از منظر دکتر سيد يحيي يثربي
وضعيت فلسفه در جامعه ي ما
هنوز بيست ساله نشده بودم که به فراگيري فلسفه رو آوردم. اکنون نزديک به چهل سال است که با مباحث فلسفي سروکار دارم. تدريس، مطالعه و تحقيق در مسائل فلسفي، نه شغل، بلکه بالاترين عامل لذّت و دلخوشي من است.
نويسنده: دکتر سيد يحيي يثربي
هنوز بيست ساله نشده بودم که به فراگيري فلسفه رو آوردم. اکنون نزديک به چهل سال است که با مباحث فلسفي سروکار دارم. تدريس، مطالعه و تحقيق در مسائل فلسفي، نه شغل، بلکه بالاترين عامل لذّت و دلخوشي من است.
با وجود نگرش بسيار احترام آميز به کارهاي فيلسوفان يونان باستان و باور به گران سنگي و ارجمندي فيلسوفان عصر جديد غرب که تمدّن جديد را بنياد نهادند، تلاش متفکّران اسلامي، به ويژه فارابي ( م 339 هـ.)، ابن سينا ( م 428 هـ ) و ابن رشد ( م 595 هـ ) ، هميشه برايم با اهميّت است. چنان که شکست و رکود فلسفه در حوزه ي تلاش و نفوذ امام محمد غزالي ( م 505 هـ )، هميشه برايم غم انگيز است.
بر اين باورم که پس از حمله ي سخت و در هم کوبنده ي غزالي، فلسفه در جهان اسلام، ضعيف شد و نتوانست استقلال خود را حفظ کند. در نتيجه، استعدادها و توان هاي برتر فکري، تلاش خود را در پناه دو جريان نسبتاً پذيرفته شده و مشروع آن روز؛ يعني کلام و تصوّف ادامه داده، در خدمت آن دو قرار گرفتند. ابن رشد، اندکي کمتر از يک قرن، پس از غزالي به زنده کردن فلسفه همّت گماشت؛ اما گويي دير شده بود. او با همه ي رنج ها، به نتيجه اي نرسيد؛ زيرا از يک سو، نفوذ اشعريّت و از سوي ديگر رواج عرفان و تصوّف، صحنه را بر خردورزي و تفکّر فلسفي بيش از آن تنگ کرده بود که ابن رشد بتواند کاري بکند.
در سال 595 هجري، تابوت ابن رشد را به يک سوي استر و کتاب هايش را به سوي ديگر آن، باز کرده بودند تا نشان دهند که جنازه ي کسي را به گورستان مي برند که به اندازه ي وزن خود، کتاب نوشته است! اما هنگامي که من درباره ي حضور ابن عربيِ جوان، در اين تشييع جنازه (1) تأمل کردم، آن صحنه را نماد مرگ فلسفه و تشييع فيلسوف و آثار فلسفي به وسيله کسي يافت که با دفن فلسفه، عرفان را در جهان اسلام به اوج قدرت رساند!
اکنون شاهد دگرگوني شگفت انگيزي در زندگي انسان متمدّن امروز هستيم که دست آورد بيداري، روشن نگري و خردورزي اوست. جامعه ي ايراني - اسلامي ما، در مجموعه ي کشورهاي در حال رشد، با مشکلات زيادي روبه رو است که به باور من مشکل خردورزي، از بنيادي ترين آنهاست.
به دليل اهميّت اين موضوع و نيز علاقه ي هميشگي خود به تفکّر فلسفي، فرصت را غنيمت شمرده، براي ايجاد تحوّل در وضع تفکّرات فلسفي جامعه مان چند نکته را پيشنهاد و يادآوري مي کنم:
يک - از نقد نهراسيم!
يکي از مشکلات شرايط فعلي ما در مراکز دانشگاهي، آن است که بر اين مراکز فکري، کساني تسلط دارند، که نقد را نمي پسندند.در اين جا بايد از يک اشتباه ممکن، جلوگيري کرد و آن اين است: کار آنان که نقد را نمي پسندند، سليقه اي است که به شخص آنها مربوط است، نه يک مأموريت سياسي؛ زيرا اگر دقت کنيم خواهيم ديد که همه ي نوشته ها و آثار انتقادي و حتي الحاديِ روشن انديشان غرب را با همه ي پيشنهادها و نظريّه هاي جديد آنان که شالوده و پايه ي فکر، فرهنگ و تمدّن جديد غرب است، ترجمه کرده، در مراکز دانشگاهي مان تدريس مي کنند و مترجمان، ناشران و مدرسان آنها، از سوي قدرت حاکم تحت تعقيب و آزار قرار نمي گيرند. (2)
بنابراين، حوزه ي دانش و انديشه، برخلاف حوزه ي سياست، از سانسور در امان است؛ بنابراين اگر در مراکز دانشگاهي ما که بايد پرچم دار نقد و نوآوري باشند، کاري انجام نمي پذيرد، از آن رو است که افراد اثرگذار در اين مراکز، توان نوآوري ندارند، نه اين که يک نيروي سياسي آنها را با ترساندن يا تطميع، مأمور کرده باشد تا بر وضع موجود پاي فشارند و کاري نکنند.
اينان به سنّت گذشته دل بسته، در برابر آن احساس تعهد مي کنند! و بر پايه ي سليقه ي خود گمان مي کنند که اگر روزي يک نفر به ارسطو، افلاطون، ابن سينا و ملّاصدرا، نقد و اشکالي وارد کرد، بايد دفاع کنند! به نظر مي رسد که اينان در اثر انس و دلبستگي به بزرگان گذشته، آنها را الگوي شخصيت خود قرار داده، نقد آنان را اهانتي به شخصيت خود مي دانند. به هر روي بايد گفت که اکنون در مراکز دانشگاهي ما، گروهي رشته ي کار را به دست دارند که چنين مي انديشند و بيشتر نوشته هايشان نيز بر آن محور مي گردد. بيشتر رساله هايي را که راهنمايي مي کنند و در همه ي بحث هايي که با دانشجويان مطرح مي کنند، رو به گذشته دارند. اينان به دانشجويان خود، اين باور را تلقين مي کنند که فهم گذشته آسان نيست! تنها ما آن را فهميده ايم و اگر کسي نسبت به گذشته نقد و اعتراضي داشته باشد، از آن رو است که گذشته را به درستي نفهميده است!
بايد چند نکته را به آنان يادآور شويم:
يکي اين است که نگرش آنها، سنّتي است، به اين معنا که به گذشته وابسته است. از جابه جايي هاي دنياي جديد، يکي اين است که چنان که زمين جايش را به خورشيد داده، گذشته نيز ارج و اهميّت خود را به آينده داده است؛ اما متأسفانه مراکز دانشگاهي انديشه و فلسفه ي ما، هنوز از اين دگرگوني بي خبراند! اينان چنان مي انديشند که هر چه به گذشته بر گرديم، شناخت، فربه تر و گسترده تر است! هنوز گمان مي کنند که بايد هر استاد از شاگرد خود قوي تر باشد؛ براي نمونه در فلسفه ي اسلامي هرگز ما نمي توانيم به اندازه ي مرحوم طباطبايي بفهميم، چنان که فهم مرحوم طباطبائي نيز نمي توانست به اندازه ي سبزواري باشد و يا سبزواري به اندازه ي ملّاصدرا! به همين ترتيب هر چه به گذشته برويم، شناخت را فربه تر خواهيم يافت! چنين تفکّري به گذشته و سنّت وابسته است و دنياي جديد، سال هاست که چشم خود را رو به سوي آينده گشوده، انتظار دارد که هر نسلي کاستي هاي نسل گذشته را بردارد و هر شاگردي از استادش قوي تر باشد و بتواند استادش را نقد کند، تا دانش و شناخت، روز به روز پيشرفت داشته، تکامل يابد. در عمل نيز در دنياي جديد چنين شده است!
ما هيچ گاه نبايد فيزيک امروز را با فيزيک پانصد يا هزار سال پيش بسنجيم. فيزيک، شيمي و اطلاعات تاريخي هر سال پيشرفت مي کنند و ما نبايد احساس کنيم که شناخت در گذشته فربه تر و گسترده تر بوده است!
نکته ي دوم اين است که از نگاه آنان، مطالبي که از گذشته به ما ارث رسيده، حقيقت ناب است، در حالي که چنين نيست. مطالب ارسطو، افلاطون، ابن سينا، ملّاصدرا، سهروردي و جز آنان، تنها گزارش فهم آنان از حقيقت و طبيعت است. ما فهم درستي از حقيقت ناب نداريم. اين فهم به هزاران شرط و حدِ، مشروط و محدود است. از حدّ توان بشر گرفته، تا شرايط و اطلاعات جنبي هر مسئله.
بنابراين اگر بدانيم که براي نمونه ابن سينا فهم خود را براي ما گزارش کرده است، قطعاً احتمال مي رود که خطا کرده باشد؛ اما متأسفانه چنين گمان مي شود که ابن سينا حقيقت ناب را در اختيار ما گذاشته است و ما بايد از او ياد بگيريم و بس!
دو - لزوم ترويج عقلانيت:
غرب نزديک به چهار قرن پيش بيدار شد و راه انديشه و خردورزي را پيش گرفت. فرانسيس بيکن، روش و منطق جديدي براي روبه رو شدن با واقعيّت پيش نهاد و منطق ارسطو را نقد کرد. پس از او، دکارت، پيش نهاد کرد که هرکس بايد ذهنش را از هرچه ديگران در آن ريخته اند، خالي کند و با انديشه ي خود، ذهنش را بسازد. انديشه را پايه قرارداد و گفت: « مي انديشم، پس هستم». او در همه چيز شک کرد؛ اما در اين که مي انديشد و شک مي کند، ترديد نکرد. او فرديّت، عقل، هوش و حواس انسان را محور قرار داد. ما نيز بايد به همين روش برگرديم؛ اما متأسفانه در مراکز دانشگاهي ما، حتي در رشته هايي؛ مانند فلسفه که بايد سروکار آنها با خردورزيِ ناب باشد، هنوز با نقليات سروکار داريم. ما فلسفه را به شکل علوم نقلي درس مي دهيم. فيلسوف شدن در عرف مراکز دانشگاهي ما؛ يعني دانستن مطالب پيشينيان. در اين راستا گاهي مطالب را خلاصه نويسي کرده يا به نظم در آورده اند تا يادگيري و حفظ آن آسان باشد.بايد از اين روش دست برداشته، دانشجوي فلسفه را با واقعيّت روبه رو کنيم و او را در نزديک شدن به واقعيّت و تلاش براي فهم طبيعت، ياري کنيم تا اگر روزي فيلسوف شد، به جاي آن که ذهنش از گزارش پيشينيان انباشته باشد، خود فهمي از واقعيّت داشته باشد... .
افزون بر اينها، بايد با مکتب هاي غير عقلاني؛ مانند تصوّف و اشعريّت که بسيار - خواسته يا ناخواسته - در فرهنگ ما نفوذ کرده اند، مبارزه کنيم! اگر مبارزه نمي کنيم، دست کم در برابرشان بايستيم.
در اين جا نيز بايد از چند نکته غفلت نکنيم:
الف) چرا با اين که اسلام به خردورزي و فرديّت انسان و اعتبار خرد و انديشه ي او تأکيد مي کند؛ مانند غربي ها به خود جرئت انديشيدن ندهيم؟ چرا مانند کانت که همه ي فرهنگ و مذهب و سابقه و سنّتش از او مي خواهند که نينديشد! ولي مي انديشد و ديگران را نيز دعوت به جرئت انديشيدن مي کند و ما با اين همه تأکيد اسلام بر تعقّل و تفکّر، جرئت انديشيدن نداشته باشيم؟
ب) مسيحيّت علوم دوران خود را در قرن دوازدهم و سيزدهم تقديس کرده، داخل قلمرو حاکميّت کليسا کرد و به ديگران اجازه ي تلاش علمي نداد؛ اما علماي اسلام، استقلال خرد و انديشه را پذيرفته، قيّم حوزه ي علم نشدند. و از اين رو هرگز دانشمندان جديد، با علماي اسلام درگير نشدند. جنگ « دين و علم» که در مطبوعات و گاهي در برخي کتب و رساله هاي معاصر به ميان مي آيد، تنها جنبه ي تقليدي دارد. اسلام از ابن سينا، ملاصدرا، ارسطو، فيزيک قديم و فلکيّات قديم دفاع نمي کند. در حالي که مسيحيّت، دانش هاي قرن سيزدهم را تقديس و بسيار از آنها دفاع مي کرد. در نتيجه، هر گونه کشف و نوآوري را بر شرع و دين در تضاد مي ديد. با اين حال، دريغ که آنان با آن همه مخالفت کليسا، دنياي جديدي ساختند؛ ولي ما همچنان از حرکت و نوآوري ناتوانيم.
ج) متأسفانه جامعه ي دانشگاهي ما در حوزه ي فلسفه، با دو الگوي غربي ارتباط پيدا کرده و هماهنگ شده است که هيچ يک از آن دو الگو، با تأمل، تحقيق، خردورزي و نوآوري همراه نيستند. اين دو الگو عبارتند از:
- مستشرقان؛
- سنّت گرايان.
مستشرقان، بيشتر گزارشگراند و همه ي تحقيقاتشان گزارش و توصيف است. دقيقاً مانند باستان شناسان يا علاقه مندان به پديده هاي طبيعي؛ چون غارها، جنگل ها و اعماق درياها که به کشف، توصيف و گزارش مي پردازند.
در فلسفه نيز باورهاي شخصيت هاي گذشته را استخراج، کتاب هايشان را معرفي و آثارشان را چاپ مي کنند. در همه جا نيز اين گونه اند و کاري به حق و باطل ندارند. کار اينها، تحقيق و تأمل در جست و جوي ارتباط اين تعاليم با حقيقت نيست؛ اما چون غربي هستند و خواه ناخواه جامعه ي ما، حتي اگر مرعوب هم نباشد، علاقه مند است خودش را مانند آنها نشان بدهد. و از اين رو اينها براي ما الگوي کار مي شوند. و بيشتر تأليف هايي که انجام شده، به سبک آنهاست، اگر چه به دقت آنها هم نيست. با اين سرمشق ها ما نيز به تصحيح متون و پيدا کردن رساله هاي خطّي گذشتگان يا گزارشي ناقص از درگيري هاي متکلّمان و فلاسفه و برخي نظرات آنها پرداختيم.
و اما سنّت گرايان، شماري از افراد سرشناس هستند که به دليل تجليل از گذشته و سنّت اقوام، مدرنيته را نقد مي کنند. اين نقدها اسلوب منطقي و خردورزانه، ندارند؛ اما به مذاق گروه هايي از جامعه ي ما خوش مي آيند!
برخي از دينداران متحجّر که گمان مي کنند، تفکّر غرب، منحرف و ذاتاً الحادي است و نيز کساني که با آسيب ديدن از نيروهاي سياسي غرب و استثمار و استعمار آنان، از هر گونه نقد و تحقيق غرب، استقبال مي کنند.
گروه سوم کساني هستند که چون خود از هر گونه نوآوري ناتوان اند، از هر گونه تمجيد و تجليل از گذشته و سنّت موجود، استقبال مي کنند.
سه - جدّي گرفتن تفکّر فلسفي:
مراکز فکري ما - البته بيشتر مراکزي که در دانشگاه ها به فلسفه و الهيّات مي پردازند - به دلايلي که به برخي از آنها اشاره شد، کار خود را جدّي نمي گيرند و شايد يکي از دلايل ريشه اي آن، اين است که به نقش تفکّري بنيادي؛ مانند فلسفه، در زندگي انسان ها، درست آگاه نيستند يا اين که گمان مي کنند که ما هر چه هست و بايد باشد و ممکن است داشته باشيم، همه را داريم و نگران هيچ مسئله ي مجهول نيستيم تا براي روشن کردنش تلاش کنيم. و اين ويژگي خام انديشي انسان است که گمان مي کند ديگران به جاي او کار کرده اند و براي او تنها اين است حاصل کار ديگران را ياد بگيرد. و چون هر چه امکان داشت، به انجام رسيده، ديگر براي نسل کنوني، کوشش لازم نيست و تنها بايد به فراگرفتن دانش موجود بپردازد.مشکل ديگر اينها آن است که کار فکري را شغل مي شمارند! از اين رو اگر در برنامه ي کارشان تأمل کنيد، مي بينيد که در جاهاي گوناگون تدريس مي کنند و رساله هاي بسياري را، هم زمان راهنمايي مي کنند. تنها هدف اين است که شاگرد مدرکش را بگيرد و اينها نيز آموزانه شان را! من بارها در جلسات دفاع ديده ام که شاگرد به استاد راهنمايش اعتراض کرده که شما از بحث من در رساله بي خبر هستيد و آن را نخوانده ايد!
اين گروه ويژه ي متمرکز در مراکز فلسفي ما را همه مي شناسند و با عناوين ويژه و طنزآلودي؛ مانند « کليّات خمس » يا « اعيان ثابته »، در ميان اساتيد جوان و دانشجويان فلسفه شناخته شده اند.
اکنون پيشنهاد من براي رهايي از اين شرايط، جدّي گرفتن تفکّر است. براي اين هدف، بايد از جنبه هاي گوناگون براي ايجاد دگرگوني کوشيد. در اين جا به نمونه هايي از آنها اشاره مي کنم:
الف) ايجاد دگرگوني در روش:
ما بايد در حوزه ي منطق و معرفت شناسي مان، دگرگوني ايجاد کنيم. منطق و معرفت شناسي امروز ما، براي جدّي شدن و روزآمد شدنِ فلسفه کافي نيستند؛ زيرا معرفت شناسيِ ما، عقل را داراي چنان توانايي فوق العاده اي مي داند که بتواند جهاني کاملاً برابر و همسو با جهان خارجي و واقعي در درون خود بسازد. منطق ما نيز ما را به ايمن ماندن از خطا، اطمينان مي بخشد؛ بنابراين در مرحله ي نخست بايد در حوزه ي معرفت شناسي و منطق، تجديد نظر کرده، دگرگوني ايجاد کنيم تا بتوانيم مانند کانت، سؤال اساسي کنيم که: « چه اندازه مي توانيم بدانيم؟ » و چگونه مي توانيم با واقعيّت در ارتباط باشيم؟بي ترديد اگر در حالت سنّتي بمانيم، مفاهيم منطقي، راضي کننده هستند؛ اما اگر کمي به خود آييم، خواهيم ديد که اين گونه نيست و کارايي ندارند؛ براي نمونه به چند مورد توجه کنيم :
در منطق ما، تصور هر چيزي که پايه ي تصديق هاي ما نيز هست، بر پايه ي جنس و فصل استوار است. هر چيزي را بخواهيم بشناسيم، بايد جنس و فصلش را بدانيم. و جنس و فصل نيز بر پايه ي مقولات است. و مقوله؛ يعني طبقه بندي، طبقه بندي همه ي موجودات جهان! روشن است که اگر اکنون بخواهيم همه ي جهان را طبقه بندي کنيم، با طبقه بندي ارسطويي تطبيق نخواهد کرد و آن، کارآيي ندارد. اکنون کسي با جنس و فصل، پديده ها را نمي شناسد و در نتيجه، منطق ما در عمل کارآيي ندارد.
نمونه ي ديگر اين است که منطق ما معمولاً مفاهيم را دو سويه مي کند، مانند گرم و سرد، هستي و نيستي، سياه و سفيد؛ اما نمي توانيم براي بسياري از اينها، نمونه هاي خارجي نشان دهيم؛ براي نمونه ما در ميان هزاران درجه حرارت از زير صفر تا بالاي صفر، کدام درجه را مي توانيم گرم بدانيم و کدام درجه را سرد؟!
اين دو مفهوم ( گرم و سرد ) که در منطقِ ما از بديهي ترين نمونه هاست، تنها در ذهن است. مفهوم هستي و نيستي هم در عينيّت قضيه، چندان ارائه شدني نيست. ما گمان مي کنيم که اگر کمي آب را نوشيديم يا دور ريختيم، نيست شده! در حالي که چنين نيست. اين دو مفهوم، در فلسفه و منطق ما، بسيار بنيادي اند که از اصل امتناع تناقض گرفته تا علّيت، تکيه ي ما بر آنها است. اما آيا مي توان نمونه ي عيني اين دو مفهوم؛ يعني از هستي به نيستي درآمدن يا از نيستي به هستي درآمدن را در عمل نشان داد؟
از اين مفاهيم گرفته تا انتقال از صغرا و کبرا به نتيجه! و سرانجام چگونگي و اندازه ي ارتباط ذهن و عين و صدها مسئله ي ديگر.
ب) توجه به دست آوردهاي علوم تجربي جديد:
برهر محققي روشن است که ارسطو از فيزيک به متافيزيک مي رود. در معرفت شناسي نيز بر اين باوريم که نيروهاي ادراکي ما، از راه حواس به تعقل مي رسند. تا جايي که فلاسفه مي گويند: « هر که حسي را از دست بدهد، بخشي از دانش و شناخت را از دست خواهد داد! »اکنون دانش و آگاهي انسان، در حوزه ي محسوسات و علوم تجربي، با گذشته بسيار متفاوت است؛ اما هنوز ما اين تفاوت بزرگ را ناديده مي گيريم و به آن توجه نمي کنيم! که اگر توجه مي کرديم، بسياري از مسائل در فلسفه ي ما، دگرگون مي شد؛ براي نمونه فرض و اثبات ده عقل معروف مشّائي، تنها به اين دليل بود که با نُه فلک بطلميوسي سازگار باشد. اکنون که مي دانيم اصلاً فلکي در کار نيست، حتماً بايد در مسئله ي عقول تجديد نظر کنيم. نمونه ي ديگر اين است که ابن سينا و ملّاصدرا بر اين باورند که هر جسمي « گرد » بگردد، حرکتش ارادي است و حتماً آن جسم، جاندار است؛ زيرا از ديدگاه آنان هيچ جسم طبيعي، نمي تواند به جايي برگردد که به اقتضاي طبيعت خود با حرکت از آن فرار کرده است. در حالي که با آگاهي از قوانين حرکت بر پايه ي فيزيک جديد، چنين گماني کاملاً نادرست است؛ و همچنين ده ها نمونه ي ديگر!
چهار - توجه به کارآيي فلسفه:
به ظاهر، ما اين گونه مي پنداريم که فلسفه دانشي است که تنها آن را مي خوانند! در حالي که فلسفه نيز مانند دانش هاي ديگر، تلاشي است براي پاسخگويي به مشکلات انسان؛ از مسائل موضوعات نظري گرفته، تا مسائل موضوعات قراردادي يا ارزشي. همه ي اينها يا فلسفه حل و فصل مي شوند. در حالي که ما بحث هاي دامنه دار را با عنوان فلسفه، به گونه اي مي خوانيم که گويي اصلاً نمي خواهيم مشکلات بشر را در شناخت جهان برداريم.پنج - حفظ استقلال انديشه:
تا تفکّر، خودمختار نباشد، پيشرفت نخواهد داشت. ما در حوزه ي فلسفه، تفکّر را به سياست و مذهب گره زده ايم. افراد مسلّط بر مراکز آموزشي ما تلاش مي کنند که هرگونه نقد و اعتراض به سنّت فلسفي را به سياست يا ديانت ارتباط دهند. جامعه ي دانشگاهي ما به تفکّر و نوآوري عادت ندارد؛ از اين رو نقدها و اعتراض هاي ما نيز بيشتر با ملاحظات ديني يا سياسي، روبه رو مي شوند.اما اين که من براي نقد، ملّاصدرا و فلسفه ي صدرايي را برگزيده ام، اگر چه از سويي يک امر عادي است، براي اين است که تصميم من بر اين مي باشد که يک دوره مسائل فلسفي، را با يک نگاه تاريخي - تحليلي نقد و بررسي کنم و اين کار را به هر حال بايد از جايي آغاز کرد که من اصالت وجود را بررسي کرده ام؛ اما از سويي، اين انتخاب، آگاهانه است و بايد از همين جا آغاز مي کردم؛ زيرا در شرايط فعلي جامعه ي ما، صدرا مؤثرترين شخصيت فلسفي است و اصالت وجود و معاد جسماني نيز از معروف ترين مسائل مورد علاقه ي او هستند. و از سوي ديگر نقش صدرا در تضعيف تفکّر فلسفي و آميختن بحث هاي فلسفي گونه ي کلام و عرفان نظري با فسفه و نکات تأمل برانگيز ديگر، چنين اقتضا مي کرد که نقد را از او آغاز کنيم.
پينوشتها:
1. محي الدين ابن عربي، فتوحات المکيّه، ج1 ، ص 153 - 154.
2. از قضا بعضي از کتاب هاي بنيادي غرب، به وسيله کساني ترجمه و منتشر شده اند که خود از شخصيت هاي مهمّ ديني و سياسي کشوراند! مانند تأملات دکارت و تمهيدات کانت که به وسيله ي آقايان دکتر احمد احمدي و حداد عادل ترجمه شده اند.
يثربي، سيد يحيي؛ (1387)، عيار نقد / 2، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ دوم
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}