نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري



 

دو رويکرد کلي در کوشش براي درک مکانيسمهاي عمومي دگرگوني در سراسر تاريخ بشر مهمتر از رويکردهاي ديگر بوده اند. يکي از اين دو، رويکرد تکامل گرايي اجتماعي است، که مي کوشد بين دگرگوني زيستي و اجتماعي ارتباط برقرار کند. ديدگاه دوم مربوط به ماترياليسم تاريخي است- که در اصل توسط مارکس طرح و تنظيم گرديده، اما بعداً توسط نويسندگان گوناگوني بسط و توسعه يافته است.

نظريه هاي تکاملي

رويکردهاي تکاملي دگرگوني اجتماعي بر پايه ي واقعيت نسبتاً آشکاري استوارند. اگر ما انواع گوناگون جوامع بشري را در تاريخ مقايسه کنيم، آشکار مي شود که حرکتي به سمت پيچيدگي فزاينده وجود دارد. جوامع شکار و گردآوري، که در نخستين مراحل تکامل انسان يافت مي شوند (اگرچه بعضي از آنها هنوز هم وجود دارند). در مقايسه با جوامع کشاورزي که در دوره اي ديرتر در تاريخ ظهور کردند از نظر ساختاري نسبتاً ساده به نظر مي رسند. براي مثال، در جوامع شکار و گردآوري هيچ گونه گروه حاکم جداگانه يا مقامات سياسي، آن گونه که معمولاً در جوامع کشاورزي وجود دارد مشاهده نمي شود. دولتهاي سنتي کاملاً بزرگتر و پيچيده تر بودند؛ در اين جوامع، آشکارا طبقات مشخص، به علاوه ي نهادهاي سياسي، حقوقي و فرهنگي مجزا وجود داشت. سرانجام اينکه جوامع صنعتي از هر يک از انواع قبلي پيچيده ترند و شامل نهادها و سازمانهاي مجزاي بيشتري هستند. پيدايش پيچيدگي فزاينده اغلب با استفاده از مفهوم تمايز تحليل گرديده است. همچنان که جوامع پيچيده تر مي شوند، حوزه هاي زندگي اجتماعي که زماني آميخته بودند آشکارا متمايز مي گردند- يعني از يکديگر جدا مي شوند. به عقيده ي متفکران تکاملي، تمايز و پيچيدگي فزاينده در جامعه ي انساني را مي توان با فرايندهاي مرتبط با تکامل زيستي انواع مقايسه کرد. تکامل زيستي نيز حرکت از ساده به پيچيده تر شدن است. موجودات زنده که در پايين ترين مرتبه طبقه بندي تکاملي قرار مي گيرند، مانند آميبها، در مقايسه با حيوانات عالي تر ساختار بسيار ساده اي دارند.
در تکامل زيستي، پيشرفت از ساده به طرف پيچيده تر شدن موجودات زنده برحسب انطباق با محيط توضيح داده مي شود- يعني اينکه چگونه حيوانات با محيط ماديشان سازگار مي شوند. توانايي موجودات زنده ي پيچيده تر براي انطباق با محيطشان و زنده ماندن به مراتب بيشتر از موجودات ساده تر است. بنابراين، به نظر نظريه پردازان تکاملي، هماننديهاي مستقيمي ميان تکامل بيولوژيکي و توالي جوامع انساني در تاريخ وجود دارد. هرچه جامعه اي پيچيده تر باشد، در مقايسه با انواع ساده تر "ارزش بقا" (1)ي بيشتري دارد.

داروينيسم اجتماعي

نظريه هاي اوليه ي تکامل اجتماعي در قرن نوزدهم غالباً تطورگرايي را با پيشرفت- يعني با حرکت به سوي شکلهاي از نظر اخلاقي عالي تر جامعه- مرتبط مي کردند. برداشتي از اين ديدگاه که درست قبل از قرن حاضر بسيار مورد توجه قرار گرفت، داروينيسم اجتماعي بود. همانگونه که از نام آن پيداست، داروينيسم اجتماعي از آثار چارلز داروين درباره ي تکامل زيستي الهام گرفته است. گفته مي شود که جوامع انساني مانند ارگانيسمهاي زيستي با يکديگر براي بقا منازعه مي کنند. جوامع امروزي غرب در اين منازعه برتر از ديگران بوده اند، و بنابراين عالي ترين مرحله ي پيشرفت اجتماعي را که تاکنون به دست آمده است نشان مي دهند. برخي از مؤلفان از انديشه هاي داروينيسم اجتماعي براي توجيه برتري سفيدپوستان بر سياهان استفاده کردند، توجيهات "علمي" براي نژادپرستي ساخته و پرداختند، و اين نظريه براي حمايت از موقعيت مسلّط غرب نيز مورد استفاده قرار گرفت. پيش از ظهور انسان شناسي تجربي امروزي، که گوناگوني فرهنگ انساني را به طور مستند نشان داد و به اصلاح شيوه ي نگرش "اروپامدارانه" مرتبط با داروينيسم اجتماعي کمک کرد، اين نظريه در طي دوران "تقلا براي دستيابي بر آفريقا" در ميان قدرتهاي اروپايي در اوج شهرت خود بود. در اواخر دهه ي 1920، داروينيسم اجتماعي کاملاً بي اعتبار گرديد- و در واقع اعتبار تکامل گرايي اجتماعي به طور کلي کاهش يافت.

تکامل يک خطي و چندخطي

نظريه هاي تکامل اجتماعي در قرن نوزدهم اغلب يک خطي بودند، و ادعا مي کردند که تنها يک مسير تکامل، از ساده به پيچيده تر، در جامعه ي انساني وجود دارد. براي حرکت در مسير تکاملي، هر جامعه بايد از همان مراحل پيشرفت گذر کند. اما، در طول چند دهه ي گذشته نظريه ي تکاملي در جامعه شناسي تا اندازه اي احيا گرديده، با اين تفاوت که به جاي تکامل يک خطي بر تکامل چندخطي تأکيد مي شود. (Sahlins & Service, 1960; :Lenski, 1966; Lenski & Lenski, 1982) نظريه هاي چندخطي مي پذيرند که خط تکامل ممکن است از يک نوع جامعه به جامعه اي ديگر متفاوت باشد. بر طبق اين ديدگاه انواع مختلف جامعه را بر حسب ميزان پيچيدگي و تمايز آنها مي توان طبقه بندي کرد، اما همه ي اين جوامع يک مسير دگرگوني را دنبال نمي کنند.
تکامل گرايان چندخطي هنوز مکانيسم اصلي دگرگوني را در انطباق فزاينده با محيط مي بينند. آنها انواع بعدي جامع را از نظر انطباق با محيط کارآمدتر از انواع ساده تر قبلي مي دانند. بدين سان، براي مثال، جوامع کشاورزي نسبت به فرهنگهاي شکار و گردآوري کفايت بيشتري در توليد منابع ثابت ذخيره ي غذايي دارند. اما تکامل گرايان معاصر، معمولاً اين گونه افزايش در توانايي انطباق را با "پيشرفت" يکسان نمي دانند.

نظريه ي تکامل پارسونز

يکي از پرنفوذترين نظريه هاي تکاملي امروز توسط تالکوت پارسونز مطرح شده است. او اشاره مي کند که تکامل اجتماعي امتداد تکامل زيستي است، اگرچه مکانيسمهاي واقعي تحول آنها متفاوت است. هر دو نوع تکامل را مي توان بر حسب آنچه که پارسونز الگوهاي عام تکاملي (2) مي نامد درک کرد؛ الگوهاي عام تکاملي عبارت اند از هر يک از انواع تکامل که بيش از يک بار در شرايط مختلف پديدار مي شوند و ارزش بقاي زيادي دارند. بينايي نمونه اي از يک الگوي عام تکاملي در جهان طبيعي است؛ اين توانايي تنها در بخشي از قلمرو حيواني پديدار نگرديده، بلکه مستقلاً در انواع متعددي ظاهر گرديده است. توانايي ديدن واکنشهاي هماهنگ بسيار زيادتري را نسبت به محيط در مقايسه با موجودات زنده فاقد بينايي امکان پذير مي سازد، و از اين روي ارزش انطباقي زيادي دارد. بينايي براي همه ي حيواناتي که در مراحل عالي تر تکامل زيستي هستند ضروري است.
پارسونز همچنين يادآور مي شود که ارتباط در تمام فرهنگهاي بشري نقش بنيادي دارد، و زبان اساس ارتباط است. بنابراين زبان نخستين و مهمترين الگوي عام تکاملي است؛ هيچ جامعه ي شناخته شده ي بشري وجود ندارد که داراي زبان نباشد. سه الگوي عام تکاملي ديگر که حتي در ميان اشکال اوليه ي جامعه يافت مي شوند عبارت اند از مذهب، خويشاوندي و تکنولوژي. اين چهار الگوي عام به چنان جنبه هاي مهمي از هر جامعه ي انساني مربوط مي شوند که هيچ فرايند تکامل اجتماعي بدون آنها نمي تواند پيشرفت کند.
پارسونز مدعي است که تکامل اجتماعي مي تواند به عنوان فرايند تمايز فزاينده ي نهادهاي اجتماعي، به تدريج که جوامع از شکلهاي ساده به پيچيده تر حرکت مي کنند، تحليل شود. شکلهاي اوليه ي جامعه تنها سطح بسيار پاييني از تمايز را نشان مي دهند و با آنچه که پارسونز آن را نمادگرايي فراگير(3) مي نامد مشخص مي شوند. نمادگرايي فراگير به معناي وجود مجموعه اي از نهادهاست که تا اندازه ي زيادي خصلت مذهبي دارند و عملاً در تمام جنبه هاي زندگي اجتماعي نفوذ مي کنند. پارسونز، به عنوان نمونه اي از فرهنگي که در پايين ترين مرحله ي تکامل اجتماعي قرار دارد ( مانند دورکهايم ) مورد جوامع بومي استراليا را برمي گزيند. اين جوامع تقريباً به طور کامل بر حسب روابط خويشاوندي سازمان يافته اند، که به نوبه ي خود بيانگر اعتقادات مذهبي اند و با فعاليتهاي اقتصادي در آميخته اند. دارايي بسيار اندک است، هيچ گونه اشکال مشخص رياست مشاهده نمي شود و اقتصاد مولدي وجود ندارد، زيرا شکار و گردآوري خوراک وسيله ي تأمين معيشت است.
سطح بعدي تکامل مربوط به "جامعه ابتدايي پيشرفته" (4) است. در اين نوع، يک نظام قشربندي جانشين خصلت مساوات طلبانه تر فرهنگهاي ساده تر مي شود. جوامع ابتدايي پيشرفته اغلب درگير اختلافات قومي و طبقه اي هستند. آنها نظام توليدي مشخصي مبتني بر توليد کشاورزي يا شباني به وجود مي آورند و داراي محلهاي سکونت ثابت هستند. مذهب از جنبه هاي ديگر زندگي اجتماعي بيشتر جدا مي شود، و به وسيله ي گروه مشخصي از روحانيون، سازمان يافته و توسعه مي يابد.
در سطح بالاتر اين طبقه بندي آنچه را که پارسونز "جوامع مياني" (5) مي نامد مي يابيم. جوامع مياني جوامعي هستند که بيشتر نويسندگان ديگر آنها را تمدنها يا دولتهاي سنتي (6) ناميده اند- مانند مصر باستان، روم يا چين. آنها با پيدايش خط و سواد مرتبط هستند. مذهب، با توسعه ي الهيات منظم، پيچيدگي بيشتري يافته، و به عنوان حوزه اي آشکارا متمايز از روابط سياسي، اقتصادي و خانوادگي ظاهر مي شود. رهبري سياسي به شکل تقسيمات حکومتي به رياست حکام اشرافي توسعه مي يابد. چندين الگوي تکاملي جديد در اين مرحله به وجود مي آيد، از جمله شکلهاي ويژه ي مشروعيت سياسي، سازمان ديوانسالارانه، مبادله ي پولي و يک نظام ويژه ي قانوني. پارسونز مدعي است که هر يک از اين تحولات توانايي جامعه را براي يکپارچه سازي تعداد زيادي از افراد در چارچوب يک اجتماع کلي تا حد زيادي افزايش مي دهد.
جوامع صنعتي در طرح تکامل پارسونز در بالاترين نقطه قرار مي گيرند. آنها از نظر دروني به مراتب بيشتر از جوامع نوع مياني متمايز گرديده اند. در جوامع صنعتي، نظامهاي اقتصادي و مذهبي آشکارا از يکديگر جدا شده، و هر دو از نظام حقوقي و همچنين از مذهب متمايز گرديده اند. توسعه ي دموکراسي همگاني(7) امکان مشارکت کل جمعيت را در نظام سياسي فراهم مي آورد. جوامع صنعتي با مرزهاي دقيقاً تعيين شده مشخص مي شوند، و نسبت به انواع قبلي جوامع وحدت ارضي بسيار زيادتري دارند. ارزش بقاي برتري که به وسيله ي نهادهاي جوامع صنعتي ايجاد مي گردد با گسترش صنعت به سراسر جهان، که منجر به نابودي کم و بيش کامل انواع پيشين جامعه گرديده است، به خوبي نشان داده مي شود.

ارزيابي

نظريه هاي تکاملي، حتي در شکلهاي جديدتر و پيچيده ترشان با مشکلات قابل ملاحظه اي روبه رو هستند. (Cellner, 1964; Giddens, 1984) به هيچ وجه روشن نيست که تکامل جوامع انساني دقيقاً مشابه تکامل در دنياي طبيعي باشد و مفهوم انطباق احتمالاً در جامعه شناسي ارزش کمتري دارد. در زيست شناسي انطباق مفهوم نسبتاً دقيقي دارد، بدين معنا که ويژگيهايي که به طور تصادفي در برخي از انواع موجودات زنده ايجاد مي شود به بقاي آنها کمک کرده و به اين ترتيب بر ژنهايي که از يک نسل به نسل ديگر انتقال مي يابند تأثير مي گذارد. (Alland, 1967, 1970) چنين مفهوم صريحاً مشخصي در مورد تکامل گرايي اجتماعي وجود ندارد.
حتي مسلم نيست که ما بتوانيم جوامع را دقيقاً بر حسب افزايش ميزان پيچيدگي طبقه بندي کنيم، آن گونه که موجودات زنده را طبقه بندي مي کنيم. براي مثال، جوامع شکار و گردآوري از بعضي جهات پيچيده تر از جوامع صنعتي هستند، اگرچه بسيار کوچکترند: بيشتر اجتماعات شکار و گردآوري نظامهاي خويشاوندي اي دارند که به طور قابل ملاحظه از نظامهاي اکثر جوامع صنعتي پيچيده تر است.
نظريه هاي تکاملي جديدتر نسبت به نظريه هاي قبلي پيچيده ترند، اما گرچه مي توان گفت که يک جهت (8) کلي تکامل اجتماعي بشري، از جوامع کوچکتر به جوامع بزرگتر وجود دارد، ولي به هيچ وجه روشن نيست که آيا مي توان آن را برحسب انطباق و ارزش بقا توضيح داد. به نظر مي رسد که طبيعت دگرگوني اجتماعي و فرهنگي روي هم رفته پيچيده تر از آن است که نظريه هاي تکاملي بيان مي کنند.

ماترياليسم تاريخي

تبيين مارکس از دگرگوني اجتماعي از يک نظر با نظريه هاي تکاملي اشتراک دارد؛ اين هر دو الگوهاي عمده ي دگرگوني ناشي از کنش متقابل با محيط مادي است. بر طبق نظر مارکس، هر جامعه اي بر مبناي يک شالوده ي اقتصادي يا زيرساخت استوار است که تغيير در آن منجر به تغييراتي در روساخت- نهادهاي سياسي، حقوقي و فرهنگي مي گردد. مارکس مفهوم "انطباق" را به کار نمي برد، چرا که به نظر او اين مفهوم بيش از حد مکانيکي است. به عقيده ي او انسانها به طور فعال با جهان مادي در ارتباط هستند و مي کوشند بر آن تسلط يافته و آن را تابع اهداف خود سازند؛ آنها با محيط خود صرفاً "سازگار" يا "منطبق" نمي شوند.
مارکس استدلال مي کند که دگرگوني اجتماعي را مي توان از طريق شيوه هايي درک کرد که انسانها با به وجود آوردن نظامهاي پيچيده تر توليد به تدريج جهان مادي را تحت کنترل در آورده و آن را تابع اهداف خود مي سازند. او به اين فرايند به عنوان فرايند گسترش نيروهاي توليد اشاره مي کند، يا به سخن ديگر سطح پيشرفت اقتصادي که يک جامعه به آن رسيده است. به نظر مارکس، دگرگوني اجتماعي فقط به عنوان يک جريان کند پيشرفت اتفاق نمي افتد، بلکه به شکل دگرگونيهاي انقلابي رخ مي دهد. دوره هاي تغيير تدريجي در نيروهاي توليد و ساير نهادها، و مراحل دگرگوني انقلابي اساسي تر به طور متناوب از پي يکديگر مي آيند. اين شيوه ي تحليل اغلب تبيين ديالکتيکي دگرگوني ناميده شده است. مهمترين تغييرات از طريق تنشها، برخوردها و تنازعات رخ مي دهد.
تغييراتي که در نيروهاي توليد رخ مي دهد تنشهايي در نهادهاي ديگر روساخت پديد مي آورد و هر چه اين تنشها شديدتر مي شوند فشار در جهت دگرگوني کلي جامعه بيشتر مي شود. منازعات ميان طبقات اجتماعي بيش از پيش حاد مي گردد و سرانجام يا به فروپاشي نهادهاي موجود مي انجامد يا به گذر به نوع جديدي از نظم اجتماعي از طريق انقلاب سياسي.
براي روشن شدن نظريه ي مارکس، مي توانيم تغييراتي را در نظر بگيريم که با جايگزيني نظام فئودالي با سرمايه داري صنعتي در تاريخ اروپا همراه بوده است. نظام اقتصادي فئودالي بر پايه توليد خرد کشاورزي استوار بوده است و دو طبقه ي اصلي را در اين نظام اشراف و سرفها تشکيل مي دادند. بر طبق نظر مارکس با توسعه ي تجارت و تکنولوژي ( نيروهاي توليد )، تغييرات عمده در زيرساخت آغاز گرديد. اين تغييرات به مجموعه اي از روابط جديد اقتصادي منجر گرديد که مبتني بر توليد و صنعت سرمايه داري در شهرهاي کوچک و بزرگ است. يک سلسله تنشهايي ميان نظم اقتصادي کشاورزي قديمي و مبتني بر زمين، و نظام سرمايه داري صنعتي نوخاسته پديد آمد. هرچه اين تنشها حادتر مي شد فشار بر نهادهاي ديگر افزون تر مي گرديد. تضاد بين اشراف و طبقه ي نوظهور سرمايه دار سرانجام به فرايند انقلاب انجاميد که نشانه ي تحکيم نوعي جامعه ي جديد بود. به سخن ديگر، سرمايه داري صنعتي جايگزين فئوداليسم شد.

انتقادها

انديشه هاي مارکس مسلماً به درک برخي تغييرات عمده در تاريخ کمک مي کنند، و بسياري از مورخان و جامعه شناساني که خود را "مارکسيست" نمي دانند تا حد زيادي تبيين مارکس را در مورد انحطاط فئوداليسم و پيدايش سرمايه داري امروزي پذيرفته اند. با وجود اين ديدگاههاي مارکس به عنوان يک چارچوب کلي براي تحليل دگرگوني اجتماعي محدوديتهاي قابل ملاحظه اي دارند. روشن نيست تا چه اندازه ساير دگرگونيهاي تاريخي در چارچوب طرح نظري مارکس جاي مي گيرد. براي مثال، بعضي از باستان شناسان جنبه هايي از نظريه ي مارکس را براي توضيح تکامل اوليه ي تمدنها مورد استفاده قرار داده اند. (Childe, 1956, 1979) آنها استدلال مي کنند که تمدنها هنگامي پديدار گرديدند که نيروهاي توليد به اندازه ي کافي توسعه يافته بودند و بنابراين امکان ظهور يک جامعه ي مبتني بر طبقات فراهم گشته بود. اما، اين نظري بيش از حد ساده شده است، زيرا دولتهاي سنتي بيشتر در نتيجه ي توسعه و غلبه ي نظامي شکل گرفتند. قدرت سياسي و نظامي بيشتر وسيله ي انباشت ثروت بود تا نتيجه ي آن. به علاوه، نظريه ي مارکس هرگز نتوانسته است به طور رضايتبخش توسعه ي تمدنهاي بزرگ شرقي، مانند هند، چين و ژاپن را مورد بحث قرار دهد.

پي نوشت ها :

1. survival value
2. evolutionary universals
3. constitutive symbolism
4. advanced primitive society
5. intermediate societies
6. traditional states
7. mass democracy
8. direction

منبع مقاله :
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391