نويسنده: عبّاس محمّدي اصل




 

پارسنز اين قسمت را با اين نکته آغاز مي کند که « ما بر روند رشد کلي توسعه در يک مجموعه فردگرا، تمرکزگريز و انجمني تأکيد کرديم که متعاقب دوره فئودالي آنچنان که بلوخ مي رساند شروع شده است ». ( Parsons, 1971: 122 ) به عقيده پارسنز، نمونه عالي اين وضعيت امريکا بود.
پارسنز در ادامه مي گويد « اينک اجازه دهيد به نظام نوين در شکل عام عطف توجه کنيم. گفتيم که در اوايل مرحله نوين، عناصر پيشگام بر توفيق نظام در انطباق و يگانگي در عرصه نظام تأکيد داشتند. اين تأکيد مضاعف مبين ويژگي هاي انگلستان و هلند قرن هفدهم ميلادي و ايالات متحده قرن بيستم ميلادي است. اين کشورها پيشرفت عام نظام نوين را به سوي انطباق و مقتضيات انجمني منعکس مي کنند. ديگر کارکرد نوآورانه اساسي براي نظام عبارت از کارکرد انطباقي آن است. واحدهايي که بر کارکرد انطباق نظام تأکيد دارند - پروس در مرحله اوليه و اتحاد جماهير شوروي - بر توفيق جامعه اي براي جامعه اي خاص پاي مي فشرند ». ( Parsons, 1971: 123 )
ويژگي هاي خاص نظام اجتماعي روسيه بنا به نظر پارسنز شامل مواردي چند بوده است. « اتحاد شوروي مانند پروس، نظام اروپا را به سوي خاور بسط داد. از اواخر قرن هجدهم ميلادي روسيه خصوصاً در جنگ عليه انقلاب فرانسه و ناپلئون و در تثبيت توافق محافظه کارانه بعدي شديداً به سوي نظام اروپا حرکت کرد. در قرن نوزدهم ميلادي اين کشور، جامعه اروپا را از طريق مستعمره سازي سيبري به آن سوي اقيانوس آرام گسترش بخشيد ». ( Parsons, 1971: 123 )
پارسنز گمان دارد سنن دريافتي اروپاي غربي در ايالات متحده و اتحاد شوروي ثمرات متفاوتي به بار آورد؛ چنانکه مي نويسد « هر دوي ايالات متحده و اتحاد شوروي داراي ايدئولوژي هاي متنوعي از الگوهاي اروپاي کهن غربي هستند و اين در حالي است که گاه بعضي از اين دو خصوصاً روسيه هنوز تا حدودي مورد قبول جوامع اروپاي غربي نيستند. مع هذا محتواي ارزشي اين ايدئولوژي ها به عقيده ما بايستي به عنوان خاص گرايي اوليه الگوي ارزشي عام تر غرب از فعاليت گرايي ابزاري تلقي شود تا به عنوان انحراف از آن ». ( Parsons, 1971: 124 )

1-6. اتحاد جماهير شوروي

پارسنز در اين بخش به توضيح تبديل انقلاب روسيه به ديکتاتوري پرولتاريا پرداخته، مي گويد « همانطور که انقلاب روسيه پس از آشفتگي ناشي از پايان جنگ، جنگ شهري و مداخله بين المللي شکل گرفت؛ به همان ترتيب کنترل سياسي قطعي به سوي ديکتاتوري پرولتاريا يعني نوع کمونيستي خاصي از سوسياليسم مي رفت. حزب و حکومت نيز به کارگزاران نوسازي هرچه فزاينده فتوحات انقلابي تبديل شد ». ( Parsons, 1971: 124 )
صنعتي شدن روسيه به باور پارسنز توانست در چنين فرايندي آن را به مقام نايب ابرقدرتي جهان برساند. « اگرچه صنعتي شدن در روسيه ماقبل انقلاب 1917 ميلادي آغاز شده بود... اما تلاش هاي گسترده براي توسعه اولين بار بوسيله رژيم شوروي به راه افتاد. از دو انقلاب دوره اوليه نوسازي، موفقيت برجسته تر اتحاد جماهير شوروي در صنعتي شدن رخ داد و مدت زماني کوتاه اين کشور به جايگاه دوم در جهان رسيد ». ( Parsons, 1971: 124 )
بر اين سياق پارسنز وارد مبحث ويژگي هاي دمکراتيک شوروي علي رغم خصلت ديکتاتورمآبانه آن مي شود. حذف برخي انتسابات کهن، فسخ سلطنت، نفي اشراف سالاري به عنوان گروهي منزلتي، دور نگهداشتن اشراف از طبقه مسلط، نفي کليسا و تکثر مذاهب به لحاظ پايگاه نيمه ديني مارکسيسم - لنينيسم، از جمله مهمترين اين ويژگي ها است. از سوي ديگر کاهش محلي گرايي و خاص گرايي بواسطه صنعتي شدن، محدوديت آزادي اشتغال و جنبش هاي اجتماعي، رشد شهرنشيني و آموزش و پرورش، تحرک جغرافيايي و پايگاهي نيز به حرکت به سمت شهرونديت در عرصه اجتماع جامعه اي و ايجاد نهادهاي واسط ميان اقتدار مرکزي و توده مردم در آن سامان ياري رساند. گذشته از اين برابري درآمد مشاغل برحسب شايستگي و مسئوليت تا ايجاد زمينه تجارت فردي از طريق گشايش حساب پس انداز به پشتوانه امکان احقاق حق مستقل از اقتدار اداري پيش آمد و اداره حکومتي اقتصاد و برقراري مقتدرانه امنيت نظامي جنگ را تا تکوين حمايت خواهي و اقتصاد دستوري به پيش راند. به اين موارد از نظر پارسنز بايد توسعه اقتصادي از بالا به پايين را افزود تا مشخص شود چرا اقتصاد اشتراکي برخي مکانيسم هاي اصلي ديگر اقتصادهاي صنعتي و پول و بازار را منع يا تحديد کرد. از اين زاويه، يک نظام تصميم گيري سلسله مراتبي نايب بازار بود و مديران زير نظر نظام هنجاري، دستورات اقتدارآميز برنامه ريزي مرکزي را از طريق تخصيص منابع و نيروي انساني انجام مي دادند. تمرکزگرايي شديد اما با آزادي نيروي انساني تعارض مي يافت و برنامه ريزي توليد براي جهت دادن به مصرف با ابهام حقوق مدني و آزادي فردي مواجه مي شد. نهادينگي حق انتخاب سياسي ميان گزينه هاي آري - نه منجمد مي شود و ديوان سالاري گسترده به بازوي حزب مبدل مي گرديد.
در اين شرايط « حزب [کمونيست] و در نتيجه رهبري آن از وجه خودانتصابي برخوردار مي نمودند ». ( Parsons, 1971: 127 ) آموزش حزبي سوسياليستي نيز مي کوشيد جايگزين توارث و اکتساب براي انتخاب رهبري شود. به اين ترتيب به عقيده پارسنز « فرايندهاي انقلاب دمکراتيک هنوز توازن را در اتحاد جماهير شوروي تقويت نکرده و لذا پيشرفت هاي آتي ممکن است کاملاً به سياست انواع غربي حکومت دمکراتيک با مسئوليت بسته به حوزه انتخابيه بيش از حزبي خود منصوب ارجاع يابد ». ( Parsons, 1971: 127 ) اين همه در حالي است که بسط آموزش و پرورش توده اي اما به رشد علم و تکنولوژي ياري رساند و البته دليل تمايل به صنعتي شدن را مي توان در ملاحظات نظامي و بي خطري نسبي اين عرصه ها براي جريانات ايدئولوژيک خلاصه کرد. به نظر پارسنز « تحقيقات شوروي در آکادمي هاي علمي مجزا از دانشگاه هاي متمرکز انجام مي شوند ». ( Parsons, 1971: 127 ) و اين بدان مبنا است که کنترل آموزش حرفه اي توسط وزارتخانه هاي ذيربط به دلايل شرايط سياسي و نه آموزشي و پرروشي صورت مي گرفت.
در نهايت به نظر پارسنز تاسيس رژيم هاي کمونيستي جديد در اروپا و چين و امريکاي لاتين به انحصارگرايي سوسياليسم در شوروي پايان داد و البته مرزهاي تأثيرپذيري از خبرپراکني و انتشارات، مراوداتي داشت که روسيه را تحت نفوذ قرار مي داد. سوسياليسم اروپايي درپي کسب استقلال است و سوسياليسم چين در پي رهبري کمونيسم جهاني و اين مي تواند روسيه را به سمت غرب بکشاند و همزيستي آن را با غرب در قالب جنگ سرد يا حرکتي همگرايانه موجب شود.

2-6. اروپاي جديد

پارسنز تحولات اروپاي جديد را به تفکيک ملل مختلف آن به شرح مي نشيند. اين تحولات متعاقب دو جنگ جهاني، تکوين انقلاب روسيه و جنبش فاشيسم، تکثرگرايي مذهبي، ضعف قدرت هاي اروپايي، انتقال رهبري به امريکا و شوروي و آمريکايي شدن اروپا بروز نمود.
در اين ميان فرانسه و آلمان به کانون جاذبه اروپا مبدل شدند. فرانسه پس از انقلاب دمکراتش به سوي صنعتي شدن پيش رفت. نيروي عمده کشاورزي خرده مالک آن اما همچنان به اشراف سالاري منطقه اي و منزلت طبقه بورژوازي مايل بود و لذا انتساب گرايي را با آموزش نخبگان طبقه بالا مي آميخت. در آن سامان، طرح گوليسم با تأکيد بر ملي گرايي و محافظه کاري اقتصادي، در برابر نازيسم مطرح گرديد و البته نابرابري درآمدي طبقه کارگر را به دنبال آورد. همچنين اهميت روشنفکران در فرانسه با تمايل اندک دانشگاه هايش به حرفه و تأکيد بر هنر همايندي دارد.
آلمان اما در عين ضعف يگانگي به سوي صنعتي شدن گراييد و به انشقاق مذهبي و منطقه اي خوشامد گفت. تعميم تأمين اجتماعي در کنار رشد اتحاديه هاي کاري، انقلاب دمکراتيک ديرهنگامي را به ازاي محدوديت آموزش عالي به ارمغان آورد. ملي گرايي، اهميت روشنفکران را مي افزود و ديدگاه ضد يهودي نازيسم بواسطه تأکيد بر قشربندي انتسابي سبب مي شد اين ايدئولوژي درست در نقطه مقابل دموکراسي قرار گيرد.
در اسپانيا اما اختلافات دروني به انزواي آن کشيد و اين کشور را به اولين امپراطوري استعمارگر ضعيف شده مبدل ساخت. با وجود اين، در اين سامان، آزادي هاي مدني تا تحقق نظام مستقل حقوقي پيش رفت و مالکيت و قرارداد را قرين هم ساخت.
اطريش هم پس ازجنگ جهاني اول رو به ضعف نهاد. مع هذا آزادي مدني و نظام حقوقي مستقل در آن سامان قدر نهاده شد و تأکيد بر مالکيت و قرارداد، همايندي يافت.
از نظر پارسنز بلژيک و سپس بريتانيا و هلند و ملل اسکانديناوي اساس يگانگي نظام نوين به شمار مي آيند. در اين کشورها تجانس حقوقي و زباني ( بويژه در بلژيک ) سبب شد دمکراسي بتواند تحزب را در غياب جنبش فاشيسم تحقق بخشد. نظام حقوقي منسجم و مستقل از سياست اين ملل، آزادي مدني در پي داشت و تأکيد بر مالکيت و قرارداد با دولت رفاهي منافاتي نمي يافت. تأمين اجتماعي از يک سو به وفور اقتصادي انجاميد و از طرفي با تمهيد شرايط تجارت خارجي بر رشد فزاينده اقتصادي و آزادي فرصت تحرک صحه نهاد. آموزش توده اي مانع از آن نشد که منزلت طبقاتي بر حسب درآمد و سبک زندگي و قدرت سنجيده نشود و اين در حالي است که البته « نظام قشربندي امريکا بر طبقه متوسط متمرکز است ». ( Parsons, 1971: 133 ) در هر صورت، شايسته سالاري در اين ملل موجبات تشابه نهضت هاي دانشجويي را با جنبش کارگري بواسطه بسط آموزش عالي توده اي فراهم آورد.

3-6. نوسازي جوامع غيرغربي

پارسنز بر اين باور است که « هر دوي ايالات متحده امريکا و اتحاد جماهير شوروي اساساً داراي سنن فرهنگي اروپايي هستند و آشکارا طي قرون با اروپا تعامل به هم رسانده اند. مع هذا نظام نوين به فراسوي حوزه فرهنگي غرب نيز بسط يافته است. از قرون پانزده و شانزده ميلادي نفوذ اروپا، باقيمانده جهان را عميقاً از طريق تجارت، تبليغات مذهبي، سکونت و فتح مستعمرات دربرگرفت ». ( Parsons, 1971: 134 )
يکي از ملل متأثر از نوسازي غربي، ژاپن است که پارسنز به ذکر ويژگي هاي آن مي پردازد. به نظر پارسنز، ژاپن بدون پشتوانه فرهنگ اروپا و حمايت آن به نوسازي گراييد. در واقع اين کشور پس از دو قرن انزواي خودخواسته از غرب و آسيا به شکل تدافعي، از اين زمينه براي حرکت به سوي ارتباطات جديد بهره گرفت و پس از اقتباس آغازين نوسازي از اروپاي شرقي درمرحله اوليه، به سوي الگوي بريتانيايي - امريکايي نوسازي شتافت. ژاپن از ارتش و آموزش و پرورش آلمان الگو برداشت و ضمن تأکيد بر جمع گرايي و تمرکز اقتصادي و سلسله مراتب و بسيج ديوان سالارانه، از نظام يگانه سياسي براي هدايت نوسازي استفاده کرد. اين کشور البته در مقايسه با چين گرفتار محدوديت منابع بود ولذا براي رفع آن، اقتضاي جنگ را با بسيج ملي برآورد. تمايزات فاشيستي ژاپن پس از جنگ جهاني اول به توسعه مبتني بر نظامي گري و سپس شکست در جنگ جهاني دوم انجاميد. در ادامه اما به قول پارسنز « ژاپن در تحت اشغال امريکا و سپس اتحاد با امريکا، وجه شبه فاشيسي گذشته اش را کنار نهاد و رژيم پارلماني دمکراتيکي را رشد داد. ژاپن علي رغم جريان شديداً سوسيال - کمونيستي داخلي، عموماً از ملل آزاد دمکراتيک در عرصه جنگ سرد حمايت کرد. در اينجا است که صنعتي شدن و نوسازي در عرصه هايي نظير جلوگيري از رشد جمعيت، تقويت گرديده است. کشاورزي ژاپني حول نظام خانوادگي زراعي که جمع گرايي را الزام نمي آورد، نوسازي شده که اين ويژگي است که ژاپن در همراهي با ايالات متحده، بريتانياي کبير و عمدتاً اروپاي غربي شکل داده است ». ( Parsons, 1971: 135-136 )
ژاپن در ميانه دو قطب چين و هند قرار داشته و با تکيه بر توانايي هاي ملي به تعامل بين المللي وارد شده است. مع هذا هند از بستر ثابتي برخوردار نيست و لذا وابستگي توسعه آتي ژاپن به موضع جهاني آن و تحت الشعاع قدرت چين کمونيست و البته تحت تأثير شرايط ملي و بين المللي مبرهن مي نمايد. بي ثباتي الگوي مشروعيت سياسي مبتني بر نماد امپراطوري ژاپن اما با فقدان نظام واحد ديني يا آموزه گرايي سياسي مانند اروپا يا امريکا جبران مي شود. با اين حال فقدان جهت گيري عام ژاپن با ابهام نتيجه تجددطلبي، امکان رشد نظامي پادشاهي نظير بريتانيا را به ذهن متبادر مي کند. همچنين پارسنز اضافه مي کند « ژاپن نظام حقوقي شديداً نهادينه اي به مفهوم غربي ندارد » ( Parsons, 1971: 136 ) و از ثبات کمتري نسبت به ديگر جوامع نوين برخوردار است. « مع هذا اين ملت مسلماً راه هاي طولاني انقلاب هاي صنعتي، دمکراتيک و آموزشي و پرورشي را پشت سر گذاشته و اولين نمونه عمده نوسازي نسبتاً کامل جامعه اي گسترده و تام و تمام غيرغربي محسوب مي شود ». ( Parsons, 1971: 136 )
بدين سان پارسنز به پيش بيني آينده جريان نوسازي غربي در جوامع غيرغربي پرداخته، مي گويد « مرحله امپرياليستي روابط جامعه غرب با بقيه جهان، انتقالي بود. حرکت به سوي نوسازي اکنون به صورت يک جهان بيني درآمده است. بويژه اينک نخبگان اکثر جوامع غيرنوين، ابعاد قاطع ارزش هاي تجدد خصوصاً در زمينه توسعه اقتصادي، آموزش و پرورش، استقلال سياسي و برخي اشکال دمکراسي را پذيرفته اند. اگرچه نهادينگي اين ارزش مبهم و همراه با تعارض بوده - و هست - اما حرکت به سوي نوسازي در جهان غيرغربي احتمالاً استمرار خواهد يافت ». ( Parsons, 1971: 136 )
در پايان، پارسنز اما دو نکته مهم در مسير نوسازي آينده را گوشزد مي کند و مي نويسد « اولاً انحطاط امپراطوري هاي استعماري همراه با بلوک بندي جنگ سرد ميان نظام نوين، ادعاي ظهور بلوک جهان سوم را به عنوان عامل ثبات در جهان و هر عرصه اشاعه نوگرايي مطرح کرده است... ثانياً به ميزاني که ژاپن در نوسازي و کسب ثبات به عنوان يک نظام يگانه مسلط توفيق يابد، ممکن است در موضع مهم اول به عنوان مدلي براي نوسازي جوامع غير غربي و عامل توازن قدرت بين المللي مطرح شود ». ( Parsons, 1971: 136 )
منبع مقاله :
محمّدي اصل، عباس؛ ( 1392 )، تکامل اجتماعي در نظريه ساختي - کارکردي تالکت پارسنز، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول