نويسنده: پل استراترن
مترجم: شهرام حمزه اي





 

در ارتفاعات دهکده ي استاگيرا واقع در شمال يونان، بر روي دماغه اي بلند، تنديسي جديد و نسبتاً بي روح از ارسطو جاي دارد. چهره بي حالت آن به تپه هاي ناهموار و پوشيده از درختي چشم دوخته است که تا دوردست ها به سمت درياي آبي رنگ اژه کشيده شده اند. پيکره ي سالم، سپيد و مرمرين ارسطو، که زير آفتاب کمابيش مي درخشد، کفش صندل به پا و توگايي (1) يقه باز بر تن دارد و در دست چپش طوماري را که کمي لب پَر شده است نگه داشته است. ( گفته مي شود اين آسيب را استاد فلسفه اي از اهالي آرژانتين، که يادگاري شکار مي کرده، به وجود آورده است! ) بر روي پايه ي مجسمه هم عبارت « ارسطوي استاگيرايي » به يوناني حک شده است.
ارسطو در استاگيرا به دنيا آمد، اما به رغم [مکان] تنديس نامبرده، دهکده ي امروزي استاگيرا محل واقعي تولد او نيست.آن طور که در کتاب راهنماي [ منطقه ] آمده است، محل تولد ارسطو دهکده استاگيراي باستاني است که در همان حوالي قرار دارد و خرابه هاي آن را هنوز هم مي توان ديد. بعد از بازديد مأيوس کننده ام از مجسمه ي ياد شده، براي يافتن خرابه ها به راه افتادم. يک بَتمنِ نوجوان، که از مدرسه به خانه برمي گشت (2) به من گفت که اين خرابه ها جايي در پايين جاده است. او با تکاني به شنل پلاستيکي سياهش جاده اي را نشانم داد که به سمت دريا مي رفت.
پياده در سرازيري جاده دراز و پر پيچ و خم به راه افتادم. از گرما کلافه شده بودم و هر دم، غرش شوم رعد بر فراز صخره ها و بلندي هاي اطرافم به گوش مي رسيد. بعد از اينکه ساعتي بدين منوال گذشت، سرانجام ماشيني پيش پايم توقف کرد و به رايگان مرا به استراتوني رساند. استراتوني ترکيبي است هولناک از يک استراحتگاه ساحلي متروکه و دهکده اي معدني. نشاني استاگيراي باستاني را از نجاري که مشغول مرمت کافه اي تعطيل شده در کنار ساحلي خالي بود، گرفتم: کمي بالاتر در شمال جاده ي قديمي.
به زودي متوجه شدم که در ماه اکتبر ماشين هاي کمي از اين جاده مي گذرند، و نيز بارندگيهاي پاييزي اين ناحيه، زماني که سرانجام فرا مي رسند، ممکن است شديد باشند. يک ساعتي زير لبه ي باريک تخته سنگي پناه گرفته بودم در حالي که رگبار سيل آسا چون آبشاري بر دامنه ي برهنه ي تپه ها شُر و شُر فرو مي ريخت. نه نشاني از خرابه ها به چشم مي خورد و نه وسيله ي نقليه ي از لا به لاي اين تيرگي برق زنان و غرش کنان در اطرافم، پيدا بود. من که ديگر سراپا خيس شده بودم به خاطر تنديس ارسطو که مرا به استاگيرا، استاگيراي دروغين، کشانده بود به خودم ناسزا مي گفتم. جز فريبکاري چيزي در ميان نبود. دهکده ي امروزي استاگيرا، صرف نظر از تشابهي اتفاقي در نام، به هيچ وجه شايسته آن نيست که محل تولد ارسطو به شمار رود، که اگر جز اين بود، بر همين قياس مي توان مجسمه اي از ژاندارک نيز در شهر نيواورلينز بر پا کرد (3)...
ارسطو در سال 384 ق. م. در استاگيراي باستاني از شهرهاي مقدونيه ي يونان به دنيا آمد. يونانيان باستان در قرن چهارم قبل از ميلاد به مقدونيه به همان چشمي نگاه مي کردند که امروز فرانسويان به انگلستان و آمريکا نگاه مي کنند. اما استاگيرا خارج از حوزه ي « تمدن » قرار نداشت. اين شهر يک مهاجرنشين کوچک يوناني بود که جزيره ي آندروس، واقع در درياي اژه، آن را برپا ساخته بود.
پدر ارسطو، که نيکوماخوس نام داشت، پزشک مخصوص آمونتاس، پادشاه مقدوني و جدّ اسکندر کبير، بود. به واسطه ي اين ارتباط، که بعدها دوستي نزديک آن دو را نيز به بار آورد، پدر ارسطو از قرار معلوم ثروت زيادي اندوخت و املاک وسيعي را در اطراف استاگيرا و ديگر نواحي يونان صاحب شد.
ارسطوي نوباوه در حال و هواي دانش طب پرورش يافت. هنوز نوجواني بيش نبود که پدرش را از دست داد. بعد از مرگ پدر ارسطو را به شهر يوناني آتارنئوس، واقع در ساحل غربي آسياي صغير، بردند و در آنجا نزد پسر عمويش، پروکسنوس، پرورش يافت.
ارسطو مانند بسياري از افرادي که وارث ثروت هنگفتي مي شوند، به ولخرجي رو آورد. به روايتي، تمامي مال موروثي خود را خرج عيش و نوش کرد و، دست آخر، آنچنان به روطه ي بي پولي افتاد که براي گذران امور ناچار شد مدتي به ارتش برود. سپس به استاگيرا بازگشت و در آنجا به تحصيل طب پرداخت. سي ساله بود که طب را نيز رها کرد و اين بار به آتن رفت و به مدت، هشت سال در آکادمي زير نظر افلاطون به تحصيل مشغول شد. بعدها، شرح حال نويسان سده هاي ميانه ي اروپا، که قصد داشتند چهره اي قديس گونه از ارسطو تصوير کنند، تمايل داشتند که اين افتراهاي باور نکردني را ناديده بگيرند يا آنها را مبالغه بپندارد. روايت ديگري نيز درباره ي سال هاي جواني ارسطو وجود دارد. طبق اين روايت ملال آورتر ( وليکن، به واقع، معتبرتر)، ارسطو در هفده سالگي يکراست وارد آکادمي شد. با اين حال حتي برخي از منابع اين روايت نيز به دوره مختصري از عياشي اشاره مي کنند.
در هر صورت، هنوز چندي از ورود ارسطو به آکادمي نگذشته بود که او با جديت دوره مطالعاتي فشرده اي را در پيش گرفت و به سرعت خود را در مقام موشکاف ترين انديشه ور نسل خويش تثبيت کرد. در بدو امر، ارسطو دانشجويي بيش نبود اما به زودي از او دعوت به عمل آمد که يکي از همکاران افلاطون شود. به نظر مي رسد که ارسطو، در اوايل کار، سراپا شيفته و مريد افلاطون بود. به طور قطع، او تمامي تعليمات افلاطوني را که در آکادمي تدريس مي شد فرا گرفت، و فلسفه ي خود او بر پايه اصول آن به شکلي محکم استوار شد.
اما هوش و ذکاوت ارسطو بسيار بيش تر از آن بود که صرفاً دنباله روي کسي باشد- حتي اگر آن کس افلاطون مي بود. زماني که ارسطو چيزي را که به نظر مي رسيد تناقض ( يا خدا نکرده، نقصاني) در آثار استادش باشد تشخيص مي داد، به حکم وظيفه عقلاني اش احساس مي کرد که بايد آن را متذکر شود. اين عادت ارسطو به تدريج موجبات ناراحتي استاد را فراهم آورد، و اگر چه آنها هيچ گاه به مجادله ي لفظي نپرداختند، اما شواهد مؤيد آن است که، به تدريج، اين دو، در مقام بزرگ ترين انديشه وران روزگارشان، صلاح ديدند که حريم و فاصله اي را بين خود رعايت کنند. چنان که مشهور است، افلاطون از ارسطو به عنوان « مغزي بر روي دو پا » ياد مي کرد و منزل او را « قرائت خانه » مي ناميد. اين نام به گنجينه ي مشهور نسخه هاي خطي کهن اشاره داشت که ارسطو در خانه اش نگهداري مي کرد. ارسطو عادت داشت نسخه هاي خطي کمياب از آثار قديمي را هر اندازه که به دستش مي رسيد، خريداري کند، و از نخستين شهروندان بدون مقام و منصب به شمار مي آمد که صاحب کتابخانه اي شخصي بود.
از قرار معلوم، دانش پژوه جوان ما درآمد سرشاري از املاک موروثي به دست مي آورد، و چندي نگذشت که در آتن به جهت رفتارِ حاکي از فرهيختگي و شيوه زندگي بزرگوارانه ( هر چند نسبتاً فاضلانه) خود زبانزد مردم شد. در روايات آمده است که او اندامي لاغر مردني و پاهايي دراز و باريک داشت و نوک زباني صبحت مي کرد. شايد براي جبران اين [کاستي هاي ظاهري] بود که بسيار آراسته لباس مي پوشيد و جديدترين مدل هاي صندل و توگا را به تن مي کرد و انگشت هايش را به انگشترهايي که با خوش سليقگي جواهر نشان شده بود مزين مي کرد. حتي افلاطون، که خود بي بضاعت نبود، به کتابخانه ي ارسطو غبطه مي خورد. با اين حال به رغم اين شيوه زندگيِ راحت و همراه با فرهيختگي، نوشته هاي اوليه ي ارسطو ( که حالا ديگر از بين رفته اند) عمدتاً گفتگوهايي بودند در باب بيهودگي هستي [دنيوي]، و در مدح لذت هاي اخروي.
ارسطو گرايشي ذاتي به بررسي موضوعات عملي و علمي داشت. همين امر اين امکان را براي او فراهم کرد تا نظرات افلاطون را از ديدگاهي که به طور روزافزوني واقع بينانه بود، بنگرد. افلاطون معتقد بود که اين جهان، جهان امور جزيي، که ما را در بر گرفته است و آن را ادراک مي کنيم تنها شامل صورت هاي ظاهر يا نمودهاست و حقيقت غايي در جهان ديگر، يعني در جهان ايده ها جاي دارد، که به صور يا نمونه هاي مثالي شبيه اند. اشياي جزييِ جهاني که آن را ادراک مي کنيم، واقعيت خود را تنها از رهگذر بهره مندي از اين جهان ايده هاي ناب حاصل مي کنند. بنابراين، يک گربه ي خاص، مانند گربه ي سياهي که مي بينيم روي صندلي لم داده است، تنها از آن رو گربه است که از ايده ( يا مثالِ) بنيادينِ گربه بودن يا گربگي بهره مند شده است؛ و از اين رو سياه است که از ايده ( يا مثال) سياهي بهره مند گرديده است. يگانه واقعيت حقيقي در وراي جهان محسوسات، در اقليم بنيادين ايده ها قرار دارد.
در حالي که رويکرد افلاطون به جهان اساساً ديني بود، رويکرد ارسطو بيشتر صبغه علمي داشت. اين باعث شد که ارسطو رغبتي به پذيرش انديشه غير واقعي بودن جهان پيرامون ما از خود نشان ندهد. با اين کحال ارسطو هم تقسيم چيزها به جوهرهاي اوليه و جوهرهاي ثانويه را دنبال کرد. با اين تفاوت که نزد ارسطو جوهرهاي اوليه، اشياي جزيي جهان، و جوهرهاي ثانويه ايده ها يا صور بودند. ارسطو در آغاز، دودل بود که کدام يک از اين دو دسته جوهر، به واقع، حقيقت غايي است، و اين تا حدودي به دليل نگاه داشتن حرمت افلاطون بود. ( هر چه باشد، پيش از همه استاد پيرش اين مفاهيم را خاطرنشان کرده بود.) اما به تدريج ارسطو بيش تر و بيش تر يقين حاصل کرد که در دنيايي واقعي زندگي مي کند، و از ديدگاه افلاطون فاصله گرفت.
در گذر سال ها ارسطو عملاً فلسفه افلاطون را وارونه کرد. با اين حال، نظريات مابعدطبيعي او آشکارا اقتباسي از آراي افلاطون است. در حالي که در نگاه افلاطون، صور، ايده هايي بودند که وجودي مستقل [از جهان ما] داشتند، ارسطو صور ( يا، چنان که خود آنها را مي ناميد؛ کليات) را بيش تر به صورت ذوات مندرج در جوهرهاي جهان تلقي مي کرد و براي آنها وجودي مستقل قائل نبود. ارسطوشماري برهان بنيان برانداز در رد نظريه ي ايده هاي افلاطون ارائه کرد، اما از قرار معلوم متوجه اين امر نبود که اين انتقادها به همان درجه، بنيان نظريه ي کليات خودش را نيز برمي اندازند. با اين حال به نظر نمي رسيد کس ديگري هم متوجه اين امر شده باشد. در نتيجه، نظريات افلاطون، عمدتاً در قالب تعاليم تعديل يافته ي ارسطو، به صورت فلسفه غالبِ جهان سده هاي ميانه درآمد.
از حسن اتفاق، در نوشته هاي ارسطو نکات مبهم و تناقض هاي آشکار، فراون يافت مي شد، که اين خود، دستمايه اي براي بحث و جدل بي پايان در اختيار انديشه وران سده هاي ميانه گذاشت؛ بحث و جدل هايي که برخاسته از تفسيرهاي متفاوت بود. همين مناقشه ها بر سر خطاها، بدعت ها، باورهاي نادرست تفرقه انگيز و تفاسير نادرست شيطاني بود که مفهوم فلسفه را زنده نگاه مي داشت؛ آن هم در زماني که کل کار و بار فلسفه عملاً فروکش کرده بود ( يا، چه بسا به بيان درست تر، وارد يک دوره زماني طولاني، از آن دست که ريپ وان وينکل (4) از سر گذرانده شده بود). برخي معتقدند که بسياري از اين مناقشه ها ناشي از اشتباهات ساده منشي ها و تحريرگران سده هاي ميانه بود. اين خطاها در پي آن رخ مي داد که نسخه برداران سده هاي ميانه بر سبيل حدس و گمان، کلماتي ديگر را در جاي واژه هاي ناخوانا در منابع اصلي، که اينک کتاب هايي پوسيده و کرم خورده بودند، مي گذاشتند.
افلاطون در سال 347 ق. م. از دنيا رفت و مسندِ رياست آکادمي خالي شد. شش نفر از شايسته ترين همکاران افلاطون به اين نتيجه رسيدند که تنها يک شخص است که استحقاق تصاحب اين منصب اسم و رسم دار و آبرومند را دارد. متأسفانه هر يک از آنها شخصي متفاوت را در ذهن داشت ( که معمولاً خودش بود.) ارسطو هم از اين بابت با ديگران فرقي نداشت. سرانجام، اسپوسيپوس، پسرعموي افلاطون، به اين منصب رسيد و اين امر موجبات بيزاري ارسطو را فراهم آورد. چنان که مشهور است، اسپوسيپوس بسيار تندخو بود؛ تا جايي که روزي سگ خود را به گناه پارس کردن هنگام تدريس او به چاه آبي انداخت. او پس از اينکه در مشاجره اي با ديوژي کلبي در آگورا به سختي مورد استهزاي مردم قرار گرفت سرانجام خود موجبات راحت مردن خويش (5) را فراهم کرد. اسپوسيپوس به هيچ وجه از نظر فکري هم تراز افلاطون نبود؛ افلاطوني که آموزه هايش زير بناي هرگونه تفکر عقلي جدي در دو هزاره ي بعد شد. زماني که اسپوسيپوس رياست آکادمي را به عهده گرفت، ارسطو با اوقات تلخي هر چه تمام تر، آتن را ترک کرد و در اين سفر دوستش کسنوکراتس ( که او هم ديگر نامزد دلشکسته ي منصب رياست بود) با او همراه شد.
ارسطو با کشتي از درياي اژه گذشت و به آتارنئوس، که جواني اش را در آنجا سپري کرده بود، رفت. شهريار آتارنئوس در آن زمان خواجه اي بود به نام هِرمياس - مزدوري يوناني که موفق شده بود اين گوشه از آسياي صغير را در اختيار خود بگيرد. هرمياس به شدت تحت تأثير آنچه از آکادمي ديده بود قرار گرفته بود و زماني که ارسطو به آتارنئوس رسيد، با آغوش باز به پيشوازش رفت. هرمياس مصمم بود که آتارنئوس را به مرکزي براي اشاعه ي فرهنگ يوناني تبديل کند، و ارسطو دست به کار شد تا درباره ي بهترين راه براي در پيش گرفتن اين کار او را راهنمايي کند.
فلسفه ي سياسي ارسطو عمدتاً مشتمل بر بررسي نظام هاي گوناگون حکومتي بود، و اينکه چگونه مي توان آنها را به بهرتين شکل به کار بست. فهم ارسطو از علم سياست، عميق بود. اين امر باعث شد که او، کاملاً برخلاف افلاطون که رويکردي آرمان خواهانه به سياست داشت، ديدگاهي پراگماتيستي يا عمل گرايانه در پيش گيرد. افلاطون در کتاب جمهوري شرح داده بود که چگونه فيلسوف - شهريار بايد بر آرمانشهر يا مدينه ي فاضله او ( که مانند هر آرمانشهر ديگري در واقع چيزي جز حکومتي استبدادي نبود) فرمانروايي کند. اما ارسطو، برعکس، شرح مي داد که حکومتي واقعي يا بالفعل چگونه عمل مي کند، و در اين زمينه، خطوط کلي روش هاي مؤثر عمل کردن را، که کمابيش اغلب آنها بر [فلسفه ي سياسي] ماکياولي پيشدستي مي کند، ترسيم مي نمود.
ارسطو به خوبي با سازوکار سياست آشنا بود و اين را نيز مي دانست که براي آنکه سياست اساساً فايده اي داشته باشد مي بايست کارآ باشد. اين مطلب به اين معني نيست که او از هرگونه آرمان خواهي عاري بوده است. در مجموع، باور ارسطو اين بود که هدف حکومت پرورش و حمايت طبقه اي از انسان هاي شريف و با فرهنگي مانند خود اوست؛ هر چند اين واقعيت را هم مي پذيرفت که چنين چيزي هميشه امکان پذير نيست. مثلاً براي اداره ي موفقيت آميز حکومتي استبدادي، حاکم آن بايد مانند فردي مستبد رفتار کند. در اين حکومت پليسي جايي براي نخبگان و خواص فرهيخته مورد نظر ارسطو نيست. اگر چه در جايي ارسطو متذکر مي شود که راه ديگري نيز براي اداره ي نظام استبدادي هست: فرد مستبد مي تواند ژستي مذهبي به خود بگيرد و سياستي معتدلانه اختيار کند.
برخي معتقدند که احتمالاً ارسطو به هنگام تعليم هرمياس مستبد، همين رويکرد معتدلانه را اختيار کرده بود. به نظر من اين امر بعيد است. البته منظور من اين نيست که ارسطو روش هاي پيشنهادي خود را براي حفظ کيان حکومت استبداديِ تمام عيار تبليغ کرده است؛ روش هايي که شرح آنها را به تفصيل آورده است و مطالعه ي آنها مو بر اندام انسان راست مي کند. در نظر ارسطو، اگر شما بخواهيد به خوبي از عهده ي اداره ي نظامي استبدادي برآييد، لازم است که آن را با مشت آهنين اداره کنيد. هرگونه فعاليت فرهنگي آزادانديشانه بايد ممنوع شود، و عامه ي مردم مي بايست در هول و هراس و تنگدستي زندگي کنند، و براي ساختن بناهاي يادبود عمومي عظيم به کار گرفته شوند. نيز بايد مردم را، گاه و بي گاه با به راه انداختن جنگ مشغول کرد. تا هميشه گوش به زنگ بمانند و نياز آنها به حفظ و بقاي رهبري مقتدر مسجل شود. ( اين تحليل ارسطو همچنان موضوعيت خود را از فيلسوف - شهريار افلاطون تا صدام حسين حفظ کرده است.)
ارسطو در سالهاي بعد فلسفه ي سياسي اش را تحويل بخشيد. و آن را گسترش داد. احتمال دارد که او زماني که آموزگار هرمياس بود به آراي افلاطون در جمهوري پايبند بوده باشد. اگر اين گمان درست باشد، شايد ارسطو آموزه فيلسوف - شهريار افلاطون را به شکلي مدبرانه، جرج و تعديل کرده باشد. لازم نبود فرمانرواي مستبد- خواجه اي [چون هرمياس] فيلسوف شود؛ در عوض، او فقط مي بايست از اندرز و مشاوره يک فيلسوف پيروي کند.
ارسطو ديگر به دوران ميانسالي نزديک مي شد. به رغم ظاهر آراسته و تر و تميزش او را به ميزان چشمگيري، از سنخ آدم هاي استادمآب وخشک و جدي قلمداد مي کردند. آنگاه ارسطو براي غافلگير کردن همه کساني که او را مي شناختند عاشق شد. محبوب او دختر جواني بود به نام يويتاس. چنان که مشهور است، او عضوي از خانواده هرمياس بوده است. برخي معتقدند که پويتاس خواهر هرمياس بوده، و بعضي ديگر او را دخترخوانده ي هرمياس مي دانند. دسته اي ديگر از منابعي که معمولاً شايسته ي اعتمادند مي گويند که او در اصل معشوقه هرمياس بوده ( که با در نظر گرفتن وضعيت جنسي هرمياس، لابد معشوقه اي تشريفاتي به شمار مي آمده است.) چنين سخنان ضد و نقيضي اين احتمال را تقويت مي کند که او معشوقه اي درباري بوده است. آيا اين نخستين مورد از دل بستن استاد شوريده به فرشته آبي خود بود؟
آن طور که از گفته هاي ارسطو مي توان استنباط کرد، پويتاس، وقتي که به عقد ارسطو درآمد، باکره نبود: « زماني که دو تن به واقع به عقد يکديگر درمي آيند و خود را زن و شوهر مي نامند کاملاً خطاست که مرد يا زن نسبت به يکديگر وفادار باقي نمانند. » اينکه او بر رباطه ي آزادِ قبل از پيوند زناشويي مهر تأييد مي زند، در معني عبارت مستتر است. اين گفته در مطالب ارسطو درباره زنا يافت مي شود، و به نظر مي رسد که در اين گونه موضوعات شخصي، ارسطو عادت داشت تجربيات نسبتاً محدود خود را تعميم دهد. در مطالب خود در باب زناشويي ادعا مي کند که مناسب ترين سن ازدواج براي مرد سي و هفت سال و براي دختر هجده سال است، که اين دو دقيقاً همان سنين ارسطو پويتاس در زمان ازدواج آنهاست. هر چند ممکن است ارسطو از هوش بهره ها برده باشد، اما تخيل هميشه از ويژگي هاي برجسته ي شخصيت او نبوده است.
اين هم از طنزهاي روزگار است که ارسطوي عاري از لطافت شاعرانه در کتاب فن شعر، آن چنان شرح و تفسير نافذي درباره ادبيات به دست داده است که تا آن زمان مانندي نداشته است، در حالي که افلاطون، که به مراتب شاعرترين فيلسوفان بوده است، حکم به ممنوعيت فعاليت شاعران مي دهد. ( خدا مي داند که افلاطون با اين حکمش سعي در پنهان کردن چه چيزي داشته است). شعر نزد ارسطو از ارج و قرب والايي برخوردار بود، و او اعتقاد داشت که ارزش شعر از تاريخ هم بيشتر است؛ چه، شعر فلسفي تر است. تاريخ تنها با وقايع جزيي سروکار دارد، در حالي که شعر به امر کلي نزديک تر است. در اينجا به نظر مي سد که ارسطو جهان بيني خود را نقض مي کند و بر جهان بيني افلاطون به طور ضمني مهر تأييد مي زند. اما اظهارنظر مشهور ارسطو مبني بر اينکه تراژدي [رويدادهايي را تصوير مي کند که موجب برانگيختن] « حس شفقت و ترس [در ما] مي شوند تا بدين طريق اين گونه عواطف پالايش يابند » همچنان در مقام بصيرتي مهم نسبت به تجربه تکان دهنده ولي مسئله آفرين و دشوار نمايش تراژدي باقي مي ماند.
ارسطو، که شخصيتي ژرف انديش و اصولاً جدي داشت، وقتي پاي کمدي به ميان آمد، از فهم آن عاجز ماند. او معتقد بود که کمدي، تقليدي است از مردمان فرودست، و مضحکه چيزي نيست جز صورتي بي دردسر از زشتي. زيبايي شناسي، فقط مي تواند آشفتگي اي را که هنر به وجود مي آورد، سر و سامان دهد، و نظريه پردازان کمدي کارشان به اشتباهي فاحش مي انجامد. ارسطو هم از اين قاعده مستثنا نيست. آنجا که مي گويد: « در وهله اول [بايد گفت]، کمدي جدي قلمداد نمي شود. »
هنوز زمان زيادي از ازدواجش نگذشته بود که ارسطو مدرسه اي در آسوس تأسيس کرد. سه سال بعد او به موتيلنه، واقع در جزيره لسبوس، رفت و در آنجا مدرسه اي ديگر برپا ساخت. ارسطو پيش از اين به طبقه بندي گياهان و جانوران سخت علاقه مند شده بود. يکي از محل هاي مورد علاقه ي او براي پيداکردن نمونه هاي حيواني و گياهي سواحل خليج يرا بود که کمابيش محصور در خشکي است و هنوز هم آب هاي آرام و نيلگون آن در درياي کوه المپ به همان اندزه باصفاست که در روزگار ارسطو بوده است. در فصل بهار دامنه ها با فرشي مزين به نقوش رنگارنگ گل ها پوشيده مي شوند، و در روزگار ارسطو حتماً گرگ و گراز وحشي و سياه گوش و حتي خرس در اين دامنه ها زندگي مي کردند: اولين بهشت طبيعت شناسي براي اولين طبيعت شناس. ارسطو در آثار خود درباره طبيعت در پي کشف سلسله مراتب رده ها و گونه هاي [گياهي و حيواني] بود، ولي ظرفيت پروپيمان تحقيقاتش او را در خود غرقه ساخت. او متقاعد شد که طبيعت، هدفمند است و هر يک از ويژگيهاي حيوانات براي انجام وظيفه اي خاص تعبيه شده است. او مي گفت که « طبيعت کارِ بيهوده انجام نمي دهد. » بيش از دو هزار طول کشيد تا علم زيست شناسي توانست تا يک قدم واقعي وراي اين رأي بردارد و آن قدم نظريه تکامل داروين بود.
در اين زمان ارسطو به عنوان متفکر پيشتاز در سراسر يونان آوازه کسب کرده بود. فيليپ مقدوني به تازگي يونان را فتح کرده و موفق شده بود دولت شهرهاي يونان را، که با هم سر سازگاري نداشتند، براي اولين بار در قالب دولتي واحد، متحد سازد. فيليپ از ارسطو دعوت کرد تا تعليم خصوصي پسر نوجوان و سرکش او را بر عهده گيرد. از آنجا که پيش تر، پدر ارسطو دوست و طبيب شخصي پدر فيليپ بود، ارسطو يکي از اعضاي خاندان آنها به شمار مي رفت. پس او خود را ملزم ديد که اين پيشنهاد شاهانه را بپذيرد. و با اکراه به سمت پِلا، پايتخت مقدونيه، به راه افتاد.
امروزه پلا در کنار جاده ي اصلي و پرترددي است که از تسالونيکي به طرف مرز غربي يونان کشيده شده است و از آن جز زميني سنگلاخ، موزاييک هايي از ريگ و نيم دوجين ستون چيز ديگري باقي نمانده است. با در نظر گرفتن اين که اينجا اولين پايتخت يونان باستان، و بعدها، پس از اينکه اسکندر کبير نبرد خود را براي فتح جهان آغاز کرد، حتي مي توان گفت، اولين ( و آخرين) پايتخت جهانِ آن روزگار بود، عجيب است که اين منطقه از جاذبه و گيرايي بهره اي ندارد.
در اين محل، در سال 343 ق. م. يکي از والاترين انديشه وراني که جهان تاکنون به خود ديده است تعليم و تربيت يکي از بزرگ ترين ديوانه هاي خودبزرگ بيني را که جهان تاکنون سراغ داشته است به عهده گرفت. ارسطو 42 سال داشت و اسکندر تنها نوجواني 13 ساله بود، اما تعجبي ندارد که بدانيم اين اسکندر بود که سرانجام به راحتي ارسطو را وادار به تسليم کرد. اين پسرک کله شق در مدت سه سالي که شاگرد و معاشر ارسطو بود حتي يک کلمه هم از معلم خصوصي خود نياموخت. به هر حال اين چيزي است که در روايات آمده است. ارسطو باور داشت که يونانيان از همه نژادها برترند. در نظر او، بهترين حاکم و رهبر، قهرماني هومري، نظير آشيل، است که خردش از آبشخور آخرين پيشرفت هاي تمدن يوناني سيراب شده باشد؛ ارسطو همچنين معتقد بود که در ضمير انسان، تواناييِ به انقياد کشيدن کل جهان نهفته است. انکار نمي توان کرد که شخصيت اسکندر شباهتي غريب به طرح ارسطو دارد؛ حتي اگر بپذيريم که در نهايت، اسکندر کاملاً آن چيزي نشد که ارسطو مي خواست. به هر حال، ما امروز تنها مي توانيم بر سبيل حدس و گمان درباره ي تأثير ذهنهاي اين دو بر يکديگر نظر بدهيم، چه، با کمال شگفتي درباره آن چيز اندکي مي دانيم.
آنچه مشخص است اين است که ارسطو در ازاي خدماتش از فيليپ خواست زادگاهش، يعني شهر استاگيرا، را بازسازي کند، شهري که غفلتاً در يکي از نبردهاي اخير فيليپ در شبه جزيره ي هالکيديکي با خاک يکسان شده بود. شواهدي نيز در دست است که اسکندر به هنگام لشکرکشي عظيم خود براي جهانگشايي، گياهان ناآشناي گوناگون و باغ وحشي از حيوانات کمياب و غيربومي براي استاد پيرش به ارمغان مي فرستاد تا آنها را طبقه بندي کند. دانش باغداري و پرورش گل حاکي از آن است که گل صد توماني به همين طريق براي اولين بار پايش از آسياي ميانه به اروپا باز شد. اگر چنين باشد، نتيجه مي گيرم که ارسطو اين گونه را به غلط طبقه بندي کرده است: گل صد توماني در زبان يوناني باستان به معناي بوته رز است.
در سال 336 ق. م. فيليپ مقدوني به قتل رسيد، و پسر 16 ساله اش، اسکندر، بر تخت نشست. اسکندر بعد از آنکه به سرعت تمامي ديگر مدعيان احتمالي سلطنت را به ديار عدم فرستاد به چند حمله برق آساي مقدماتي در مقدونيه و آلباني و آنگاه به جانب بلغارستان و آن سوي رودخانه ي دانوب در شمال، و يونان در جنوب دست يازيد. ( و در راه تِبِس را به تلي از خاکستر تبديل کرد.) سپس او نبرد خويش را براي تصرف تمامي جهاني که در آن روزگار مي شناختند آغاز کرد. اين جهان تقريباً شامل سرزمين هاي شمالي آفريقا و آسيا تا محدوده ي تاشکند و شمال هندوستان بود. خوشبختانه در درس هاي جغرافي ارسطو نامي از چين به ميان نيامده بود؛ کشوري که در آن روزگار در غرب از وجود آن باخبر نبودند.
در اين هنگام ارسطو به استاگيرا بازگشته بود. اما قبل از آنکه پلا را ترک کند، برادرزاده اش، کاليستنس، را براي کار در سمت دانشمند و محقق دربار به اسکندر معرفي کرده بود. اين سخاوتمندي ارسطو در آينده کمابيش برايش گران تمام شد. کاليستنس اندکي دهن لق بود، و ارسطو قبل از عزيمتش او را از پرحرفي زياد در دربار برحذر داشته بود. زماني که اسکندر عازم نبرد جهانگير خود شد، کاليستنس را در مقام مورخ رسمي به همراه خود برد. اما در گيرودار جنگ با ايرانيان به نظر مي رسد که کاليستنس با پرحرفي اش به استقبال اتهام خيانت رفت. و به دنبال آن اسکندر او را درون قفسي قابل حمل حبس کرد. کاليستنس، در حالي که قفسش را پا به پاي سپاهيان به دنبال مي کشيدند، در بيابان هاي سوزان ايران از رمق افتاد و تنش از زخم پوشيده شد و حشرات روي آن لانه کردند. تا اينکه سرانجام اسکندر از ديدن اين صحنه چنان دل آشوب شد که کاليستنس را جلوي شيري انداخت. اما اسکندر همانند همه ي خود بزرگ بينانِ موفق، داراي خصلت بدگماني بود: او ارسطو را به عنوان مسبب اصلي خيانت کاليستنس متهم کرد. گفته مي شود که چيزي نمانده بود اسکندر حکم مرگ ارسطو را صادر کند، اما در نهايت، به جاي آن عازم فتح هندوستان شد.
ارسطو بعد از آن که پنج سال در استاگيرا زندگي کرد به آتن بازگشت. در سال 335 ق. م. اسپوسيپوس دار فاني را وداع گفت، و مسندِ رياستِ آکادمي بار ديگر خالي شد. کرسي رياست اين بار به کسنوکراتس دوستِ قديمي ارسطو، رسيد که، چنان که انتظار مي رفت، فردي خشک و جدي بود و شخصيتي با وقار و موقر داشت؛ هر چند که يک بار « به خاطر توانايي اش در باده گساري در جشن سبوها » تاج زريني به او اهدا شده بود. ( کسنوکراتس بيست سال بعد، در مسند قدرت، شب هنگام سکندري خورد و در مخزن آبي افتاد و خفه شد. )
ارسطو از اينکه اين بار نيز رياست آکادمي به او واگذار نشد، به قدري رنجيده خاطر گشت که تصميم گرفت مدرسه ديگري از آنِ خودش به رقابت با آکادمي تأسيس کند. ارسطو مدرسه اش را در ورزشگاهي آن سوي ديوارهاي شهر پاي کوه ليکابتوس داير کرد. اين ورزشگاه چسبيده به معبد آپولو لوسئوس ( آپولو در هيئت گرگ ) بود. به همين دليل مدرسه ي ارسطو به ليسئوم ( يا لوکيون ) شهرت يافت. اين نام تا امروز نيز زنده است و به شايسته ترين شکل در واژه فرانسوي Iycee [ به معناي دبيرستان ] به حيات خود ادامه مي دهد، اما دقيقاً معلوم نيست که چرا نام مدرسه ي تراز اول ارسطو مي بايست در نام سالن هاي رقص يا تماشاخانه ها نيز زنده نگه داشته شود. مسلماً در مدرسه ي ارسطو در آن روزگار رشته هاي بسيار گوناگوني تدريس مي شد، اما رقص دو نفره کلاسيک و بازيگري تنها در قرن بيستم در شمال مرکزي ايالات متحده به شأن کامل آکادميک دست يافتند.
شباهت مدرسه ي ارسطو به دانشگاهي امروزي بسيار بيش تر از آکادمي افلاطون بود. دانشجويان هر ده روز، از ميان خود رهبري جديد را براي انجمن دانشجويي انتخاب مي کردند، دانشکده هاي گوناگون براي جلب دانشجويان با يکديگر رقابت مي کردند، و حتي گاهي تلاش هايي صورت مي گرفت تا براي کلاس ها برنامه زمان بندي شده تدوين گردد. ليسئوم، تحقيق در زمينه علوم گوناگون را بر عهده مي گرفت و نتايج آن را در اختيار دانشجويان قرار مي داد؛ آکادمي افلاطون بيش تر علاقه مند بود که به دانشجويانش در زمينه علم سياست و حقوق آموزش پايه کافي بدهد تا آنکه آنها بتوانند حاکمان آينده دولت - شهرها شوند. ليسئوم ام. آي. تي. (6) و يا حتي مؤسسه ي پيشرفته (7) آن روزگار بود، اما آکادمي، بيش تر به دانشگاه سوربن يا آکسفورد قرن نوزدهم شباهت داشت.
تفاوت هاي ليسئوم با آکادمي به درستي نمايانگر تفاوت هاي ميان فلسفه هاي ارسطو و افلاطون بود. در حالي که افلاطون کتاب جمهوري را به رشته ي تحريري درمي آورد، ارسطو ترجيح مي داد نسخه هاي قانون هاي اساسي همه دولت - شهرهايِ يونان را گرد آورَد و بهترين مطالب هر يک را گلچين کند. ليسئوم مدرسه اي بود که دولت - شهرها هنگامي که مي خواستند قانون اساسي مکتوب جديدي داشته باشند به آن روي مي آوردند. کسي در پي برپا ساختن جمهوري [ افلاطون ] نبود. متأسفانه پژوهش جامع ارسطو در باب سياست پيش از اين در عمل بي ثمر از آب درآمده بود؛ و باعث و باني اين وضع هم کسي جز بدترين شاگرد او، يعني اسکندر، نبود. چهره جهان داشت براي هميشه دگرگون مي شد. امپراتوري جديد اسکندر موجبات پايان عمر دولت - شهرها را فراهم مي آورد؛ همچنان که امروز نيز اتحاديه هاي قاره اي [مانند اتحاديه ي اروپا] ممکن است ناقوس مرگ دولت هاي مستقل ملي را به صدا درآورند. نه تنها ارسطو بلکه هيچ يک از بي شمار روشنفکران و انديشه وراني که در مدارس آتن گرد هم آمده بودند به اين دگرگوني تاريخي عظيم توجه نکردند؛ غفلت آنها همسنگ غفلت روشنفکران قرن نوزدهم، از مارکس گرفته تا نيچه، بود، که نتوانستند برتري پديده اي به نام ايالات متحده آمريکا را پيش بيني کنند.
ارسطو عادت داشت درس ها و سخنراني هايش را در ليسئوم در حين راه رفتن به همراه دانشجويان، در ميان بگذارد، و از اين رو پيروان مکتب او به مشّايي (8) معروف شدند ( کساني که قدم مي زنند يا راه مي روند. ) با اين حال، برخي ديگر معتقدند که آنها از آن جهت به اين نام خوانده مي شوند که استادشان در تاقگان يا گذرگاه سرپوشيده، ورزشگاه تدريس مي کرد ( که آن را پري پاتوس (9) مي ناميدند. )
بنيانگذاري علم منطق را به ارسطو نسبت مي دهند. ( بيش از دو هزار سال طول کشيد تا منطق داني ديگر همسنگ ارسطو عرض اندام کند )؛ او همچنين مابعدالطبيعه شناسي کمابيش همتاي افلاطون بود؛ و در زمينه ي علم اخلاق و شناخت شناسي از استادش پيشي گرفت. ( به رغم اين دستاوردهاي گرانقدر، افلاطون در هيئت متفکري نوآور و خلاق، کمي از او سرتر است. اگرچه ارسطو ممکن است جواب ها را يافته باشد، اما اين افلاطون بود که سؤال هاي بنياديني را که بايد در وهله اول آنها را بپرسيم، دريافت ).
برجسته ترين دستاورد ارسطو در زمينه منطق بود. او در واقع بنيانگذار اين رشته از معرفت به شمار مي آيد. ارسطو منطق را پايه و اساسي تلقي مي کرد که هر گونه معرفتي بر آن استوار است. افلاطون پيش تر بر اين امر واقف شده بود که حصول معرفت، از طريق ديالکتيک ( يعني مباحثه اي به طريق پرسش و پاسخ ) ممکن است، اما ارسطو بود که با کشف قياس صوري (10) اين روش را صورت بندي کرد و ترقي داد. به اعتقاد ارسطو قياس صوري حاکي از آن است که « وقتي چيزهاي معيني بيان مي شوند مي توان نشان داد که چيز ديگري به جز آنچه بيان شده، ضرورتاً [از آنها] نتيجه مي شود. » مثلاً اگر دو گزاره زير را بيان کنيم:
همه ي انسان ها فاني هستند.
همه ي يوناني ها انسان هستند.
مي توان نتيجه گرفت که:
همه ي يوناني ها فاني هستند.
اين نتيجه به لحاظ منطقي، ضروري و انکارناپذير است. ارسطو بين انواع گوناگون قياسي صوري تمايز قائل مي شد، که از آن جمله اند احکام سلبي يا احکامي که دامنه ي شمول آنها محدود است. اما با اين همه، ساختار بنيادين همه ي آنها يکسان است. مقدمه ي کبري به دنبال مقدمه صغري مي آيد و سپس نتيجه حاصل مي شود. به اين صورت:
هيچ فيلسوفي کودن نيست.
بعضي از انسان ها فيلسوف هستند.
بنابراين بعضي از انسان ها کودن نيستند.
ممکن است اين نوع استدلال براي شيوه ي تفکر امروزي ما به شکل بي ثمري دست و پاگير به نظر رسد و مستعد آن باشد که به همه نوع انديشه هاي آشفته منجر شود اما در روزگار خودش، اين روش استدلالي، جهشي بي چون و چرا در تفکر انساني به وجود آورد؛ جهشي آن اندازه مهم که چه قبل و چه بعد از آن، هيچ پيشرفت ديگري از آن پيشي نگرفته است. اين حرف بدان معني نيست که اين روش عاري از خطاهايي مسلم است. مثلاً قياس صوري زير را در نظر بگيريد:
همه ي اسب ها حيوان هستند.
همه ي اسب ها سم دارند.
بنابراين بعضي از حيوانات سم دارند.
اين استدلال تنها به شرطي معتبر است که چيزي به نام اسب وجود داشته باشد. همچنين است قياس صوري زير که همان ساختار را دارد:
همه ي اسب هاي تک شاخ (11) اسب هستند.
همه ي اسب هاي تک شاخ، شاخ دارند.
بنابراين بعضي از اسب ها شاخ دارند.
ارسطو منطق خود را « آنالوطيقا » ناميد که به معني تحليل است. هر نوع علم و هر شاخه از معرفت مي بايست از مجموعه اي از اصول نخستين يا بديهيات (12) آغاز شود. از اين اصول نخستين يا بديهي حقايق آن علم را مي توان با استفاده از منطق استنتاج ( يا تحليل ) کرد. اين اصول نخستين يا بديهي دامنه ي فعاليت موضوع را تعيين مي کنند و آن را از عناصر بي ربط و يا ناسازگار جدا مي سازند. مثلاً زيست شناسي و هنر شاعري از مقدماتي آغاز مي شوند که از يکديگر متمايز هستند. از اين رو جانوران اساطيري موضوع زيست شناسي نيست، و اين علم نيازي ندارد که به صورت منظوم نگاشته شود. اين رويکرد منطقي تمامي زمينه هاي معرفت را آزاد ساخت و به آنها توانايي بخشيد که جملگيِ مجموعه هاي جديد حقايق را کشف کنند. در طي دو هزار سال بعد، همين تعاريف خود تبديل به مفاهيمي بسته و محدوديت آفرين شدند و راه را بر پيشرفت معرفت انساني سد کردند.
در گذر قرن هاي بسيار، فلسفه همان تفکر ارسطو بود، و در سده هاي ميانه يا قرون وسطا انديشه ارسطو وحي مُنزل قلمداد شد و راه را بر پيشرفت و شکوفايي بيش از پيش [حوزه هاي معرفتي] بست. ممکن است که تفکر ارسطو عمارت فکري جهان سده هاي ميانه را ساخته باشد، اما گناه از ارسطو نبود که اين عمارت سرانجام به زنداني تبديل شد. ارسطو اگر زنده مي بود، هرگز چنين اجازه اي نمي داد. در گوشه و کنار آثار ارسطو ناسازگاري و تناقض هايي به چشم مي خورد که نشانه ي ذهني همواره جستجوگر و پوياست. او، تفحص و پژوهش در چگونگي کارکرد واقعي جهان هستي را بر نظرورزيِ محض درباره ي ماهيت و سرشت آن ترجيح مي داد. حتي خطاهاي ارسطو اغلب صبغه اي شاعرانه دارند و حاکي از بصيرتي شاعرانه اند؛ مثلاً آنجا که مي گويد « خشم، جوش آمدن خون در اطراف قلب است » و يا « رنگ چشم را آسمان آبي مي کند. » او به پيروي از سنت حسنه ي يوناني ها تعليم و تربيت را راه پيشرفت انسانيت مي دانست و باور داشت که تفاوت انسان فرهيخته و انسان نافرهيخته « به اندازه ي تفاوت زنده و مرده است. » با اين حال درک او از جايگاه تعليم و تربيت حاکي از خوشبينيِ سطحي نبود: « تعليم و تربيت چون زينتي است در زمان رونق و بهروزي و چون مأمن امني است در زمان تيره روزي و نگون بختي. » ممکن است کار ارسطو گاهي به فضل فروشي انجاميده باشد، اما او اشاراتي دارد حاکي از آنکه سهم خويش را از رنج و محنت تجربه کرده است. ارسطو در تمامي عمر معلم باقي ماند و هيچ گاه در پي منصبي دولتي نبود، با اين حال هيچ کس تاکنون در سراسر تاريخ بشريت چنين تأثير ماندگاري بر جهان به جا نگذاشته است.
از اين بابت ما خوش اقبال هستيم، زيرا به نظر مي رسد که ارسطو مرد نيکي بوده است. او غايت انسان را طلب خوشبختي و سعادت مي دانست، که در نظرش به معناي فعليت بخشيدن به بهترين چيزي است که مستعد آن هستيم. اما بهترين چيزي که مستعد آن هستيم چيست؟ در نظر ارسطو، خِرد والاترين قوه انسان است. پس « بهترين ( و خوشبخت ترين ) انسان کسي است که تا جايي که مي تواند، اوقات خود را صرف ناب ترين فعاليت عقل مي کند که عبارت است از نظريه پردازي ». اين رأي تا حد بسيار زيادي، ديدگاهي استادمآبانه و معصومانه درباره مقوله ي خوشبختي است: لذت طلبي در قالب کار فکري و نظريِ محض. در دنياي واقعي که ما در آن زندگي مي کنيم کم تر کسي بر چنين نظري صحه مي گذارد. ( و آنهايي که در اين موضوع با ارسطو هم عقيده اند به نظر نمي رسد که خوش تر و سعادتمندتر از شخص بي فرهنگ و بي فکري باشند که با شعف از پول هايي که در مسابقه ي بخت آزمايي برده است، برخوردار مي شود. )
ايرادهاي مشابهي هم به رأي ارسطو در باب اينکه ما بايد سعي کنيم به آنچه در ما بهترين است فعليت ببخشيم، وارد است. مي توان استدلال کرد که شاگرد مشهور او، اسکندر، سعي مي کرد به بهترين چيزي که مستعد آن بود فعليت ببخشد - و در اين راه، موجبات رنج و محنت و مرگ هزاران هزار انسان بي گناه را فراهم آورد. با اين حال، به اين شکل هم مي توان استدلال کرد که ارسطو با آموزه مشهور خود به نام حد اعتدال به دنبال آن بود که مانع اين گونه افراط کاري هاي اخلاقي شود.
مطابق اين آموزه، هر فضيلتي حد وسطِ دو حد افراط و تفريط است. اين رأي، يادآور مفهوم يوناني اعتدال است که حتي در نوشته هاي هومر، که نزديک به پانصد سال قبل از ارسطو مي زيست و رويدادهاي مربوط به يک هزاره قبل از تولد ارسطو را شرح مي داد، نيز يافت مي شود. يوناني هاي نخستين ( و در حقيقت، يوناني هاي دوره متأخر باستان) نياز فرواني به مفهوم اعتدال داشتند. مَثَل « افراط مکن » به زودي در مقام يکي از قواعد اصلي آنها براي هدايت اخلاقي اختيار شد. انرژي يوناني ها چنان سرشار بود که هرگاه در مسير تلاش هاي خلاق هدايت نمي شد، بارها در مسير افراط مفرّي مي جست. رفتار عنان گسيخته و توام با عياشيِ پرستندگان ديونوسيوس (13)، جنبه هاي تاريک شخصيتي و آييني که در تراژدي يوناني دوام آورد، هراس ها و اعتقادات خرافيِ زندگي روزمره- اينها جملگي وجوه تاريک اوايل عصر کلاسيک بودند. براي آنکه فلسفه، رياضيات، و علوّ هنري بتواند از درون اين درهم ريختگي و بي ساماني قد علم کنند، رعايت حد اعلايي از اعتدال لازم بود.
چنان که انتظار مي رفت حتي فيثاغورس تلاش کرد. مفهوم اعتدال را با رياضيات گره بزند، تا اينکه بتوان فضيلت ميان دو حد افراط و تفريط را [به دقت رياضي ] محاسبه کرد. هر آنچه در ترازوي اندازه گيري جا نمي گرفت و يا اصلاً قابل اندازه گيري نبود ( مانند مفهوم بي نهايت ) شرّ به شمار مي رفت. دقت، خود يک فضيلت بود. ( وجوه نيرومندي از اين تلقي تا به امروز نيز در اخلاقيات مغرب زمين قابل شناسايي است. )
افلاطون که به رياضيات و تفکر انتزاعي عشق مي ورزيد، با بسياري از اين عقايد موافق بود. بر خلاف او، ارسطو عَلَمِ مخالفت با رويکرد رياضي وار به مسائل اخلاقي را برافراشت. [او مي گفت] ممکن نيست ما بتوانيم خير را [با دقت رياضي] محاسبه کنيم. خير آنچنان نيست که با ملاحظات تجريدي صرف تعيين شود؛ بلکه بيش تر چيزي است شبيه هماهنگي اي که در اثري هنري به چشم مي خورد. [درست است که] فضيلت اخلاقي حد وسط افراط و تفريط است، ولي اين ميانگين، بيش تر به طبيعت فرد و شرايطي که او در آن قرار مي گيرد بستگي دارد. کشتن يک انسان در ميدان جنگ با کشتن يک انسان در خيابان تفاوت دارد؛ و حتي در اينجا نيز، تفاوت است بين اينکه او را در خيابان به قصد سرقت بکشي يا در صورتي که او سخت به تو بد کرده باشد. علاوه بر ديدگان ارسطو درباره هماهنگي، عنصري ضروري از نسبيت گرايي پديد آمد که آن نيز خود حاکي از [ايده ي] اعتدال بود.
مشکل زماني سر بر مي آورَد که بخواهيم اين اخلاقيات را به شکلي تفصيلي و جزيي تدوين و ساخته و پرداخته کنيم. اگر، آن طور که نظريه ي حد اعتدال ادعا مي کند، هر فضيلتي حد وسط دو حد افراط و تفريط است، اين افراط و تفريط ها دقيقاً چه چيزهايي هستند؟ اگر شور و حرارت طبع يونانيان باستان را نداشته باشيم، و بين ما و دو حد خطرناک افراط و تفريط رابطه نزديک برقرار نباشد، آنگاه اين آموزه تنها به ميانمايگي يا لفاظي مي انجامد. اينکه ما راستگويي را چيزي بدانيم که حد وسط دروغ گفتن از يک طرف و اصلاح دروغ از طرف ديگر است، ممکن است سخني نبوغ آميز باشد، اما از منظر اخلاقي پوچ و بي محتواست. ( البته تعريفي که در اينجا از راستگويي آوردم از آن ارسطو نيست، منتها او براي پر کردن شکافي که در استدلالش وجود دارد، مي بايست مسائلي از اين دست را حل کند.)
در سال هاي آخر زندگيِ ارسطو، همسرش، پويتاس، چشم از جهان فرو بست. از قرار معلوم، زندگي زناشويي به مذاق ارسطو خوش آمده بود؛ چه پس از مرگ همسر با خدمتکار خود، هرپوليس ازدواج کرد. در پي اين وصلت ارسطو صاحب اولين فرزند پسرش شد که او را نيکوماخوس ناميد. در سال 323 ق. م. به آتن خبر رسيد که اسکندر در ضيافتي در بابل، به دنبال افراط در مي گساري با سردارانش، مرده است. مردم آتن از اينکه زير سلطه ي مقدوني هاي بي فرهنگ بودند از ديرباز خاطري آزرده داشتند و در پي مرگ اسکندر، احساسات خود را آشکار کردند. ارسطو، که در مقدونيه متولد شده بود و همه مي دانستند که عهده دار تعليم و تربيت تواناترين پسر آن سرزمين بوده است، قرباني اين موج احساسات ضد مقدوني شد. او را به اتهام ساختگي بي ديني به دادگاه احضار کردند. متهم کننده ارسطو، که ائورومدون نام داشت و کاهن رازدان بود، مديحه اي را که ارسطو 20 سال پيش به مناسبت مرگ ولي نعمتش، هرمياسِ خواجه، نوشته بود به عنوان مدرک جرم در دست گرفت. اين مديحه شامل ابيات زير بود:
« پسران خدايان براي رسيدن به تو تقلا مي کردند
قهرمانان به زمين بازگشتند
جملگي براي عشقي که به تو دارند و براي ديدن روي تو. »
اين مديحه را به سختي مي شد کفر و بي ديني دانست، اما خلق الله قرباني مي خواستند. اگر ارسطو به محاکمه تن در مي داد، حکم مرگش قطعي بود. ما خميره ي ارسطو از جنس خميره سقراط نبود؛ او هيچ علاقه اي به شهيد شدن نداشت. [به همين جهت] راه عاقلانه اي در پيش گرفت و از شهر فرار کرد تا آتني ها را « از اين که دوبار بر ضد فلسفه مرتکب گناه شوند » باز دارد.
براي ارسطو تصميم به ترکِ آتن، آسان نبود. اين تصميم به معني ترک مدرسه محبوبش، ليسئوم، بود. فيلسوف سالخورده ي ما که ديگر از کتابخانه و دسترسي به بايگاني تحقيقاتي اش محروم شده بود در کنج مِلکي در خالکيس، که ميراث پدرش اش بود، عزلت گزيد. اين شهر در 30 مايلي شمال آتن، در جزيزه ي طويل اوبوئيا در نقطه اي که جزيره به وسيله کانال باريکي از خشکي جدا شده است واقع است. در آب هاي اين کانال پديده اي نامکشوف جريان دارد. به رغم اينکه از جزر و مد در درياي اژه تقريباً اثري نيست. جريان آبي تندي در اين کانال روي مي دهد و جهت اين جريان، بدون آنکه ما توضيحي براي آن داشته باشيم، 12 بار در روز تغيير مي کند. بر مبناي يک افسانه ماندگار محلي، ارسطو روزهاي بسيار به منظور يافتن تبييني براي اين پديده، مغزش را شکنجه داد، و براي اولين بار در زندگي اش، احساس کرد که مغلوب شده است، و همان جان به درون آب پريد و غرق شد.
در منابع موثق تر تاريخي آمده است که ارسطو در سال 322 ق. م. يعني يک سال بعد از نقل مکان به خالکيس، در سن 63 سالگي بدرود حيات گفت. گفته مي شود که او در پي بيماري معده مرد، اما يکي از منابع مدعي است که او با نوشيدن اقونيطون، که عصاره ي سمي ساخته شده از گياهي به همين نام است، به زندگي خود پايان داد. در آن روزگار اين عصاره گاهي به صورت دارو مصرف مي شد و بر اين اساس، گمان من بر اين است که شايد تصادفاً ارسطو مقداري بيش از حد معمول مصرف کرده يا مرگ راحت را به دست خود تدارک ديده و مستقيماً دست به خودکشي نزده است. اما اين نيز محتمل است که تلخکامي و دلشکستگي او به خاطر از دست دادن ليسئوم او را به جايي رسانده باشد که ديگر دليلي براي ادامه ي زندگي نديده است.
وصيت ارسطو با اين جملات جاودانه آغاز مي شود: « همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت، اما در صورتي که حادثه اي اتفاق افتد... » و در ادامه رئوس کلي دستورهاي خود را درباره ي چگونگي سرپرستي فرزندانش و همچنين آزاد کردن برده هايش برمي شمرد. سپس به وصي خود سفارش مي کند که اگر هرپوليس مايل به ازدواج مجدد بود، « بايد با کسي وصلت کند که شايسته باشد. » نويسنده اين سند مردمي اصولاً خشک و نيک سرشت است؛ مردي که نبوغ تمام عيارش آشکارا شخصيت او را منحرف نساخته است. ارسطو در خاتمه وصيت خود، درخواست مي کند که سهمي از ميراث نقدي اش صرف ساختن و برپا کردن پيکره هاي زئوس و آتِنا در اندازه هاي طبيعي در استاگيرا شود.
چند سال پيش، در يونان در آن بعد از ظهر ناميمون، سرانجام زماني که ديگر از شدت طوفان کاسته شده بود، به استاگيراي باستاني رسيدم، اما در آنجا در ميان سنگ هاي پراکنده و باران شسته نشاني از اين مجسمه ها نيافتم. وقتي کورمال کورمال روي دامنه هاي تپه هاي متروک راه مي رفتم، به ياد بينش ارسطو درباره ي ماهيت کمدي افتادم. او مي گفت که چيزهاي خنده آور و مضحک شکلي بي دردسر از زشتي هستند. من که بدنم از سرما کرخ شده بود و منظره ي روبه رويم هم از زيبايي بهره اي نداشت، متوجه اين مطلب شدم که تفکر ارسطو، دست کم تا آنجا که به ماهيت مضحکه مربوط مي شود، هنوز هم از سودمندي بهره اي دارد.
نوآوري و ابتکار ارسطو در تاريخ فلسفه نظير ندارد. با اين همه، نيز در چاله ي کهنسال ترين فريب فلسفي افتاد؛ فريبي که تا امروز نيز با ما هست. سيسِرو در جايي مي گويد: « ارسطو فيلسوفان پيش از خود را از بابت اينکه گمان مي کردند جهد و کوشش فکري آنها براي اينکه فلسفه را يک بار براي هميشه تکميل کنند کافي است، ملامت مي کرد. او معتقد بود که اين فيلسوفان يا بسيار ابله اند يا بسيار خودبين، که چنين مي انديشند. با اين حال، هنگامي که فلسفه تنها در ظرف چند سال چنان قدم هاي بزرگي به جلو برداشت، او نيز خود مجاب شد که فلسفه به زودي به پاياني قرين توفيق خواهد رسيد. »

پي‌نوشت‌ها:

1. توگا: لباس گشادي که شهروندان مرد در روم باستان به تن مي کردند. م.
2. منظور نويسنده، جواني است که به تقليد از قهرمان فيلم بتمن ( Batman ) خود را شکل خفاش درآورده بود.م.
3. New Orleans، نام شهري در قاره آمريکا. با توجه به اينکه ژاندارک، قديسه و قهرمان فرانسوي (1341- 1412) سربازان انگليسي را مجبور کرد که به محاصره شهر اورلئان ( Orleans ) خاتمه دهند، مقصود نويسنده اين است که نمي توان بر مبناي تشابه اسمي اين دو شهر، مجسمه ي ژاندارک را در شهر نيواورلينز بر پا کرد. م.
4. Rip van Winkle شخصيت اصلي داستاني به همين نام نوشته واشينگتون ايروينگ، نويسنده و طنزپرداز آمريکاي (1859- 1783). در اين داستان، ريپ به مدت بيست سال در کوه هاي کت اسکيل ( Catskill ) به خواب مي رود و هنگامي که بيدار مي شود همه چيز را دگرگون مي يابد. م.
5.euthanasia به مرگي، مرگ راحت، مرگ آسان. م.
6. کوته نوشتِ « انستيتوي تکنولوژي ماساچوست » که در آمريکا و جهان سرآمدِ دانشگاه هاي فني و علوم کاربردي است. م.
7. Institute of Advanced Studies.
8. peripatetic
9. peripatos
10. syllogism
11. جانوري افسانه اي به شکل اسب که شاخي در وسط پيشاني دارد. م
12. axioms.
13. خداي شراب و مي گساري در اساطير يونان.م.

منبع مقاله :
استراترن، پل، (1389)، آشنايي با ارسطو، ترجمه ي شهرام حمزه اي، تهران: نشر مرکز، چاپ پنچم