دادند. کنفوسيوس فرصت نيافت در طول سال هاي شکل گيري خود در اين مسايل به بحث بپردازد، بنابراين افکارش عملي و کارآيند ماند. معتقد شد که مفهوم جامعه و نه خود جامعه بايد تغيير يابد. فرمانروا بايد فرمان راند و مدير و مجري وظايفش را انجام دهد، درست همچنان که پدر بايد براي فرزندش پدري کند. انقلابي که او تعليم مي داد انقلاب در نگرش و رفتار بود. هر کس بايد بکوشد که نقش خود را با بيشترين قابليت و صداقت ممکن ايفا کند.
اما درباره ي اين و موضوعات مرتبط با آن اظهاراتي کرد که به پيروانش اجازه ي تفسير بيشتري داد. مثلاً: « اگر نظريه اي طرف دار پيدا مي کند، با امداد غيبي است. »، « فرمانروا بودن دشوار است، اما فرمانبر بودن نيز آسان نيست. » « مردمان صادق به گونه اي ديگر عمل مي کنند. » « عمل نکردن وقتي که عدالت فرمان مي دهد، بزدلي است.»
اين فقدانِ کمابيش يکدست و گسترده ي منطق که ويژگي آموزه ي کنفوسيوس بود معلوم شد که بزرگ ترين نقطه ي قوت آيين کنفوسيوس است. نهايتاً نمي شد آن را به تمامي ثابت کرد، و اگر خوب دقت مي کردي چيزي در آن مي يافتي که تقريباً همه را ثابت کند. آيين کنفوسيوس در اين نقطه ي قوت با کتاب مقدس همچنين با متون مقدس مذاهب بسيار ديرپا شريک بود.
کنفوسيوس در هجده سالگي ازدواج کرد و پسري به نام ليو داشت که به معني « ماهيِ بزرگ » است. ( ليو پدر نامدارش را مأيوس کرد و هرگز آن ماهي بزرگي نشد که کنفوسيوس در نظر داشت.) کنفوسيوس فقير بود و براي گذران زندگي به کارهايي از جمله دفتر داريِ گندم فروشي و مسئول وحوش در محل نگهداري حيوانات مقدس روي آورد. در اوقات فراغت به تاريخ، موسيقي، و نيايش مي پرداخت و به زودي به عنوان داناترين کس در لو شهرت يافت. کنفوسيوس بلندپرواز بود. اميدوار بود مقام بالايي در دستگاه حکومتي به دست آورد تا بتواند افکارش را عملي سازد. معلوم است که فرمانروايان خوش گذران نمي خواستند يک چنين مزاحمي را براي اداره ي امور قلمرو خود به خدمت گيرند و به کارگيري کنفوسيوس هرگز از مرحله ي مصاحبه بالاتر نرفت. ( کنفوسيوس جواني جدي بود که مي خواست دانش وسيع خود را در اختيار جهانيان بگذارد نه اين که به عنوان شيوه اي در مصاحبه هاي شغلي از آن سود بَرَد. ) در آن زمان، چون امروز، کساني که نمي توانستند در زمينه ي مورد نظر خود شغلي بيابند غالباً به آموزش دادن آن رو مي آوردند. ايالت لو به داشتن مدرسه هايي فخر مي کرد که آداب و تشريفات دربار را به درباريان آينده آموزش مي دادند. اين مدرسه ها معمولاً درباريان پيشين را به کار مي گرفتند که در آداب پيچيده ي درباري دانش تخصصي داشتند اما به خاطر خبط ناخواسته اي شغلشان را از دست داده بودند- که احتمالاً هم چنين باعث مي شد دارايي هايي خصوصي را از دست دهند که بسي بيش از حقوق و مواجب شان مي ارزيد. کنفوسيوس تصميم گرفت مدرسه اي تأسيس کند که تفاوتي داشت؛ به مجريان و مديران ياد مي داد که چطور حکومت کنند.
خوشبختانه کنفوسيوس شخصيتي گيرا و الهام بخش داشت؛ درباره ي صلاحيت اش سؤالي نمي شد و به زودي شاگرداني جذب کرد. به نظر مي رسد مدرسه ي او بسيار شبيه مدارسي بوده است که فلاسفه ي يونان باستان در قرن هاي بعد تأسيس کردند. مدرسه فضاي غيررسمي و بي پيرايه داشت. استادگاهي قدم زنان، گاهي نشسته در سايه ي درختي، با شاگردانش صحبت مي کرد. گاهي استاد خطابه اي مدون ايراد مي کرد اما درس ها غالباً از جلسات پرسش و پاسخ تشکيل مي شد.
پاسخ هاي استاد غالباً به صورت وعظ بود. « اگر سپاهي ناآزموده را به جنگ ببري، از دستش مي دهي. » « مرد برتر در گفتار صرفه جويي مي کند نه در کردار. » « اگر عيب هايت را رفع نکني، معيوب تر مي شوي. » اين سخنان شايد در 2500 سال پيش نيز کمابيش چون امروز پيش پا افتاده به نظر مي رسيده اند. با اين حال مي گويند کنفوسيوس تحمل ابلهان را نداشت. « اگر من گوشه اي از موضوع را نشان دهم و شاگرد نتواند سه تاي ديگر را خودش دريابد، بيرونش مي کنم. » در مدرسه ي کنفوسيوس براي خودباخته ها يا سرگشته ها جايي نبود. او معمولاً حدود بيست تايي شاگرد داشت، از شاهزاده گرفته تا گدا. آن سخنان کنفوسيوس که به دست ما رسيده اند همه پيش پا افتاده نيستند- بعضي بحث برانگيزند، بقيه مبهم يا معماوار، و تعدادي عميق اند. ( « کسي که ارزش کلمات را نمي داند هرگز مردم را درک نخواهد کرد. » « زندگي پر بار جوياي چيزي است که خود دارد؛ زندگي تهي جوياي چيزي است که در ديگران ديده مي شود. » ) مي گويند در سخنان او گهگاه رنگي از طنز نهفته ي شرقي هست که البته براي غربي ها دست يافتني نيست.
کنفوسيوس اساساً آموزگاري اخلاقي بود. همواره بي ريا بود و به زبان آوري اعتمادي نداشت. هدفش اين بود که رفتار و سلوک درست را به شاگردانش بياموزد. آنها اگر مي خواستند به مردم حکومت کنند بايد اول ياد مي گرفتند که چگونه بر خود حاکم باشند. اما جوهره ي آموزه اش طنين آشنايي دارد: فضيلت به معني دوست داشتن يکديگر است. اين شوق اخلاقي عميق انسان را کنفوسيوس بيش از پانصد سال پيش از تولد مسيح بيان کرد. در عين حال اصلي مذهبي انگاشته نمي شد. کنفوسيوس شايد که مذهبي ( آيين کنفوسيوس ) تأسيس کرده باشد، اما آموزه هاي او في نفسه مذهبي نبود. و در واقع مذهبش هم همين طور - و اين معماي چيني مسلماً به ديرپايي آن ياري داده است.
اين پارادوکس پيچيدگي ديگري هم دارد. آموزه هاي کنفوسيوس ممکن است مذهبي نبوده باشد اما خود او مذهبي بود. يا به نظر مي رسيد که بود. غالباً بود. در موارد ديگر دو پهلو بود. سخنانش در اين خصوص چيزي بين اغراق آميز تا معماگونه است. اين را که چه مقدار از اين دو وجه ناشي از مصلحت يا ضرورت سياسي بوده است هرگز نخواهيم فهميد.
به نظر مي رسد کنفوسيوس اعتقاد داشته است که در هستي قدرتي براي خير هست- که بعضي ها ممکن است ايمان به نظمي برتر بينگارند، در عين حال که دليلي مشخص براي تأييد چنين خوش بيني وجود ندارد. کنفوسيوس مرد با فضيلتي را که در ترس از ملکوت مي زيست ستايش مي کرد اما اکثر رسوم مذهبي عصر خود را مهملاتي خرافي مي انگاشت. از سوي ديگر مناسک را خوش مي داشت و آثارش را بس سودمند مي انگاشت.
از اين لحاظ، همين طور بسي موارد ديگر، کنفوسيوس شباهت زيادي به سقراط دارد. در واقع فقط يک شرق شناس بزرگ نبوده که کنفوسيوس را به مسيحي سقراطي تشبيه کرده است. ( اين تهمت سست در حالي که توهيني به سه تن از بزرگ ترين شخصيت هاي تاريخ است همان گوهر آزارنده ي حقيقت را نيز در خود دارد. )
عنصر کليدي آموزه هاي کنفوسيوس با حرف چيني جن نشان داده مي شد. اين به معني آميزه ي مفاهيم بلندنظري، فضيلت، و عشق به انسانيت بود. شباهت زيادي با مفهوم مسيحي شفقت و محبت دارد. ( همچنين مي گويند جن بود که ذن را به بوديسم اضافه کرد، هر چند که اين چندين قرن پس از مرگ کنفوسيوس رخ داد. ) آموزه هاي کنفوسيوس در کنار جن بر خصلت هاي تکميل کننده ي ته ( فضيلت ) و يي ( درستکاري ) تأکيد دارد. او در زندگي روزمره بر لزوم لي ( حُسن سلوک ) و رعايت مناسک سنتي تأکيد مي ورزيد. اما اين رعايت بايد شرکت معنادار مي بود؛ اگر به صورت تشريفات محض درمي آمد، هم در فرد و هم در جامعه خمودگي روحي ايجاد مي کرد. هدف کنفوسيوس ايجاد چونتزو ( افراد والا ) بود که در فضيلت و هماهنگي، فارغ از دلهره و تنش، مي زيستند.
با اين همه، بايد گفت که مفهوم محوري جن در انديشه ي کنفوسيوس تفسيرهاي بسيار متنوعي را سبب شده است. ترجمه ي خود کلمه از کمال اخلاقي تا علوّ طبع، از انسانيت و انسان دوستي تا شفقت، يا حتي نوع دوستي ساده را در بر مي گيرد.
حرف چيني جن از دو جزء تشکيل مي شود، « انسان » و عدد « دو ». انسان + دو = انسان در رابطه با انسان. به عبارت ديگر، جن به اخلاق روحانيِ فردي توجه ندارد، بيشتر ناظر بر رفتار اجتماعي يا سرشت اخلاقي است که بر صحنه ي اجتماعي بروز مي کند. کنفوسيوس اين را در گفته هايش ( لون يو که [در متون غربي] غالباً آن را Analects ناميده اند ) روشن مي کند. « چون از معناي جن مي پرسيدند، کنفوسيوس پاسخ مي داد: "به معني مهر ورزيدن به همنوعان است. » بعدها اين را بيشتر توضيح داد: « پنج چيز است که هر کس بدان ها عمل کند جن است. احترام، مدارا، اعتبار، پشتکار هوشمندانه، و بخشندگي. اگر کسي محترم باشد، بي حرکتي نخواهد ديد. اگر اهل مدارا باشد، در دل ها نفوذ خواهد کرد. اگر معتبر باشد، ديگران مسئوليت به او خواهند داد. اگر با پشتکار و هوشيار باشد به نتيجه خواهد رسيد. اگر شفقت داشته باشد، چندان نيک خواهد بود که بتوان اختيار ديگران را بدو سپرد. »
کنفوسيوس جن را جزئي از آموزش مي دانست. به عبارت ديگر، چنين رفتاري بايد تدريس مي شد نه اين که فرد آن را صرفاً از روي تجربه ياد مي گرفت. در زمان او تحصيل، آموختن نحوه ي رفتار انگاشته مي شد نه کسب دانش خاصي. کنفوسيوس با اين نگرش همسو بود. کسب دانش حکمت بود، نه جن. مفهوم اخير نه تنها اخلاق بلکه ارزش هاي سنتي، بخصوص وظيفه شناسي نسبت به پدر و مادر، را شامل مي شد و بسي قوي تر از احترام ساده به آنها بود. درک و پذيرفتن تمامي نظام ارزش ها و مناسک سنتي آنان بود.
تا زمان کنفوسيوس سنت هاي اخلاق چيني به تمامي پديد آمده بود. دو مفهوم کليدي در اين خصوص دائو / تائو و دِ / ته شناخته مي شد. دائو در لغت به معني « راه » است - به همان معني که مسيح به کار برد وقتي گفت: « من راه و روشنايي ام. » معادل غربي آشناترش « حقيقت » است، هر چند آن عنصر تدريجيِ موجود در دائو را در خود ندارد. هر فردي براي به زيستيِ روحي لازم بود که به راه روي آورد. اما دائو فقط براي افراد نبود؛ تمامي يک کشور ممکن بود از راه دور افتد.
نگرش کنفوسيوس به دائو سخت دوپهلو بود. با طنز حکيمانه اي نتيجه مي گرفت: « هر که در روزي بميرد که چيزي درباره ي راه شنيده باشد بيهوده نزيسته است. » اما کنفوسيوس از مذهبي که از اين مفهوم فراروييد- يعني آيين دائو ( تائوئيسم ) - هيچ خوش اش نمي آمد. اين آيين نوعي درون گرايي عرضه مي کرد که سبب مي شد فرد از جامعه کناره بگيرد. براي کنفوسيوس اخلاق يکسره مربوط به شرکت در جامعه بود. از سوي ديگر، راه را وقتي به آداب اخلاقي سنتي اشاره داشت تأييد مي کرد. مناسک در فراگيري جن کمک بزرگي مي توانست باشد.
ديگر مفهوم کليديِ اخلاق سنتي چين دِ بود. آن را معمولاً به « فضيلت » ترجمه مي کنند اما از دِ به معني « گرفتن » نيز مشتق مي شود. انسان با در پيش گرفتن راه فضيلت مي يابد. اما اينجا نيز کنفوسيوس دوپهلوست. در يکي از سفرهايش، وقتي هوان توييِ مشهور [وزير امور نظامي دربار سونگ] در تعقيب اش بود و جانش در خطر بود، آرامش خود را چنين بيان کرد: « من فضيلت از ملکوت يافته ام. هوان تويي چگونه مي تواند به من گزندي برساند؟ » اين مي رساند که ما فضيلت را از « ملکوت » مي گيريم. بيشتر به نظر مي رسد که کنفوسيوس مي گفت ما ظرفيت فردي براي فضيلت را از ملکوت مي گيريم. اين مي تواند از فردي به فرد ديگر متفاوت باشد، اما بر هر يک از ماست که قوه و استعداد اخلاقي را که داريم پرورش دهيم. اين بايد دغدغه ي اصلي اخلاقي ما مي بود، و قصور در اين کار بود که کنفوسيوس را نگران مي ساخت. « قصور در پرورش فضيلت، قصور در تأمل در آنچه آموخته ايم، ناتواني در دفاع از آنچه مي دانيم درست است، ناتواني در رفع عيب هاي خود - اينهاست چيزهايي که مرا مي آزارد. »
دِ همچنين مي تواند نقش اجتماعي عبرت آموزي داشته باشد، نظم عمومي را مي شد با مجازات يا با سرمشق حفظ کرد. « مردم را با فرمان هدايت کنيد، با مجازات محدود کنيد- از دردسر دور مي مانند اما احساس شرمساري نمي کنند. آنها را با فضيلت هدايت کنيد، با مناسک محدود کنيد - آن وقت احساس شرمساري مي کنند و با پيوستن به يکديگر خود را اصلاح مي کنند ».
اين نهايت خوش بيني به نظر مي رسد. و در چينِ قرن ششم پيش از ميلاد، در دوران پر آشوب سلسله ي چو که کشور تحت استيلاي خرده مستبدان و سرداران ستيزه جو بود، چنين توصيه ي دلسوزانه اي جنون محض به نظر مي رسيد. با چنين اقداماتي هيچ چيز به دست نمي آمد. حکومت کردن سهل تر مي شد؟ مردم راضي مي شدند؟ بعد چه؟
نکته ي مهم در نگرش او اصالت محض آن بود. دِ چيزي جز گامي تکاملي به پيش نبود. شفقت، شرافت، سرمشق- اينها در آن دورانِ سبعيت بدوي در واقع چيزهاي بديعي بودند. غير ممکن به نظر مي رسيدند؛ دوامشان به چيزي کمتر از معجزه نياز نداشت. اما معجزه مآلاً هم در چين ( با آيين کنفوسيوس ) و هم در غرب ( با مسيحيت ) رخ داد. بدون اين عنصر انسان دوستانه که از بربريتِ ستيزه ي ويرانگر سر برکشيد، تمدني انسان ساز و تعالي بخش امکان وجود نمي يافت. ( فقط کافي است به خونريزي و دهشتناکي تمدن هاي مصر و مايا نگريست که همچنان رشد مي کردند بي آن که اين عنصر انسان دوستي پديد آيد. )
توجيه کردن اين گام تکامليِ « ناممکن » در جامعه ي انساني، که نخستين بار کنفوسيوس آن را به طور کلي بيان کرد، دشوار است. چه خبري او را واداشت که اين نوع دوستي جديد را مطرح کند؟ فقط مي توان حدس زد. با نگاه به گذشته مي توان ديد راهي وجود داشت که امکان برون رفتن از ورطه ي بربريت و تحقق بخشيدن مقدورات انساني را فراهم مي کرد. آيا کنفوسيوس از روي غريزه اين را دريافت؟
پاسخ روشن به نظر مي رسد: کنفوسيوس با اعتقاد به خدا- و خدايي رحيم - بايد اين را دريافته باشد. دريغا که کنفوسيوس، در بهترين شرايط، ندانم گو و لاادري بود. صرفاً به درمان از راه مناسک اعتقاد داشت، اما وقتي اين عمل به خداباوري و اعتقاد به جهان ديگر يا متافيزيک از هر نوعش مي رسيد آشکارا طفره مي رفت. « چي - لو پرسيد: چگونه بايد ارواح مردگان و خدايان را پاس داريم. استاد گفت: شما حتي قادر نيستيد انسان را پاس داريد، چگونه مي توانيد ارواح را پاس داريد؟ »
« مي توانم درباره ي مرگ بپرسم؟ »
« تو حتي زندگي را نمي فهمي، چگونه مي تواني مرگ را بفهمي؟ »
در عين حال کنفوسيوس مسلماً اعتقادي ناگفته به چيزي داشته است. اين چيزي متعالي نبود اما چون هر مذهبي به آن مقصود اصلي کمک مي کرد. او به مقصود اخلاقي بشريت اعتقاد داشت. ما موظفيم که خود را بهتر کنيم، تا جايي که مي توانيم انساني کامل و انسان هاي بهتري شويم. اين تنها راهِ با معني براي زيستن بود. براي موفقيت پاداشي، يا حتي براي شکست مجازاتي، در جهان آخرت وجود نداشت. کار بايد به خاطر خودش، صرف نظر از پيامدهاي آن، انجام مي گرفت. اين، بيش از دو هزار سال پيش از داروين، مذهبي دنياوري و سخت همسو را تکامل بود. به شيوه ي خودش بيانگر رفعت و اصالت خودِ انسانيت - جستجوي خير به خاطر خود آن - بود.
چنين شوق والايي جاي خود داشت، اما عملاً چه رفتاري بايد در پيش مي گرفتيم؟ کنفوسيوس اگر واقع بين نبود؛ هيچ نبود و اخلاقيات او از تأييد و توصيه ي مقتضيات رفتار در زندگي روزمره اجتناب نمي کند. او توصيه مي کند: « نفس را مهار کن » و « آنچه به خود روا نمي داري، به ديگران روا مدار. » مسئله ي نگرش و سازگاري است: « امور اجتماعي خود را بدون رنجش سامان ده؛ امور شخصي خود را بدون رنجش سامان ده. » بايد بکوشيم که « عاري از نگراني و ترس » باشيم. اما چگونه؟ « اگر کسي پس از خودنگري دريابد که چيزي سزاوار سرزنش در خود ندارد، در اين صورت از چه بايد نگران باشد و از چه بايد بترسد؟ »
به چشم امروزيان در اخلاقيات کنفوسيوس فقط يک عيب بزرگ ديده مي شود اخلاقيات ما بيشتر مي خواهد جنبه هاي برابري طلبانه ي جامعه ي ما را نشان دهد. بنابراين نبايد جاي تعجبي باشد که اخلاقيات کنفوسيوس بازتاب خصلت بدوي و طبقاتيِ جامعه ي چين در زمان سلسله ي چو بيش از دو هزار و پانصد سال پيش است. کنفوسيوس اخلاق را طبقاتي مي ديد. کساني که توان اخلاقي داشتند به جن دست مي يافتند. مردمان برتري بودند و به طبقه ي حاکم تعلق داشتند.
طبقات حاکم همواره خود را مردمان برتر دانسته اند و طبقات حاکم چين در قرن ششم پيش از ميلاد به کنفوسيوس نياز نداشتند که اين حقيقت بديهي را نشان دهد. از سوي ديگر، انتظار نداشتند که مردم چون آنان رفتار کنند. خدا نکند! « چنان رفتار کن که مي گويم، نه چنان که عمل مي کنم. » اخلاق همواره با مسئله ي طبقه درگير بوده است. وقتي جامعه در جهت خير و امنيت ماست، خوب بودن آسان است. اما وقتي قوانين به نفع مردم نباشد چندان تمايلي به نيک بودن وجود نخواهد داشت ( نکته اي که در عده ي زندانيان کشورها در سراسر تاريخ هويداست ).
کنفوسيوس در اينجا شايد متکبر به نظر آيد، اما در واقع دريافت انقلابي اش از اخلاق مي خواست مسئله ي طبقه را به نحوي از پيش پا بر دارد. فرد برتر ممکن است از طبقه ي بالا باشد، اما اگر چون او رفتار کنيم تفاوتي بين ما و او نخواهد بود. اما تفاوت بيش از اين بود. فرد برتر رفتار نمونه ( به معني دقيق کلمه ) از خود نشان مي داد. اخلاقيات فرد برتر سرمشق بود ( يا اصلاً او فرد برتر نبود ). از اين لحاظ کنفوسيوس اخلاقيات خود را جهان شمول ساخت و همه ي طبقات را در همه ي دوران ها در بر مي گرفت.
با اين همه، بازمانده هاي اختلاف طبقاتي در برخي از توصيه هاي اخلاقي عملي تر او ديده مي شود: « چينگ فرمانرواي چي از کنفوسيوس درباره ي حکومت پرسيد. کنفوسيوس پاسخ داد: "بگذاريم که حاکم حاکم باشد، رعيت رعيت؛ پدر پدر باشد، فرزند فرزند." فرمانروا گفت: "بسيار خوب! در واقع اگر حاکم حاکم نبود و رعيت رعيت، پدر پدر نبود و فرزند فرزند، ديگر اعتمادم را به همه چيز از دست مي دادم - حتي نمي دانستم وعده غذاي بعدي ام از کجا خواهد آمد." » برخي عنصري از طنز در سخنان کنفوسيوس سراغ کرده اند و اشاره ي او به شکم پرستي حاکم را مثال مي زنند، اما در مورد او چنين چيزي نامحتمل مي نمايد. اخلاقيات کنفوسيوس ممکن است انقلابي بوده باشد، اما به لحاظ سياسي همچنان محافظه کارِ کامل بود. با توجه به تلاطم سياسي و فلاکتي که وي در اطراف خود مي ديد، اين چندان شگفت آور نيست. در اينگونه دوران ها فقط پيران کهنه پرست نيستند که نياز به « حکومتي قدرتمند » همچون روزهاي خوش گذشته را احساس مي کنند. براي کنفوسيوس سال هاي دور سلسله ي چو عصر طلايي به نظر مي رسيد که حکومتي پايدار، دستاوردهاي فرهنگي، و ثبات وجود داشت و امپراتور بر خان هاي تيول دارش تسلط داشت. در دوران کنفوسيوس اين نظام اربابي رو به فروپاشي بود، و اربابان فئودال به سرداران ستيزه جو تبديل مي شدند. به نظر او شق ديگرِ جامعه ي طبقاتي هرج و مرج بود.
در عين حال به نظر کنفوسيوس عنصر اساسي يک جامعه ي اخلاقي طبقه نبود، محبت بود. اينجا خوب است آيين کنفوسيوس را با مسيحيت مقايسه کنيم. هر دو از اصل « يکديگر را دوست بداريد » پيروي مي کردند. اما کنفوسيوس چندان جسارت ( يا خوش بيني ) داشت که بگويد اين را مي توان از حيطه ي شخصي به کل جامعه گسترش داد. مسيحيت به امر حکومت و دولت نمي پردازد: « کار سزار را به سزار واگذار. » مسيحيت وارث « اخلاقي بردگان » در يک امپراتوري ستمگر بود و بر محبت فردي و رستگاري فرد همچنين محبت ايثارگرانه به ديگران در دين تأکيد مي کرد. قرن ها بعد چنين آرايي به شکل مارکسيسم درآمد - هر چند که حکومت تا حدود زيادي در غرب همچنان واقع بينانه ماند نه اصول گرا. آيين کنفوسيوس، در حفظ فضائل سنتي چيني و متعهد شدنش به اخلاق عامه، مترادف شيوه ي زندگي چيني شد. در طي قرن ها اخلاق نمونه اش، و توصيه اش به دوست داشتن يکديگر، همچون خود چين فقط اندکي تغيير و تحول پذيرفت. و با وجود تکذيب هاي شديد، عناصري از آيين کنفوسيوس را هنوز در مارکسيسم مائو مي شد تشخيص داد. حتي با سر برکشيدن مارکسيسم، پيوند تصوير چينيان از خود با حکومت همچنان محکم است. با سرايت افکار غربي به چين، درک اين گونه شباهت ها و تفاوت هاي فرهنگي به نحو دم افزوني اهميت يافته است.
کنفوسيوس در کتاب سيزدهمِ سخنانش به خصوص به فلسفه ي سياسي خود مي پردازد. اين با توصيه اي صريح آغاز مي شود:
« دِزر- لو از حکومت پرسيد استاد گفت: با سرمشق دادن، مردم را تشويق کن که سخت کار کنند. »
« دزو - لو پرسيد ديگر چه کنم؟ استاد پاسخ داد: هرگز کوشش هايت را کاهش مده. »
وقتي از کنفوسيوس پرسيدند چگونه بايد حکومت کرد، پاسخ داد: « در مورد اشتباهات کوچک ملايمت نشان بده و افراد با استعداد را برکش. »
« اما آدم هاي با استعداد را چگونه بايد شناخت؟ »
استاد گفت: « آنهايي را که خود مي شناسي ارتقا ده. آنهايي که نمي شناسي با درايت شان خود را نشان خواهند داد. »
اما استاد به زودي از اين سخنان پيش پا افتاده بالاتر مي رود. وقتي پرسيدند اگر اختيار حکومت را به او بدهند نخستين کاري که مي کند چيست، کنفوسيوس پاسخ داد: « پيش از هر چيز اطمينان مي يابم که هر چيزي به درستي ناميده شده باشد. »
« واقعاً؟ اين کمي ابلهانه نيست؟ »
« چقدر ناداني! وقتي حرفي براي گفتن نداري سکوت کن. » کنفوسيوس پس از سرزنش اين شاگرد شوربخت به طرح مختصر نظريه ي زبانيِ حکومت پرداخت: « اگر نام ها درست نباشند زبان موضوع ندارد. وقتي زبان موضوع ندارد، اصلاً کاري درست انجام نمي گيرد. وقتي هيچ کاري درست انجام نگيرد، مراسم و مناسک در هم مي ريزد، موسيقي ناساز مي شود و مجازات ها ديگر با جرم ها نمي خواهد. وقتي مجازات ديگر با جرم متناسب نباشد، کسي نمي داند کجاست. بنابراين، انسان هر چه را که فکر مي کند بايد بتواند به گفتار قابل فهم درش آورد. و هر چه را که مي گويد بايد بتواند انجام دهد. در مورد زبان، صراحت و دقت کمال اهميت را دارد. هيچ چيزي نبايد قابل سوء تعبير اتفاقي باشد. » اينها همه درست- اما اولويت اول شما چيست؟ در واقع شايد تعجب کنيم که اين ها چه ربطي به حکومت دارند. ( قرن ها، رهنمودهاي نامفهوم جزء جدايي ناپذير حکومت بوده است. )
کنفوسيوس بر همين شيوه در بحث بعدي اش پاي مي فشارد. درباره ي کار کشاورزي پاسخ مفصلي مي دهد که با کشاورزي ارتباطي ندارد. « فان چي از کنفوسيوس پرسيد که محصول را چگونه عمل بياورد. استاد پاسخ داد: من کشتگري کارکشته نيستم. » سپس فان چي از کشت سبزيجات پرسيد. کنفوسيوس پاسخ داد: « من باغباني کار کشته نيستم. »
وقتي فان چي رفت، استاد گفت: « چه ابلهي است او! وقتي سران به آيين ها و مناسک بپردازند، مردمان عادي جرأت بي حرمتي نخواهند داشت. وقتي آنها به عدل و داد بپردازند، کسي ياراي سرکشي نخواهد داشت. وقتي آنان در اعتبار خود بکوشند، کسي جرأت تزوير و رياکاري نخواهد داشت. اگر چنين کارهايي رايج شود، مردم گروه گروه از دور و نزديک، بچه ها به پشت بسته، رو مي آورند. سخن گفتن از کشت محصول چه سودي دارد.؟
بعد به نظر مي رسد کنفوسيوس ديدگاهي مخالف اتخاذ مي کند. او که قبلاً مهارت عملي را تحقير کرده بود، اين بار به برتري آن بر فرهيختگي اشاره مي کند: « فرض کنيد کسي قادر است همه ي سيصد شعر کتاب سرودها (1) ي سنتي را بخواند. شغلي اداري به او بدهيد معلوم مي شود که ياراي آن ندارد. او را به مأموريتي سياسي به خارج بفرستيد، معلوم مي شود که توان استفاده از استعداد و ابتکارش را ندارد. آن همه شعر چه فايده اي دارد، هر قدر هم که او آموخته باشد؟ » پرورش حاصل از شعر تفاوتي با پرورش شلغم ندارد - هر دو در پرورش جن بي فايده اند. وقتي کسي اين استعداد و قابليت را داشته باشد، اطاعت ديگران را خواهد داشت بي آن که نيازي به دستور باشد؛ اما اگر خود صادق و درستکار نباشد اطاعتي در کار نخواهد بود حتي اگر دستور داده شود. »
همچنان که در اکثر سخنان کنفوسيوس مي توان ديد، اين امر پسنديده اي است - اما در عمل توهم محض از آب در مي آيد. با توجه به سرشت آدمي، مردم از جبار خونريز با سعي بيشتري اطاعت مي کنند تا از فرمانروايي شريف و رئوف با نيات نيک. پس چرا چنين توصيه اي پسنديده است؟ زيرا کنفوسيوس سعي مي کرد رفتار فرمانروايان نفرت انگيز و نادرست زمانه ي خود را اصلاح کند. هر تلاشي براي بهبود امور شايسته ي تأييد و تمجيد است. اما کنفوسيوس در انتخاب چنين رويّه اي، ربط و مناسبت توصيه اش را به زمان و مکان خاصي محدود مي کند.
همه ي توصيه هاي سياسي تا حدودي اين نقص را دارند. هر چه بجاتر باشند، زودتر کنار گذاشته مي شوند. کافي است توصيه هاي سياسي کنفوسيوس را با اثر بزرگ ديگري در آموزش سياسي، يعني شهريار (2) ماکياولي، مقايسه کنيم. آرزوهاي سياسي کنفوسيوس در ايتالياي عصر رنسانس که بسياري از فرمانروايانش از معتقدان بزرگ الهام بخشيدن به اتباع خود با رفتار فرهنگي و شايان تقليد بودند مفهومي نمي توانست داشت. کتاب ماکياولي بر آن بود که چشم فرمانروا را بر واقعيت سياسي بگشايد: رفتار بد هميشه برنده است. بر همين اساس، شهريار براي سردار چينيِ اواخر سلسله ي چو زيادي بود. اين گونه فرصت طلبيِ ناصواب و رياکاريِ تبهکارانه در آنجا طبيعت ثانوي بود و براي هر فرمانرواي چو که مي خواست مقام خود را حفظ کند از ضروريات محسوب مي شد. کنفوسيوس صرفاً مي کوشيد موازنه را به نفع نگرشي متمدنانه تر تغيير دهد.
دستاورد اصلي کنفوسيوس تواناييِ آموزگاريِ او بود. غرض اصليِ مکتب او پرورش کارمندان و کارگزاراني بود که بتواند آراي اجتماعي و سياسي او را عملي کنند- پرورش رفتار انسان و جامعه اي مهربان. کنفوسيوس همواره تأکيد داشت که دستيابي به جن نه به نفع فرد بلکه به صلاح کل جامعه است. « او خود را مي پرورد و به اين ترتيب مي تواند صلح و خشنودي را به ميان مردمان بَرَد. » از اين مديران جديد انتظار مي رفت که کار خود را رسالتي بينگارند و نه صرفاً وسيله اي براي پيشرفت و بزرگ کردن خود. « شرم آور است که درآمد را تنها هدف خود بپنداريد. » آدم درستکار نبايد نگران فقر باشد.
کنفوسيوس با وجود احترامي که به نظام طبقاتي در سياست قائل بود در مکتب اش اعتنايي به آن نداشت. او به « آموزش براي همه بي توجه به طبقه شان » معتقد بود. در آن عصر، تحصيل خاص طبقات بالا بود، بنابراين رويّه ي آزاد و همگاني وي فرصتي استثنايي براي بسياري از افرادي بود که در غير اين صورت زندگي شاق و خفت باري مي داشتند. در نتيجه، بسياري از شاگردان کنفوسيوس از طبقات پايين بودند- و در سراسر زندگي خود وفادار و سپاسگزارِ استاد خود مي ماندند. از اين لحاظ، کنفوسيوس توانست به دستگاه اداري منطقه ي خود قريحه اي جديد و همچنين افکاري جديد تزريق کند. او مي دانست چه مي کند. « وقتي آموزش در کار باشد، اختلاف طبقاتي وجود ندارد. » ( دريغا، اين نيز به نظر ما ناگزير توهمي درخور ستايش است. )
در عين حال با وجود اين برابري خواهيِ نهان، کنفوسيوس تعصب هايي را حفظ کرده بود.« روا نيست که مهتران کار بدني بدانند و بايد که مسئوليت هاي بزرگ بدانان سپرده شود. روا نيست که به کهتران مسئوليت هاي بزرگ محول گردد، بلکه شايسته است کار بدني بدانند. »
کنفوسيوس آموزگار بزرگي بود و بسياري از شاگردانش مديران بسيار موفقي شدند ( تا حدودي در عين تأسف استاد سالخورده شان که همچنان بدون موفقيت طومارهاي اعانه خواهي دوره مي گرداند ). شاگردان کنفوسيوس، به درستي، بسياري از اصول غيرعملي وي را به محض ورود به دنياي واقعي حکومت کنار مي گذاشتند. توجه به افکار انساني و انقلابي فقط به آنها کمک کرده بود که در گروه وردست ها شغلي پيدا کنند. با اين حال، اين اولين نسلِ کنفوسيوسي از مديران و کارگزاران تحصيل کرده آموزگار بزرگ خود و چيزهايي را که به آنها آموخته بود فراموش نکردند. نوعي انجمن اخوتِ فراماسوني درست کردند و آموخته هايشان مسلماً در شيوه ي زندگي آنها و همين طور در نگاه آنها به شغلشان تأثير داشت. نخستين بذر روشنگري کاشته مي شد. از اين پس معدود کساني جداً معتقد مي بودند که فرمانروايانشان تبار از نياکاني خداگونه دارند و به فرمان آسماني حکومت مي کنند. اکنون در مي يافتند که دولت به واقع مي تواند تعهد و تضمينِ نفع عموم باشد و مديران جديد منتهاي سعي خود را مي کردند که رؤساي خود را از روي آوردن به جنگ هاي بيهوده باز دارند.
بين شاگردان کنفوسيوس بزرگ زادگاني، معمولاً از استان هاي ديگر، وجود داشتند. اما سرانجام معدودي از اعضاي کنجکاو خاندان حکومتگر هم لو کم کم در جلسات درس او پيدا شدند. به اين ترتيب کنفوسيوس اميرزاده ي حکومتگرِ آينده از خاندان لو، يانگ هو ( Hou )، را ملاقات کرد ( او را نبايد با سلف مشهورش يانگ هو ( Hoo ) اشتباه کرد که پس از آن که حکومتش به صورت الم شنگه اي دم افزون درآمد، اسباب خنده شد. ) يانگ هو تحت تأثير کنفوسيوس قرار گرفت و چون به قدرت رسيد، فيلسوف ميان سال را به وزارت رسيدگي به جرائم گماشت. سرانجام کنفوسيوس توانست اصولش را عملي سازد.
بنا به همه ي گزارش ها کنفوسيوس به عنوان وزير جرائم توفيق بزرگي يافت، هر چند که به نظر مي رسد توفيقش چندان ربطي با اصول پرآوازه ترش نداشته است. کنفوسيوس حکومت وحشتي در برابر تبهکاران محلي برقرار کرد. اچ. جي. کريل، نويسنده ي زندگي نامه ي وي، مي نويسد « تا زماني که او بر سر کار بود در سرزمين لو دزدي پيدا نمي شد. » کنفوسيوس تا آنجا پيش رفت که براي « ابداع لباس نامرسوم » مجازات مرگ تعيين کرد و به زودي کارها در سراسر استان چنان سامان يافت که « مردان مراقب بودند از سمت راست جاده راه بروند و زنان از سمت چپ مي رفتند. » سرانجام ديدند که تا همين جايش کافي است. کسي به وزير اعظم هشتاد دخترک زيبا پيشنهاد کرد تا از شرّ کنفوسيوس راحت شود. وزير اعظم که از شاگردان کنفوسيوس نبود خود را ناتوان از اين ديد که پيشنهادي چنين وسوسه انگيز را رد کند. کنفوسيوس از سمت اش عزل شد؛ مردها و زن هاي لو دوباره به راه رفتن از مسير واحد بازگشتند و لباس هاي مُد روز پوشيدند بي آن که به خاطر آن جان شان را از دست بدهند و تبهکارها از کار و شغل نامناسب آسودند و به کار پيشين خود روي آوردند.
براي قدرداني از کنفوسيوس ترفيع به مقامي بالا با عنوان و حقوقي چشمگير به او پيشنهاد شد. اما او به زودي دريافت که اين صرفاً شغلي تشريفاتي است و اثر و نقشي ندارد. بي درنگ با نفرت و انزجار کناره گرفت. او به شغل، اگر قدرت آن را نداشت تا در امور مهم کشور تصميم بگيرد و نظر دهد، بي علاقه بود.
کنفوسيوس اکنون بيش از پنجاه سال داشت. بر آن شد که به همراه چند از شاگردانش سفري زيارت گونه را در حول و حوش چين آغاز کند. اما اين سفر زيارتي در معناي مرسوم روحاني اش نبود. مقصدي مقدس نداشت و کنفوسيوس در آن نورانيت و هدايتي نمي جست. گشتِ زيارتي اش، چون فلسفه اش، مقاصد کاملاً دنيوي داشت. در پي شغلي بود. و اگر نمي توانست شغلي بيابد شايد مي توانست فرمانرواي آينده اي بيابد که آموزش اش دهد و به اين ترتيب اصولش در جايي عملي شود. اما خبر سفر ظاهراً همه جا پيچيده بود. سياحت او در جستجوي جام مقدس استخدام بيش از ده سال به طول انجاميد. گهگاهي توصيه و مشاوره اي از او خواسته مي شد اما باز هم پيشنهادهاي شغل دائم از مرحله ي مصاحبه پيش تر نرفت.
درباره ي علت هاي آن فقط مي توان به حدس و گمان متوسل شد. کنفوسيوس را اکنون خردمندترين کسي در سراسر چين مي شناختند. بسياري از تواناترين مديران را تربيت کرده بود و خود منصبي کهتر را پذيرفته بود بي آنکه رشوه اي قبول کند يا ولي نعمت خود را به دشمنانش بفروشد. ( چين غرابتي تقريباً لجوجانه مي نمود و مسلماً به پيدايش اين اعتقاد بعدي کمک کرده است که کنفوسيوس اصلاً شخصيتي کاملاً افسانه اي بوده و هرگز وجود نداشته است. ) ظاهراً چيزي نامتعارف در کنفوسيوس وجود داشته است. جدي بودن، بي ميلي به سازش و سازگاري، عادات شخصيِ ناخوشايند يا شايد صرفاً ناخوشايندي روحيه - هرگز دقيقاً نخواهيم دانست چه چيزي در وجود او طبقات حاکمِ چيني را خوش نمي آمده است. اعتقاد خود من، پس از مطالعه ي نوشته هاي او، اين است که آنها شايد صرفاً او را سخت کسالت آور مي يافتند.
حتي به نظر مي رسد ماجراهاي کنفوسيوس در طول سفر ده ساله اش اين عنصر ملال انگيزي او را داشته است. وقتي به ايالت وِئي رفته بود ديداري خصوصي با خواهر حاکم، نان دزوي مشهور، داشت که پيروانش را سخت آشفته کرد. اما تاريخ آنچه را که اينان را آن چنان برآشفته کرده است زاهدانه قلم مي گيرد و ما حتي نمي دانيم نان دزو آن بدناميِ پرآوازه اش را، صرف نظر از شايعاتي مبتذل درباره ي زناي با محارم، از کجا و چطور کسب کرده است. کنفوسيوس در استان سونگ دريافت که کسي مي خواهد به او سوء قصد کند، پس « لباس مبدل » در بر کرد و به سير و سفر ملال آورش ادامه داد. همچنين مي گويند در سونگ با حاکم محل ديدار کرد و تا پاسي از شب گذشته با او سخن گفت تا سرانجام ميزبانش را متقاعد کرد که آراي او در باره ي نحوه ي حکومت کردن شايسته ي پيروي است. فضيلت و مديريت کارآمد، نه جاه طلبي شخصي، کليد موفقيت است. مبارزه ي کنفوسيوس ظفر ديگري يافته بود. ملال و کسالت يک بار ديگر جاهليت را شکست داده بود. اما حتي اين حاکم نيز با ترشرويي از دادن شغلي به کنفوسيوس امتناع کرد.
اکنون کنفوسيوس شصت و هفت ساله بود همسالانش همه به خوبي و خوشي بازنشسته شده بودند. اما او هنوز مي کوشيد کاري پيدا کند. در پايان، مريدان کنفوسيوس در لو بر آن شدند که تنها چاره آن است که استادنشان را دوباره به خانه فرا خوانند. براي عمل گراترين فيلسوف که در همه ي عمرش فضيلتِ کار روزانه ي شرافتمندانه را وعظ کرده بود زمان آن فرا رسيده بود اين تصور را که قادر است امرار معاش کند براي هميشه کنار بگذارد، کنفوسيوس به موقع به خانه بازگشت و پنج سال واپسين را در لو سر کرد. سال هاي اندوه باري بود. شاگرد محبوب او ين هوئي درگذشت و کنفوسيوس براي اولين بار در عمرش کوتاه زماني دستخوش يأس شد. به شاگردان باقي مانده اش گفت « افسوس، ديگر کسي نيست که مرا درک کند. » متقاعد شده بود که پيام مهمش هرگز به نسل هاي آينده نخواهد رسيد. پسرش ليو نيز درگذشت. از زندگي ليو عملاً چيزي دانسته نيست. مي گويند خصوصياتي استثنايي نداشته، اما شواهد اخير خلاف اين را مي رساند. فقط ظرف يکي دو قرن، بيش از چهل هزار نفر در چين مدعي شدند که از تبار کنفوسيوس اند- که به نظر مي آيد ناشي از کار و فعاليت استثنايي تنها پسر استاد بوده باشد.
کنفوسيوس سال هاي آخر عمر را صرف مطالعه، تصحيح، و نگارش شرح و تفسير بر متون کهن چيني کرد، يعني آثار اصيل مربوط به زماني که چين از دوران باستان به درآمد. ( لون يو (3) - سخنان کنفوسيوس (4) - پيش از آنکه در ميانه ي قرن سوم پيش از ميلاد بر سنگ کنده شود به اين مجموعه اضافه شد ). متون کلاسيک چيني از اثر والاي شيه (5) ( اشعار (6)، نيز موسوم به کتاب سرودها ) که مطالب افسانه اي را با جزئيات بي زمانِ روزمره ي زندگي چيني در قديم ترين ايام در مي آميزد، تا ئي چينگ (7) ( کتاب تغييرات ) (8)، اثري اسرارآميز و بسيار سوء استفاده شده، آميخته اي گيرا از عوالم و مراسم ماورايي و بينش روان شناختي را در بر مي گيرد. اثر اخير به عنوان کتاب فال بيني زندگي آغاز کرد. همچون طالع بيني بابلي که به همين دوره از جواني بشر باز مي گردد، بنايي از امثال و حکم ساخته بر سست ترين پايه ها، دارد.
ماهيت رمزيِ انکارناپذير ئي چينگ مايه ي دردسر پژوهندگان آيين کنفوسيوس است که به درستي بر رويکرد مادي و زميني استاد به فلسفه تأکيد مي ورزند. در عين حال ترديدي نيست که کنفوسيوس سال هاي بسياري از زندگي اش را صرف مطالعه ي اين کتاب کرد و در واپسين سال هاي عمرش در لو شرحي مبسوط بر آن نوشت. اين شرح نه تنها با محتويات غالباً و هم آميز ئي چينگ بر خورد دفعي نمي کند بلکه حتي نحوه ي استفاده از کتاب را براي طالع بيني از طريق به هوا انداختن چوب هاي کوچک و نحوه ي خواندن اشکالي که مي سازند آموزش مي دهد. در عين حال اين به نظر همان قدر محتمل مي آيد که کشف کنيم هگل در خلوت خود باله مي رقصيده است - اما حتي فيلسوف ها هم براي خود بايد مشغولياتي داشته باشند و به هوا انداختن تکه هاي چوب براي پي بردن به اينکه برنده ي مسابقه ي دو و سي دقيقه در شانگهاي کيست به نظر من ضروري هم ندارد.
کنفوسيوس همچنين سال هاي آخر عمر را صرف منتقل کردن مباني فلسفه ي خود به مريدانش کرد. همچنان که امروز بايد روشن شده باشد، اين در واقع اصلاً فلسفه به معني غربي آن نبود. آموزه هاي کنفوسيوس اشاراتي به معرفت شناسي، منطق، متافيزيک، و زيباشناسي - مقولات سنتيِ فلسفه - را شامل مي شود اما اينها صرفاً اشاراتي گذرا هستند و دستگاهي نمي سازند. آموزه هاي کنفوسيوس همچنين در مورد چاشني زنجبيل و اندازه ي لباس خواب نظر مي دهد بي آنکه آشپزي جامع يا نظريه اي در مورد مد لباس را شامل شود. هر چند اگر بر اساس دوره اي قضاوت کنيم که کنفوسيوس وزير رسيدگي به جرائم بود، متحمل به نظر مي رسد که نظريه ي بسيار دقيقي هم درباره ي مد لباس داشته است و همچنين احتمالاً نظريه هاي جامع و مدوني درباره ي آشپزي و فلسفه که به دست ما نرسيده است.
اين دانش کنفوسيوسي و آموزش معنوي بعدها تحصيلات ابتدايي طبقه ي اشراف ( ماندارين ) را تشکيل داد که مدت بيش از دو هزار سال اداره ي امور ديواني چين را در دست داشتند. اما اين سلسله مراتب نيز چون همه ي انواع ديگرش سرانجام منسوخ شد. کنفوسيوس ضرورت تطبيق با زمانه را پيش بيني کرده بود. « تنها کساني که تغيير نمي کنند فرزانگان و ابلهانند. » اما هشدار کنفوسيوس بيهوده بود. شايد سرنوشت همه ي دستگاه هاي دولتي اين است که فرزانگان و ابلهان هدايت شان کنند.
در 479 پيش از ميلاد، کنفوسيوس در هفتاد و دو سالگي در بستر مرگ آرميد. مريدان در واپسين لحظات بيماري مراقب او بودند. آخرين سخنانش را تزه - لو، شاگرد محبوبش، ثبت کرده است:
« کوه بزرگ بايد فروپاشد،
ديرکِ محکم درهم مي شکند،
مردِ بخرد بايد بپژمرد چون گياه. »
کنفوسيوس را مريدانش در شهر چوفو در کنار رود سو دفن کردند. برايش مقبره اي ساختند و زمين هاي اطراف متبرک شد. مدت بيش از دو هزار سال مدفن او زيارتگاه سيل زائران بوده است. وقفه اي اخير در اين سنّت به هنگام عصر کمونيسم اکنون ظاهراً سرآمده است - پايان توقفي کوتاه در يک سنت پر حرمتِ چيني که بسي پيش از تولد سقراط و مسيح پديد آمد.
از روي واپسين سخنان کنفوسيوس که داوري کنيم، او بر عظمت خويش آگاهي داشته است اما مطمئن نبود که پيامش پس از مرگ وي دير بپايد. کنفوسيوس کاملاً حق داشت که از اين بابت نگران باشد. آيين کنفوسيوس شايد نزديک به دو هزار و پانصد سال پايداري کرده باشد، اما شباهتش به آموزه هاي اصلي خود کنفوسيوس را آگاهي به دشواري مي توان تشخيص داد ( همچنان که به سختي مي توان دادگاه هاي تفتيش عقايد و سوزاندن بدعت گذاران را به پيام کسي ربط داد که موعظه در کوهستان را ايراد کرد. ) (9). اما پيام کنفوسيوس را پيروانش کاملاً تباه نکردند. دو قرن پس از مرگ او، سلسله ي هان نخستين عصر تمدن چين را پديدار ساخت. اين سلسله را اکثراً اصول کنفوسيوسي هدايت مي کرد که چندان موفقيت آميز بود که آن سلسله بيش از چهار صد سال پايدار ماند و بيش از اکثر امپراتوري هاي چين عمر کرد و سرمشقي فرهنگي گذاشت که سلسله هاي متعددي در تلاش تقليد از آن برآمدند. در غرب، کنفوسيوس مورد تحسين لايب نيتس و خردگراي هم عصر او ولتر واقع شد که چنين گفت: « من براي کنفوسيوس احترام قائلم. او نخستين کسي بود که برايش وحي نازل نمي شد. »
انعکاسي سطحي از آموزه هاي کنفوسيوس را امروزه در هنر رزمي کونگ فو مي بينيم که نامش را از استاد ( کونگ فوتزو ) گرفته است اما همان قدر به اصلِ اسميِ خود شباهت دارد که شکلات مارس به کره ي مريخ. همين طور پژواک هاي نازلي از کنفوسيون را مي توان در تفکر چيني تحريف شده اي ديد که اخيراً جاي آموزه هاي استاد را گرفته است. کيش شخصيتِ صدر مائو، سير و سفرِ مرتبط با راه پيمايي طولاني کمونيست ها، و پرسش کتاب شرح کوچک (10) ( حاوي « سخنان صدر مائو » ) شباهتي بي چون و چرا به کيشي که در اطراف کنفوسيوس پديد آمد ( و منتهي به اين شد که تصويرش را در هر کلاس درسي در چين نصب کنند )، به سفر زيارتي او در پي شغلي سياسي، و پرسش اثر کلاسيک سخنان کنفوسيوس دارد. اما اين همه شايد کنفوسيوس را چندان نگران نمي کرد. چنان که گفته بود: « من فرق مي کنم. براي من، هر چه پيش آيد خوش آيد. »

پي نوشت ها :

1.Book of Songs
2. The Prince.
3. Lun Yu
4. The Sayings of Confucius.
5. Shih
6. Poems
7. l Ching
8. Book of Changes.
9. منظور حضرت مسيح (عليه السلام) است.
10. Little Red Book

منبع مقاله :
استراترن، پل؛ (1389)، ترجمه ي کاظم فيروزمند، آشنايي با کنفوسيوس، تهران: نشر مرکز، چاپ اول