تشرف سيد بزرگواري از اصفهان
سيد جليلي از اهل اصفهان مدتي متوسل به ساحت مقدس آقا امام حسين عليه السلام شده بود و تقاضاي تشرف به حضور مبارک آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولي عصر (ارواحنا الفداء) را داشت. اين کار مدتي طول کشيد ولي
نويسنده: محمد يوسفي
سيد جليلي از اهل اصفهان مدتي متوسل به ساحت مقدس آقا امام حسين عليه السلام شده بود و تقاضاي تشرف به حضور مبارک آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولي عصر (ارواحنا الفداء) را داشت. اين کار مدتي طول کشيد ولي خبري نشد، لذا شب جمعه اي طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسين عليه السلام مشرف گرديد و پيش روي مبارک شالي را يک سر به گردن و يک سر به ضريح بست و تا نزديک صبح به گريه و زاري مشغول شد و تمام شب را عرض مي کرد: امشب حتماً حاجت مرا بايد بدهيد.
نزديک صبح شد و مردم دوباره به حرم مي آمدند. آن سيد ديد زمان گذشت، نااميد شد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاي ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت: اين سيادت هم مال شما، حال که مرا نااميد کرديد من هم رفتم. و از حرم مطهر بيرون آمد.
در ميان ايوان سيد بزرگواري به او رسيد، فرمود: بيا به زيارت حضرت عباس عليه السلام برويم.
به مجرد شنيدن اين فرمايش همه ي اوقات تلخي خود را فراموش کرد و با چشم و گوش خود مجذوب ايشان گرديد. با هم از کفشداري طرف قبله کفش خود را گرفتند و روانه شدند. در بين راه مشغول صحبت شدند، آن سيد بزرگوار فرمودند: چه حاجتي داشتي؟
عرض کرد: حاجتم اين بود که خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام برسم.
فرمودند: در اين زمان اين امر ممکن نيست.
عرض کرد: پس مي خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام برسم.
فرمودند: اين ممکن است.
سيد بعد از آن، مطالب ديگري هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد. نزديک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است فرمودند: «سرت برهنه است!»
عرض کرد: عمامه ام را روي ضريح انداختم.
در همان وقت دکان بزازي طرف راست بازار ديده مي شد، سيد بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده.
سيد اصفهاني مي گويد: صاحب مغازه، توپ پارچه ي سبزي آورد و عمامه اي به من داد و من آن بر سر بستم سپس از در پيش رو، که سمت چپ داخل است، به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شديم و نماز زيارت و بقيه ي اعمال را به جا آورديم.
آن آقاي بزرگوار فرمودند: دوباره به حرم سيدالشهداء عليه السلام مشرف شويم.
آمديم و باز از همان کفشداري داخل شديم و مشغول زيارت بوديم که صداي اذان بلند شد. سيد بزرگوار در سمت بالاي سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن (اصفهاني) نماز مي خواند، برو با او نماز بخوان.
من از گوشه ي بالاي سر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد از مؤلف است) ايستادم ولي خود آن سرور جلوي صف در کناري ايستادند و آقا سيد ابوالحسن نزديک به ايشان بود، گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهاني را دارد.
مشغول نماز صبح شديم. در بين نماز آن جناب را مي ديدم که فرادا نماز مي خواند. با خود گفتم يعني چه؟ چرا به من فرمود، با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادا جلوي آقا سيد ابوالحسن ايستاده و نماز مي خواند؟
در اين فکر بودم و نماز مي خواندم تا نمازم تمام شد. گفتم بروم تحقيق کنم اين بزرگوار کيست؟
نگاه کردم آن جناب را در جاي خود نديدم. سراسيمه اين طرف و آن طرف نظر انداختم باز ايشان را نديدم. دور ضريح مقدس دويدم کسي را نديدم. گفتم بروم به کفشداري بسپارم، آمدم از کفشداري پرسيدم، گفت: ايشان الان بيرون رفت.
گفتم: ايشان را شناختي؟
گفت: نه شخص غريبي بود.
دويدم و گفتم نزد دکان بزازي بروم تا از او بپرسم به بازار آمدم، ولي با کمال تعجب ديدم همه ي مغازه ها بسته اند و هنوز هوا تاريک است از اين دکان به آن دکان مي رفتم، ديدم همه بسته اند و ابداً دکاني باز نيست. به همين ترتيب تا صحن حضرت عباس عليه السلام رفتم و باز برگشتم، گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. تا صحن سيدالشهداء عليه السلام آمدم ولي ابداً اثري نديدم.
فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان امام زمان عليه السلام رسيده ام ولي نفهميده ام.
بعد از دو سه روز، خدام حرم عمامه سياه مرا از روي ضريح پايين آوردند. من (ناقل قضيه از صاحب تشرف) تبرّکاً يک قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با ترتب امام حسين عليه السلام هميشه در «تحت الحنک» (1) خود داشتم؛ ولي متأسفانه از چند روز پيش مفقود شده است. (2)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
نزديک صبح شد و مردم دوباره به حرم مي آمدند. آن سيد ديد زمان گذشت، نااميد شد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاي ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت: اين سيادت هم مال شما، حال که مرا نااميد کرديد من هم رفتم. و از حرم مطهر بيرون آمد.
در ميان ايوان سيد بزرگواري به او رسيد، فرمود: بيا به زيارت حضرت عباس عليه السلام برويم.
به مجرد شنيدن اين فرمايش همه ي اوقات تلخي خود را فراموش کرد و با چشم و گوش خود مجذوب ايشان گرديد. با هم از کفشداري طرف قبله کفش خود را گرفتند و روانه شدند. در بين راه مشغول صحبت شدند، آن سيد بزرگوار فرمودند: چه حاجتي داشتي؟
عرض کرد: حاجتم اين بود که خدمت حضرت سيدالشهداء عليه السلام برسم.
فرمودند: در اين زمان اين امر ممکن نيست.
عرض کرد: پس مي خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام برسم.
فرمودند: اين ممکن است.
سيد بعد از آن، مطالب ديگري هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد. نزديک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است فرمودند: «سرت برهنه است!»
عرض کرد: عمامه ام را روي ضريح انداختم.
در همان وقت دکان بزازي طرف راست بازار ديده مي شد، سيد بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده.
سيد اصفهاني مي گويد: صاحب مغازه، توپ پارچه ي سبزي آورد و عمامه اي به من داد و من آن بر سر بستم سپس از در پيش رو، که سمت چپ داخل است، به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شديم و نماز زيارت و بقيه ي اعمال را به جا آورديم.
آن آقاي بزرگوار فرمودند: دوباره به حرم سيدالشهداء عليه السلام مشرف شويم.
آمديم و باز از همان کفشداري داخل شديم و مشغول زيارت بوديم که صداي اذان بلند شد. سيد بزرگوار در سمت بالاي سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن (اصفهاني) نماز مي خواند، برو با او نماز بخوان.
من از گوشه ي بالاي سر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد از مؤلف است) ايستادم ولي خود آن سرور جلوي صف در کناري ايستادند و آقا سيد ابوالحسن نزديک به ايشان بود، گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهاني را دارد.
مشغول نماز صبح شديم. در بين نماز آن جناب را مي ديدم که فرادا نماز مي خواند. با خود گفتم يعني چه؟ چرا به من فرمود، با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادا جلوي آقا سيد ابوالحسن ايستاده و نماز مي خواند؟
در اين فکر بودم و نماز مي خواندم تا نمازم تمام شد. گفتم بروم تحقيق کنم اين بزرگوار کيست؟
نگاه کردم آن جناب را در جاي خود نديدم. سراسيمه اين طرف و آن طرف نظر انداختم باز ايشان را نديدم. دور ضريح مقدس دويدم کسي را نديدم. گفتم بروم به کفشداري بسپارم، آمدم از کفشداري پرسيدم، گفت: ايشان الان بيرون رفت.
گفتم: ايشان را شناختي؟
گفت: نه شخص غريبي بود.
دويدم و گفتم نزد دکان بزازي بروم تا از او بپرسم به بازار آمدم، ولي با کمال تعجب ديدم همه ي مغازه ها بسته اند و هنوز هوا تاريک است از اين دکان به آن دکان مي رفتم، ديدم همه بسته اند و ابداً دکاني باز نيست. به همين ترتيب تا صحن حضرت عباس عليه السلام رفتم و باز برگشتم، گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. تا صحن سيدالشهداء عليه السلام آمدم ولي ابداً اثري نديدم.
فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان امام زمان عليه السلام رسيده ام ولي نفهميده ام.
بعد از دو سه روز، خدام حرم عمامه سياه مرا از روي ضريح پايين آوردند. من (ناقل قضيه از صاحب تشرف) تبرّکاً يک قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با ترتب امام حسين عليه السلام هميشه در «تحت الحنک» (1) خود داشتم؛ ولي متأسفانه از چند روز پيش مفقود شده است. (2)
پي نوشت :
1. مقداري از گوشه ي عمامه که آن را باز مي کنند و در هنگام نماز مي آويزند.
2. کمال الدين، ج 1، ص 109، س 29 و عبقري الحسان، ج 1، ص 254.
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}