نويسنده: عليرضا ذكاوتي قراگزلو




 
درباره ي ورقة بن نوفل پسرعموي خديجه (عليه السلام) که از نخستين تأييد کنندگان و بلکه نخستين تأييد کننده نبوت حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم) بوده است، کتاب مستقلي نيست يا من نديده ام. آنچه هست اطلاعات پراکنده اي است در متون تاريخي و ادبي و مذهبي و نيز مقالاتي که مستشرقان در دايرة المعارف ها نوشته اند؛ لذا وقتي اين تأليف مفرد را درباره ي ورقة بن نوفل (1) ديدم به نظرم جالب آمد؛ زيرا حداقل اين است که اکثر مطالب مربوط به اين شخصيت بزرگ و در عين حال مجهول را يک جا جمع کرده است. (2)
هدف مؤلف به عنوان يک مسلمان متعصب، پاسخ دادن به مستشرقان و برخي عرب هاي غربزده است که ورقه را نصراني تصور کرده او را به نحوي الهام دهنده و مربي پيغمبر انگاشته اند.
هدف حمله ي او از مستشرقان لامنس بلژيکي (1937-1882) است و نيز يکي از نويسندگان معاصر لبنان، که مکه را در اوان ظهور اسلام يک محيط تحت تأثير شديد مسيحيت مي داند و ورقه را از رؤساي نصرانيت مکه معرفي مي کند نظر مؤلف دفاع از ساحت پيغمبر است و در حد توان استقصاي منابع نموده است.
پيش از آن که به مطالب کتاب برسيم، عقيده ي شخص اينجانب بر اين است که اگر هم ورقه نصراني بوده است، از پيروان مذاهب غيررسمي که انجيل هاي غيررسمي را قبول داشته اند، بوده است. چنان که مثلاً روايت اين انجيل ها در مورد تولد عيسي (عليه السلام) و همچنين مصلوب شدن او به قرآن نزديک تر بوده است از آن چه انجيل هاي رسمي مي گويند.
مؤلف بناي خود را بر اين بحث گذارده که مکه از آغاز خانه ي توحيد بوده و فرزندان اسماعيل طبق سنت ابراهيمي در آن عبادت خداي به جاي مي آورده اند و عمروبن لحي خزاعي عبادت بت را در مکه رايج کرده و قصي بن کلاب رئيس فرزندان اسماعيل توانست خزاعه را از مکه براند و دارالندوة را بنياد نهد که کانون مشورت قريش بود. قريش سيادت تجاري نيز يافتند و براي اين منظور خط و کتابت هم آموختند و بدين گونه راه تماس گرفتن با فرهنگ هاي ديگر بر آنان گشوده شد و البته توانستند با منقولات (تحريف شده) اديان هم آشنا شوند (ص 18-22). مؤلف مي گويد عرب هاي آشنا شده با خرافات و عقايد اهل کتاب وقتي اينها را با آنچه از ملّت حنيف ابراهيم به آنان رسيده بود، مقايسه کردند، بعضي از آنان به توحيد خالص که فطري آنان بود تنبّه يافتند و اينان حنفاء بودند. آنان فساد مجتمع قريش را تشخيص داده و شرک و انحطاط روحي و اخلاقي را مورد انکار قرار دادند (ص 24). از جمله اينان است قس بن ساعده ايادي که حدود 23 سال پيش از هجرت درگذشت و پيغمبر فرمود: «رحم الله قُساً اني لا رجو ان يبعثه الله امة واحده»(ص 25) اين کلمه ي پيغمبر دليل بر آن است که قس- برخلاف ادعا و تصور بعضي- نصراني نبود وگرنه با همان نصاري مبعوث مي شود نه به عنوان «امة واحدة» و اينکه بر نصراني بودن قس از کلمه قُس (معرف کشيش) استدلال کرده اند، به نظر مؤلف صحيح نيست.
ديگر از حنفاء ابوقيس صرمة بن ابي انس است که نخست تمايل به نصرانيت يافت، امّا بعداً منصرف و منزوي شد و براي خود مسجدي برگزيد و گفت: پروردگار ابراهيم را مي پرستم، و بعد از ظهور دعوت پيغمبر به آن حضرت گرويد (ص 26).
ديگر از حنفاء عامر بن ظرف عدواني است که از خطيبان و خردمندان است و کلماتي در مورد مبدأ و معاد بدو نسبت داده اند (ص 26).
اين حنفاء از قبايل مختلف عربي و از مکان هاي مختلف بودند، و ظاهراً رابطه اي با هم نداشتند، بلکه بعضي از بعضي خبر نداشتند، (ص 26) و هيچ يک اظهار عقيده اي نمي کرد، جز زيد بن عمرو بن نفيل که قوم خود را بر عيب پندار و کردارشان سرزنش نمود (ص 27).
حنفاء شرک و قرباني کردن براي بتان و خوردن ميته و خون و بت پرستي را بد مي دانستند و خود را فراتر از يهود و نصاري، بلکه پيرو ابراهيم مي دانستند. همچنين شرابخواري و زنده به گور کردن دختران و غارتگري را زشت مي شمردند (ص 28).
اين که بيشتر حنفاء از قريش بودند، عجيب نيست؛ زيرا به نظر مؤلف اينان اولاد اسماعيل بودند. اين است که قرآن هم از اسلام تعبير مي کند به «ملة ابيکم ابراهيم» (سوره ي حج آيه ي 64) و پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از اسلام تعبير فرموده است به «الحنيفية المسحه» (ص 31 نقل از مُسند احمد 266/5).
آورده اند که بعضي از اولاد معد بن عدنان بر دين اسماعيل باقي بودند که نسبت پيغمبر از همين جماعت است. از آن جمله است عبدالمطلب بن هاشم، جد پيغمبر که اولاد خود را به ترک ستمگري فرا مي خواند و به نحوي از آخرت بيمشان مي داد. درباره ي عبدالمطلب آورده اند که مستجاب الدعوه بود (ص 32) و چهره اي نوراني داشت (ص 33). دليل محکم بر اين که عبدالمطلب نصراني نبوده، همين است که با ابرهه فقط در مورد دويست شتر خود سخن مي گويد و آن عبارت مشهور است که: «اني انا رب الابل و ان للبيت ربّاً».
اگر نصراني بود جا داشت که در گفت و گوي با ابرهه بدين موضوع اشارت رود. ابرهه خيال داشت کعبه را ويران سازد و حجّ عرب را به سوي عبادتگاه «قُلَّيس» که در صنعاء ساخته بود متوجه نمايد. (ص 34).
از جمله سنت هايي که به عبدالمطلب نسبت داده اند: وفا نذر به نذر، منع از ازدواج محارم، بريدن دست دزد، جلوگيري از زنده به گور کردن دختران، تحريم خمر و زنا و منع از طواف لُخت خانه ي کعبه است. (ص 34)
نيز از جمله ي حنفاء هاشم بن عبد مناف است که پناه دهنده ي ترسندگان و گزارنده ي حقوق، و تأمين کننده ي هزينه به راه ماندگان بود (39) و سخنان پندآميزي بدو نسبت داده اند؛ و همو بود که به قريش توصيه مي کرد حاجيان را اکرام و پذيرايي کنند و همو بود که دو مسافرت تابستاني و زمستاني را براي قريش مقرر کرد که در تجارت قريش نقش عمده داشت.
و نيز از حنفاء است عبد مناف بن قصي که گويند دشمن بتان بود و قريش را به تقواي الهي و صله رحم سفارش مي نمود (ص 41).
آورده اند که عبد مناف، از کساني بود که مانع شد قريش طبق دعوت (زمان) قباد ساساني به زندقه بگروند (ص 41 به نقل از نشوة الطرب في تاريخ جاهلية العرب، ابن سعيد اندلسي، چاپ اردن، 327/1).
قصي بن کلاب خود نيز تجديد بنا کننده کعبه بود، او مردم را در يوم العروبه (= روز جمعه) گرد مي آورد و به تعظيم حَرَم دعوت مي کرد و از بت پرستي نهي مي نمود، و مي گفت پيغمبري در حرم ظهور خواهد کرد (ص 42).
همچنين است کعب بن لوي جدّ هفتم پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) که به او حرف ها و کارهايي مثل قصي نسبت داده اند. بدين گونه اجداد پيغمبر چه از سوي پدر و چه از سوي مادر همه موحّد بوده اند (ص 43).
قرآن بقاي آيين حنيفيّت و اسلام را بين عرب، نتيجه ي دعاي ابراهيم و اسماعيل مي شمارد: «ربنا و اجعلنا مسلمين لک و من ذريتنا امة مسلمه لک» (بقره 128) و آن دعا را تحقق يافته مي داند: «و جعلها کلمة باقيه في عقبه» (زخرف، 28).
ديگر از حنفاء که در جد هفتم (کعب بن لوي) با پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مشترک است، زيد بن عمرو بن نفيل است که پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خطاب به پسرش سعيد فرمود: زيد روز قيامت «امة وحده» محشور مي شود (ص 45). شعري به زيد بن عمرو بن نفيل منسوب است که از بتان ابراز تبري کرده و به طنز از هزار پروردگار در برابر پروردگار واحد ياد نموده است: «اربّاً واحداً ام الف و ب» (ص 45) که يادآور آيه ي شريفه است: «أارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار» (يوسف، 39).
زيد بن عمرو بن نفيل از جمله ي چهار تن قريشي است که گرد آمدند و با هم چنين راز گفتند: قوم ما بر آيين ارزشمندي نيستند و از دين پدرشان ابراهيم منحرف شده اند، اين سنگ بي سود و بي زيان که گرد آن طواف مي کنند چيست؟ بياييد ديني بر حق براي خود بجوييد (ص 46).
گوينده ي اين سخن ورقه بن نوفل بود، دو تن ديگر از چهار تن عبارتند از عبيدالله بن جحش و عثمان بن حويرث (ص 48).
از اين چهار تن عبيدالله بن جحش در ترديد و حيرت بود تا مسلمان شد و همراه مسلمانان مهاجر به حبشه رفت. آنجا مسيحي گرديد و در همان جا به دين مسيحيت مرد. زنش ام حبيبه دختر ابوسفيان مسلمان ماند [و نجاشي وکالتاً او را براي پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) عقد کرد و ابوسفيان نيز بر اين ازدواج صحّه گذاشت].
عثمان بن حويرث (پسرعموي ورقة بن نوفل، ص 76) به شام رفت و مسيحي شد و با حکومت روم عهديست که اگر وي را به فرمانروايي قريش برگمارد و حمايت کند قريش را به پذيرفتن مسيحيت وادار خواهد کرد. قريش زير بار اين توطئه نرفتند و مخصوصاً اسود بن مطلب پسر عموي عثمان بن الحويرث در مخالف با وي اصرار داشت. وي مأيوسانه به شام برگشت و همان جا سه سال پيش از بعثت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) درگذشت (ص 50 به نقل از البداية و النهاية 243/2).
درباره ي زيد بن عمرو بن نفيل آورده اند که يهوديت و نصرانيت را مورد تحقيق قرار داد، امّا به هيچ يک نگرويد و بر کيش ابراهيم مرد. گويند در مراجعت از شام کشته شد (ص 51) و آورده اند که پشت بر ديوار کعبه مي داد و مي گفت: «ما منکم علي دين ابراهيم غيري» (ص 52).
وفات زيد پنج سال قبل از بعثت پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، همان روز که قريش کعبه را تجديد بنا کردند (ص 53).
اما درباره ي ورقة بن نوفل، زندگي او را به سه مرحله مي توان تقسيم کرد:
در مرحله ي اول درصدد جستجوي دين راستين برمي آيد. آورده اند که همراه زيد بن عمرو بن نفيل نزد راهبي در موصل مي رود و راهب به او خبر مي دهد که دين راستين به زودي در سرزمين خود او ظهور خواهد کرد. طبق اين روايت زيد به همان حال باز مي گردد، ولي ورقه نصراني مي شود (ص 55 به نقل از مسند طيالسي، ص 32)
بخاري نيز در صحيح آورده است که «ورقه در جاهليت نصراني شد، خط عبري را مي نوشت و همچنين از انجيل آنقدر که خدا خواسته بود، به خط عبري مي نوشت و آخر عمر پير و کور شد». و در جاي ديگر آورده است که ورقه نصراني شد و انجيل را به عربي (کذا في الاصل) مي خواند» و باز آورده است که ورقه در جاهليت نصراني شد، خط عربي مي نوشت، (ص 55 نقل از صحيح البخاري 3/1، 184/4 و 184/6 و صحيح مسلم 141/1). در سيره ي ابن هشام نيز آمده است: «فاما ورقه بن نوفل فاستحکم في النصرانيه و اتبع الکتب من اهلها حتي علم علماً من اهل الکتاب»(ص 56 نقل از سيره ابن هشام 243/1). در تاريخ طبري نيز مي خوانيم: «و کان ورقة قد تنصر و قرأ الکتب و سمع من اهل التوراة و الانجيل» (نقل از طبري 302/2).
با اين حال مؤلف منکر نصراني بودن ورقه است و با استنکار مي پرسد: ورقه در کجا و نزد چه کساني نصراني شده است (ص 59).
پيش از آن که اين بحث ادامه يابد براي تکميل مطلب مي افزاييم که مرحله سوم زندگي ورقه رابطه ي اوست با پيغمبر اسلام و تأييد پيغمبري حضرت و اين که پيغمبر بر بهشتي بودن وي تأکيد فرموده است.
مؤلف مي گويد اين که نوشته اند ورقه نصراني شده، ادعايي است بي دليل، چه اعتقاد امر قلبي است. آنچه مسلّم است اين که ورقه گفته است: «الهي اله زيد و ديني دين زيد» و ما مي دانيم که زيد مسيحي نشد و مي گفت: «ديني دين ابراهيم و الهي اله ابراهيم» (ص 63) و نيز روايتي نداريم که عمل ورقه به شعائر نصرانيت را ثابت کند، و يا دعوت به نصرانيت نمايد. کلماتي که از ورقه مأثور است همه دعوت به خداي واحد مي باشد (نمونه: اشعاري که در البداية و النهاية جلد 2 ص 298 آمده و نوشته اند که عمربن خطاب نيز بدان استشهاد مي کرده است).
نکته ي قابل ذکر در تأييد مسيحي نبودن ورقه آن است که چون خديجه نزد او مي رود و خبر مي دهد که محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) به پيغمبري مبعوث شده است، ورقه مي گويد: «هذا هو الناموس الذي انزل علي موسي» پيداست که موسي در ذهنش حاضرتر از عيسي بوده است. وانگهي اگر ورقه نصراني بود، چرا دير و صومعه اي براي خود برنگزيد (ص 62 و 67).
به نظر مؤلف آنچه مي ماند دانش ورقه به نصرانيت و انجيل است که از همان به «تنصر» و «استحکام در نصرانيت» تعبير کرده اند (ص 72).
هم اکنون نيز مسيحيان بسياري هستند که قرآن را ازير دارند و دليل مسلماني ايشان نمي شود (ص 73) و بسياري از مسلمانان هستند که در مسائل مسيحيان واردند و در آن موضوعات تز نوشته اند و مسيحي نيستند (ص 74). آشنايي ورقة بن نوفل با کتب نصاري و يهود به لحاظ علم و اطلاع بوده است نه اعتقاد.
همچنان که خط آموختنش نيز براي خودش بوده، نه براي تعليم به ديگران، زيرا او را در عداد معلمين زمان جاهليت ذکر نکرده اند (ص 78)؛ وانگهي اگر ورقه مسيحي مي بود بايستي در حمله ي ابرهه به مکه به نحوي مشارکت و همدلي با حمله کنندگان مسيحي داشته باشد (ص 80-81). اگر ورقه ارتباط مسيحي داشت، بعضي روميان و مسيحياني که وارد مکه مي شدند مثلاً يوحناي رومي مولاي صهيب بود و صهيب خود مولاي عبدالله بن جدعان بود (ص 82).
به نظر اينجانب (نويسنده اين مقاله) همين عدم ارتباط ورقه با مسيحيت رسمي نشان مي دهد که اگر هم او طبق نصوص قديم به نصرانيت گرويده، نصرانيتش غيررسمي بوده و شايد در مورد بعضي ديگر از حنفاء نيز که نوشته اند به نصرانيت گرويد و بعداً مسلمان شد، نصرانيتشان از نوع غيررسمي بوده است همچنان که نصرانيت نجاشي پادشاه حبشه نيز ظاهراً با نصرانيت رومي فرق داشته است. همچنين راهبان منفرد و منزوي که در اينجا و آنجاي عربستان مي زيستند، احتمالاً از همين مذاهب غيررسمي بوده اند وگرنه دليل نداشت مرکزيت مسيحي را رها کنند و در برهوت عربستان بزيند و به يک مشرک پناهنده شوند (نمونه: راهبي (عيص) نام که به عاص بن وائل- پدر عمروعاص- پناهنده شده بود ص 82). شايد بحيراي مشهور نيز از همين راهبان منزوي پيرو نصرانيت غيررسمي بوده است.
اين مسيحيان منفرد و منزوي، هم روايتشان از مسيح با مسيحيت رسمي فرق داشت و هم روايت شان از ابراهيم. برداشت آنان شبيه يا پيش درآمد همان چيزي بوده است که به وضوح در اسلام بيان شد و عجب نيست که بعضي از اين حنفاء به اسلام پيوستند (مانند عثمان بن مظعون) و بعضي ديگر مبشر اسلام تلقي شدند (همچون ورقة بن نوفل). يک بحث کلامي هست که موحدين بين دو پيغمبر اولوالعزم، لا جرم بايستي يا پيرو اوّلي باشند يا به دومي بپيوندند، و اين که خاندان پيغمبر مسيحي (رسمي) نبوده اند، ولي موحد بوده اند به اين صورت حل مي شود. درباره ي خالد بن سنان که گويند پيش از محمد بن عبدالله پيغمبر قريش بوده، نيز مي توان گفت که از همين مسيحيان غير رسمي بوده است (درباره ي اجمال احوال او رک: الاعلام زرکلي، ج2، ص 296). درباره ي زيد بن عمرو بن نفيل [پسرعموي عمر بن خطاب] نيز آورده اند که پيغمبر راجع به او فرمود: ذاک امة واحدة، حُشر بيني و بين عيسي بن مريم» (ص 84) و شعري از ورقه نقل کرده اند که در آن خطاب به زيد بن عمرو بن نفيل گويد: «رشدت ... بدينک ديناً ليس دين کمثله»(ص 84).
وقتي خديجه، وصف وحي گرفتن محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را نزد ورقه برد، ورقه گفت: «دختر برادرم! چه مي دانم شايد شوهر تو همان پيام آوري باشد که اهل کتاب منتظرش هستند و در تورات و انجيل نوشته شده است. سوگند به خدا که اگر من زنده باشم و او دعوت آشکار کند امتحان خوبي نزد خدا در پشتيباني و ياري و مقاومت همراه او از خود نشان خواهد داد» (ص 85-86).
اين مسيحيان منفرد و غيررسمي بودند که انتظار ظهور پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را مي کشيدند. (نمونه اش همان راهبي است که ورقه و زيد در موصل نزد او رفتند. ر.ک: ص 55).
اين مسيحيان به ثالوث اعتقاد نداشتند و انجيل هاي رسمي را تحريف شده مي دانستند، زيرا هر چهار انجيل رسمي بعد از مسيح نوشته شده است (بين نه سال تا حد شصت و اند سال پس از عروج حضرت مسيح).
دليل ديگر بر آنکه ورقه بن مسيحيت (رسمي) نگرويده، سرنوشت پسرعموي او عثمان بن حويرث است که مغضوب قوم خود واقع شده و در غربت کشته شد و خونش به هدر رفت. پيشتر گفتيم که عثمان بن حويرث مي خواست قريش را نصراني کند و تبعه ي روم سازد و خود رئيس گردد و قريش نپذيرفتند (ص91) و اين قصه را آورده اند پس از کشته شدن عثمان بن حويرث، ورقه شعري عليه قاتل او عمرو بن شمر(غساني) سروده و پادشاه غساني ورقه را تهديد کرده و ورقه ناچار شده است آخر به خود او پناه بَرَد و مسيحي شود، دروغ است، چرا که نه سند صحيحي دارد و نه محتواي قابل قبولي. به فرض صحت هم دليل آن نمي شود که ورقه قلباً مسيحي شده باشد (ص 93-98).
به نظر نويسنده اين مقاله اگر هم ورقه بر اثر تحقيق (نه تهديد موهوم پادشاه غسّاني) مسيحي شده باشد، از گروندگان به اناجيل غيررسمي- مثلاً انجيل برنابا- بوده است که با گفته ي قرآن منطبق است: «وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُّصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ» (سوره ي صف، آيه ي 6) راهب در موصلي نيز قبلاً به ورقه گفته بود: آن که تو طالب آني، به زودي در سرزمين تو ظهور خواهد کرد- يا کرده است- پس بازگرد او را تصديق کن و بدو ايمان بياور» (ص 102 نقل از فتح الباري، ج7، ص 145).
با اين مقدمات و سوابق بوده است که وقتي خديجه، پيغمبر را نزد ورقه مي آورد، ورقه از حضرت مي پرسيد: چه ديدي؟ حضرت شروع نزول وحي را بيان مي فرمايد. ورقه مي گويد: اين همان ناموس (= فرشته ي وحي، قانون) است که خدا بر موسي فرستاد. کاش در اين هنگام جوان بودم. کاش زماني که قوم تو، تو را اخراج مي کنند زنده باشم». پيغمبر مي پرسد: آيا اينان مرا اخراج خواهند کرد؟ ورقه جواب مي دهد: آري، هر کسي مانند آنچه که تو آوردي بياورد، مورد خصومت قرار مي گيرد. اگر من با آن واقعه روبرو شوم تو را ياري و پشتيباني خواهم مي گيرد. (ص 104 نقل از صحيحين). درباره ي اين که ورقه تا زمان اظهار دعوت باقي ماند يا نه، روايت مختلف است؛ امّا روايتي داريم که ورقه بر بلال گذشت که شکنجه اش مي کردند و بلال «احد، احد» مي گفت: ورقه گفت: اگر او را بکشيد، قبر او را محل نزول رحمت خدا تلقي خواهم کرد» (ص 134) که اگر اين روايت صحيح باشد ورقه تا زمان نشر دعوت حضرت زنده بوده است.
به هر حال پس از آن که ورقه نبوت حضرت را تأييد مي نمايد، سر حضرت را مي بوسد و حضرت به منزل خود باز مي گردد. طبق چند روايت و به چند عبارت ورقه قول کمک و ياوري به حضرت داده است، مثلاً : «لان اذرکت ذلک لا نصرنک نصراً يعلمه الله»(ص 114 به نقل از طبري 302/2).
ورقه نسبت به احوال حضرت بي سابقه نبوده، بلکه واسطه ي ازدواج پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) با خديجه همو بوده است. لذا در حسن عاقبت ورقه، احدي از محققان شيعه و سني شک ندارد. از پيغمبر روايت است که او را با لباس سفيد در خواب ديدم» و نيز فرموده است: «او را در ميانه ي بهشت ديدم با لباس سندس» (ص 2 و 12) و نيز روايت است که فرمود «ورقه را دشنام مدهيد که او را ديدم داراي يک يا دو باغ بهشتي» (ص 123 روايت اخير از المستدرک است به شرط شيخين گرچه خودِ مسلم و بخاري آن را نياورده اند). از اين روايت مي فهميم که ورقه بعد از مرگ هم مخالفاني داشته، و اينان درواقع همان دشمنان پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و وحي الهي بوده اند.
در کتاب الاصابة، نويسنده، ورقه را جزء صحابه آورده و گويد پس از آنکه ورقه از نزول وحي بر پيغمبر مطلع شد، گفت: «ابشر، ثم ابشر، فانا اشهد انک الذي بشر بن ابن مريم، و انک علي مثل موسي و انک نبي مرسل، و انک سوف تؤمر بالجهاد بعد يومک هذا، و ان يدرکني ذلک لَاُ جاهدن معک»(ص 127 نقل از الاصابة 634/3). گويند ورقه پيشتر نيز زماني که خديجه به او خبر داد که طبق گفته ميسره غلام خديجه، هنگام سفر ابر بر سر محمّد سايه مي کرده است، شعري در ستايش محمد و ايمان و اعتقاد نسبت بدو سروده بود (ص 129 به نقل از ابن کثير 10/3).
البته ورقه در زمان ظهور اسلام پيرمردي سالخورده و نابينا بود و عملاً بيش از آن نتوانست محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را کمک کند. گرچه وفاتش احتمالاً سه سال پس از بعثت بوده است (ص 137 و 138).

پي نوشت ها :

1. تأليف دکتر عويدبن عياد بن عايد الکحيلي، مکه 1313ق/1993م.
2. اين مقاله در آينه ي پژوهش مرداد و شهريور 1374 به چاپ رسيده است.

منبع مقاله :
ذكاوتي قراگزلو، عليرضا؛ (1388)، قرآنيات، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول