سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78
ديالكتيك اشتياق
سخنراني در انجمن روانشناسي ايران در زمستان 78
لكان روزي گفت: « فرويد مرا مي نگرد ». فرويد همه ي روانكاوان را مي نگرد. اما چه كسي فرويد را مي نگريست؟ براي نايل شدن به هر هدف بايد كسي آدم را بنگرد و اين كس، كسي جز « بزرگ ديگري » نيست. لكان مي گويد: « اشتياق آدمي اشتياق ديگري است » و پارسي زبانان مي گويند: « بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد ».روانكاوي بنايي است كه از اولين سنگ آن تا آخرينش بر عشق استوار است. در ابتدا عشق به روانكاو، بعد عشق به ناخودآگاه و عشق به كلمه، بعدها عشق به كار يا انتقال كار، كار روانكاوي، عشق به فرويد، عشق به لكان، عشق به Ecole و مهم تر از همه عشق به دانش.
لكان معتقد است كه در آخر روانكاوي نوعي به هم بافتگي اتفاق مي افتد، اشتياق ناخودآگاه سوژه با ژوئي سانسي كه منحصر به اوست به هم متصل مي شوند و اين اتصال با حلقه ي عشق صورت مي گيرد. عشقي را كه شخص در آخر روانكاوي مي شناسد هرگز در عمرش تجربه نكرده است. اين عشقي است كه بر يك تصوير نارسي سيستي ( خودشيفتگانه ) متكي نيست، خارج از هرگونه همانندسازي و وراي فانتاسم است.
لكان در كتاب هشتم سمينارهايش كه عنوان « انتقال » (1) را دارد مي گويد: « ... وقتي من براي شما از والايش در راستاي عشق زن صحبت مي كردم آن دست نامرئي را كه در دست داشتم نه دست افلاطون بود نه دست هيچ داناي ديگر، بلكه دست مارگريت دوناوار بود ».
اما اين زن، مارگريت دوناوار مگر چه مي گويد؟ او در قرن شانزدهم مي زيست و كتابي به نام « هپتامرون » نوشته كه رساله اي كامل در مورد عشق است و از اين نظر با كتاب « ضيافت » افلاطون رقابت مي كند. مارگريت دوناوار در اين كتاب طريقه ي عشق ورزيدن را به زنان مي آموزد و معتقد است براي اينكه يك زن بتواند با شرافت و افتخار عشق بورزد بايد از خداوند كمك بخواهد زيرا « آنچه توسط پروردگار حراست مي شود خوب حراست مي شود ».
توجه كنيد كه گره خوردن عشق با مقوله ي شرافت و افتخار و با مقوله ي خدا در آن يك تحول اساسي به وجود مي آورد. عشق از بُعد تصويري به عنوان يك شيدايي (2) به بعد واقع منتقل شده و تبديل به عشق ناممكن مي گردد. عشق ناممكن عشق افلاطوني نيست كه متكي بر يك ايده آل باشد. در عشق ناممكن سروكار ما با نوعي تكنيك به تعليقي در آوردن اشتياق است. لكان مي گويد: « عشق او را به آن تأخيري وا مي دارد كه بتواند ژوئي سانس بهتري را بيابد ». همان ژوئي سانسي را كه لكان مي گويد مطلقاً جنسيتي نيست، ( La jouissance n'est precisément pas sexueé ).
برگرديم به كلمه ي سكسواليته در واژه نامه ي فرويد. آيا با اين توضيحاتي كه داده شد مي توانيد معناي واقعي آن را حدس بزنيد؟ سكسواليته آن نيرويي است كه از اعماق وجود آدمي، از سائق برمي خيزد و در جستجوي ارضاي خود به سوي دنياي خارج پر مي كشد و مي گردد و مي چرخد و مي پويد و چون هيچ ابژه اي را در شأن خود نمي يابد چاره اي جز والايش ندارد و هر آنچه را كه فرهنگ و مدنيت است بنا مي نهد و باز مي نالد و مي مويد و مي گريد و اگر موفق به والايش نشد، سمپتوم تنها راه حل باقي مانده است.
فرويد بارها گفته است كه نوروتيك قادر به دوست داشتن نيست، قادر به عشق ورزيدن نيست، كه بسياري از آنها از برقرار كردن يك رابطه ي رضايت بخش با جنس مخالف عاجزند. محض اطلاع آنهايي كه ممكن است شك داشته باشند خاطر نشان مي سازم كه در انسان ها برقرار كردن يك رابطه ي رضايت بخش با جنس مخالف احتياج به يك فاكتور اضافي دارد كه نامش عشق است، حتي اگر از نوع نارسي سيستي يا خودشيفتگانه اش باشد. در نتيجه اين « رابطه ي رضايت بخش » هيچ دخلي به جفتگيري ندارد.
گاهي وقت ها احساس مي كنم كه صحبت كردن از روانكاوي براي مخاطبين پارسي زبان بسيار ساده تر از مخاطبين غربي است. به اين دليل ساده كه من هيچ قوم ديگري را نمي شناسم كه در تاريخ و فرهنگش تا بدين حد در وادي عشق راه پيموده باشد. در اين فرهنگ هر كسي كه خواسته در دنياي شعر و ادب جايي براي خود باز كند چاره اي نداشته جز اينكه در وادي عشق قدم نهد. يا شايد برعكس چون در وادي عشق طي طريق كرده توانسته از خودنامي بجا بگذارد.
گفتم مخاطبين پارسي زبان و نه مخاطبين ايراني زيرا كه در ناخودآگاه فقط هويت زباني وجود دارد و يا بهتر وجود زباني(3). به همين دليل هم هست كه وقتي قومي تصميم به نابودي قوم ديگري مي گيرد سعي در از بين بردن زبانش دارد. هستند ملت هايي كه هيچگونه سرزمين رسمي ندارند اما چون زبان خاص خود را دارند پس وجود دارند.
معروف است زماني كه اسپانيائي ها در قرن نوزدهم مشغول تدوين قانون اساسي كشور خود بودند قانونگذاران سعي داشتند اسپانيايي بودن را تعريف كنند. آنها دور هم جمع شده مرتب تكرار مي كردند: « اسپانيايي كسي است ... » و بعد ساكت مي ماندند و نمي توانستند جمله را ادامه بدهند. بالاخره كسي از آن ميان اين جمله را بدين گونه تمام كرد: « اسپانيايي كسي است كه نمي تواند چيز ديگري باشد! »
ايراني هم كسي است كه نمي تواند چيز ديگري باشد.
در حيطه ي روانكاوي از هر كجا كه شروع كنيم به ناچار هميشه به عشق ختم خواهيم كرد. جاي تعجبي هم نيست، علمي كه از رؤيا آغاز كرد بايد هم به عشق ختم كند. فكر مي كنم خود فرويد هم به اين موضوع پي برده بود كه به جاي كلمه ي عرفاني و شاعرانه ي عشق، كلمه ي تكنيكي تر و حرفه اي تر سكسواليته را انتخاب كرد. بالاخره او مي بايست، حداقل در اوايل كار قدري هم به فكر حساسيت هاي همقطارانش باشد كه در آن روزها فقط كلمات ثقيل يوناني و لاتين را جدي مي گرفتند. البته براي اين كار دليلي هم وجود داشته. پزشكان به كمك اين كلمات ثقيل يوناني و لاتين قادر بودند در مقابل ديگران، بخصوص بيمارانشان، با يكديگر صحبت كنند بدون اينكه ديگران از حرف هاي آنها چيزي دستگيرشان شود. علاوه بر آن، همان طور كه هم اكنون اشاره كردم، در ناخودآگاه چيزي به نام هويت زباني وجود دارد كه اجازه ي دست كم گرفته شدن را نمي دهد. اين هم نوعي هويت زباني براي پزشكان بوده كه فرويد نمي توانسته آن را ناديده بگيرد. اما با اين همه فرويد در بسياري موارد براي ناميدن پيچيده ترين كشفياتش از كلمات روزمّره محاوره اي استفاده كرده است. مثلاً او براي ناميدن سه بخش عمده ساختار رواني از كلمات « من » « فرامن » و « آن » استفاده كرده ( es-ubber ich- ich ). كلمات نامأنوس" super- ego" "ego" و "id" نتيجه ترجمه ي آثار فرويد به زبان انگليسي بوده و به نظر مي رسد مرتكب آن ارنست جونز باشد كه او هم يك پزشك بوده. لابد او فكر مي كرد واژه هاي " I" ، " supper I" و " that" نبايد زياد جدي به نظر برسند. در هر صورت اين واژه ها به همين صورت محاوره اي خود به زبان فرانسه ترجمه شده اند.
ناگفته نماند كه فرويد از عشق نيز بسيار سخن گفته است و براي اين كار هم از خود كلمه ي عشق استفاده كرده است. در حقيقت او بارها اعلام كرده كه واژه هاي عشق، سكسواليته، erotisme و Eros را معادل يكديگر به كار مي برد. liebe فرويدي معناي عشق، اشتياق و ژوئي سانس را در يك كلمه داراست. فرويد در مورد عشق معتقد به اصل دوسوگرايي(4) است كه در آن سائق هاي متضاد باعث مي شوند كه تراوشات عاطفي تبديل به ماشين هاي با آنتروپي تصاعدي گردند. اما زماني كه او اعلام مي دارد، عشق به همان اندازه قدمت دارد كه لذت كشتن، لكان به ما نشان مي دهد كه دوسوگرايي به هيچوجه همرديف معكوس شدن نيست. او از همان نخستين سالهاي تعاليمش تأكيد مي كند كه موضوع بر سر دو سائق متضاد نيست بلكه موضوع اين است كه اصولاً دو نوع عشق وجود دارد. يكي شيدايي در بعد تصويري كه يك فاجعه ي رواني واقعي است، يك كذب محض، عشقي كه فرد آن را متحمل مي شود. و نوع دوم Eros، عشق همچون هديه اي در بعد سمبوليك، يك نوع شيدايي براي دسترسي به وجود ديگري. اين دو نوع عشق دو سرنوشت متفاوت خواهند داشت. همچنان كه اولي محكوم به زوال و يا بدتر از آن، محكوم به معكوس شدن است، دومي از لذت جاودانگي برخوردار است. اين دو نوع عشق دو رابطه ي متفاوت با زمان دارند، اولي فاني و دومي باقي است مگر اينكه البته اولي تبديل به دومي شود.
شيدايي در بعد تصويري نوعي به دام افتادگي نارسي سيستي است. سقوط « ايده آل من » (5) به دنياي ابژه ها و به حد « من ايده آل » (6). عمر اين عشق بستگي به اقتصاد « ايده آل من » و « من ايده آل » دارد و رابطه ي اين دو در حراست از خودشيفتگي.
در مورد عشق نوع دوم، اين نوع شيدايي كه سوژه را در تماميت وجودش نشانه مي رود، لكان تكان دهنده است: « عشق- همچون نفرت- يك مشغوليت عمري بدون پايان است كه فقط در يك نقطه توقف مي كند؛ آنجايي كه معشوق در خيانت به خود و در فريب دادن خويش زيادي پيش رفته باشد. اين عشق زماني متوقف مي شود كه ديگري از دغدغه ي وجود منحرف شده باشد ».
در نتيجه هر فردي در مقابل دو انتخاب قرار مي گيرد: يا اينكه به مرگ تدريجي عشق رضايت دهد و يا اينكه وجود خود را در معرض دگرديسي هاي پي در پي قرار دهد و اجازه دهد داغهاي متناوب كه هر يك شاهدي بر چاكهاي وجود هستند بر پيكرش نقش بندند. چاكهايي كه در نتيجه تحمل كردن متناوب بدست آوردنها و از دست دادنها، ترديدها و يقين ها، شتافتن ها و روبرتافتن هاست. براي بوجود آمدن چنين عشقي هيچگونه نيازي به فراخوان وفاداري در بعد تصويري نيست بلكه نياز به وجود چيزي در بعد واقع است: ژوئي سانسي كه در وراء باشد.
با وارد شدن مقوله ي ژوئي سانس در قلمرو عشق متوجه مي شويم كه عشق وارد بعد جديدي شده است كه ديگر نه بعد تصويري است و نه بعد سمبوليك، بلكه در اينجا صحبت از عشق در بعد واقع است. شايد لازم باشد توضيحات بيشتري ارائه دهم. اين توضيحات ر ا از ژك الن ميلر اقتباس مي كنم.
براي لكان عشق عمدتاً در بعد تصويري است و در اين وجه خود مبتني بر خودشيفتگي است. در اين نوع عشق اين خود شخص است كه در وجود ديگري دوست داشته مي شود. اين نوع عشق، همانند هر چه در بعد تصويري است، مبتني بر دوسوگرايي است و در هر لحظه ضد خود را با خود به همراه دارد.
اما لكان به نوع ديگري از عشق معتقد است كه آن عشق در بعد سمبوليك است، عشقي كه عملكردش در بعد سمبوليك است و تظاهرات كلينيكي كاملاً بارزي را نيز دارد. لكان اين نوع عشق را با واژه هاي « درخواست عشق » مشخص مي كند و براي توصيف آن انگشت بر حقيقتي مي گذارد كه كمتر كسي به آن توجه دارد و آن اين است كه در نزد آدميزاده بين نياز و ارضاي نياز درخواست قرار گرفته است. و اينكه آنچه را كه مي توان دستگاه كلام و زبان ناميد توسط نياز به حركت درمي آيد. اگرچه ممكن است اين حركت بسيار ناچيز و بسيار ابتدايي و حتي به سختي قابل شنيدن باشد. فقط با در نظر گرفتن حضور درخواست در ميان نياز و ارضاي نياز است كه مي توان چاره اي براي توضيح مقولات كاميابي و ناكامي يافت.
لكان در كتاب بيستم سمينارهايش به نام « هنوز » (7) مي گويد: « تمام احتياجات موجود متكلم، آلوده به واقعيتي است كه همانا گرفتار بودن آنها در نوع ديگري از ارضاست ». به زبان ساده تر مي توان گفت كه تمام احتياجات موجود متكلم، آلوده به اين واقعيت است كه اين احتياجات الزاماً بايد از تقاضا بگذرند. يعني تمام احتياجات بايد از دستگاه زبان بگذرند.
توجه به اين واقعيت، كه در عين سادگي تا قبل از لكان كمتر به آن توجه شده بود، ما را به واقعيت پيچيده تري سوق مي دهد و آن اينكه تقاضا در وجود خود اعتلاء خود را به همراه دارد. تقاضا براي ارضاي يك نياز مجبور به اعتلاست زيرا كه اين درخواست به پاسخ ديگري وابسته است. ديگريي كه دارد. ديگريي كه مي تواند اين نياز را ارضا كند. بنابراين پاسخ اين ديگري در وهله ي اول ارضاي نياز را به همراه دارد، اما در مرحله ي بعد خود نفس پاسخ است كه اهميت مي يابد. در اين مرحله نفس پاسخ ديگري ارضاء را به همراه مي آورد، بدون هيچگونه ارتباطي با اهداي ماده اي كه نياز را ارضا مي كند.
بنابراين در اين ماوراي تقاضا، ماده ي ارضاء كننده معنويت مي يابد. اين ماده ديگر آبي نيست كه تشنگي را فرو مي نشاند، مائده اي نيست كه گرسنگي را تسكين مي بخشد، بلكه ماده تبديل به دال شده است، تبديل به علامت شده است، علامت عشق. دالِ پاسخ را بخشيدن خود كاميابي به ارمغان مي آورد.
لكان اين چرخشي را كه به خط مستقيم نياز - درخواست - ارضاي نياز اضافه شده است درخواست عشق مي نامد كه در فراسوي داد و ستد يك شيء مادي است. لكان تأكيد دارد كه ارزش مادي آنچه رد و بدل مي شود نيست كه اهميت دارد بلكه انچه مهم است داد و ستد عشق است كه به بركت احتياج انجام مي گيرد.
بنابراين مي توان جمله لكان را به اين نحو تغيير داد: « تمام احتياجات موجود متكلم آلوده به واقعيت گرفتار بودن آنها در درخواست عشق است ». لكان بعدها مقوله ي اشتياق را نيز به مقوله ي درخواست عشق اضافه مي كند و به آن چنان ابعادي مي بخشد كه روانكاوي در هر گردش خود با آن مواجه مي شود.
درخواست عشق يعني رفتن به جستجوي چيزي وراي داشتن ها، وراي دارايي نزد ديگري. اين يعني رفتن به جستجوي وجود ديگري. يعني عملكرد عشق در بعد سمبوليك. عشق در بعد سمبوليك. و حالا منطقاً بايد از خود سؤال كنيم عشق در بعد واقع چه هست و چگونه است؟
براي لكان عشق در بُعد واقع زماني مطرح مي شود كه او خود را درگير آن چيزي مي كند كه فرويد در مقابل آن خود را واپس كشيده بود يعني اين فرمان: « همسايه ات را همچون خودت دوست بدار ». فرويد در كتاب « ناخشنودي در تمدن » مفصلاً به اين فرمان مي پردازد و گردن نهادن به آن را غيرممكن مي داند. اما لكان از خود سؤال مي كند آيا مي توان در وجود ديگري چيزي را وراي تصوير دوست داشت؟ و حتي آيا مي توان در وجود ديگري چيزي را وراي پاسخ او به عنوان بزرگ ديگري دوست داشت؟ آيا مي توان در وجود او ژوئي سانس مهلكش را دوست داشت؟ آيا مي توان ديگري را در نفس ژوئي سانس اش دوست داشت؟
لكان نمي گويد كه مي توان ديگري را در نفس ژوئي سانس اش دوست داشت اما او مي گويد شايد بعضي از مذهبيون و قديسين در اين راه گام برداشته اند. حركت « آنژل دوفولي نيو » كه مي خواست نشان دهد مي توان ديگري را در اوج نكبتش دوست داشت شايد در اين راستاست. او آبي را كه در آن پاي جذاميان را شسته بود مي نوشيد.
در اينجا مجبوريم از خود سؤال كنيم كه آيا اين واقعاً عشق است كه در وجود ديگري پس مانده اش را نشانه مي رود؟ لكان مي گويد وقتي مي توانيم به علت روگرداني فرويد از اين فرمان پي ببريم كه متوجه شويم اين دوست داشتن در واقع معطوف به جايگاه ژوئي سانس ديگري است. و اينجاست كه فرويد مي گويد: « نه نمي توان تا آنجا پيش رفت زيرا كه اين ژوئي سانس از همان نوعي است كه در وجود خود من نيز هست و من آن را بخوبي مي شناسم ». لكان ادامه مي دهد: « اين شايد عشق واقعي باشد اما نمي توان تا آنجا پيش رفت و در هر صورت پيش رفتن در اين راه احتمالاً بيشتر پيش رفتن در راه انحراف(8) است تا عشق ».
وقتي كه عشق با ژوئي سانس برخورد مي كند خود را عقب مي كشد، كم مي آورد، و اين يعني نشان دادن حد و مرزهاي عشق در بُعد واقع در ارتباطش با ژوئي سانس.
اما لكان در سمينار « هنوز » چشم انداز ديگري را در مقابل ما مي گشايد كه مي توان آن را در اين جمله خلاصه كرد: « عشق آن چيزي است كه به ژوئي سانس اجازه مي دهد تا حد اشتياق متعالي گردد ». عشق خود را ملزم به دوست داشتن ژوئي سانس نمي داند بلكه آن را تبديل به ژوئي سانسي در وراء مي كند.
لكان در اين چشم انداز جديد از مقوله ي سائق كمك مي گيرد. او همچون فرويد سائق را خود شهواني (9) مي داند و معتقد است كه سائق حلقه اي است كه ابژه اش را در ميان خود دارد و هيچ نيازي به يك ابژه ي خارجي ندارد. براي همين هم هست كه هر ابژه اي براي اين كار مناسب است و اين نشد ديگري كاملاً كارساز است. به اين دليل لازم است كه بين ابژه اي كه سائق از دنياي خارج به امانت مي گيرد و ابژه ي دروني سائق تفاوت زيادي قائل شد. همين امر است كه لكان را وادار به ابداعات تئوريك خود در مورد « ابژه ي a » مي كند. از آنجايي كه سائق خودشهواني است و ابژه ي خود را نيز به همراه دارد هيچ نيازي به ديگري ندارد. ديگري در سطح سائق وجود ندارد. و حالا اين سؤال مطرح مي شود كه چگونه و در چه سطحي رابطه با ديگري برقرار مي شود زيرا كه بين سائق و ديگري يك جدايي ساختاري وجود دارد.
در اينجاست كه عشق با عملكردي بي سابقه وارد ميدان مي شود. اين عشقي است كه در سطح سائق است و سائق را در ارتباط با ديگري قرار مي دهد. بنابراين عشقي است در بُعد واقع. عشق باعث مي شود كه ژوئي سانس وارد ديالكتيك اشتياق شود. اين كار فقط موقعي امكان پذير است كه ژوئي سانس از تكروي دست بردارد، دچار كاستي شود تا خود را گرفتار دردسرهاي اشتياق نمايد.
در سمينار « هنوز » لكان عشق را جانشين رابطه ي جنسي كه وجود ندارد مي داند. رابطه ي جنسي وجود ندارد زيرا كه سائق خود شهواني است. و در سمينار « بازي نخوردگان سرگردانند » (10) لكان مي گويد كه عشق در نتيجه ناممكن بودن رابطه ي جنسي قدم به عالم هستي نهاده است. به اين ترتيب عشق يك جايگزين است، يك پاسخ و يك راه حل براي چيزي ناممكن. اين جايگزين در اثر ناممكن بودن رابطه ي جنسي ممكن شده است، اما به صورت يك واقعه ي ضمني. عشق پاسخي به يك ضرورت يا يك تصميم نيست. يك تصادف است و وجودش مديون يك برخورد. روانكاوي نه تنها قادر است چيز جديدي در مورد عشق مطرح كند بلكه از آن بالاتر مي تواند چيز جديدي در داخل عشق به وجود آورد.
گفتيم كه عشق يك تصادف است و وجودش مديون يك برخورد. همين مقوله ي برخورد، مسأله معشوق يا زوج يا شريك (11) را به ميان مي كشد.
فرويد مي گويد انتخاب شريك در رابطه با « معادلات شخصي » صورت مي گيرد. مي توان گفت كه اين انتخاب در راستاي نقاط مشخصه فانتاسم بنيادي است. به همان ترتيب كه زوج آناليست- آناليزان به بركت انتقال به وجود آمده و سرپا مي ماند، انتقالي كه به گفته فرويد يك عشق واقعي است و به گفته لكان محدود به ردپاهاي اُديپي هم نيست، رابطه ي يك زوج هم اگرچه در بنيان اوليه خود تأثيرپذير از همين ردپاهاي اُديپي است اما به بركت معمايي سرپا مي ماند كه چيزي جز معماي ژوئي سانس نيست. اين يك ميثاق ناخودآگاه است كه در آن دو موجود شرط وجودي ژوئي سانس هاي خود را با هم همنوا مي كنند. اين قراردادي است كه در بُعد واقع امضا مي شود و معمولاً بسيار عميق تر و بسيار ريشه اي تر از قراردادهايي است كه در بعد سمبوليك وجود دارد.
اما اين ميثاق در بعد واقع گاه آنچنان ابعاد هولناكي به خود مي گيرد كه تمام مرزهاي ترسيم شده توسط اصل لذت را درهم مي كوبد و به سراشيبي غريزه ي مرگ درمي غلتد. معماي ژوئي سانس ويژگي يك زوج را به صورت يك سمپتوم دو نفره به نمايش مي گذارد.
فرويد خاطر نشان مي كند كه بررسي زير و بم هاي عشق عمدتاً توسط نويسندگان و شاعران انجام گرفته و علم با ناشيگري تمام فقط به گوشه هاي بسيار محدود از آن و آن هم به صورت بسيار جزئي پرداخته است. عشق فقط يك رابطه ي اجتماعي بين دو موجود انساني نيست، بلكه رابطه اي بين اشتياق و ژوئي سانس است و آن دو را به هم گره مي زند. عشق اجازه مي دهد كه شخص از ژوئي سانس خود شهواني دست بكشد و در جستجوي ابژه اي در خارج خود برآيد.
به محض اينكه درصدد مطالعه ي عشق برمي آئيم متوجه مي شويم كه شرايط عشق همان شرايط ژوئي سانس است. ژوئي سانس آن پارادوكسي است كه هم بوجود آورنده ي عشق است و هم نابودكننده ي رابطه. انتخاب معشوق يا ابژه بر مبناي دال انجام مي گيرد اما پابرجايي يك زوج بر اساس ژوئي سانس است.
شايد بتوان گفت كه در اصل اساساً دو نوع انتخاب ابژه وجود دارد؛ نوع اول كسي است كه با « فالوس »(12) به عنوان دال پيوند مي بندد و نوع دوم با خود ابژه. در حالي كه در نوع اول ارضايي در محدوده ي اصل لذت وجود دارد، در نوع دوم ويراني غريزه ي مرگ حكمفرماست. اين دو نوع انتخاب شريك به هيچوجه در تضاد با يكديگر نيستند و تجربه نشان مي دهد كه بكرات در يك زوج يكي تبديل به ديگري مي شود. اصطلاح « شريك سمپتوم » (13) ژك الن ميلر بخوبي نشان مي دهد كه چگونه سمپتوم يك فرد با سمپتوم شريكش هم طنين مي شود و سمپتومي را مي سازد كه زوج را پابرجا نگه مي دارد و زندگي شان را تبديل به يك محكوميت ارضاء كننده مي كند.
با اين وصف مي توان تصور كرد كه روانكاوي همان طور كه قادر است مسئول تولد عشق باشد به همان نسبت مسئول وقوع بسياري از طلاق هاست. زيرا كه نامتعادل كردن و كمرنگ نمودن سمپتوم يكي از طرفين مي تواند سمپتوم دونفره ي زوج را متلاشي ساخته و زندگي شان را از كشيدن بار يك محكوميت ارضاكننده رهايي بخشد.
نكته اي را كه بايد بر آن تأكيد كرد اين است كه يك مرد قادر نخواهد بود زني را به عنوان معشوق خود دوست بدارد مگر اينكه اين زن جايگزين ابژه اي باشد كه مرد از طريق آن بتواند قسمتي از ژوئي سانس خود را كه در اثر « كاستراسيون » (14) ( اختگي) سمبوليك از دست داده است دوباره به دست آورد. به گفته ي لكان: « بايد زن جانشين « ابژه ي a » گردد تا مرد به او اشتياق بورزد. » اينجاست كه بار ديگر مسأله اشتياق مطرح مي گردد. بدون وجود اشتياق عشق غيرممكن است حتي اگر ژوئي سانس وجود داشته باشد. ژوئي سانس بدون اشتياق مسئول تداوم بسياري از رابطه هاست، اما رابطه اي با رنگ و بوي نفرت و بيزاري.
مسأله ي ديگري را كه مي بايست بر آن تأكيد كنم اين است كه در مورد زنان عشق جايگاه رفيعي را در بوجود آوردن خود ژوئي سانس بازي مي كند. ژوئي سانس زن نه بر اساس سائق بلكه بر اساس عشق است. تظاهرات خارجي اين واقعيت به صورت درخواستي مصرانه براي عشق از طرف زنان بروز مي كند.
پي نوشت ها :
1.Le transfère
2.passion
3.être du langage(F)
4.ambivalence
5.ego-ideal
6.ideal-ego
7.Encore
8.perversion
9.auto-erotic
10.Les non-dupes errent
11.partner
12.phallus
13.partenaire-symptôme(F)
14.castration
كديور، ميترا؛ (1388)، مكتب لكان: روانكاوي در قرن بيست و يكم، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ دوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}