نويسنده: عبدالله شهبازي




 

لشکرکشي نافرجام پاول به هندوستان

پاول پطروويچ،(1) تزار بعدي (1796-1801)، از کودکي در زير نظارت و تربيت ملکه اليزابت پطروونا، خاله پدرش، قرار گرفت. در اين دوران، تعلق به فرهنگ و سنن روسي چنان بر شخصيت او غلبه يافت که هيچگاه نتوانست خود را با خلق و خوي مادرش، کاتري همساز کند. رابطه اين دو هماره غيردوستانه و حتي خصمانه بود. در طول دوران طولاني ولايتعهدي گراند دوک پاول، کاترين نه تنها اجازه نمي داد وي در امور حکومتي دخالت کند بلکه براي پيشگيري از توطئه هاي احتمالي هماره دربار کوچک او را زير نظر داشت. کاترين حتي قصد داشت آلکساندر، پسر بزرگ پاول، را جانشين خود کند که اجل مهلتش نداد. با توجه به اين مختصات، در دهه پاياني سلطنت کاترين، کانون هاي دسيسه گر انگليسي و شرکاي ايشان به گراند دوک پاول به عنوان جايگزيني مناسب براي ايجاد چرخش در سياست هاي کاترين به سود خود مي نگريستند و چنين بود که راه نزديکي به وي را در پيش گرفتند. دستگيري نيکلاي نويکوف و انحلال سازمان هاي ماسوني در روسيه جلوه اي از اين تلاش بود. قاعدتاً ازدواج پاول (1776) با دختر فردريک اوگن،(2) دوک ورتمبرگ، نيز در اين ميان مؤثر بود. خاندان دوک هاي ورتمبرگ از حوالي نيمه سده شانزدهم با زرسالاران يهودي مستقر در آلمان پيوند نزديک داشتند.(3) اين همان منطقه اي است که در نيمه دوم سده هفدهم يوهان آندريا، بنيانگذار فرقه روزنکروتس، کشيش و مشاور روحاني دوک آن بود.
اشغال جزيره مالت (1798) به وسيله ناپلئون بناپارت در تاريخ فراماسونري روسيه از اهميت ويژه اي برخوردار است. در پي اين اشغال، در اکتبر 1798 سران فرقه شهسواران مالت، مالکان مخلوع جزيره، به دربار پاول پناه بردند و در 16 دسامبر 1798 طي مراسمي او را به عنوان استاد اعظم فرقه خويش برگزيدند. اين اقدام با هدف تحريک پاول عليه فرانسه صورت گرفت و بسيار مؤثر افتاد. در نتيجه، پاول که اينک براي خود رسالت رهايي جزيره مالت از اشغال فرانسه را قائل بود، به دومين ائتلاف ضد فرانسه وارد شد و به متحد نظامي انگلستاني بدل گرديد که مستعمرات خويش در شبه قاره هند را مورد تهديد ناپلئون مي ديد. اندکي پس از انتخاب پاول به عنوان استاد اعظم شهسواران مالت، پيمان 29 دسامبر 1798 انگلستان و روسيه منعقد شد و انگلستان تأمين تدارکات و آذوقه 45 هزار تن از نظاميان روسي را براي جنگ در اروپا به عهده گرفت.(4) تاريخ سياست خارجي بريتانيا (کمبريج)، که لحني تحقيرآميز نسبت به پاول دارد، مي نويسد: «فرقه شهسواران سن جان [مالت]، به همراه يک معشوقه جديد و يک پيشخدمت دسيسه گر، جايگاه اصلي را در [شکل دهي به] تخيلات پاول داشت» و «شادي کودکانه اي» در او پديد آورد تا اين جزيره را از تصرف بناپارت خارج کند.(5) ماجراي مظلوم نمايي سران فرقه شهسواران مالت، پناه بردن ايشان به دربار روسيه و اعطاي سمت استاد اعظمي فرقه به تزار پاول، بازي بسيار بغرنج و محيلانه اي بود که در زمان رياست ويليام پيت (کوچک) بر دولت بريتانيا (1783-1801) رخ داد. اين حادثه نمونه اي بارز و مثال زدني است از شعبده بازي هاي سياسي و اطلاعاتي پيت و کانوني که وي به آن تعلق داشت و به شکلي کاملاً روشن پيوندهاي عميق اليگارشي لندن و شرکاي ايشان را با فراماسونري جلوه گر مي سازد.
بدينسان، بخش عمده دوران چهار سال و نيمه سلطنت پاول در پيوند با بريتانيا گذشت. معهذا، استيلاي بريتانيا بر جزيره مالت خشم پاول را برانگيخت و سبب شد که وي از تابستان سال 1800 خصومت با لندن را آغاز کند. او در ماه اوت، سوئد و دانمارک و پروس را به بي طرفي در قبال جنگ فرانسه و بريتانيا فرا خواند و محموله هاي انگليسي را در بنادر روسيه توقيف کرد. مورخين دانشگاه کمبريج مي نويسند: «انگلستان در قبال اين اقدام واکنش خصمانه بروز نداد بدان اميد که شايد با تغيير ماه خلق و خوي او عوض شود»(6). در ماه اکتبر سياست پاول عليه انگلستان خصمانه تر شد؛ خدمه کشتي هاي انگليسي را زنداني کرد و سفير انگلستان را اخراج نمود. در آغاز سال 1801 کار به جايي رسيد که انگلستان اينک تزار روسيه را «دشمن واقعي» خود مي دانست.(7) ويل و آريل دورانت مي نويسند:
هنگامي که بريتانياي کبير از تسليم مالت به او عنوان استاد اعظم شهسواران مالت خودداري ورزيد، پاول از شرکت در اتحاديه اي عليه فرانسه کناره گيري کرد و شيفته ناپلئون شد. بعد از آنکه ناپلئون با اشارات حاکي از حسن نيت عکس العمل نشان داد، پاول هرگونه تجارتي را با انگلستان ممنوع ساخت و به ضبط کالاهاي بريتانيايي در انبارهاي روسيه پرداخت. سپس، با ناپلئون مشغول مذاکره به منظور اخراج انگليسي ها از هندوستان شد.(8)
اوج تهديد پاول عليه بريتانيا از 12 ژانويه 1801 است. در اين زمان بود که او به ژنرال اورلف(9)، فرمانده نظامي منطقه دن، دستور داد براي تصرف مستملکات شرقي بريتانيا به هند حمله کند. در نتيجه، در 27 فوريه 22507 نفر نيروي قزاق راهي شبه قاره هند شدند.(10) در صورت تداوم حکومت پاول، اين سياست جديد روسيه پيامدهاي بسيار مهلکي براي انگلستان، هم در اروپا و هم در شرق، در بر داشت. در جلد دوم وضع سياسي شبه قاره هند را در اين زمان توضيح داده ايم. يادآوري مي کنيم که حرکت قشون پاول به سوي هند، اندکي پس از پايان دادن به تهديد تيپو سلطان و زمان شاه افغان و در زماني است که هنوز مواضع بريتانيا در منطقه متزلزل بود.
در چنين فضاي، بناگاه پاول قرباني دسيسه اي مرموز شد و به دست گروهي از درباريانش به قتل رسيد. طراح اين توطئه کنت پانين،(11) اولين وزير خارجه پاول، بود که در سال 1798 پاول او را برکنار و کنت راستوپچين(12) را به جاي وي منصوب نموده بود. پانين، برخلاف راستوپچين، به جناح «انگلوفيل» دربار روسيه تعلق داشت.(13) ساير عوامل اين توطئه عبارت بودند از: گراند دوک آلکساندر (پسر و وليعهد پاول)، کنت پطر فن پاهلن(14) (حاکم سن پطرزبورگ)، ژنرال لئونتي لئونتيوويچ(15) و کنت فن بنيگسن(16). به نوشته مورخين انستيتوي تاريخ آکادمي علوم اتحاد شوروي، چارلز ويتورث،(17) سفير بريتانيا در روسيه، نيز در توطئه شرکت داشت.(18) توطئه گران، با موافقت وليعهد در نيمه شب 23 مارس 1801 مخفيانه وارد قلعه ميخائيلوفسکي، مقر تزار، شدند و در سحرگاه پاول را در رختخوابش خفه کردند.(19) قشون اعزامي پاول، پس از گذر از رود ولگا (18 مارس)، در راه هند بود که خبر قتل تزار و لغو مأموريت را شنيد.(20) بدينسان، اولين و آخرين تهاجم واقعي روسيه به مستعمرات بريتانيا در هند در نطفه خفه شد.
تاکنون ارتباط حادثه مهم فوق با تحولات سياسي ايران مورد پژوهش قرار نگرفته است. سعيد نفيسي به اجمال به تحرکاتي در ايران به سود لشکرکشي پاول به هند و حمايت ناپلئون از اين طرح اشاره دارد:
ناپلئون نقشه حمله به هندوستان را از راه قفقاز و ايران با پاول، امپراتور روسيه، طرح کرده و با او در اين کار هم پيمان شده بود و پاول به عهده گرفته بود پنجاه هزار سرباز به ايران بياورد و با دستياري دولت ايران از راه هرات... به هندوستان حمله کند.(21)
طبق اين تحليل، قاعدتاً گروهي از رجال و دولتمردان ايراني با طرح پاول و ناپلئون همراه بودند. اين تحرکات مقارن با واپسين ماههاي اقتدار ميرزا ابراهيم خان اعتمادالدوله (قوام شيرازي)، وزير يهودي الاصل فتحعلي شاه، است. بنابراين، تصادفي نيست که درست در همان زمان که طرح پاول آغاز شد (ژانويه 1801)، ابراهيم خان پيمان هاي مهم سياسي- نظامي خود را با سر جان ملکم، فرستاده ريچارد ولزلي، منعقد نمود. معهذا، کمتر از يک ماه پس از قتل پاول در روسيه، در 15 آوريل 1801 به دستور پادشاه ايران بناگاه ابراهيم خان صدراعظم خلع، مجازات و تبعيد شد و قلع و قمع خويشان و وابستگان متنفذ او آغاز گرديد. آيا اين اقدام عجيب و غيرمترقبه به دليل مطلع شدن فتحعلي شاه از کودتاي دسيسه آميز در روسيه و نگراني، يا آگاهي او از تکرار حادثه اي مشابه در ايران، به دست شبکه مقتدر ابراهيم خان اعتمادالدوله، نبود؟ و آيا مأموران سياسي فرانسه در ايران اطلاعاتي در اين زمينه در اختيار پادشاه ايران قرار نداده بودند؟ اطلاع مهم و مجملي که اعتماد السلطنه به دست مي دهد اهميت تاريخي اين پرسش ها را مضاعف مي سازد:
چند نوشته به حضور حضرت خاقان مغفور آوردند و توضيح کردند که حاجي ابراهيم خان با جماعتي بزرگ معاهده کرده، عزم خيانت و قصد جنايت نموده است. تا آنکه خاقان مغفور ديدند اگر بيش از اين در حمايت و رعايت اين وزير استبداد رأي به خرج دهند، هر آينه جان جهان پناهي و ملک پادشاهي در سر اين کار زوال خواهد پذيرفت.
برخي مورخين پاول را از بنيانگذاران نظام متمرکز و خشن و قهار دولتي در روسيه مي دانند و مي نويسند: در دوران او «استبداد روسي به اوج جنون خود رسيد».(22) اين «استبداد روسي» تداوم همان ساختار بوروکراتيک، متمرکز و خودکامه اي است که پطر اول در اوايل سده هيجدهم، طبق الگوي «مستبدين روشنگر» آلماني و به تأسي از تعاليم مشاوران غربي اش، تأسيس کرد و درباره ي ريشه و خاستگاه آن به تفصيل سخن گفته ايم. اين نظامي است که در دوران کاترين دوم و سپس پاول شکل نهايي را يافت و ميراث آن در روسيه سده نوزدهم تداوم يافت. معهذا، تمامي مورخين نگاهي چنين هجوآميز به پاول ندارند. ستون واتسون انگليسي پاول را حکمراني مي خواند که «نگرشي عالي به پيشه حکومتگري داشت و بر آن بود که حکمران بايد به طور اکيد به اصول اخلاقي پايبند باشد، به رفاه اتباع خويش توجه کند و قدرت را در دست خود محفوظ دارد». معهذا، ستون واتسون نيز اين نگرش را منطبق با «سنن روسيه» مي داند که طبق آن قدرت نه منبعث از مردم يا «نخبگان» بلکه از شخص تزار بود.(23) عبدالحسين نوائي، مورخ معاصر ايراني مي نويسد:
[پاول] از سياست تجاوزکارانه مادر خود، کاترين دوم، بيزار بود و ميل داشت که منادي صلح باشد. اما در روزگاري که آثار انقلاب کبير فرانسه هر روز دولتي را در هم مي کوفت، سياست خودداري از جنگ عملي دور از مصلحت بنظر مي رسيد.(24)

فراماسونري روسيه در سده نوزدهم

آلکساندر اول،(25) پسر پاول و تزار بعدي روسيه (1801-1825)، در تاريخنگاري رسمي انگلوساکسون سخت مورد تکريم است و از او با عنوا ن«تزار ليبرال» ياد مي شود؛ درست عکس آن داوري که درباره پاول ابراز مي گردد. علت اين تعلق کاملاً روشن است. آلکساندر اول بلافاصله پس از قتل پدر و صعود به قدرت دوستي خود را با بريتانيا اعلام کرد و در ديدار با فرستاده دربار انگليس تمايل خود را به صلح با اين کشور ابلاغ نمود.(26) او اندکي بعد، با حمايت پنهان اليگارشي بريتانيا، جنگ اول ايران و روسيه (1803-1813) را، با همه پيامدهاي سهمگين آن در سرنوشت ايران، آغاز کرد. تداوم اين پيوند از سال 1805 دور جديدي از جنگ هاي ضد فرانسه را آفريد که ويليام پيت (کوچک) طراح و باني آن بود.
آلکساندر اول و برادر کوچکش، گراند دوک کنستانتين پاولوويچ،(27) نزديک ترين پيوندها را با محافل ماسوني اروپا و روسيه داشتند و به عنوان متوليان رسمي اين نهاد در روسيه شناخته مي شدند. در دوران سلطنت آلکساندر دور جديدي از تحرک ماسون ها در روسيه آغاز شد و از جمله در سال 1802 يک لژ درباري به نام «دوستان متحد»(28) برپا گرديد. اين لژ به زبان فرانسه تکلم مي کرد و اهداف آن چنين عنوان مي شد:
از ميان بردن تفاوت هاي ناشي از نژاد، دارايي و املاک و ايمان [ديني] در ميان انسان ها... و متحد کردن تمامي بشريت بر بنياد پيوندهاي ناشي از عشق و دانش.
بنيانگذار اين لژ يکي از درباريان و نزديکان آلکساندر، به نام ژربتسوف،(29) بود. مادر ژربتسوف در توطئه قتل پاول شرکت داشت و خود وي مدتي کنسول روسيه در پاريس بود و در اين زمان به عضويت فراماسونري درآمد. در لژ فوق علاوه بر گراند دوک کنستانتين و دوک آلماني ورتمبرگ(30) و کنت کوستکا پودوسکي(31) لهستاني، گروهي از دولتمردان طراز اول روسيه عضويت داشتند: کنت اوسترمن- تولستوي(32)، کنت ناروشکين،(33) کنت بالاشوف(34) (رئيس تشريفات دربار و رئيس بعدي پليس روسيه) و کنت بنکندورف(35) (رئيس بعدي سازمان امنيت روسيه).(36)
در سال 1803 لژ ديگري به نام «نپتون»(37) در سن پطرزبورگ گشايش يافت. معروف است که آلکساندر اول عضو اين لژ نيز بود. در اين سالها تکاپوي فراماسون ها در روسيه به طرز چشمگيري اوج گرفت و از جمله گروهي از شاگردان نويکوف در يک لژ درجه عالي به نام «رئيس مرده»(38) گرد مي آمدند. همپاي اين تحرک، انتشار نشريات ماسوني زيونسکي وستنيک(39) (پيک صهيون) و دروگ يونوشستوا(40) (دوست جوانان) آغاز شد. در سال 1810 «گراندلژ طريقت ولاديمير»(41) تأسيس شد که به عنوان مرکز فراماسونري روسيه و معادل گراند اوريان فرانسه شناخته مي شد. (42)
آلکساندر نيز، چون کاترين، بر سازمانهاي ماسوني روسيه نظارت اکيد داشت و ظاهراً در سال هاي پاياني سلطنتش فعاليت هاي گسترده ماسوني را مضر تشخيص داد. به نوشته منابع رسمي ماسوني، در سال 1820 فردي به نام کوسچلف(43) در مقام جانشين استاد اعظم فراماسونري روسيه جاي گرفت. او به تزار گزارش داد که سازمانهاي موجود ماسوني تهديدي براي حکومت روسيه است و بايد يا منحل شوند يا تجديد سازمان يابند. بدينسان، آلکساندر در 21 اوت 1822 فرمان انحلال تمامي سازمانهاي مخفي و لژهاي ماسوني روسيه را صادر کرد.(44) در اين زمينه ابهام هاي جدي وجود دارد زيرا مي دانيم که لژ درباري «دوستان متحد» همچنان به فعاليت خود ادامه مي داد و در اين دوران بود که ايگناس فسلر،(45) ماسون نامدار آلماني و بنيانگذار «طريقت فسلر»(46)، به روسيه مهاجرت کرد و به عضويت اين لژ درآمد. فسلر را ميخائيل اسپرانسکي(47)، مشاور و وزير اعظم آلکساندر اول، براي تدريس زبان عبري در آکادمي الهيات سن پطرزبورگ به روسيه دعوت کرده بود.(48) بنابراين، هدف آلکساندر تنها محدود کردن فعاليتهاي ماسوني و اعمال نظارت بيشتر بر آن بود نه انحلال کامل اين سازمان. اين مشابه سياستي است که دربار پهلوي در سال 1347 ش. در قبال سازمانهاي ماسوني ايران در پيش گرفت.(49)
نيکلاي اول(50) سومين پسر پاول و تزار بعدي روسيه (1825-1855) برخلاف دو برادر ارشد که پرورش يافته کاترين کبير و لاهارپ(51) سويسي بودند، از کودکي در نزد پدر پرورش يافت. اين تربيت بر خلق و خوي او تأثيرات عميقي بر جاي نهاد که مقبول جناح غربگراي دربار روسيه نبود. از اينروست که نيکلاي در بدو سلطنت با کودتاي نافرجام گروهي از نظاميان (14 دسامبر 1825) مواجه شد. اين کودتا، که به دليل وقوع آن در ماه دسامبر به قيام دکابريست ها(52) شهرت يافته، به سرعت سرکوب شد و با دستگيري 289 نفر پايان يافت. پنج تن از ايشان- پاول پستل(53)، سرگي موراويوف- اپستل(54)، پيوتر کاخوفسکي(55)، ميخائيل بستوژف- ريومين(56) و کاندراتي ريليف(57)- اعدام و 31 نفر به سيبري تبعيد شدند. بعدها در اروپاي غربي درباره ي کودتاي دکابريست ها حماسه سرايي هاي فراوان صورت گرفت و در نتيجه در نيمه دوم سده نوزدهم اين ماجرا به مايه الهام ناراضيان روسيه، از جمله مارکسيست ها، بدل شد و به تعبير آلکساندر هرزن،(58) انديشمند انقلابي روس، "به يک نسل کامل بيداري بخشيد".(59)
شورش دکابريست ها را دو سازمان مخفي ماسوني روسيه، «انجمن شمالي» و «انجمن جنوبي» ترتيب دادند. اين دو سازمان در سال 1821 پديد آمدند و ادامه دو سازمان منحل شده «اتحاد براي رهايي» و «اتحاد براي سعادت» بودند. نقش اصلي را در تجديد سازمان بقاياي دو انجمن فوق فردي به نام نيکلاي ايوانوويچ تورگنيف(60) به دست داشت که فرزند يک ماسون سرشناس بود. تورگنيف با تأسيس «اتحاد براي سعادت» (1818) به اين سازمان پيوست و پس از انحلال آن (1821) «انجمن شمالي» و برخي سازمانهاي مخفي ديگر را در سن پطرزبورگ تأسيس کرد. او در زمان شورش دکابريست ها در خارج از روسيه بود و لذا غياباً به حبس ابد محکوم شد. نيکلاي تورگنيف به روسيه بازنگشت، تا پايان عمر در اروپا زيست و در سال 1847 کتاب روسيه و روس ها را منتشر نمود که به عنوان اولين اثر جامع درباره ي تاريخ انديشه سياسي روسيه شناخته مي شود. ايوان سر گيوويچ تورگنيف، نويسنده نامدار روس و مؤلف رمان معروف پدران و پسران، با نيکلاي تورگنيف فوق الذکر نسبتي ندارد.
در دوران استقرار حکومت سوسياليستي در روسيه شوروي آثار متعددي درباره دکابريست ها منتشر شده که بعضاً به فارسي ترجمه و انتشار يافته است. در اينگونه آثار کودتاي نافرجام دکابريست ها به عنوان يک قيام انقلابي ترسيم شده و ابعاد توطئه آميز و مشکوک آن مطرح نگرديده است. براي نمونه، در رمان ماريا ماريج، از زبان نيکلاي ايوانوويچ تورگنيف، بنيانگذار «انجمن شمالي»، آرمان ايشان حتي ضد ماسوني جلوه داده مي شود:
ما بايد قبل از هر چيز اعتراف کنيم که تمام فعاليت هاي ما به عنوان اعضاي لژ فراماسوني کاملاً بيهود بوده است. آداب و رسوم پرطمطراق و تقدس مآبانه فراماسون ها، مراجعه به صاحبان برده از طريق التماس نامه هاي فصيح و تشويق آنها به تعديل سرنوشت غلامان شان، خيرات و شفقت به اطرافيان خود، همه اينها براي پاداش ملت مان به جبران شايستگي اش ديگر ناکافي است. دستکش هاي ماسوني را کنار بيندازيم. بيل و کليد و ساير علامات و تصديق نامه هاي صوفي گري را دور بريزيم. ما ديگر طفوليت سياسي را پشت سر گذاشته ايم. و امروز اين بازيچه هاي ماسوني کمترين اثري در امر عظيم و بزرگي که انجام آن در برابر ما قرار گرفته ندارند. زماني فرا رسيده است که بايد متحد شد ولي نه در لژ «سه نيکوکار» و «دوستان يکدل» و چيزهايي شبيه آن.... هدف اين جمعيت جديد بايد ترقي تمام ملت روس اعم از هر طبقه و هر صاحب امتياز باشد.(61)
بايد توجه نمود که اين گروه از نظاميان اشراف زاده، غربگرا و ماسون روس خواستار سلطنت کنستانتين پاولوويچ، برادر ماسون آلکساندر اول و نيکلاي اول، بودند و اين کنستانتين همان کسي است که در طرح کاترين کبير قرار بود در رأس امپراتوري احياء شده بيزانس، به مرکزيت قسطنطنيه جاي گيرد. پيروزي دکابريست ها يقيناً به استقرار «سلطنت مشروطه» در روسيه نمي انجاميد بلکه موجي از خشونت و خونريزي را در پي داشت زيرا طبق نقشه ايشان قرار بود، تا زمان انتقال قدرت به کنستانتين، شاهزاده کلنل سرگي تروبتسکوي،(62) از اعضاي خاندان متنفذ و ماسون تروبتسکوي، «ديکتاتور موقت» روسيه شود. کنستانتين نيز، چنانکه تجربه حکومت او در لهستان نشان داد، نمادي از يک حکمران «خوب» و «مشروطه» نبود. به نوشته بريتانيکا، وي به دليل «حکومتگري خشونت آميزش» از مجلس اعيان و توده مردم لهستان بيگانه شد و در واپسين ماه هاي زندگي اش با انقلاب بزرگ مردم لهستان مواجه گرديد.(63) گروهي از دکابريست ها لهستاني و عضو لژ ماسوني «اسلاوهاي متحد»(64) بودند.(65)
گفته مي شود که دکابريست ها از نظر گرايش و منش سياسي يکدست نبودند و کلنل پاول پستل، رهبر «انجمن جنوبي» برخلاف نيکلاي تورگنيف، به تأثير از انقلاب فرانسه گرايش هاي راديکال و انقلابي داشت و هدف او اعلام جمهوري، استقرار يک نظام انتخابي و مشروطه و الغاء نظام اشرافي حاکم بر روسيه بود؛ در حالي که در برنامه «انجمن شمالي» تورگنيف چنين خواست هايي وجود نداشت.(66) چنين امري بعيد نيست، ولي بايد توجه نمود که پاول پستل در سال 1812 از طريق عضويت در لژ بلندپايه درباري «دوستان متحد» به فراماسونري پيوست و اين همان لژي است که گراند دوک کنستانتين و دوک (شاه) ورتمبرگ و فسلر و ديگران عضو آن بودند. پستل در سال 1816 ماسون درجه پنجم طريقت اسکاتي کهن شد يعني به عنوان ماسوني «استاد کامل»(67) دست يافت و در جلسات اين لژ بود که با تروبتسکوي، ولکونسکي و موراويوف- اپستل، سران بعدي کودتاي دکابريست ها، آشنا شد. معهذا، گفته مي شود که پستل در سال 1817 با فراماسونري قطع رابطه کرد.(68) طريقت اسکاتي کهن همان سازماني است که اعضاي آن در سال 1773 ماجراي «محموله چاي بوستن» را آفريدند که سرآغاز انقلاب آمريکا به شمار مي رود.
ابهام درباره ي ماهيت و اهداف واقعي شورش دکابريست ها فراوان است و رسيدن به پاسخ قطعي در اين زمينه مستلزم پژوهش جامع و مبتني بر منافع کافي مي باشد که فعلاً براي نگارنده مقدور نيست. پيدايش گرايش هاي غير يا ضدماسوني در ميان اعضاي لژهاي ماسوني البته مورد انکار نيست. يک نمونه نيکلاي کارامازين،(69) مورخ و شاعر و روزنامه نگار نامدار روس، است. کارامازين شيفته انديشه «برابري ماسوني» شد، به فراماسونري پيوست، به ترجمه آثار روسو و لسينگ به روسي پرداخت و سردبيري مجله کودکان نويکوف را به دست گرفت. معهذا، همو گويا بعدها عليه آرمان جهان وطني ماسون ها شوريد و منادي ناسيوناليسم روسي شد. کارامازين در رساله معروف خود، نامه هاي يک جهانگرد روس، از زبان يک ماسون خارجي جهان وطني ماسون ها را چنين بيان مي دارد: «هر آنچه ملي است در برابر هر آنچه انساني است عقيم خواهد ماند. انسان بودن، نه اسلاو بودن، مسئله اين است». کارمازين کتاب خود را با نفي کامل جهان وطني ماسوني به پايان مي برد: «خاک من، سرزمين من، تو را ستايش مي کنم. من به [آغوش] روسيه باز مي گردم. مي ايستم و مي پرسم از هر آن کس که با من تنها به روسي سخن گويد و مي شنوم سخنان مردم روس را».(70)
آلکساندر پوشکين،(71) اديب و شاعر بزرگ و بنيانگذار ادبيات نوين روسيه، نيز تجربه مشابهي داشت. او در دوران تبعيد، در مه 1821 به عضويت لژ «اوديوس-2»(72) درآمد. استاد اين لژ فردي به نام اورلف بود که بعدها در شورش دکابريست ها شرکت کرد. طبق برخي شواهد، پوشکين به دکابريست ها تمايل داشت. مدتي بعد رابطه پوشکين با ماسون ها به تيرگي گرائيد و پيوند خود را با آنان گسست. در اواخر عمر پوشکين، کنت بنکندورف ماسون (فرمانده کل ژاندارمري روسيه) مسئول کنترل اين نويسنده ناراضي بود و مأموري که مستقيماً پوشکين را زير نظر داشت. به نام دوبلت،(73) نيز ماسون بود. پوشکين در سال 1837 در دوئل با يک فرانسوي به طرزي مشکوک به قتل رسيد.(74)
بهرروي، نيکلاي اول طي فرمان 21 آوريل 1826 مجدداً فعاليت هاي ماسوني را در روسيه ممنوع اعلام کرد. معهذا، گفته مي شود در دوران سلطنت نيکلاي اول حداقل تا سال 1830 ماسون ها مخفيانه اجتماعات خود را برگزار مي کردند. در دوران پس از نيکلاي اول، مانعي در راه فعاليت ماسون ها وجود نداشت و، به نوشته کويل، تقريباً تمامي خارجيان مقيم روسيه و اشراف بلندپايه اين کشور عضو لژهاي ماسوني بودند و پليس مزاحمتي براي شان فراهم نمي کرد. فراماسونري روسيه در دوران نيکلاي دوم، آخرين تزار روسيه (1894-1917) گسترش فراوان يافت و در سال 1908 گراند اوريان فرانسه سه لژ در سن پطرزبورگ، مسکو و ورشو و يک شاپيتر رزکروا در مسکو تأسيس نمود. در سال 1913 يک شوراي عالي درجه سي و سوم در روسيه وجود داشت که داراي چهل سازمان تابعه بود. در اوايل سده نوزدهم، شبکه هاي ماسوني روسيه تا بدانجا گسترش يافت که گفته مي شود تمامي اعضاي دولت موقت آلکساندر کرنسکي(75) ماسون بودند.(76)
در ميان متفکران سده نوزدهم روسيه، کنت لئو تولستوي در اثر نامدارش، جنگ و صلح، يکي از جالب ترين توصيف ها را از فراماسونري به دست داده است. قهرمان اين رمان، جواني است به نام کنت پي ير بزوخوف(77) که در جستجوي معني زندگي به فراماسونري مي پيوندد. استاد ماسوني پي ير «داناي کل» است؛ پيري آواره و حکيم که از همه چيز مطلع است و به اعماق روان انسان ها راه دارد.(78) تولستوي توصيفي مشروح و جالب از مراسم عضويت پي ير در لژ ماسوني به دست مي دهد.(79) دومين اصل ماسوني که به پي ير تعليم داده مي شود، پس از «فروتني و نگهداري اسرار جمعيت»، «اطاعت از اعضاي عالي مقام جمعيت» است.(80) پي ير پس از مدتي فعاليت در لژهاي ماسوني در مي يابد که بسياري از اعضاي جمعيت "غالباً به هيچ چيز ايمان ندارند و..... فقط براي تقرب به برادران جوان و ثروتمند و صاحب نفوذ و عالي مقام، که شماره آنان در لژها بسيار بود، وارد انجمن ماسون ها شده اند." پي ير گمان مي برد که فراماسونري روسيه به راه غلط افتاده است و براي آگاهي از اسرار عالي تر ماسون ها راهي اروپا مي شود. او در خارجه با «شخصيت هاي عالي رتبه» بسيار رابطه نزديک مي يابد، به بالاترين درجه ماسوني ارتقاء پيدا مي کند(81) و در لژهاي پروس و اسکاتلند آموزش مي بيند.(82) پي ير پس از بازگشت به روسيه، در جلسه ماسون هاي سن پطرزبورگ تعاليم استادان خارجي را چنين ابلاغ مي کند:
با رشته هاي ناگسستني خود را با خردمندترين مردمان جهان متحد سازيم و شجاعانه اما در عين حال با جزم و تدبير در رفع خرافات و بي ايماني و حماقت بکوشيم تا از پيروان خويش مردماني بسازيم که با هدف مشترک به يکديگر بپيوندند و صاحب نفوذ و قدرت باشند.(83)
همه ماسون ها استقرار چنان «حکومتي است که بر همه مسلط باشد... و به انجام تمام اعمال .... قادر»(84) پي ير هفت سال پس از بازگشت از سفر اروپا و نيل به عالي ترين درجه ماسوني از فراماسونري روسيه سرخورده است:
برادران ماسون من به خون خود سوگند ياد مي کنند که براي همنوعان خويش به هرگونه فداکاري حاضر باشند اما هنگام جمع آوري اعانه براي بيچارگان حتي از دادن يک روبل نيز مضايقه مي کنند. لژ آستريا عليه لژ جويندگان مانا توطئه مي چيند و براي به چنگ آوردن قالي فراماسونري اسکاتلند و سندي که مفهوم آن را حتي تنظيم کنندگان آن درک نمي کنند و براي هيچ کس لازم نيست، با يکديگر مبارزه مي کنند.(85)
جنگ و صلح تولستوي قبل از هر چيز بيانگر گستردگي تکاپوهاي ماسوني و نفوذ عميق آن در اشراف روسيه در سده نوزدهم ميلادي است. ولي همه رجال سياسي روسيه ماسون نبودند و برخي را سخت بدبين به فراماسونري مي يابيم. براي نمونه، تولستوي نگرش کنت راستوپچين، فرمانده نظامي مسکو در زمان تهاجم ناپلئون، را چنين بيان مي دارد:
مي دانم که ماسون ها با هم فرق دارند و اميدوارم شما از آن دسته نباشيد که به بهانه نجات نوع بشر مي خواهند روسيه را منهدم کنند.(86)

پي نوشت ها :

1. Paul [Pavel Petrovich] (1754-1801)
2. Frederick Eugene, Duke of Wurttemberg
3- ورتمبرگ منطقه اي است در آلمان که مهمترين شهر آن اشتوتگارت است. کنت نشين ورتمبرگ در سده دوازدهم ميلادي پديد شد و کنت هاي کم اهميت اين منطقه تابع دوک سوابيا بودند. پس از فروپاشي دوک نشين مقتدر سوابيا، ماکزيميليان اول، امپراتور روم مقدس، در سال 1495 کنت ورتمبرگ را به «دوک» ملقب ساخت. در سال 1534 دوک اولريخ ورتمبرگ به مذهب لوتري گرويد و تمامي اموال کليسا را در اين منطقه به نفع خود و اطرافيانش تصاحب کرد. او نخستين دوک ورتمبرگ است که به شکل گسترده يهوديان را به خدمت گرفت. از اين زمان منطقه فوق به کانون مهم تکاپوهاي لوتري ها بدل شد. پس از او پسرش، کريستوف، دوک ورتمبرگ (1550-1568) شد. دوک کريستوف حکومتي خودکامه و متمرکز تأسيس کرد و به يکي از رهبران اصلي پروتستانيسم آلمان بدل گرديد. او حوزه علميه توبينگن را، که در سال 1477 تأسيس شده بود، تجديد سازمان داد و آن را به يکي از مراکز مهم علوم ديني پروتستان ها بدل کرد. دانشگاه توبينگن به خاطر دانش آموختگان نامدارش، چون کپلر و هگل، شهرت جهاني دارد. فردريک اول، دوک ورتمبرگ (1593-1608)، اين منطقه را به دوک نشين مستقل از سلطنت هابسبورگ بدل نمود. او گروهي از يهوديان ايتاليا را به ورتمبرگ دعوت کرد و در شهر اشتوتگارت سکني داد. در نيمه اول سده هيجدهم مارکس شلزينگر يهودي صراف و پيمانکار خاندان دوک هاي ورتمبرگ بود. (منبع مقاله، ج2، ص130) و در دوران حکومت (1733-1737) دوک کارل آلکساندر، اين منطقه در زير سلطه خشن جوزف سوسکيند اوپنهايمر (سوس جود) قرار گرفت. در دهه 1770، مقارن با وصلت گراند دوک پاول با خاندان دوک هاي ورتمبرگ، ناتانيل شيدل (Nathaniel Seidel) يهودي رئيس ضرابخانه ورتمبرگ بود و اعضاي دو خاندان يهودي ايشتال- سليگمان (Eichthal-Seligmann) و کائولا (Kaulla) صرافان و تجار بزرگ اشتوتگارت بودند. فردريک دوم، دوک ورتمبرگ، در سالهاي 1802-1813 سياست دوستي با ناپلئون را در پيش گرفت و در نتيجه مستملکات خود را توسعه داده و در سال 1803 حاکم برگزيننده شد. او در سال 1806 با نام فردريک اول شاه ورتمبرگ شد. مردم ورتمبرگ در انقلاب 1848 نقش فعالي ايفا کردند. در ژانويه 1871 ورتمبرگ به امپراتوري آلمان پيوست ولي خودمختاري شاهان آن محفوظ ماند. در سال 1891 ويلهلم دوم، آخرين شاه ورتمبرگ، به قدرت رسيد. او در جريان انقلاب نوامبر 1918 آلمان استعفا داد و در سال 1919 اين منطقه جمهوري اعلام شد.
(Britannica, 1977, vol. X, p.769; Judaica, vol. 15, p.462; vol. 6, pp.523-534)
4. Ward and Gooch, ibid, vol. 1, p. 290.
5. ibid, p. 299.
6. ibid, p. 300.
7. ibid.
8- ويل و آريل دورانت، تاريخ تمدن، جلد يازدهم: عصر ناپلئون، ترجمه اسماعيل دولتشاهي و علي اصغر بهرام بيگي، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1365، ص 859.
9. Orloff
10. John F. Baddeley, The Russian Conquest of the Caucasus, London: Longman, Green and Co., 1908, p.22.
11. N. P. Panin (1770-1837)
12. Fyodor Vasilyevich Rostopchin (1763-1826)
13- ژنرال راستوپچين به عنوان شخصيتي ضد انگليسي شهرت دارد تا بدان حد که ستون- واتسون از او با عنوان «راستوپچين انگلوفوب» (ترسان از انگليس) ياد مي کند. واقعيت اين است که راستوپچين رجلي ميهن دوست بود. او پس از قتل پاول، خانه نشين شد. در سال 1809، به دليل حمايت مادر و خواهر الکساندر، مورد توجه تزار قرار گرفت و در مه 1812 به عنوان حاکم و فرمانده نظامي مسکو منصوب گرديد. او همان کسي است که در 15 سپتامبر 1812 شهر مسکو را به آتش کشيد و با اين ترفند در خروج ناپلئون از روسيه و نابودي قشون اشغالگر وي نقش مهمي ايفا کرد. راستوپچين پس از سقوط ناپلئون بار ديگر مغضوب و خانه نشين شد. (براي آشنايي با اهميت حريق مسکو در جنگ هاي ناپلئوني بنگريد به: تارله، همان مأخذ، صص 256-258؛ دورانت، همان مأخذ، ج 11، صص 892-894)
14. Petr von Pahlen (1745-1826)
15. Leonty Leontyevich
16. Count von Bennigsen
17. Earl Charles Whitworth
لرد چارلز ويتورث در اکتبر 1788 سفير بريتانيا در روسيه شد و تا سال 1800 در اين سمت بود. مورخين کمبريج او را فردي داراي شخصيت استوار معرفي مي کنند که در برابر تلون مزاج تزار پاول ايستادگي نمود. (Ward and Gooch, ibid, vol. 1, p.222)
18. History of the USSR, ibid, p.198.
19. Seton-Watson, ibid, p. 68;. Britannica, 1977, vol. VII, p.804.
20. Baddeley, ibid.
21- سعيد نفيسي، تاريخ اجتماعي و سياسي ايران در دوره معاصر، تهران: بنياد، 1372، ج1، ص122.
22. Americana, 1985, vol. 21, p.548.
23. Seton0Watson, ibid, p.62.
24- نوائي، همان مأخذ، ج2، ص95.
25. Aleksandr I [Aleksandr Pavlovich] (1777-1825)
26. Ward and Gooch, ibid, vol. 1, p.304.
27. Veliky Knyaz [Grand Prince] Constantine Pavlovich (177-1831)
دومين پسر پاول. از کودکي، به همراه آلکساندر، در زير نظر کاترين کبير تربيت شد. در کنگره وين (1815) پادشاهي لهستان تابعي از امپراتوري روسيه شد و آلکساندر اول برادر کوچکترش، کنستانتين، را به عنوان حاکم لهستان منصوب نمود. کنستانتين زندگي در ورشو را مطبوع تر از سن پطرزبورگ يافت، در اين کشور ماندگار شد، با يک کنتس دون پايه لهستاني ازدواج کرد و در ژانويه 1822 از دعاوي خود به عنوان وارث تاج و تخت روسيه چشم پوشيد. بدينسان، با مرگ آلکساندر، نيکلاي اول، برادر کوچکتر کنستانتين، به سلطنت رسيد. معهذا، در اين زمان گروهي به سود سلطنت کنستانتين شورش معروف به «دکابريست ها» را سازمان دادند. هواداري دکابريست ها از سلطنت کنستانتين شورش معروف به «دکابريست ها» را سازمان دادند. هواداري دکابريست ها از سلطنت کنستانتين و به ويژه سهم بزرگ نظاميان لهستاني در اين شورش سبب شد که نيکلاي نسبت به نقش کنستانتين در اين توطئه مشکوک شود و رابطه دو برادر به تيرگي گرايد. کنستانتين منکر هرگونه اطلاع خود از اين ماجرا بود. او تا زمان مرگ بر لهستان حکومت کرد.
28. United Friends Lodge
29. Zherebtsov
30- در اين زمان فردريک دوم (1754-1816)، برادر زن تزار پاول و دايي آلکساندر اول و گراند دوک کنستانتين و نيکلاي اول، دوک ورتمبرگ بود. دوک فردريک دوم ورتمبرگ در سال 1774 در قشون فردريک دوم پروس استخدام شد و سپس در خدمت کاترين دوم روسيه قرار گرفت. با مرگ پدرش، فردريک اوگن، در سال 1797 دوک ورتمبرگ شد. وي در قبال ناپلئون سياستي محيلانه در پيش گرفت و به جرگه متحدين ناپلئون پيوست. در نتيجه، با حمايت ناپلئون در سال 1803 حاکم برگزيننده و در سال 1806، با نام فردريک اول، شاه ورتمبرگ شد. او تا اکتبر 1813 (جنگ لايپزيگ) متحد ناپلئون بود و از اين زمان به اتحاد ضد فرانسه پيوست. آمريکانا از او به عنوان يکي از مروجين «روشنگري» ياد مي کند ولي مي افزايد به دليل حکومت مستبدانه اش در ميان مردم ورتمبرگ نامحبوب بود. (Americana, 1985, vol. 12, p.34)
31. Count Kostka Podocki
32. Count Osterman-Tolstoy
33. Count Naryshkin
34. Count Balashov
35. Count Aleksandr Khristoforovich Benckendorff (1783-1844)
36. Zamoisky, ibid, p.93.
37. Neptune
38. Dead Head
39. Sionsky vestnik
40. Drug yunoshestva
41. Grand Directorial Lodge of Vladimir Order
42. Zamoisky, ibid, p.94.
43. Egor Andrevich Kuschelev
44. Coil, ibid, p.587.
45. Ignaz Aurelius Fessler (1756-1839)
ايگناس فسلر در يک خانواده گمنام آلماني در مجارستان به دنيا آمد. در مدرسه يسوعي ها به تحصيل علوم ديني پرداخت و کشيش شد. به دليل آشنايي با عبري و ساير زبان هاي شرقي مورد توجه جوزف دوم، امپراتور هابسبورگ، قرار گرفت و در 27 سالگي به عنوان استاد زبان هاي شرقي در دانشگاه لامبرگ منصوب شد. در سال 1783 در اين شهر به عضويت فراماسونري درآمد. در سال 1788، به دليل دشمني کشيشان، به برسلاو گريخت و کمي بعد معلم پسر حکمران منطقه شد. در برسلاو به تأسيس يک فرقه مخفي شبه ماسوني دست زد که تا سال 1793 فعاليت داشت. در سال 1791 به مذهب لوتري گرويد، ازدواج کرد و مقيم برلين شد. تا سال 1806 در برلين به تدريس و تأليف برخي رساله هاي تاريخي اشتغال داشت که وي را مشهور کرد. در برلين به همراه برخي ماسون هاي نامدار ديگر «انجمن علمي ماسوني» را تأسيس نمود، در فراماسونري آلمان به درجات عالي رسيد و نقش مهمي در تنظيم درجات و آئين هاي ماسوني ايفا نمود. در 1798 جانشين استاد اعظم شد. در سال 1808 به دعوت اسپرانسکي استاد دانشگاه سن پطرزبورگ شد و در اينجا نيز نارضايتي کشيشان ارتدکس را برانگيخت. سپس در مشاغل حکومتي در ولايات منصوب شد. در سال 1827 به سن پطرزبورگ فرا خوانده شد و در 1833 در مقام مشاور امور ديني تزار منصوب شد. در 15 دسامبر 1839 در سن پطرزبورگ درگذشت. معروف ترين اثر فسلر تاريخ فراماسونري اوست که به صورت دست نوشته در اختيار ساير ماسون ها قرار مي گرفت و هيچگاه به چاپ نرسيد. ساير آثار فسلر در سالهاي 1801-1807 در برلين منتشر شده است.
(Mackey, ibid, vol. 1, pp.354-355; Coil, ibid, pp.245-246) دائرة المعارف هاي ماسوني ماکي و کويل زمان بازگشت فسلر به سن پطرزبورگ را سال 1827 و به دعوت تزار آلکساندر اول و آخرين سمت او را مشاور امور ديني آلکساندر ذکر کرده اند. آلکساندر اول در 1825 درگذشت و در 1827 نيکلاي اول تزار بود. يا تاريخ بازگشت فسلر به پايتخت اشتباه است و يا وي در زمان نيکلاي مجدداً در سن پطرزبورگ مستقر شد و در مقام مشاور امور ديني تزار منصوب گرديد.
46. Rite of Fessler
47. Count Mikhail Mikhaylovich Speransky (1772-1839)
اسپرانسکي يک کشيش فقير روستايي بود. به عنوان منشي به دستگاه يکي از رجال روس راه يافت و با حمايت اربابش به استخدام دستگاه دولتي درآمد. در 27 سالگي (1798) به مدارج عالي رسيد و در اوايل سلطنت آلکساندر اول نخستين روزنامه رسمي دولتي روسيه را منتشر نمود. در سال 1807 منشي آلکساندر شد و در سال بعد در ملاقات آلکساندر و ناپلئون حضور يافت. ناپلئون او را به عنوان «تنها مغز روشن در روسيه» توصيف کرده است. از همين زمان تأليف و تدوين مجموعه قوانين روسيه را آغاز و در سال 1809 اولين مجموعه حقوق مدني و قانون اساسي روسيه را منتشر کرد. اسپرانسکي به فرانسه ناپلئوني تمايل داشت و لذا مغضوب آلکساندر شد. در دوران نيکلاي اول بار ديگر برکشيده شد. تولستوي در جنگ و صلح تصويري مثبت از اسپرانسکي و اصلاحات او به دست داده است.
48. Zamoisky, ibid, p.93.
49- بنگريد به: [عبدالله شهبازي] "ابهام در تاريخنگاري فراماسونري ايران"، مطالعات سياسي، کتاب اول، پائيز 1370، صص 41-92.
50. Nicholas I [Nikolay Pavlovich] (1796-1855)
51. Frederic-Cesar La Harpe (1754-1838)
کاترين تربيت دو نوه اش، آلکساندر و کنستانتين، را به دست خود گرفت و يک ماسون و دسيسه گر سويسي به نام لاهارپ را مربي ايشان کرد. معهذا، او به وليعهد و همسرش اجازه داد که فرزندان کوچکتر- نيکلاي، ميخائيل، کاترين و آنا (ملکه بعدي هلند) را نزد خود نگهدارند. لاهارپ در 1783، در 29 سالگي، به همراه برادر يکي از معشوق هاي کاترين وارد روسيه شد. ابتدا به عنوان معلم فرانسه آلکساندر و کنستانتين در دربار به کار پرداخت و سپس تربيت اين دو را کاملاً به دست گرفت. او به مدت ده سال نقش مؤثري در دربار روسيه ايفا نمود. لاهارپ در 1794 به سويس و فرانسه رفت و در دسيسه هاي سياسي آن زمان فعالانه شرکت جست. به اين ترتيب، فرهنگ روس گراي پاول، که محصول تربيت کودکي او در نزد ملکه اليزابت پطروونا بود، تنها به نيکلاي انتقال يافت. اين امر علت تفاوت فاحش روحيه نيکلاي با آلکساندر و کنستانتين است که 19 و 17 سال از او بزرگ تر بودند.
52. Dekabrists, Decembrists
53. Pavel Pestel
54. Sergey Muravyov-Apostol
55. Pyotr Kakhovsky
56. Mikhail Bestuzhev-Ryumin
57. Kondraty Ryleyev
58. Alexander Ivanovich Herzen (1812-1870)
59. History of the USSR, ibid, vol. 1, p.206.
60. Nikolay Ivanovich Turgenev (1789-1871)
61- ماريا ماريچ، قيام دکابريست ها (سپيده شمال)، ترجمه ابوالحسن تفرشيان، تهران: آلفا، 1358، ج1، صص 26-27.
62. Colonel Prince Sergey Petrovich Trubetskoy (1790-1860)
63. "Veliky Knyaz Constantine", Britannica CD 1998.
64. United Slavs Lodge
65. Zamoisky, ibid, p.95.
66. History of the USSR, ibid, vol. 1, p.205.
67. Perfect Master
68. Zamoisky, ibid, p.95.
69. Nikolay Mikhaylovich Karamzin (1766-1826)
کارامازين دوست شخصي تزار آلکساندر اول بود و در سال 1803 به عنوان مورخ رسمي دربار روسيه منصوب شد. از همين زمان وي تدوين کتاب 12 جلدي تاريخ دولت روسيه را آغاز کرد که در سالهاي 1816-1829 منتشر شد. اين کتاب به عنوان اولين تاريخ جامع و عمومي روسيه شناخته مي شود و مبتني بر اسناد فراواني است که در دسترس کارامازين بود هر چند جنبه ادبي بر جنبه علمي آن غلبه دارد. کتاب فوق به علت مرگ کارامازين ناتمام ماند و حوادث روسيه را تنها تا آستانه صعود ميخائيل رومانوف بررسي نمود. پوشکين اين کتاب را چنين توصيف کرده است: «کارامازين روسيه باستان را همانگونه کشف نمود که کلمب آمريکا را».
70. ibid, p.96.
71. Alexandr Sergeyevich Pushkin (1799-1837)
72. Ovidius-2 Lodge
73. Dubbelt
74. ibid, p.97.
75. Alexandr Fyodorovich Kerensky (1881-1970)
رئيس دولت موقت که از ژوئيه تا اکتبر 1917، در فاصله ميان سقوط تزاريسم و صعود بلشويک ها، حکومت روسيه را به دست داشت. از دوران تحصيل در دانشگاه سن پطرزبورگ به سازمانهاي مخفي انقلابي نارودنيکي پيوست و پس از اتمام تحصيل (1904) عضو حزب سوسياليست هاي انقلابي و در سال 1912 نماينده کارگران در مجلس دوماي روسيه شد. در جريان انقلاب فوريه 1917 ابتدا نايب رئيس شوراي نمايندگان کارگران و سربازان پطروگراد و سپس وزير عدليه در دولت موقت شد. در ماه مه وزارت جنگ و درياداري را به دست گرفت و در ژوئيه نخست وزير شد. در جريان انقلاب بلشويکي اکتبر 1917 به جبهه هاي جنگ گريخت. در مه 1918 به اروپاي غربي پناه برد. در سال 1940 به ايالات متحده آمريکا مهاجرت کرد و به تدريس در دانشگاه هاي مختلف و نگارش کتاب مشغول شد.
76. Coil, ibid, pp. 587-588.
77. Pierre Bezukhov
78- ل.ن. تولستوي، جنگ و صلح، ترجمه کاظم انصاري، تهران: اميرکبير، 1357، ج1، صص 382-388.
79- همان مأخذ، صص 389-397.
80- همان مأخذ، ص 393.
81- همان مأخذ، ص 477.
82- همان مأخذ، ص 480.
83- همان مأخذ، ص 477.
84- همان مأخذ، ص 478.
85- همان مأخذ، ص 594 .
86- همان مأخذ، ج2، ص 937.

منبع مقاله :
شهبازي، عبدالله، (1377) زرسالاران يهودي و پارسي استعمار بريتانيا و ايران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ پنجم