نويسنده: محمد يوسفي




 
ايشان هفت روز در محضر امام زمان عليه السلام بود.
حاج سيد عزيزالله تهراني براي فرزندش فرمود:
ايامي که در نجف سکونت داشتم مشغول «جهاد اکبر» و «رياضت هاي شرعي» از قبيل روزه و نماز و ادعيه و غيره بودم. يک بار چند روزي براي زيارت مخصوصه ي امام حسين عليه السلام در عيد فطر، به کربلاي معلي مشرف شدم و در مدرسه ي «صدر» در حجره ي بعضي از رفقا منزل نمودم.
غالباً در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضي از اوقات براي استراحت به حجره مي آمدم. در آن حجره بعضي از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف سؤال نمودند. گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال مي خواهم پياده به حج مشرف شوم و اين مطلب را در زير گنبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از خدا خواسته ام و اميد اجابت آن را دارم.
همه ي رفقا و زوار حاضر در حجره از روي تمسخر و استهزاء گفتند: از بس رياضت کشيده اي مغزت عيب کرده است؟ چطور براي تو پياده به حج رفتن بي زاد و توشه و مرکب وجود ضعف مزاج ممکن است؟
و خلاصه مرا بسيار استهزاء نمودند به حدي که سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم. آن وقت شعوري برايم باقي نمانده بود. با همان حال وارد حرم مطهر شدم و زيارت مختصري کردم و متوجه سمت بالاي سر مقدس شدم و در آنجايي که هميشه مي نشستم قرار گرفتم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداء عليه السلام شدم.
ناگاه دستي بر کتف من گذاشته شد، وقتي رو برگرداندم ديدم مردي است و به نظر مي رسيد که از اعراب باشد، اما با من به فارسي تکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: مي خواهي پياده به حج مشرف شوي؟
گفتم: بلي.
گفت: من هم اراده ي حج دارم، آيا با من مي آيي؟
گفتم: بلي.
گفت: پس مقداري نان خشک که يک هفته ات را کفايت کند مهيا کن و آفتابه ي آبي بياور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بيفتيم.
گفتم: سمعاً و طاعهً.
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمي گندم گرفتم و به يکي از زن هاي فاميل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعود شد وسائلم را برداشتم و به حرم مشرف شدم و زيارت وداع نمودم.
آن مرد در همين وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحت مقدس و از شهر کربلا بيرون رفتيم و تقريباً يک ساعت راه پيموديم. در بين راه نه او با من صحبت مي کرد و نه من به او چيزي مي گفتم تا به برکه ي آبي رسيديم. ايشان خطي کشيد و گفت: اين خط، قبله است و اين هم آب، اينجا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همين که عصر شد مي آيم. بعد از من جدا شد و ديگر او را نديدم.
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آنجا بودم. عصر، ايشان آمد و گفت: برخيز برويم.
برخاستم و ساعتي با او رفتم، باز به آب ديگري رسيديم، دوباره خطي کشيد و گفت: اين خط قبله است و اين هم آب، شب را اينجا مي ماني و من صبح نزد تو مي آيم. و بعضي از اوراد را به من تعليم داد و خودش برگشت.
شب را به آرامش در آنجا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد آمد و گفت: برخيز برويم.
به مقدار روز اول رفتيم، باز به آب ديگري رسيديم و باز خط قبله را کشيد و گفت: من عصر مي آيم.
عصر که شد مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتيم و به همين ترتيب هر صبح و عصر مي آمد و ميسر را طي مي نموديم، اما احساس خستگي از راه رفتن نمي کرديم چون خيلي راه نمي رفتيم تا خسته شويم.
هفت روز به اين منوال گذشت.
صبح روز هفتم گفت: اين جا مثل من، براي احرام غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه (جمله لبيک اللهم لبيک) بگو.
من هم حسب الامر ايشان اعمال را به جا آوردم آن گاه کمي که رفتيم ناگاه صدايي شنيديم مثل صدايي که در بين کوه ها ايجاد مي شود، سؤال کردم: اين صدا چيست؟
گفت: از اين کوه که بالا رفتي شهري را مي بيني، داخل آن شهر شو. اين را گفت و از نزد من رفت.
من هم تنها بالاي کوه رفتم و شهر عظيمي را ديدم. از کوه فرود آمدم و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسيدم: اينجا کجاست؟
گفتند: اينجا مکه معظمه است. آن وقت من متوجه حال خودم شدم و از خواب غفلت بيدار شدم و دانستم که با نشناختن آن مرد فيض عظيمي از من فوت شده است و خيلي پشيمان شدم؛ اما پشيماني سودي نداشت.
دهه ي دوم و سوم «شوال» و تمام ماه «ذي قعده» و ايامي از «ذي حجه» را در مکه بودم تا اين که حجاج رسيدند. همراه آنها عموزاده ي من حاج سيد خليل پسر حاج سيداسدالله تهراني بود که با عده اي از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و ايشان تشرفم را به حج خبر نداشت، همين که يکديگر را ديدم مرا با خود نگه داشت و مخارجم را داد و در راه مراجعت کجاوه اي براي من گرفت و بعد از حج مرا از راه «جَبَل» (مسيري در آن حوالي) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد. (1)

پي نوشت :

1. کمال الدين، ج 1، ص 112، س 12 و عبقري الحسان، ج 1، ص 263.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم