نويسنده: محمد يوسفي




 
در يکي از نوشته هايي که حضرت استاد آيه الله حائري (دام ظله العالي) ملحق به اين اوراق نموده اند چنين نقل مي شود:
بسم الله الرحمن الرحيم
به تاريخ دوم شوال المکرم 1400 مطابق 22 مرداد ماه 1359.
چندي قبل در خدمت آقايان آيه الله آقا مرتضي حائري، حجه الاسلام و المسلمين حاج سيد علي لواساني، حجه الاسلام حاج شيخ محمد آل سلمان و سرور گرامي آقاي حاج احمد آقا آل سلمان به باغ آقاي حاج تقي افشاريان واقع در طَرَقْدَر (از محلات طرقبه) شرفياب بودم. به مناسبتي قضيه اي که در سنين جواني در سامرا برايم اتفاق افتاده بود به عرض آقايان فوق رساندم.
فکر مي کنم چون مطلب جالبي بود آقاي حائري امر فرمودند: بنويس و به من بده. من هم اطاعت نموده يکي از اين موضوع، و يکي قضيه اي که براي مرحوم پدرم در سفر مکه اتفاق افتاده و خوابي که پدرم در همان سفر در شام ديده و خوابي که خودم چندي بعد از مراجعت از عتبات عاليات رزقنا الله العود لزيارتهم و الفوز بشفاعتهم ديده ام تا آن اندازه که حافظه ام کمک کند معروض مي دارم. (1)
اولا‍ً راجع به خودم: در سن حدود شانزده سالگي که در خدمت والده مرحومه و اخوي (آقاي دکتر محمد حسن مرشد) و چند نفر ديگر به زيارت عتبات مشرف شديم، پس از مدتي به قصد زيارت امامين عسکريين عليهماالسلام به وسيله ي قطار از کاظمين حرکت کرديم.
فصل بهار بود و آب نهر سامرا طغيان کرده بود قبل از ايستگاه سامرا قطار ايستاد و مسافرين را پياده کرد، ما هم بالاجبار اين طرف نهر پياده شده و شب را مانديم هنوز اين پل فعلي که روي نهر سامرا احداث شده، نبود و پل سابق هم در اثر طغيان آب قابل استفاده و عبور نبوده.
صبح شد، پس از اين که مقداري توي آب ما را بردند قايق هايي آوردند و قرار شد زوار هر چند نفري توي قايق سوار شوند، همراهان ما هم دست دکتر مرشد را که حدود هشت سال شان بود گرفتند و همگي سوار قايق ها شدند و رفتند.
فقط من ماندم و مادرم که مريضه بود و به سختي راه مي رفت. من هم بر حسب تکليف و مراعات حال ايشان توقف کردم هرچه صبر کرديم - تقريباً يک ساعت يا کمتر - که وسيله بيايد و ما را هم به آن طرف نهر که شهر سامرا باشد ببرد پيدا نشد.
آخرالأمر يک دانه بَلَم (به قول عرب ها قفه) آمد و گفتند: بايد از همين وسيله که هست استفاده کنيد و الا ديگر قايق نمي آيد.
ما هم اجباراً سوار شديم ولي همين که بلم حرکت کرد و وسط نهر آمد اختيار آن از دست صاحب و کارکنانش به در رفت به طوري که آب به شدت آن را مي برد تا اين که با استغاثه و نذر و نياز توانستند بلم را مهار کنند و به ساحل برسانند. ولي زياد از سامرا دور شده بوديم ما را پياده کردند.
من و مادرم مقداري مخالف نهر رفتيم به اميد که شهر سامرا نزديک است، ولي يک وقت ملتفت شديم که شهر خيلي دور است فقط بالاي بلندي که مي رفتيم گنبد مطهر را مي ديديم و ابداً سواد شهر را نمي ديديم، بعد يک مقدار ديگري که رفتيم مادرم اول اظهار تشنگي کرد و چون من آبي با خود نداشتم خوابيد و گفت که: من مي ميرم و شروع کرد به طور آهسته و مقطع (2) وصيت کردن.
حالا تصور کنيد يک جوان تقريباً شانزده ساله با اين وضع چه حالي پيدا مي کند.
بنابراين؛ مثل اين که ملهم شدم به امام زمان عليه السلام متوسل شوم من هم رفتم بالاي بلندي که گنبد مطهر را مي ديدم ولي سواد شهر را نمي ديدم و با توجه به گنبد چند دفعه حضرت حجت را به نام يا صاحب الزمان صدا زدم.
همين که متوجه شدم ديدم يک مردي که سوار اسب است بالاي سر مادرم - يادم نيست بالاي سرش يا سمت ديگرش - ايستاده و لباسش هم عربي بود.
من چون از ديگران شنيده بودم که توي بيابان سامرا آدم را لخت مي کنند و احياناً براي جلب پول آدم مي کشند براي حفظ مادرم و اين که چون پول مخارج همراهم بود به او پول بدهم که دست از سر ما بردارد آمدم به عجله نزد مادرم که خوابيده بود و به خيال خودش داشت مي مرد، تا نزديک رسيدم شخص اسب سوار به فارسي گفت: چيه؟
من گفتم: اين مادر من است و مريضه است، و راه را گم کرده ايم و مي خواهيم برويم سامرا.
شخص اسب سوار فوراً از اسب پياده شد و به عربي گفت: سوارش کن.
من هم بي معطلي و بدون واهمه دست به زير بدن مادرم بردم، خيلي سبک به نظرم آمد؛ او را سوار کردم آن شخص لجام اسبش را گرفت و بنا کرد پياده راه رفتن من هم پاي مادرم را گرفته بود که از اسب به زمين نيفتد، گمان مي کنم مادرم قادر بر حفظ خودش نبود ولي به کمک من خودش را بالاي اسب نگاه داشته بود.
مختصري که رفتيم مادرم خيلي آهسته گفت: عبدالله سردم شد.
آن شخص ملتفت شد و گفت: اين پوستين را روي او بينداز. و من گويا از بي حواسي ملتفت پوستيني که در ترک اسب بسته بود نبودم.
فوري بند ترک اسب را باز کردم و پوستين را بالاي مادرم انداختم و مدت کمي که رفتيم ديدم دم دروازه ي سامرا رسيديم، آن شخص ايستاد و گفت: او را بياور پايين.
من هم مادرم را بغل کردم و از اسب پايين آوردم و او را به ديوار شهر تکيه دادم و پوستين را آن طوري که اول بسته بود نتوانستم ببندم.
آن شخص ملتفت شد و گفت: همين جور بينداز بالاي زين. من هم انداختم و آمدم نزد مادرم که فاصله ي مادرم و آن شخص خيلي کم بود.
مادرم گفت: عبدالله يک پولي به عرب بده.
همين که خواستم پول به آن شخص بدهم، ديگر او را نديدم. هرچه اين طرف و آن طرف دويدم و صدا زدم هيچ کس را نديدم.
برگشتم نزد مادرم ديدم با اين که توي آفتاب بود بدنش مي لرزيد خود من هم با اين که کسالتي نداشتم مي لرزيدم، بعد وارد شهر شدم ديدم همراهان ما نگران شده اند و عقب ما مي گردند. و بعد معلوم شد که آنها مدتي است به منزل رسيده اند و حتي چاي و صبحانه هم خورده اند.
و جالب اينجاست که حال مادر مرحومه ام نيز خوب شد و ديگر تا يزد کسالتي پيدا نکرد. والسلام.
ناگفته نماند که اين عاصي رو سياه ابداً ابداً مدّعي رويت امام و تشرف به حضور آن بزرگوار نيستم و جرأتي نمي کنم که چنين ادعايي بنمايم فقط مي توانم ادعا بکنم که آن وقت در اثر درماندگي و بيچارگي و استغاثه مستحق دستگيري و نجات بوده ام؛ عبدالله مرشدي. (3)

پي نوشت :

1. البته در اينجا فقط يک قضيه از اين قضايا نقل شده است.
2. مقطع: بريده بريده.
3. شيفتگان حضرت مهدي عليه السلام: 138/3 و همان، ج 2، ص 277.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم