ملاصدرا و زوال تمدن صفويه
جنبه هاي مدني و ابعاد تمدني منظومه معرفتي ملاصدرا يا همان نظام حکمت متعاليه، هنگامي برجسته مي شود و منزلت خود را پيدا مي کند که به علل سقوط نظام صفوي، نيم نگاهي داشته باشيم. البته نمي خواهيم به طور مفصل وارد اين بحث شويم و به ابعاد مختلف آن بپردازيم. يکي از منابعي که به جهت نزديکي اش به دستگاه سياسي صفوي، تصوير روشني از آن چه گذشته، ارائه نموده و بنابراين قابل استناد و بررسي است، سراينده يک منظومه ي شعري تحت عنوان مکافات نامه است.
از ناظم و سراينده مکافات نامه به جز آنچه خودش در ضمن اشعارش به زبان آورده، نمي دانيم، اما از خلال اشعارش چنين بدست مي آيد که وي از ابتداي سلطنت شاه حسين (از محرم 1106) با دربار و دستگاه سلطنت مرتبط بوده و از صاحب منصبان به شمار مي آمده است. (1) همچنين از اشعار بدست مي آيد که تاريخ نگارش مکافات نامه بين سالهاي 1137 تا 1139 باشد و سقوط کامل اصفهان در يازدهم محرم سال 1135 بوده است. (2)
مکافات نامه از اين جهت اهميت دارد که يک کالبد شکافي جامعي از عصر و فضاي خودش به عمل آورد و در حقيقت آنچه بواسطه حمله افاغنه رخ داده و بساط عصر صفوي را، بکلي برچيده است، مکافات وضعيتي دانسته که مردم و شاه و شاهزادگان و علماء و فقهاء ذي نفوذ در دستگاه، مشترکاً بوجود آورده اند. محقق ارجمند آقاي رسول جعفريان در کتاب « صفويه در عصر دين، فرهنگ و سياست »، جلد سوم و در کتاب « سياست و فرهنگ روزگار صفوي »، جلد دوم، همه اين منظومه شعري را آورده و من از شما خواننده عزيز تقاضا مي کنم حتماً اين اثر به جا مانده از آن عصر را، مطالعه نماييد تا عمق فاجعه اي که ايران آن روز گرفتارش شده و زمينه ساز فاجعه ديگري (=حمله افاغنه) گشت، دريابيد.
اما در مورد ويژگي علما و فقهاي صاحب نفوذ در دستگاه سلطاني:
چه گويم از آن وارثان علوم *** چه گويم از آن واقفان رسوم
چه گويم ز مسندنشينان علم *** چه گويم ز فتوي نويسان علم
چه گويم ز احرار بالانشين *** چه گويم ز اخيار روي زمين
چه گويم از آن هاديان اُمم *** از آن نکته گيران به لوح و قلم
چه گويم از آن رهنمايان دين *** از آن پيشوايان اهل يقين
از آن زهدکيشان با کبريا *** ز شب زنده داران پر مدعا
همه بسته تقوي به خود با سريش *** همه اسم اعظم دميده به خويش
اگر عرش بلقيس را از سبا *** بياورد آصف ز راه صفا
هم ايشان ز راه صلاح و سداد *** بدادند تخت سليمان به باد
اگر خضر در بحر کشي شکست *** از ايشان هم ارکان هستي شکست
گر او کشت طفلي به امر خدا *** ازيشان شد از کشته ها پشته ها
گر او کرد تعمير ديوار را *** ازيشان بناي ستم شد به پا
دو صد مشکل از بهر قدر و محل *** به يک دم ز فتوي نمودند حل
سليمان از آن بود پابستشان *** که شد شرع، انگشتر دستشان
بديدند هر جا زري چرکناک *** به جاروب مسواک کردند پاک
اما ملاصدرا، نزديک به صد سال قبل از سراينده ي مکافات عمل، يعني همان زمان که هم سياستمداران و درباريان و هم علماء و فقهاء ظاهري و قشري، چيزي جز اقتدار نظام و پادشاه صفوي نمي ديدند، هشدار داد و اوضاع را بسيار بحراني ديد و در کتابي که به فارسي نگاشت تا پيامش را نه فقط به خواص بلکه به مردم کوچه و بازار هم برساند، پس از توصيف وضعيت فقه و فقاهت در آن عصر، اينچنين نوشت:
اين گروهي که نو رسيدستند *** عشوه جاه و زر خريدستند
سرباغ و دل و زمين دارند *** کي سر شرع و عقل و دين دارند
همه در علم سامري دارند *** از برون موسي از درون مارند
از ره شرع و شرط برگشته *** تشنه خون يکديگر گشته
پس روان کرده از هوا قرقر *** کين فلان ملحد اين فلان کافر(3)
و نيز:
« هر شقاوت که بمردودان راه يافت از آن يافت که قدر نعمت حق دانستند و به اندک مايه دانش و صلاح ظاهري مغرور گشتند، و از راه هوي منحرف شوند، و شروع در طلب رياست و جاه و شهوت کردند »(4)
ملاصدرا، يک فيلسوف بحران شناس در زمانه خود بود، او همان وضعيتي را که صد سال بعد مکافات نامه اش را نوشتند، که ديگر کار از کار گذشته بود، بسيار گويا و رسا، بدون محافظه کاري و به زبان فارسي سليس، تحليل کرد و نتيجه بررسي و تحليل خود را به مردم گزارش داد و به آنها هشدار داد که دارند صيد عده اي عالم نما و شبه عالم مي شوند:
« لکن چه فايده که اکثر جاهلان خود را کامل مي دانند و اکثر اهل تلبس و غرور خود را محق و مصيب مي شمردند و بسياري از بيماران نفس و هوا خود را صحيح مي پندارند. اما چه گويي در باب حب جاه و رياست و محبت دنيا و مال و عزت، اين را چه گونه انکار خواهي کرد و به چه حيلت و غرور خود را مغرور خواهي داشت. نمي بيني که در جمع اسباب و تحصيل مستلذات چگونه سعي بجاي مي آورد در خدمت اهل ثروت و منصب چه عمر ضايع مي کني و در عبوديت حکام و سلاطين چگونه اوقات را مستغرق مي سازي، و به فنون حيل و مکر چگونه در توسيع اسباب عيش مي کوشي و علي الدوام در فکر زيب و زينت خود و پيوستگان، جان و ايمان صرف مي کني.
اگر اين را نيز نداني زهي غرور و جهالت، که اکثر عوام و جهال دنيا بر تو شرف خواهند داشت، زيرا که ايشان معترفند باين مرض محبت دنيا و تو نيستي، و اگر اين علت در خود معلوم کرده اي پس ساعتي به خود پرداز و بدان که سر جميع بدبختي همين است، چنان چه پيغمبر فرموده است که حب الدنيا راس کل خطيئه و همين علت است که منشا عداوت تو و همسرانت با فقيران و گوشه نشينان شده است، زيرا که تو و ايشان مي خواهيد که از راه شيد و ريا و تشبه به علماء و کسب جاه و عزت، تحصيل مال و ثروت کنيد، و عوام را بسيار حيله و تلبيس صيد خود سازيد، و اسباب تمتع دنيا را از راه صورت صلاح و تقوي فراهم آوريد »(5)
در اين عبارات، ملاصدرا از عده اي از علماء و به تعبير او شبه عالم سخن مي گويد که حکام و سلاطين زمانه را عبادت مي کنند و آنها را تا حد معبود ارتقاء دادند، توجه داشته باشيد که وقتي ملاصدرا مي نويسد، اينان مردم را صيد خود قرار دادند و بزور حيله و تلبيس در تور خود گرفتار مي سازند، در حقيقت، اين وضعيت را توصيف مي کند که چگونه اين شبه عالمان ديني، ستايش حکام را تا سر حد عبادت، براي مردم جا انداخته اند و آنها را نيز به اين کار واداشته اند. در يک جامعه ديني بويژه اگر دين در آن جامعه داراي مباني اجتماعي و فلسفه سياسي و احکام حقوقي و قضايي باشد و حاکميت اجتماعي پيدا کند، مسلماً در بين اقشار فرهيخته، اين علماء ديني هستند که نقش بسيار حساس و تعيين کننده پيدا مي کنند و در جهت دهي سياست هاي اجتماعي و فرهنگي حکومت بازيگر فعال و مؤثر به شمار مي آيند. همين جا است که تفسير دين و اينکه کدام تفسير از دين رواج پيدا مي کند و يا اين که علماء دين شناس با کدام تفسير و با چه نوع شناختي از دين، اقتدار اجتماعي و سياسي پيدا مي کنند، مهم است. متأسفانه در عهد صفوي، يک تفسير قشري و ضد عقل گرا، غالب شد و همان طور که ملاصدرا تحليل کرد، از دل اين تفسير احکام فقهي بيرون آمد که توجيه گر ظلم حکام و سلاطين بود و حتي توجيه گر فساد موجود در دستگاه سلطاني بود. چنين فقهي هيچگاه طرف مردم نخواهد بود و از حقوق مردم در برابر دستگاه دفاع نخواهد کرد. علمايي که چنين تفسيري از دين دارند و چنين شيوه اي در عمل اتخاذ کردند، قادر به شناخت بحران هاي اجتماعي و سياسي و ريشه يابي آنها و ديدن نتايج آنها در آينده دور و نزديک، نخواهند بود و هميشه ميل به راحت طلبي و دفاع مطلق از قدرت حاکم دارند و اگر کسي ديدگاه ديگري غير از اين داشته باشد، آن ديدگاه را مقابل دين و او را کافر مي خوانند. براي نمونه دو تا از اين مواردي که در اواخر سالهاي دولت صفوي رخ داده و مي تواند شواهد عيني براي تحليل مذکور باشد، مطرح مي کنيم. اين دو واقعه عميق نگاه ملاصدرا و دوربين او را هفتاد تا نود سال قبل از آن که چنين وقايعي رخ دهد، روشن مي سازد.
واقعه اول:
« شيخ بهاء الدين استيري يکي از علماء خراسان، پس از تحولات خراسان و حملات مکرر ازبک ها به مردم مشهد و نواحي اطراف، عازم اصفهان شد تا حاکمان صفوي را از آن وضع رقت بار آگاه سازد. ميرزا محمد خليل صفوي در شرح سفر وي مي نويسد: در اين بين، شخصي از علما و مشايخ خراسان که در سلسله آنها پيري و مريدي از قديم بود، شيخ بهاء الدين نام، در سال سابق که شيرغازي خان اوزبک به خراسان آمده، قتل و تهب بي نهايت نموده بود، شيخ بهاء الدين مذکور از غايت درد دين به اصفهان رفته، شکايت و تظلم بسيار پيش امرا نموده بود و از نهايت دل سوختگي، چون مردي حراف و زبان آور و واعظ پيشه بود، بعضي از سخنان وحشت انگيز عبرت افزا به پادشاه و امرا و علما و جميع شيعيان بر زبان آورده بود. از عالم (کذا، شايد: جمله) آن که: جهادامري است واجب و احاديث و آيات متکاثره متظافره، در تحريض و تأکيد آن وارد شده و آن که پادشاهي، عبارت از ترحم و اشفاق و غيرت و حميت دين است و پادشاه و امرا همه در اين زمان به سبب تن پروري و راحت طلبي دست از فضيلت اين امر برداشته اند و هميشه مشغول به فسق و فجور و شنايع و قبايح اند و بي خبري از احوال رعايا و زيردستان را شيوه و شعار خود نموده اند چنان که شيرغازي اوزبک ملعون، از بلاد خراسان شصت هزارکس از اناث و ذکور فرقه شيعيان از صلحا و عباد و مؤمنين و زهاد و سادات را اسير نموده و هيچ کس را از شاه و امرا و سپاه، درد دين و غيرت پيرامون خاطر نگذشت که اين نفوس محترم را از دست اين فرقه نواصب بي دين ظالم خلاص نمايند، و علما نيز مهر سکوت بر لب گذاشته، مطلقاً در مجلس پادشاه و امرا، سخناني که موجب تنبه و آگاهي ايشان باشد هرگز بر زبان نياورند. اين معني چگونه با دينداري و ايمان جمع مي شود؟
از اين سخنان حق، اکثري از علما مکدر شده آن عزيز را متهم به تصوف و الحاد نموده، حکم به اخراج او کردند، چنان چه او را از اصفهان به اهانت تمام بيرون کردند. چون به خراسان وارد گرديد، به هر جا و هر مکان که مي رسيد، بعد از اداي نماز جماعت و امامت، در بين وعظ، مردم را ارشاد مي نمود که در اين زمان که پادشاه و امرا و تمام مردم دست از دفاع و جهاد برداشته اند و مردم را به دست دشمن حواله نموده، چه ضرور است که انتظار حمايت پادشاه بايد کشيد؟ برهر کس في نفسه واجب است که براي حفظ عرض و ناموس و مال و جان خود به موجب حکم خدا و رسول، دفع شر دشمن نمايد. وي چند هزار تن را گرد خويش فراهم آورد، اما صفي قلي خان که وارد خراسان شده بود، از اقدام وي نگران شده و وي را به قتل رساند ». (6)
آري علما قشري، دنياپرست که به تعبير ملاصدرا، مستغرق در عبادت سلطان زمانه بودند، اين انتقاد به دستگاه سلطاني، چنان براي آنها گران آمد که او را متهم به تصوف و الحاد کردند و اخراجش نمودند.
اما واقعه دوم:
قطب الدين نيريزي مي گويد که من نامه هاي متعددي به خواص و عوام نوشتم و منتشر کردم و به فتنه قريب الوقوع افاغنه هشدار دادم اما هيچ فايده اي نبخشيد ناچار نامه اي به دربار سلطنت نوشتم و شاهزادگان صفويه را مخاطب قرار دادم و ضمن انتقاد از شبه علما، به وضعيتي که ممکن است بواسطه هجوم افاغنه پيش مي آيد، هشدار دادم. آنگاه مي نويسد: « عريضه ي فقير که به دربار سلطنت رسيده، پس از مطالعه جواب مرقوم فرموده اند، که راست است، فتنه افاغنه در کار است، ما هم خود به علاوه تدارک دولتي، تدراکي دعايي کرده قدغن فرموده ايم (يعني امر کرده ايم ) در اندرون ها که رجال از نساء سادات موسوي نخود را لا اله الله بخوانند، صباحاً و مساء در کارند ان شاء الله آش معتبري فراهم کرده به کل خلق خدا مي خورانيم، از باطن اجداد موسويه دفع بلا خواهد شد، از جانب شما ملتمس دعا هستيم که دولت خواهي فرموده ايد، زياده زحمتي نيست ». (7)
هر دو واقعه نشان از تصويري مي دهد که علماء ذي نفوذ آن زمان از دين داشتند و بر اساس همان تفسير، نيز تحليل مي کردند و راه حل ارائه مي دادند. همان هايي که شبه علماء خوانده شدند و ظاهراً واژه شبه علما، در آن زمان، يک واژه مصطلحي شده بود که به کار مي رفته است. اما ملاصدرا قريب يک قرن قبل از اين زمان، از کساني سخن گفت که « تشبيه به علماء » پيدا کردند و به خواص و حتي مردم نسبت به حاکميت آنها هشدار داده بود.
او علاوه بر هشدارهاي مکررش در رساله سه اصل، در کسر اصنام الجاهليه نيز با صراحت تمام حتي نسبت به برانگيخته شدن غضب الهي و گرفتار شدن به لعنت الهي هشدار داده بود و صريحاً نوشته بود که واعجبا از اين زمانه که کوري همه جا را گرفته به گونه اي که تشخيص خير و شر از هم، نفع و ضرر از هم، مشکل شده است. زمانه اي که عده اي هدايت مردم و رياست آنها را بر عهده گرفته اند و رؤساي قوم به شمار آمده اند که عقل کودکانه اي دارند و اين ادعاي رهبري و ارشاد خلق از طرف آنها، چقدر بي معني و بي مورد است و چقدر سخافت و حماقت مي خواهد که به آنها اقتدار شود، آنها که فقط بدنبال کسب علو و رياست و قيادت هستند:
« والعجب من زمن هذا الزمان عن طريق السلوک و السير، و عميا هذا الدوران عن ادراک التفرقه بين الخير و الشر والنفع و الضر، کيف يدعون - مع فقد بصيرتهم الباطنيه و عما قلوبهم - ارشادالغير، و کيف يريدون - مع زله اقدامهم عن منازل السائرين و قصور عقولهم کالنساء و الصبيان عن درجه الکاملين البالغين - هدايه الخلق و رياستهم، و ان يکونوا - مع قصور عقولهم - مشايخ قائدين في الطريق و رؤساء في القوم.
فما ابرد منهم هذا الدعاء و ما استخف من مريديهم الاقتداء بهم، و ما اشد حماقه هولاء الذين اقتدوا بمن يريد العلو و الرياسه و القياده »(8)
ملاصدرا آنگاه تذکر مي دهد که فقط کافي است که اين مردم کمي آگاهي از خود نشان دهند. و چرت غفلت از سرشان بپرد و از خواب جهالت بيدار شوند و با خود بينديشند که اينان چگونه بدون اينکه وحي بر آنها نازل شده باشد، چنين اهليتي براي خود قائل شده اند و خود را از هر قصور و نقصي مبرا دانسته اند و خود را از طرف خداوند، متولي ارشاد مردم خوانده اند و هم به خود ظلم نموده و هم از حدود الهي تخطي کرده اند. اينها همه مشمول غضب و عذاب و لعنت الهي هستند و آنچه نصيب آنها مي گردد، بواسطه دست آوردهاي خودشان است:
« و لوتنبهوا قايلاً من سنه الغفله و استيقظوا يسيراً مکن رقده الجهاله، ثم تفطنوا ادني فطانه، لعلموا ان کل من يزعم لنفسه اهليه منصب عال من غيروحي نزل و لا کتاب منير، و يبري نفسه عن القصور و النقصان، و يدعي لها مقام الارشاد من قبل الله (تعالي) من غير السلطان اتاه، فقد ظلم نفسه و تعدي حدود الله و تعرض لسخطه. و غضب الله عليهم و لعنهم و اعد لهم عذاباً اليماً. و ذلک بما کسبت قلوبهم (و ما الله يريد ظلماً للعباد)، (و ما ظلمهم الله و لکن کانوا انفسهم يظلمون)، فهولاء هم المردودون (وبدالهم من الله مالم يکونوا يحتسبون) »(9)
اما اکنون بياييد تا دوباره به منظومه مکافات نامه مراجعه کنيم و از نزديک به تصويري که از دستگاه سلطاني و دستاوردهاي اجتماعي و فرهنگي آن ارائه شده نگاهي داشته باشيم و در علل فروپاشي نظام صفوي توسط فقط بيست هزار افغان تأملي داشته باشيم، تنها در اين صورت است که مي توانيم عمق نگاه انتقادي ملاصدرا به اوضاع اجتماعي آن دوره تاريخي ايران و نيز ابعاد مدني فلسفه ملاصدرا را در دو کتاب « کسر اصنام الجاهليه » و رساله سه اصل او بدست آوريم.
مکافات نامه، شخصيت سلطان حسين را اين گونه به تصوير کشيده:
چو او شاه در عرصه ي اقتدار *** نديده است شطرنجي روزگار
کريم و نعيم و حليم و رحيم *** ولي با زن و خواجه، طفل و حکيم
ز بس بود راحم به هر نيک و بد *** به نامرد هم حرف تندي نزد
عدو را نمي خواست غمگين کند *** مبادا که بيچاره نفرين کند
چو دشمن به ملکش زدي ترتکتاز *** نمي کرد کاري به غير از نماز
نمودي اگر خصم ملکش خراب *** همي کرد از غصه چشمي پر آب
چو بودند خاصان او نادرست *** نمي داد گوشي به حرف درست
ز بس عزل و نصبش به هم بود جفت *** بزاييد از آن فتنه ها جفت جفت
چو زهاد رغبت به دنيا نداشت *** از آن بر خرابيش همت گماشت
نه از جور غمگين نه از عدل شاد *** به باغ فرح بوديش دين و داد (10)
اما ماحصل اين نظام سلطاني که چنين شخص زبون و فاسد و بي اراده اي در رأس آن است، چيست؟ براي پاسخ بايد گوش به اشعار مکافات نامه دهيم:
چو خواهد به قومي فرستد عذاب *** کند ابلهي چند را کامياب
چو خواهد ز عالم برآرد دمار *** دهد ليوه اي چند را اختيار
که دانند خود را ارسطو مقام *** فلاطون منش بوعلي احترام
همه احمق و نادرست و شرير *** همه لوطي و طامع و رشوه گير
به ميدان مردي همه زن نهاد *** ندانسته چيزي به جز گير و داد
وفا گشته از وعده شان بي فروغ *** نگفتند حرفي به غير از دروغ
همه فحش زن بود گفتارشان *** قرمساق لفظ سزاوارشان
همه کرده از دين احمد حبوط *** همه پيرو مذهب قوم لوط (11)
اين اشعار حکايت از نهايت انحطاط اخلاقي در همه شئونات اجتماعي است. فقط کافي است به گزارش يک ناظر خارجي که در اواخر دوران عباسي دوم و شاه سليکان، در ايران بوده توجه کنيم:
« در زمان هاي گذشته قهوه خانه ها از جمله مراکز فساد بود، زيرا خدمتگزاران آنها جمله بچه هاي ده تا شانزده ساله تازه روي و زيباي گرجي بودند که موهاي خود را همانند گيسوان دختران جوان مي بافتند و براي جلب توجه بيشتر و تحريک آنها شلوار تنگ و بدن نما مي پوشيدند، خيلفه سلطان، صدر اعظم شاه، عباس ثاني..... به لطايف الحيل، شاه را که خود پيوسته مستغرق اين ملاهي و مناهي بود، با بستن اين مراکز فساد موافق کرد و از آن پس وضع قهوه خانه ها کاملاً بهبود يافت و چنين فضايح و رسوايي ها در آن مشهود نمي شد »(12)
اين اوضاع و احوال، نتيجه ي يک سير و فرايند تاريخي است که در آن دو نيروي بسيار قوي، قدرت کنترل دربار در دست داشتند و به شاه، در همه زمينه ها مشاوره فکري مي دادند. اين دو نيرو به خصوص بعد از شاه عباس اول به شدت تقويت شدند و پادشاهان نيز در برابر اين دو کاملاً انعطاف داشتند، مخصوصاً شاه سلطان حسين. اين دو نيرو عبارت بودند از شبه علما که هم تعدادشان و هم قدرتشان بسيار افزايش يافته و ديگري حرم که شامل زنان حرم و خواجگان حرم بودند.(13)
البته رابطه هم علماء و هم شبه علما با دستگاه سلطاني در عصر صفوي، فرازها و فرودهايي داشته است و علماء حقيقي اسلامي، همچون شيخ بهايي، ميرداماد و علامه محمد باقر مجلسي،(14) نشان داده اند که علي رغم تنگناهايي که از طرف شبه علما پيدا مي کردند، اما مع الوصف حضور مؤثر و مثبت داشتند. در آن زمان شبه علما با توجه به عوام زدگي مردم، جو و فضاي اجتماعي را در اختيار داشتند و از همين طريق سايه سنگين خود را بر سر علماي حقيقي مي انداختند و اثر وجودي آنها را کم رنگ مي کردند و همان طور که پيش تر گذشت آه و ناله ميرداماد را با آن همه نفوذ علمي و سياسي و مرجعيت ديني و فقهي و فلسفي، درآوردند.
اما آن چه رخ داد اين بود که اولاً: « جريان اخباري گري به مرور رو به توسعه نهاد و در اواخر عصر صفوي تا پايان قرن دوازدهم هجري، بخش مهمي از جريان فکري علمي شيعه را در ايران و عراق به خود اختصاص داد »(15) و ثانياً از زمان شاه عباس دوم تا شاه سلطان حسين قدرت روحانيون و علما، بطور کلي، به شدت افزايش يافت،(16) تا آنجا که « طي سلطنت دو تن از ضعيف ترين پادشاهان صفوي، سليمان و سلطان حسين، که روي هم رفته پنجاه و شش سال از م 1077/1666هـ تا 1135/1722 هـ فرمانروايي کردند، علما را در اوج قدرتشان مي بينيم ». (17)
هدف ما از اين مباحث، در اينجا تاريخ صفويه و رخدادهاي آن يا علل و عوامل سقوط دولت يا تمدن صفوي نيست. بحث اين است که ملاصدرا چه نگاهي به بحران هاي عصر صفوي دارد آنها را چگونه کلبدشکافي مي کند، راه هاي برون رفت از آنها را چه مي داند. نکته جالب اينکه اين بحران هايي که در زمان شاه سلطان حسين، کاملاً آشکار و ظاهر شده اند و دستگاه صفوي را با بن بست مواجه کردند، در زمان ملاصدرا، در حال شکل گيري است و در حقيقت نطفه اين بحران ها در حال انعقاد است. اما ملاصدرا با ذره بين خود، اين بحران ها را و دستاوردهاي آن را شناسايي کرده است.
او هنگامي که مي نويسد:
« فانظر...... کيف وقع اسم « الشيخ » و « الصفي » و « الفقيه » و « الحکيم » علي من اتصف باضداد هذه المعاني »(18) در حقيقت، در حال شناسايي کردن همين بحران ها است.
او هنگامي که به زبان فارسي در رساله سه اصل، هشدار مي دهد که فضاي ظاهرگرايي و قشري گري، در حال غلبه يافتن است و اگر تفسير جمودگرايانه از دين، حاکميت پيدا کند، زمينه و فضا براي ظهور ابو موسي اشعري ها و عمروعاص ها فراهم مي شود و هر گاه اين دو گونه شخصيت ظهور يابند، با هم اتحاد پيدا مي کنند و از اين اتحاد « سکنجين شهد صلاح ابوموسي اشعري و سرکه نفاق عمروعاص » بدست مي آيد و تفسيري از دين شکل مي گيرد که افيون و ترياک توده ها است، آري هنگامي که او چنين تحليلي را ارائه مي دهد، در حال شناسايي، کالبدشکافي و ريشه يابي همين بحران هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي است.
او هنگامي که مي نويسد: « فانظر کيف... يقع اسم « الفقيه » علي من يتقرب الي الحکام و السلاطين من الظلمه و الاعوان بوسيله الفتاوي الباطله و الاحکام الجائره »(19) و سپس شرح مي دهد که اينها با چنين فتواهايي، جرائت دستگاه حاکمه را در انهدام قوانين شريعت، بيشتر مي کنند و جسارت آنها را در ارتکاب محرومات افزايش مي دهند، و سلطه آنها را بر مردم بيچاره و بخصوص قشر ضعيف تشديد مي کنند و باعث تصرف در اموال آنها مي شود، در حقيقت دارد نسبت به آنچه در حال شکل گرفتن است هشدار مي دهد.
او هنگامي که در الشواهد الربوبيه ظاهرگراها و کساني که نافي منطق عقلاني در فهم دين هستند، اولياء طاغوت معرفي مي کند، هم به وجود شکل گيري عنصر طاغوت توسط گسترش اين نوع فهم از دين.
او هنگامي که کتابي با عنوان « کسر اصنام الجاهليه » مي نويسد، درحقيقت فرياد بر مي آورد که جاهليتي شکل گرفته و بت هاي اجتماعي و شخصيتي ساخته شده اند و به جاي خداوند، به عنوان معبود نشسته اند و راه حل هم چيزي جز شکستن اين بت ها نيست و تنها راه مؤثر براي شکستن اين بت ها هم دو راه کار اساسي است: 1) گسترش علوم اعم از الهي و طبيعي و رياضي 2) علماء حقيقي بايد به حمايت از مردم و به حمايت از حقيقت و عدالت برخيزند و حتي تا مرحله « اشداء علي الکفار و رحماء بينهم » پيش روند. علماء حقيقي بايد روح و فلسفه فقاهت را که قيام مردم به قسط است احياء کنند. و آيه « لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الکتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط » را همواره آويزه گوششان نمايند.
او هنگامي که دروس رياضي، نجوم، پزشکي و شيمي را در برنامه درسي مدرسه تحت توليتش مي گنجاند، مي خواهد در برابر اين جاهليت افسارگسيخته و رو به پيشرفت سدي ايجاد کند.
جالب اينکه ملاصدرا در پايان کسر اصنام الجاهليه، مي نويسد قصد من از اين نوشتار توبيخ يک يا دو شخصيت از اين متشبهين به ارباب کمال نيست، من مي خواهم هر کسي را که داراي ذوق سليم و قلب صحيح است، به فساد زمانه آگاه کنم که چگونه اکثراً از جاده سلوک علم و معرفت خارج شدند و به بي راهه رفته اند و چگونه ظلالت و جهالت شيوع يافته و ظلمات کوري و گمراهي هاي قلبي رواج پيدا کرده و چگونه افکار وهمي و باطل جايگزين افکار حقيقي گشته است. از همين رو خواستم طريق نجات و رسيدن به فوز درجات اخروي و قرب به خالق را بيان کنم.(20)
پي نوشت ها :
1- رسول جعفريان، صفويه در عصر دين، فرهنگ و سياست، ج3، 1193-1191
2- همان، ص1196
3- ملاصدرا، رساله سه اصل، ص100
4- همان، ص111-110
5- همان، ص89-88
6- رسول جعفريان، پيشين، ج3، ص1208
7- همان، ص1377
8- ملاصدرا، کسر اصنام الجاهليه، ص94
9- همان، ص95-94
10- رسول جعفريان، سياست و فرهنگ روزگار صفوي، ج2، ص1686-1685
11- همان، ص1688-1687
12- همو، صفويه از ظهور تا زوال، ص325
13- راجرسيوري، ايران عصر صفوي، ص238-236
14- در مورد نقش مثبت و مؤثر علامه مجلسي در طول 5سال منصب شيخ الاسلامي از سال1106تا1110 که سال رحلت علامه بود و مربوط به 5 سال سلطنت شاه سلطان حسين بوده، به منابع زير مراجعه کنيد:
1) رسول جعفريان، سياست و فرهنگ روزگار صفوي، ج1و2
2) همو، صفويه در عصر دين، فرهنگ و سياست، ج3.
15- رسول جعفريان، صفويه از ظهور تا زوال، ص261
16- همان، ص377-376
17- راجر سيوري، پيشين، ص237
18- ملاصدرا، کسر اصنام الجاهليه، ص54
19- همان
20- همان، ص218-217
امامي جمعه، مهدي، (1391) سير تحول حوزه فلسفي اصفهان از ابن سينا تا ملاصدرا، تهران: مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}