نويسنده: کريم مجتهدي




 

دکارت اولين فيلسوف عصر جديد غرب است که در ايران معرفي شده و تعجب آور است که بعد از گذشت بيش از يک قرن و با وجود ترجمه هايي از آثار او و بعضي نوشته هايي که درباره ي او به زبان فارسي موجود است، باز هم به نظر مي رسد که جنبه هاي مخالف انديشه ي او ناشناخته است و جايگاه اصلي اش در تحول فکر غربيان و رابطه ي همه جانبه ي افکار او با پيشرفت روشهاي تحقيقي در علوم جديد، هنوز به معناي عميق و تخصصي کلمه، مورد تحقيق و بررسي قرار نگرفته است. البته اين مسئله محدود و منحصر به دکارت نمي شود و در مورد ديگر فلاسفه ي غرب نيز صادق است و شايد از وضع کنوني فرهنگ ما و پيچيدگيها و محذورات آگاه يا ناآگاه و از جنبه هاي متضاد خواسته هاي ما ناشي شده باشد.
امروز بدون شک وقت آن رسيده است که حداقل در مراکز علمي و آموزشي ما، درباره ي اين متفکران به نحو دقيق تر به تحقيقات مشخص و معين پرداخته شود، آن هم نه الزاماً در کليت موضع فکري آنها - که عملاً به تکرار مطالب و حتي گاهي به رونويسي نوشته هاي موجود قبلي مي انجامد - بلکه تحقيقات را بايست متوجه جنبه هاي ناشناخته و احتمالاً جزئي معيني کرد که در وهله ي اول فرعي به نظر مي آمده اند. آنچه در شناخت متفکران بزرگ حايز اهميت است، اصلاً پيدا کردن چنان تعريف جامع و مانع براي تفکر خاص آنها نيست که بتوان به يکباره آن موضع را براي هميشه و بالکل در اختيار داشت و به فراخور ميل خود و روح حاکم بر زمانه به اثبات يا نفي آن پرداخت. حتي مي توان گفت که با اثبات و نفي يک نحله ي معين و مشخص که غربيان آنها را با پسوند « ايسم » بيان مي کنند، نه تمامي افکار يک فيلسوف به اثبات مي رسد و نه کليه ي آن نفي و از حيز انتفاع ساقط مي شود. هر فکري به هر طريق درجه اي از فکر و در حد خود قابل اعتنا و دقت است و به همين سبب اگر انسانها مي آيند و مي روند، در عوض افکار در بطن فرهنگهاي متفاوت حي و زنده باقي مي ماند و موجب تحرک مستمر اذهان در جوامع مخالف مي شود. از اين لحاظ، نمي توان فيلسوفي چون دکارت را فقط متعلق به فرانسويان دانست، همان طور که متفکري چون ملاصدرا را نبايست فقط از آن ايرانيان به شمار آورد، در عين حال فهم فلسفه ي هر يک از آن دو مستلزم قرار دادن آنها در موقعيت مکاني و زماني خاص براي هر کدام از آنهاست.
شناخت روح کلي حاکم بر نظام فکري دکارت به هيچ وجه مانع از دقت و احتمالاً از تجديد نظر درباره ي جنبه هاي مختلف فکر او نيست؛ فعاليتهاي متنوع علمي و فلسفي دکارت بخوبي نشان مي دهد که او هيچ گاه در نظام ذهني خود زنداني نبوده است و هميشه نوعي گشايش به افقهاي جديد در فلسفه ي او ديده مي شود؛ چه، او هميشه تماس خود را با واقعيت حفظ کرده است و به همين سبب هميشه در مورد تفکر او تفسيرهاي متفاوتي وجود دارد. (1)
در هر صورت، در مطالعه و بررسي هر فيلسوفي معمولاً محقق کوشش دارد نحوه ي رابطه ي فکر و هستي را از رهگذر تفکر آن فيلسوف دريابد؛ در مورد دکارت نيز علي رغم نظام دقيق او که بيشتر هندسي و مکانيکي دانسته شده است، بايد سعي کرد به تجربه ي اصيلي دست يافت که او در قلمرو هستي شناسي داشته است. موضع دکارت از اين لحاظ جالب توجه است، زيرا او از طريق حقايق علمي در خود نوعي روح فعال و خلاق ايجاد کرده است که ضمن تحسين عظمت خلقت، به جای اينکه آن را الزاماً به نحو ذهني تبيين کند، سعي بر کشف ابعاد نامحدود آن مي نمايد و نظر به بهره وري معقول از آن دارد.
از طرف ديگر، طبيعي است که هنگام بررسي آثار و افکار دکارت چند نکته ي اساسي را که بعضي از متخصصان نيز بر آن تأکيد دارند (2)، از ذهن دور نمي توان داشت که سه دوره ي تا حدودي مشخص در فعاليتهاي دکارت ديده مي شود، يعني از سال 1618-1637 م. دکارت بيشتر به مطالب علمي و مسلم ساختن روش تحقيق خود توجه داشته است که نمونه ي نهايي آن را در کتاب گفتار در روش مي توان ديد. از سال 1638-1642 او در درجه ي اول به بحثهاي مابعدالطبيعي پرداخته است که بارزترين نمونه ي آن در کتاب تأملات و جوابهايي که به اعتراضات داده است، ديده مي شود. بعد از اين تاريخ تا آخر عمر و بخصوص بعد از انتشار کتاب اصول سعي او بيشتر بر اين بوده که نظريه اش را درباره ي طبيعت تکميل کند و همچنين به انسان انضمامي توجه کند، يعني به موجودي که در نزد او نفس و جسم کاملاً اتحاد دارند. در اين دوره او ديگر به تجديدنظر در مسائل مابعدالطبيعه و کوشش براي بنيانگذاري نوع جديد آن نپرداخته است ( جز در نامه هايي که به مِلان (3) درباره ي نظريه ي آزادي نوشته است ). در علوم نيز به نظر مي رسد که در اين دوره ي سوم، دکارت از کاربرد تام رياضيات تا حدودي صرف نظر کرده باشد. حتي کتاب اصول را مي توان نوعي تشريح طبيعت دانست و بيشتر به جنبه ي توصيفي آن نظر داشت. البته گاهي بي باکي و يک طرفه بودن تبيين هاي دکارت شخص را به تعجب وامي دارد و بعضي از گفته هاي او اصلاً معتبر به نظر نمي رسد. از طرف ديگر باز در اين دوره، از تاريخ 1643 دکارت تحت تأثير شاهزاده خانم اليزابت پالاتين به مسائل مربوط به انفعالات، احساسات و عواطف انسان، و سعادت خواهي او پرداخته است. اين بحث با وجود پراکندگي، نظر او را درباره ي اخلاق روشن مي کند و به مرور منجر به نوشتن آخرين کتاب او يعني انفعالات نفساني مي شود.
نوشته ي حاضر نيز به همين دوره ي سوم فلسفه ي دکارت اختصاص داده شده است و به بحث و مرور اجمالي نامه هايي مي پردازد که دکارت از سال 1646 م. به بعد به شانوت نوشته است. بدين جهت، اين تحقيق اگر ادعايي هم داشته باشد فقط از لحاظ جنبه ي تخصصي آن است که در ضمن، مي توان اطلاعاتي نيز درباره ي سالهاي آخر عمر دکارت و مسافرت او به استکهلم به دست آورد. ارزش توجه و بررسي اين نوع نامه ها که به تناوب نوشته شده از اين لحاظ است که ذهن را با جزئيات آشنا مي کند و اين احساس را در نزد خواننده ايجاد مي نمايد که گويي او به نحو انضمامي و ملموس با افکار فيلسوفي چون دکارت روبه رو شده است و اگر شاهد شکل گيري کلي تفکر فايق او نيست، حداقل با نحوه ي کوشش او براي بيان مناسبي از افکارش آشنا مي شود. از اين لحاظ، مي توان با صورت واقعيتري از فيلسوف آشنا شد و جو فکري او را - بهتر از هر نوع کلي گويي - ارزيابي کرد.
بر اساس نامه هاي زيادي که از دکارت باقي مانده است، تعداد مخاطبان او را افزون بر سي شخصيت مهم مي توان شمارش کرد. آنها بيشتر علما و فلاسفه ي مشهور آن عصر بوده اند و حتي بعضي از آنها چون هويگنس (4)، آرنو، و غيره از لحاظ تاريخ علم و فلسفه، اهميت کمتري از دکارت نداشته اند. طبيعي است که دکارت با هر يک در زمينه هاي متفاوت صحبت کرده است، ولي موضع او بخصوص از لحاظ خطوط کلي نظام فکري و روش ثابت است.
البته اسم پير شانوت، در اذهان خوانندگان امروزي، ديگر شهرت هويگنس، آرنو، هابس (5)، گاسندي (6)، و غيره را ندارد، ولي در قرن هفدهم ميلادي، او شخصيت سياسي شناخته شده اي بوده است و حتي گروهي از مورخان فرانسوي او را معتبرترين سياستمدار دوره ي خردسالي لوئي چهاردهم، پادشاه فرانسه، به حساب آورده اند،‌ خاصه در آن زمان که فرانسه دچار بجران و درگيريهاي شديدي بوده و دکارت نيز در يکي دو تا از همين نامه ها، اشاره اي به اين موضوع کرده است.
در اينجا اول به اختصار زندگينامه ي پير شانوت را يادآور مي شويم: او به سال 1601 در شهر ريوم (7) متولد و به سال 1668 در نزديک شهر مِلوُن (8) فوت کرده است. او از سال 1645-1649 سفير فرانسه در سوئد بوده و بعد همچنين از سال 1650-1653 در لوبِکْ (9) وزيرمختار فرانسه بوده است. او باز دوباره در سال 1653 سفير فرانسه در سوئد مي شود و بالاخره از اين سال تا 1655 به عنوان سفير به هلند مي رود.
در آن زمان شانوت از لحاظ مذاکرات سياسي ميان دول مختلف و توافق نامه هاي متعدد ميان کشور فرانسه با کشورهاي ديگر اروپايي، سهم بزرگي به عهده داشته است. مجموعه خاطرات او از سال 1645-1655 در سه مجلد بعد از فوت او به سال 1675 چاپ و منتشر شده است که از مهمترين منابع سياسي آن عصر به حساب مي آيد.
از نامه هاي دکارت به شانوت دوازده نامه باقي مانده است که طي فاصله ي زماني حدوداً سه سال نوشته شده است و البته از همان دوره دو نامه هم به کريستين، ملکه ي سوئد، و يک نامه نيز به استاد سوئدي، فرنس هميوس (10)، و دو نامه نيز به شخصي به اسم براسه (11) باقي مانده است که باز به نحوي مربوط به مطالبي است که با شانوت مطرح بوده است.
نگارنده در نوشته ي حاضر، مجموعه ي اين هفده نامه را مورد دقت و بررسي قرار داده و سعي کرده است، نکات مهم را با توجه به محتواي کل آنها به دست آورد. در اصل، توجه خاص نگارنده به نامه هاي دکارت به شانوت بدين سبب بوده است که بعضي از متخصصان به نحوي نظر مي دهند که در اين نامه ها، نوعي گرايش عرفاني در نزد دکارت به چشم مي خورد. در نامه ي مورخه ي اول فوريه 1647 دکارت از عشق به خداوند صحبت به ميان آورده و از لحاظي احساس خواننده بر اين است که احتمالاً به دکارت ناشناخته اي رو به روست و مي تواند جنبه اي از تفکر پنهاني او را در اين نوشته کشف کند. البته همان طور که در پايان اين تحقيق آورده خواهد شد، به نظر نگارنده با اينکه گاهي لحن دکارت در اين نامه تازه مي نمايد ولي هيچ تغيير اساسي در موضع او ديده نمي شود و آنچه او مي نويسد بيشتر در توضيح و تأييد مطالبي است که قبلاً گفته است، با اين تفاوت که با تعميم نظر اصلي، گاهي از مصاديق غير منتظره اي نيز سخن به ميان مي آورد که همين البته کمک بيشتري به فهم موضع اصلي او مي کند.
جا دارد که در ابتدا براي دقت بيشتر، اشاره اي به محتواي کل نامه ها بکنيم و بعضي از آنها را - بويژه نامه اي که قبلاً به آن اشاره کرديم و طولاني تر از همه ي آنهاست - با تفصيل بيشتر گزارش دهيم. طبيعي است که سعي خواهيم کرد در هر مورد مطالبي که به نحوي دلالت بر شخصيت خاص دکارت و افکار او يا جنبه اي از زندگاني او دارد متذکر شويم.
- اولين نامه را به تاريخ 6 مارس 1646 از لاهه توسط براسه فرستاده است و از محتواي آن کاملاً پيداست که دکارت علاوه بر آشنايي قبلي و بسيار طولاني با شانوت براي افکار، نظر، و عقل سليم او نيز احترام زيادي قايل است. در يک قسمت نامه، او از قضاوت عجولانه ي مردم درباره ي نوشته هايش گله مند است و آرزو مي کند که شانوت - اگر فرصت مي داشت - آثار او را مطالعه کند و تذکرات لازم را ارسال دارد، زيرا نظر او را صايب مي داند و آن را تشبيه به هاتف غيبي مي کند.
- در نامه ي دوم که به تاريخ 15 ژوئن 1646 نوشته شده است، دکارت ضمن اظهار خوشوقتي از اينکه شانوت به مطالعه ي کتاب اصول او پرداخته است، يادآور مي شود که چون مطالب اين کتاب رابطه ي بسيار دوري با مطالب اخلاقي مورد نظر شانوت دارد، احتمالاً اين کتاب براي او کسالت آور است، ولي توضيح مي دهد که به هر طريق براي به دست آوردن راه صحيح عمل اخلاقي بايد قبلاً بدانيم جهاني که در آن زندگي مي کنيم، چگونه است و خالق جهان ( و صاحبِ خانه ) اي که ما در آن سکنا داريم کيست؟ بعد اضافه مي کند بدون اينکه ادعايي در صحت کل نوشته اش داشته باشد، تصور مي کند که آنچه از مطالعه و بررسي طبيعت ( فيزيک ) ناشي مي شود، در پي ريزي اصول اخلاقي مي تواند بسيار مؤثر باشد. دکارت، همچنين بيان مي کند که تحقيقاتش در اين زمينه بيشتر مثمرثمر بوده تا تحقيقاتي که در علم طب کرده است؛ چه، اگر از طريق طب هنوز وسيله اي براي افزايش حيات انسان نيافته است، در عوض مطلبي را دريافته که موجب اطمينان و رضايت بيشتري در او شده است، يعني عدم ترس از مرگ. (12)
از محتواي کلام دکارت پيداست که به نظر او مشاهده ي مستقيم طبيعت و تأمل در رخدادهاي آن، انسان را با موضع خاصي از اخلاق رو به رو مي کند که بسيار عميقتر از موضع به اصطلاح حکيمانه اي است که در اثر تعليمات ديگران و تقليد از آنها عايد انسان مي شود. در اين زمينه دکارت حتي در يک قسمت از نامه ي خود مي نويسد که براي تکميل مطالعات طبيعي خود، وقتي که به پرورش گياهان پرداخته است، به نحو خاص به تأمل درباره ي مسائل اخلاقي علاقه مند شده است و همين او را ترغيب به طرح بندي کتاب کوچکي درباره ي طبيعت انفعالات نفساني کرده است.
- نامه ي سوم در اول نوامبر 1646 نوشته شده است. در اين نامه نيز دکارت اصرار دارد که از نظر شانوت درباره ي کتاب اصول آگاه شود،‌ بخصوص شنيده است که شانوت متمايل است متن فرانسه ي کتاب تأملات را به ملکه ي سوئد معرفي کند. با اين حال، او همچنين به صورتي اظهار مي کند که از شهرت واهمه دارد و مي ترسد به سبب آن به آرامش شخصي اش، صدمه وارد بيايد و فرصت و وقت کافي براي تحقيقات و مطالعات بيشتر نداشته باشد، در عين حال مي گويد که اگر افراد ناصالح کتابهايش را مي خوانند و با او خصومت مي ورزند، طبيعي است او انتظار داشته باشد که افراد صالح و درستکار نيز آثار او را بخوانند و براي دفاع از نظرهايش کمر همت ببندند.
دکارت همچنين متذکر مي شود که راجع به فضايل ملکه کريستين سوئد، مطالب زيادي شنيده است ولي اظهار نگراني مي کند که احتمالاً کتاب اصول در خور ذوق ايشان نباشد و اگر مطالبي در اخلاق نوشته بود، بمراتب بيشتر مناسب ذوق ايشان قرار مي گرفت. او اشاره مي کند کتابي که درباره ي طبيعت نوشته است موجب خصومتهاي زيادي برضد او شده است و اگر درباره ي مسائل اخلاقي نيز اثري مي نوشت، معلوم نبود که ديگر حق حيات و آرامش براي او باقي بگذارند. آنگاه با طنز اضافه مي کند که يک « پدر » روحاني او را متهم به شکاکيت کرده است، آن هم به دليل اينکه او شکاکيت را مردود اعلام مي کند و يک وزير (13)، او را بي دين گفته است، آن هم به دليل اينکه او وجود خداوند را به اثبات رسانده است. به هر طريق به نظرش، هرچه بگويد باز طوري وانمود خواهند کرد که درست خلاف آن را گفته است و شايد بهترين کار براي او دست کشيدن از نوشتن و همصدا شدن با شاعر (14) باشد که گفته است: « يک مرگ وحشتناک در انتظار اوست، مرگي که به سبب شهرت زيادش در ميان عامه ي مردم، ناچار واداشته شود، ناشناخته از خود از جهان برود ». در نتيجه به نظر دکارت مي رسد که بهتر است بيشتر براي افزايش دانش خود به تحقيق و مطالعه بپردازد و فقط با عده ي بسيار اندکي به محاوره بپردازد، آن هم به نحو خصوصي و آرزويش اين است که يکي از همين افراد معدود شانوت باشد. به نظر دکارت دوستي اي که مبتني بر فضيلت است، نيازي به آشنايي طويل المدت ندارد.
از طرف ديگر، احتمالاً شانوت در نامه ي قبلي خود نوشته بوده است که چون دکارت انفعالات نفساني را دقيقاً مطالعه کرده است،‌ پس توانسته خود را از آنها مبرا و تهي سازد و در اين مورد دکارت جواب مي دهد که کاملاً برعکس، با مطالعه در اين مسائل متوجه شده است که تقريباً همه ي اين انفعالات از لحاظي خوب و براي زندگاني لازم و مفيد هستند، به نحوي که اگر نفس، اين انفعالات را به وسيله ي جسم و از طريق آن به دست نمي آورد، ديگر تمايلي براي اتحاد با جسم نمي يافت. البته به نظر دکارت خشم (15) يکي از انفعالاتي است که ما بايد خود را از آن برحذر نگه داريم، خاصه که آن نتيجه ي توهيني باشد که از ناحيه ي ديگران به ما مي شود و به همين سبب بايد در نزد خود آن قدر علو طبع ايجاد کنيم که هيچ گاه توهين ديگران در نفس ما اثري نگذارد. البته بهتر است به جاي خشم، اکراه (16) داشته باشيم و دکارت اعتراف مي کند که خود او در مقابل جهالي که تظاهر به دانش مي کنند، بخصوص موقعي که اين کار را با خدعه همراه مي سازند، همين حال اکراه را پيدا مي کند. او مثل هر بار نامه ي خود را با تعارف و احترام به آخر مي رساند.
- نامه ي چهارم را که دکارت به تاريخ اول فوريه ي 1647 نوشته است نه فقط از بقيه ي نامه ها طولاني تر است بلکه به سبب اهميت معمولاً آن را در کتابهاي گلچين شده از آثار دکارت، جداگانه و به عنوان نمونه ي نوشته ي مشهوري از اين متفکر مي آورد و نگارنده نيز با توجه به محتواي همين نامه بوده است که انگيزه اي براي تحقيق حاضر پيدا کرده است.
دکارت در ابتدا اشاره به نامه ي پرلطف و محبتي مي کند که از شانوت دريافت کرده است و مي گويد تا جواب ندهد استراحت را براي خود مجاز نمي داند و با اينکه پيدا کردن راه حل براي سؤالاتي که مطرح شده است، مستلزم صرف وقت زيادي است و حتي در اين صورت نيز نمي توان به نحو کامل و نهايي بدانها دست يافت، پس بهتر مي داند که به شوق و اشتياق حي و حاضر خود اعتماد کند و جواب سؤالات را بنويسد به جاي اينکه بعداً با صرف وقت بيشتر، عملاً نتواند مطلب بهتري به رشته ي تحرير درآورد.
شانوت سه سؤال از اين قرار مطرح کرده است: 1. عشق چيست؟ 2. آيا فقط روشنايي طبيعي (17) است که عشق به خداوند را در نزد ما ايجاد مي کند؟ 3. آيا کاربرد نادرست عشق بدتر است يا کاربرد نادرست تنفر و کين؟
در مورد سؤال اول، دکارت مي گويد که ميان عشق عقلاني و عشقي که صرفاً جنبه ي انفعالي دارد، بايست تفاوت قايل شد. عشق نوع اول موقعي به وجود مي آيد که نفس امري را خير (18) تشخيص دهد، اعم از اينکه اين خير حاضر باشد يا فقط امکان تحقق آن تصور شود. وقتي که نفس امري را شايسته (19) دانست بالاراده به آن شايق مي شود و خود را با آن در يک کل واحد درمي يابد. (20) اگر آن خير حاضر باشد، نفس نه فقط به نحو دروني بلکه در عمل نيز بدان نزديک مي شود و در اين کار حرکت اراده ي او که البته مبتني بر شناختي از آن خير نيز است، همراه با شادي (21) مي شود؛ اگر آن خير غايب باشد و نفس بدين کمبود واقف شود، غم و اندوه (22) او را فرا مي گيرد. البته خود حرکت به سوي آنچه خير دانسته شده است، ميل و خواهش (23) ناميده مي شود. (24) به نظر دکارت، اين حرکات يعني شادي و غم - به عنوان ارادي - تصورات معقولي هستند که مي توانستند به نحو مستقل در نفس ما باشند، حتي اگر ما جسم و بدني نيز نمي داشتيم. (25) اين تصورات گويي اصلاً به نفس تعلق دارند و کافي است که نفس درباره ي آنها عميقاً و به نحو کامل بينديشد تا هيچ ابهامي برايش باقي نماند و با شناخت آنها شاد و از دوري آنها غمگين شود؛ البته بدون اينکه هيچ گاه ميل بدانها در نزد او ضايع شود.
از طرف ديگر در اين جهان، چون نفس ما با بدن ما اتحاد دارد، در نتيجه حتي عشق عقلاني نيز به نحو متداول همراه آن تأثري است که از جسم ناشي مي شود و آن را شهوي مي نامند. اين حالت چيزي نيست جز يک تصور مبهم که نفس را از طريق بعضي از حرکات عصبها منفعل مي سازد و در عين حال آن را مستعد براي دريافت تصور واضحي از عشق عقلاني مي کند. (26) در اين مورد، دکارت يک مثال مي زند و مي گويد، مثلاً احساس خشکي در گلوگاه، تصور مبهمي در نزد انسان ايجاد مي کند که او را مستعد و مايل به نوشيدن مي نمايد، ولي اين تصور بعينه هنوز ميل نيست. بدين ترتيب در عشق نيز به نحوي، حرارتي دور قلب خود احساس مي کنيم که گويي خون زيادي به ريه هاي ما وارد مي شود و حتي بازوهاي خود را براي در آغوش کشيدن چيزي مي گشاييم و همين نفس را مستعد به عشق مي سازد با اينکه آنچه از خود نفس در اين مورد ناشي مي شود متفاوت از آن حرارتي است که منشأ جسماني دارد. حتي گاهي ممکن است که احساس عشق در ما باشد، بدون اينکه اراده به عشق چيزي بکنيم، زيرا چنين شايستگي را هنوز در چيزي نيافته ايم؛ همچنين برعکس ممکن است خيري را در امري تشخيص دهيم که بسيار شايسته است، بدون اينکه نسبت بدان کوچکترين انفعالي در خود بيابيم، زيرا بدن ما هنوز از اين لحاظ آمادگي نداشته است. (27) ولي به نحو متداول و عملاً اين دو عشق با هم بروز مي کند، زيرا چنان ارتباطي ميان آن دو وجود دارد که وقتي نفس چيزي را شايسته يابد، حرکاتي در قلب به وجود مي آيد و وقتي که چنين استعدادي برقرار شد، نفس نيز بلافاصله صفات دوست داشتني را به تصور درمي آورد با اينکه عيوب آن را فقط بعداً مي تواند کشف کند. آيا عجيب نيست که بعضي از حرکات قلب بدين ترتيب به نحو طبيعي همراه بعضي از تصورات باشند، بدون اينکه هيچ سنخيتي ميان آنها وجود داشته باشد؟ ماهيت نفس ما چنان است که مي تواند با جسم متحد شود و همچنين هر يک از تصورات ما با حرکات و امکانات ديگر جسماني ما در ارتباط هستند، به نحوي که بعداً هر بار با همان حرکات و امکانات جسماني، همان تصورات حاصل شوند. بدين ترتيب وقتي که شخص زبان ياد مي گيرد و حروف و تلفظ آنها را به هم مربوط مي سازد با اينکه اين امور جنبه ي مادي دارند و معاني، منشأ فکري دارند، با اين حال با شنيدن آن کلمات همان اشيا به نظر مي آيند و برعکس. (28)
به دنباله ي بحث دکارت متذکر مي شود که در سالهاي اوليه ي زندگي، ارتباط نفس و جسم حتي بيشتر از مواقع بعدي است و گويي در بدو تولد، آن دو کاملاً با هم مربوطند. از طرف ديگر به نظر دکارت، احتمالاً احساس شادي بر احساس نفرت تقدم دارد، زيرا به نحو طبيعي، اولين تأثير استعداد جسماني ايجاد انبساط است که تصور شادي را در نفس به دنبال دارد. (29) به نظر دکارت اولين انفعال همان « شادي » است، زيرا نمي توان باور کرد مادامي که جسم استعداد کافي نيافته است، نفس بدان ملحق شود و همين استعداد است که موجب شادي نفس مي شود. با اين حال به عقيده ي او، عشق نمي تواند احساس اوليه باشد، بلکه بعداً در نفس پديد مي آيد، زيرا که ماده ي جسم به مانند آب، دايماً در جريان است و هر بار تغيير و تبدل مي يابد و بايد به حدي برسد که نفس بالاراده با آن متحد شود و بدان عشق بورزد و از نبودن آن غمگين گردد و اگر ماده اي بعداً در آن پيدا شود که مناسب نباشد، نفس نسبت بدان نفرت پيدا کند. (30)
دکارت تصور مي کند که اين چهار انفعال يعني شادي، غم، عشق، و نفرت در نزد انسان جنبه ي اوليه دارد و گويي به معنايي قبل از تولد در نزد او به وجود آمده است، با اينکه در ابتدا آنها بسيار مبهم و غير مشخص هستند، زيرا در مراحل اوليه نفس چنان وابسته به ماده است که قادر نيست احساسات مختلف را از هم متمايز نمايد. دکارت اشاره مي کند که اگر از اطاله ي کلام نمي ترسيد، مي توانست دقيقاً نشان دهد که تمام استعدادهاي ديگر جسم که از دوره هاي اوليه ي زندگي در نزد ما پيدا مي شوند، مربوط به همين چهار انفعال اوليه و همراه آنها بروز مي کنند و بالاخره همين احساسات مبهم دوره ي کودکي باز تصورات معقول ما را همراهي مي کنند و بر اساس آنهاست که معمولاً ما امور را دوست داشتني تصور مي کنيم و همين ماهيت، شناخت ما را از عشق بيش از پيش مشکل مي سازد. (31) دکارت در اينجا علاوه بر شادي، غم، و ميل نظر دارد که انفعالاتي چون ترس (32)، اميد (33)، و غيره نيز همراه عشق پديد مي آيند که مانع از شناخت دقيق آن مي شوند. اين مطلب به نحو خاص در مورد ميل صادق است، زيرا آن به طور متداول با عشق خلط مي شود و به همين سبب بايد به دو نوع عشق قايل شد: يکي عشق به معناي خيرخواهي (34) که در آن ميل سهم زيادي ندارد و ديگري عشق شهواني (35) که خود چيزي جز ميل شديد نيست که مبتني بر عشق بسيار خفيف است.
در اينجا، دکارت ضمن اينکه معترف است که در اين بحث به تحليل همه ي مطالب نپرداخته است و نمي خواهد موجب ملال خاطر مخاطب خود شود، پاسخ خود را متوجه سؤال دوم شانوت مي کند: آيا روشنايي طبيعي بتنهايي مي تواند عشق به خداوند را به ما تعليم دهد؟ آيا خداوند را فقط بر همين اساس مي توان دوست داشت؟
به نظر دکارت دو دليل عمده وجود دارد که جواب اين سؤال را تا حدودي مشکوک مي سازد: اول اينکه صفات خداوند صرفاً متعالي و بالاتر از امکانات شناختي ماست و بر اساس اراده بدانها نمي توان رسيد؛ دليل دوم اينکه هيچ چيزي در خداوند نيست که به تخيل ما درآيد و به همين سبب نسبت به خداوند فقط مي توان عشق عقلاني محض داشت، زيرا انحصاراً از مسير تخيل است که مي تواند چيزي از فاهمه به حس برسد و شايد در دين مسيحيت منظور از سرّ تجسد همين باشد و خارج از اين سرّ، آنهايي که تصور کرده اند احساسي نسبت به خداوند دارند، گرفتار بت پرستي شده اند و به شناخت خداوند نايل نيامده اند. اينجا دکارت اشاره به اسطوره ي ايکسيون (36) مي کند که معشوق او شبحي بيش نبوده است. با وجود دو اشکالي که دکارت عنوان مي کند، باز به عقيده ي او مي تواند با نيروي طبيعي انسان، خداوند را دوست داشت؛ البته او مطمئن نيست که بدون رحمت و فضل (37) خداوند، اين عشق ارزش زيادي داشته باشد، ولي بحث در چون و چند اين مسئله را به عهده ي متکلمان مي گذارد. با اين حال، به نظر او عشق به خداوند جذابترين و مفيدترين احساس و عاطفه اي است که مي توان در اين جهان به دست آورد. با اينکه آن قدرت زيادي دارد ولي نفس به سبب اشتغال به امور ديگر، گاهي از آن منحرف و نسبت بدان دچار غفلت مي شود. (38)
به عقيده ي دکارت بهترين روش براي حفظ و زنده نگه داشتن عشق به خداوند اين است که ما او را به عنوان روح و فکر محض تلقي کنيم، در اين صورت مي توانيم نوعي رابطه ي نزديک ميان او و نفس خود برقرار نماييم بويژه نبايد فراموش کنيم که نفس ما از علم خداوند صادر مي شود و جزئي از نفخه ي الهي است و مي تواند تا بي نهايت رشد کند و استکمال يابد و به خودي خود نامتناهي است و غايت و هدف آن نيز خداوند است. البته بايست در نظر داشته باشيم که خداوند قادر مطلق و خالق همه ي عالم است که ما فقط جزئي از آن هستيم و اگر اين جنبه را در نظر نگيريم، ممکن است دچار انحراف و خطا شويم و خواستار الوهيت براي خود باشيم. بايد وسعت مشيت خداوند را امعان نظر قرار دهيم و در مورد او هر آنچه را بوده يا خواهد بود يا مي تواند باشد در يک تصور واحد جمع کنيم و بدانيم که احکام او شکست ناپذيرند و با اينکه خداوند هيچ گاه اختيار را از ما سلب نمي کند، ولي حکم خود را نيز تغيير نمي دهد. همچنين بايد از يک طرف کوچکي و خردي خود را در نظر بگيريم و از طرف ديگر عظمت و بزرگي همه ي مخلوقات را و اينکه چگونه کل آنها تابع قدرت تام خداوند هستند، بدون اينکه جهان را به مانند بعضي از افراد گلوله ي در خود بسته و متناهي بدانيم.
اين تأملات ما را چنان مملو از شادي و قدرشناسي مي کند که واقعاً بايد نادان باشيم که جايگاه و مقام خداوند را براي خود آرزو کنيم. انساني که عشق حقيقي به خداوند مي ورزد، مي خواهد که مشيت الهي به طور کامل جاري شود و بر اين اساس او ديگر از مرگ و درد و از اينکه مورد بي مهري ديگران واقع شود نخواهد ترسيد، زيرا دقيقاً خواهد دانست که آنچه بر او رخ مي دهد، جز خواست و مشيت خداوند چيز ديگري نخواهد بود. چنين انساني به حدي حکم خداوند را عادلانه و مقبول خواهد يافت و به حدي به آن رضايت خواهد داد که حتي اگر براي او ممکن مي بود که مرگ خود را به تعويق بيندازد يا مانع بعضي از دردها شود، باز بدين کارها اراده نخواهد کرد. البته بايد بدانيم چنين انساني که مشيت خداوند را مي پذيرد، همچنين تمام لذايذ قانوني و امور مفيدي را که در اين جهان مي توان از آنها بهره گرفت، مورد پذيرش قرار مي دهد، زيرا اينها را نيز جزو مشيت خداوند مي داند. چنين شخصي به خوبيهاي اين جهان توجه کامل دارد و از بديها ترس و واهمه اي به دل راه نمي دهد و عشق او به خداوند - حتي در اين جهان - مايه ي سعادت اوست. (39)
براي اينکه نفس حقيقت اين عشق را دريابيم بايد آن را از هر آنچه از ناحيه ي حس بدان مي رسد متمايز و مبرا سازيم، به همين سبب به نظر مي آيد که ديگر تخيل در آن دخالتي نمي تواند داشته باشد. البته ما مي توانيم سؤال کنيم که بالاخره متعلق عشق ما چيست، ولي در اين صورت هم فقط مي توانيم به خود عشق توجه داشته باشيم و بگوييم که به سبب آنچه مي خواهيم با آن اتحاد حاصل کنيم و چون از منظر خداوند، خود را نسبت به کل مخلوقات و عظمت آنها مي سنجيم، پس بناچار خود را بسيار کوچک و ناچيز مي يابيم، ولي همين تصور اتحاد و اراده به اتصال با کل عالم کافي است براي اينکه قلب ما به حرکت درآيد و عاطفه ي بسيار بزرگي در نزد ما پديدار شود.
از طرف ديگر به نظر دکارت، کاربرد زبان و تعارفات متداول به ما اجازه نمي دهند در برابر آنهايي که از مقام بالاتري برخوردارند، بتوانيم از دوستي صحبت به ميان آوريم، بلکه معمولاً فقط مي توانيم بگوييم که براي آنها قايل به احترام هستيم يا به خدمتشان کمر همت بسته ايم. دوستي انسان به انسان به نحوي حاکي از تساوي و برابري است، به همين دليل اگر به مقام بالاتري بدين معنا، اظهار دوستي بکنيم، ممکن است در نظر او هدف ما صدمه زدن به مقام شامخ او باشد. از طرف ديگر، دکارت فراموش نمي کند که فلاسفه عادت ندارند اسامي متفاوتي به اشيا بدهند و چون در ذهن او عشق يک تعريف بيشتر ندارد که همان اراده به اتصال به چيزي است، بدون اينکه برابري، برتري، يا پستي آن مطرح شود، او صريحاً اظهار مي دارد که به زبان فلسفي مي توان از عشق به خداوند صحبت به ميان آورد. (40)
بعد از اين مطلب، دکارت مثال مستقيم تري مي آورد، در مورد اينکه حتي شانوت با وجود احترام زياد نسبت به ملکه کريستين باز نمي تواند بگويد که نسبت به او بي مهر است يا دوستي دارد. بعد به طور کلي دکارت متذکر مي شود که هر چيزي که به نحوي از انحا بالاتر از ماست، شوق و شور بيشتري در ما ايجاد مي کند و شخص با يک کل رو به روست که خود را جزوي از آن مي داند و متوجه مي شود که در هر صورت صيانت از خود نيز مستلزم صيانت از آن کل است و ميزان اين عمل وابسته به ميزان سهمي است که ما در آن کل داشته باشيم، يعني اگر اراده ي رسيدن به شيئي را داشته باشيم که کمتر از ماست مثل يک گل، يک پرنده، يک ساختمان، يا شيئي مشابه، هر قدر هم علاقه ي ما بدانها زياد باشد،‌ باز ما زندگاني خود را براي حفظ آنها به خطر نمي اندازيم، زيرا آنها در آن کل واحد، بسيار جزئي هستند، مثل ناخنها و موهايي که جزوي از بدن هستند و ما هيچ گاه کل بدن خود را براي صيانت از آنها به خطر نخواهيم انداخت، ولي در مورد انسانهايي که همديگر را دوست دارند، گذشت و ايثار لازم است و عملاً هر يک از آن دو، ديگري را بالاتر از خود مي داند و دوستي آنها کامل نخواهد بود مگر اينکه هر يک در راه ديگري بتواند جان فشاني کند. بعد از آنکه دکارت در اين مورد چند مثال ديگر مي آورد، نهايتاً متذکر مي شود که به هر طريق مسلم است که عشق به خداوند در اصل قابل قياس با عشقهاي ديگر نيست و از تمام آنها کاملتر است. (41)
بعد دکارت به بحث درباره ي سؤال سوم شانوت مي پردازد، يعني آيا نابهنجاري عشق بدتر است يا نابهنجاري نفرت؟
او مي گويد که نيت شانوت در طرح اين سؤال روشن نيست و مطلب را به انحاي مختلف مي توان فهم کرد. شايد سؤال اصلي اين باشد که يک انفعال به سبب اينکه از فضيلت کمتري برخوردار است يا چون زودتر در مظان افراط قرار مي گيرد، آيا مي تواند بدتر از انفعال ديگر باشد؟
دکارت بيان مي کند که به نظر او عشقي که ما نسبت به چيزي داريم که لياقت آن را ندارد از لحاظي براي ما بدتر از نفرتي است که از چيزي داريم که مي بايستي آن را دوست داشته باشيم، زيرا خطرناک تر است که انسان به چيز بدي روي بياورد تا بالاراده خود را از امر خوبي محروم سازد. از طرف ديگر، او اضافه مي کند که از لحاظي در اين مورد مي تواند کاملاً نظرش را عوض کند، زيرا عشق در هر درجه اي که باشد، در واقع فقط « خير » را متعلق خود مي سازد و به خودي خود نمي تواند موجب فساد اخلاقي شود، در صورتي که در نفرت خواه ناخواه منظور همان شر و شررساني است. اغلب ملاحظه مي شود مردمي که دچار نفرت مي شوند، به مرور شرور مي گردند، حتي اگر نفرت آنها موجه باشد، باز به سبب بديهايي که از دشمنان خود مي بينند، اغلب همان بديها را براي آنها آرزو مي کنند و برعکس آنهايي را که دوست دارند، حتي اگر اين دوستي جنبه ي نابهنجار و احتمالاً بلهوسانه نيز پيدا کند، اغلب در نزد آنها موجب کسب فضايل بيشتري مي شود، در صورتي که از اشتغالات ديگر چنين نتيجه اي حاصل نمي آيد.
دکارت در مورد نفرت بيان مي دارد که به هر ترتيب آن هميشه همراه غم و رنج است، حتي اگر بعضي از افراد در بدي کردن به ديگران احساس لذت کنند، باز به نظر مي رسد که اراده ي آنها عملي شبيه به کار شياطين را انجام مي دهد و گويي در جهت عناد با خداوند و کشاندن انسانها به دوزخ اقدام مي کنند. در صورتي که عشق حتي اگر نابهنجار باشد باز موجب لذت است، با اينکه شعرا اغلب از آن شکوه کرده اند، ولي حتي آنها اگر در اين کار به جاي تلخي، شيريني نمي يافتند، بدان نمي پرداختند. آنهايي که از عشق شکوه دارند، منظورشان خود آن حالت نيست بلکه انفعالاتي چون ميل خودخوهي يا اميدهاي واهي و بي اساس است که همراه عشق پديد مي آيند و هيچ يک تحقق پذير نيست.
اگر سؤال شود که از عشق و نفرت کدام يک ما را به سوي افراط بيشتري مي کشاند و شايد موجب بديهاي بيشتري نسبت به همنوعان ما بشود، مي توان پاسخ داد که آن عشق است، زيرا قدرت آن بمراتب بيشتر از نفرت و کين است. به نظر دکارت با توجه به علت اوليه ي آنها، عشق نسبت به نفرت از شدت بيشتري برخوردار است، زيرا اگر حقيقت داشته باشد که اولين احساس عشق به سبب غذاي مناسب بيشتري است که به قلب مي رسد، پس مسلم مي شود وقتي که ما دوست داريم، خون پاک بيشتري به سوي قلب ما روان مي شود و بخار بسيار زيادي از ارواح حيواني به مغز ما مي رسد و نيروي زيادي ايجاد مي کند و در نتيجه ما در عشق، جرئت بيشتري داريم تا در نفرت که خواه ناخواه همراه مواد تلخ و ترشي است که از ناحيه ي طحال با خون اختلاط پيدا مي کند و در نتيجه بخار کمتري از ارواح حيواني به مغز ما مي رسد و شخص بناچار سرد و ضعيف و فاقد جرئت مي شود. به نظر دکارت تجربه نيز اين باورها را تأييد مي کند،‌ زيرا هرکول (42) و رلان (43) و کلاً آنهايي که جسور و با جرئت بوده اند، با حرارت بيشتري عشق ورزيده اند تا افراد ديگر. کلاً افراد ضعيف بيشتر به نفرت گرايش دارند. البته ترس هم مي تواند شخص را جسور سازد ولي آن نيز قدرت خود را از عشق مي گيرد، البته از عشقي که شخص نسبت به خود دارد. از طرف ديگر، عشق به هر شکل و صورتي که باشد جنبه ي بنيادي و اساسي پيدا مي کند و نفرت هيچ گاه اين طور نيست. نااميدي را نيز مي توانيم کوششي در جهت دستيابي به جرئت بدانيم. گاهي ترس هم مي تواند موجب ظلم و شرارت شود ولي به هر طريق اين دو انفعال با نفرت متفاوتند.
به دنبال بحث، دکارت مي گويد عشقي که به امر کم ارزش تعلق مي گيرد، بخصوص اگر جنبه ي نابهنجار داشته باشد، از نفرتي که نسبت به يک چيز با ارزش داريم، موجب بدي بيشتري مي شود، زيرا ضرري که از نفرت ناشي مي شود انحصار به شيء مورد نفرت دارد، در صورتي که در عشق نابهنجار هيچ چيز مصون نمي ماند بجز متعلق خاص آن، که آن هم البته دايره ي شمول معيني ندارد. در وهله ي اول مي توان تصور کرد که نفرت علت قريب بديهايي باشد که به عشق نسبت مي دهند؛ چه، هر چيزي که متنافر با امر محبوب است، مورد نفرت ما واقع مي شود، حتي در اين مورد نيز عشق مقصرتر از نفرت است، زيرا که در هر صورت آن علت اوليه است. از طرف ديگر، بديها و ضررهايي که از مسير نفرت از عشق ناشي مي شوند، مهمترين و خطرناک ترين آنها نيستند و دکارت با آوردن شعري از تئوفيل (44)، اشاره به اين مطلب مي کند که « پاريس » (45) براي فرونشاندن عشق خود نسبت به « هلن » (46)، شهر « تروا » (47) را آتش زده است و در واقع به نظر او شومترين بلايا گاهي صرفاً از عشق ناشي مي شوند. دکارت با تعارفهاي متداول نامه ي طولاني خود را به پايان مي برد.
- پنجمين نامه مورخه ي 6 ژوئن 1647 نوشته شده است. دکارت در ابتداي نامه ي خود، ضمن اشاره به نحوه ي مبادله ي مکاتبات از اينکه راجع به مطالب يکي از نامه هاي او ( احتمالاً نامه ي چهارم ) با ملکه کريستين صحبت شده و افکار او مورد پسند ايشان قرار گرفته است، اظهار خرسندي مي کند و چون ملکه درباره ي مسئله ي نامحدود بودن عالم اشکالي ديده است، در اين مورد مي خواهد توضيح مختصري بدهد.
او يادآور مي شود که قبلاً کاردينال دو کوزا (48) و بعضي از دانشمندان معتبر ديگر نيز جهان را نامتناهي دانسته اند،‌ بدون اينکه هيچ گاه مورد اعتراض کليسا و اولياي دين قرار گرفته باشند و در واقع از اين رهگذر به نظر مي رسد که بهتر بتوان به عظمت خداوند پي برد؛ چه، در هر صورت اوست که جهان را خلق کرده است. دکارت توضيح مي دهد که نظر شخصي او حتي سهل الحصول تر است،‌ زيرا او نمي گويد که جهان نامتناهي (49) است بلکه مي گويد که آن نامتعين و لاحد (50) است. ميان اين دو اصطلاح تفاوت زيادي وجود دارد. درست است که اصطلاح نامتناهي را فقط در مورد خداوند مي توان به کار برد، ولي از طرف ديگر هم هيچ دليلي در دست نيست که براي ماده که جهان از آن تشکيل شده است، قايل به حدودي بشويم، زيرا وقتي که درباره ي ماهيت ماده به تعقل مي پردازيم، متوجه مي شويم که در هر صورت از لحاظ عرض و طول و ارتفاع، آن صرفاً امتداد است و محال است که مکاني خالي از آن باشد و بهترين دليل اين است که هر نوع مکاني که تصور کنيم باز بايد براي آن قايل به ابعاد بشويم، يعني آن را ممتد بدانيم و خواه ناخواه جهان فراتر از هر نوع حدودي مي رود که بخواهيم بر آن قايل شويم، ولي از آنجا که اين مطلب را نمي توان به اثبات رساند، بهتر است آن را « نامتعين » و « لاحد » بناميم. البته مسلماً، خداوند به وجود جهان علم دارد و به همين دليل در مورد جهان نمي توان اصطلاح نامتناهي را به کار برد.
از طرف ديگر، اگر اين امتداد را با استمرار (51) مقايسه کنيم، به نظر مي رسد که هيچ زماني قبل از خلقت نبوده است و هيچ تصوري از آن نمي توان داشت، بخصوص به نظر دکارت جهان از پنج يا شش هزار سال قبل حادث شده است و به هيچ وجه به وجود ممکن قبلي خود اتصال ندارد. باز از طرف ديگر اگر امتداد نامتعين جهان را که متضمن استمرار آتي آن نيز مي باشد در نظر بگيريم و به ياد بياوريم که اگرچه از لحاظ ايماني به ما آموزش داده مي شود که زمين و آسمانها از بين خواهند رفت، يعني تغيير پيدا خواهند کرد، با اين حال بايد بگوييم ماده اي که جهان از آن ساخته شده است، از بين نخواهد رفت و همين نيز مي تواند موجب اعتقاد ما به معاد جسماني باشد. البته از سرمديت آتي جهان اين نتيجه حاصل نمي آيد که آن قديم بوده باشد، زيرا هر لحظه ي استمرار آن مستقل از لحظه ي قبلي است. (52)
در دنباله ي نامه، دکارت از بحث در مورد جهان به بحث درباره ي انسان مي پردازد و مي گويد با توجه به نامحدود بودن جهان، مشکل است امتيازاتي را که معمولاً براي انسان قايل مي شوند، بتوان بعينه مورد قبول قرار داد؛ البته مي توان گفت که انسان از هر آنچه خلق شده به نحوي استفاده مي کند، ولي باز نمي توان انسان را غايت خلقت قلمداد کرد؛ فقط مي توان خداوند را غايت جهان دانست همان طور که صرفاً او را مي توان علت فاعلي به شمار آورد. اگر استفاده اي که انسان از مخلوقات مي کند مدنظر باشد، از آنجا که کل مخلوقات از يکديگر استفاده مي کنند، هر يک از آنها را از لحاظي غايت خلقت مي توان پنداشت. البته با اينکه در سفر تکوين (53)، طوري نوشته شده است که گويي انسان موضوع اصلي خلقت بوده است، ولي مي توان تصور کرد که در هر صورت کتاب سفر تکوين فقط براي انسانها نوشته شده است و روح القدس فقط مطلبي را عنوان کرده که خاص انسان بوده است. (54) در اين کتاب خواسته اند که عشق به خداوند را به ما تعليم دهند و در نتيجه انسان غايت دانسته شده است، بدون اينکه از غايات مهم ديگر عالم خلقت صحبتي به ميان آورده شود. البته در مسيحيت وقتي که گفته مي شود، هر انساني مديون خون ميسح است، تجسد مسيح نشانگر لطف و عنايت خاص خداوند نسبت به انسان دانسته مي شود،‌ ولي در خلقت، بدون شک غايات ديگري غير از انسان هم وجود دارد. البته دکارت مي گويد که از اين مطالب نمي خواهد نتيجه بگيرد که در ستارگان احتمالاً موجودات صاحبِ شعور و عقل ديگري نيز هستند ولي هيچ دليلي را سراغ ندارد که چنين چيزي را ناممکن بداند و عجولانه آن را نفي کند. البته به نظر او اگر فضيلت، علم، و سلامت في نفسه لحاظ شوند، نمي توان گفت که ما انسانها کمتر از موجودات ديگر از آنها برخورداريم با اينکه هيچ دليلي ندارد که آنها را نيز به نحو تام فاقد اين صفات بدانيم. وقتي که ما خداوند را دوست داريم بايست از طريق او کل مخلوقات او را نيز دوست داشته باشيم و هر قدر که آنها را بزرگتر، شريفتر، و کاملتر بيابيم همين موجب ستايش بيشتر ما از خالق آنها مي شود و عظمت خلقت او ما را به تحسين بيشتري وامي دارد. وقتي که در کتاب مقدس از فرشته ها صحبت به ميان مي آيد همين نظر است که مورد تأييد قرار مي گيرد، زيرا فرشتگان کاملتر از انسانند. ستاره شناسان که عظمت ستارگان را مورد توجه قرار داده اند، آنها را بمراتب بزرگتر از زمين مي يابند که باز همين نظر به اثبات مي رسد و از اين رهگذر مي توان گفت که احتمالاً موجوداتي نيز در آنها ساکن باشند. زمين در مقايسه با آنها به مانند يک ماسه ريز در مقابل يک کوه است.
آنگاه دکارت مي خواهد به سؤالي پاسخ دهد که شانوت در آخرين نامه ي خود مطرح کرده است و آن اينکه چرا ما نسبت به شخص خاصي احساس محبت مي کنيم و نسبت شخص خاص ديگري چنين احساسي را نداريم، آن هم قبل از آنکه از شايستگي او آگاه شده باشيم. به نظر دکارت در اين مورد از دو لحاظ روحي و جسماني مي توان صحبت کرد، ولي چون از لحاظ اول مسائل بيش از حد پيچيده اند، او ترجيح مي دهد که فقط از لحاظ جسماني مطلب را تشريح کند. به نظر دکارت اين نوع علاقه مربوط به وضع مغز ماست، زيرا آنچه از مسير حس به ما مي رسد از طريق اعصاب قسمتهايي از مغز ما تحريک مي شود و در آنها اثري پديد مي آيد که بعد از آنکه موضوع برطرف شد، با اينکه آن اثر نيز برطرف مي شود ولي باز در آن محل در اين زمينه استعدادي پيدا مي شود که اگر بعداً چيزي با آن موضوع قبلي شباهتي داشته باشد، دوباره آن اثر پديد مي آيد. (55) آنگاه دکارت مثالي مي آورد و بيان مي کند که در دوره ي طفوليت نسبت به دختر همسال خود محبت احساس مي کرده است و چشمهاي اين دختر اندکي تاب داشته است بعد به افرادي که همان حالت چشم را داشتند، محبت پيدا مي کرده است، ولي به مرور با تأمل درباره ي اينکه چنين حالتي نقصي براي چشمهاست، ديگر اين تمايل از او سلب شده است. (56) با اين حال، دکارت نتيجه مي گيرد وقتي که ما نسبت به کسي احساس دوستي مي کنيم،‌ ممکن است به سبب شباهت با شخصي باشد که قبلاً مورد علاقه ي ما بوده است؛ البته بدون اينکه کاملاً از آن آگاه باشيم. اين شباهت ممکن است از لحاظ کمال يا حتي نقص باشد و البته فرد خردمند تا در آن مورد کاملاً تأمل نکرده است، دنبال چنين عشقي نمي رود. البته اگر اين نوع تمايلات جنبه ي جسماني نداشته باشد بلکه صرفاً از لحاظ روحي و معنوي به وجود آيد، در اين صورت بايست بدانها دل بست، بخصوص معمولاً اين نوع محبت، متقابل هم هست. او در خاتمه من باب تعارف، در نزد خود اشاره به چنين احساسي نسبت به شانوت مي کند.
- ششمين نامه در تاريخ 20 نوامبر 1647 نوشته شده است. (57) در اين نامه دکارت اشاره به اين مطلب مي کند که معمولاً راغب نيست در مورد افکار اخلاقي خود مطلبي بنويسد، آن هم به دو دليل: اول اينکه هيچ قلمرو ديگري وجود ندارد که ناکسان بتوانند بسهولت به شخص تهمت و افترا بزنند؛ دوم اينکه فقط رئيس جامعه است که بايد قانونها و مقررات را تعيين کند يا حداقل افرادي که از طرف او چنين مأموريتي را يافته اند. با اين حال، چون شانوت از او خواسته است که نظرش را درباره ي خير عالي (58) براي ملکه ي سوئد بنويسد،‌ دکارت مي گويد به دليل اينکه احتمالاً نوشته ي او را ملکه خواهد خواند، در نتيجه سعي مي کند مجموعه ي افکارش را در نامه ي واحدي جمع آوري کند و در ضمن کتاب کوچکي را که تخت عنوان انفعالات نفساني تقرير کرده است ارسال دارد، زيرا آن را براي شناخت خير عالي لازم مي داند. البته باز مي گويد اگر مي توانست جوابهايي را هم که درباره ي اين مطالب نوشته است براي شاهزاده خانم ( منظور اليزابت پالاتين است ) بفرستد، نتيجه ي بهتري مي گرفت، ولي براي اين کار اجازه ي شاهزاده خانم لازم است که در آن زمان امکان دسترسي به ايشان نبوده است. دکارت در پايان نامه خواهش مي کند به ملکه گفته شود که کتاب براي شانوت فرستاده شده است و جز ايشان نبايد به کس ديگري نشان داده شود.
- نامه ي هفتم مورخه ي 21 فوريه 1647 نوشته شده است. دکارت در ابتداي نامه از اينکه شانوت اين همه درباره ي او نزد ملکه ي سوئد تعريف و تمجيد کرده است اظهار ناخرسندي مي کند و مي ترسد که در اثر توقع و انتظار زياد ملکه، نوشته هايش مورد پسند او واقع نشوند. از طرف ديگر، مي گويد که اگر مي دانست نامه ها سه هفته در آمستردام تأخير خواهد داشت، احتمالاً سر فرصت مطالب را بهتر يا حداقل با وضوح بيشتر تقرير مي کرد. به نظر او اگر اين افکار مفيد هم نباشند در هر صورت مضر نخواهند بود و احتمال دارد از طريق ملکه ي سوئد، عده ي بيشتري از افکار او بتوانند استفاده کنند؛ چه، تجربه ي شخصي به او نشان داده است که مراعات اين نکات در پرورش فضايل مي توانند کاربرد واقعي داشته باشند. دکارت در اين نامه اسم استاد سوئدي، فرنشميوس (59)، را مي آورد که گويا در آن زمان درباره ي « خير عالي » سخنراني کرده بوده است و مايل است متن صحبتهاي او را دريافت کند؛‌ ضمناً در مورد سفر خود به استکهلم يادآور مي شود که خواهان اشتغالي نيست که فرصت مطالعه و تحقيق را از او سلب کند حتي اگر نفع و امتياز زيادي در اين کار براي او در نظر گرفته باشند. دکارت در ضمن به مسافرت عن قريب خود به پاريس اشاره مي کند و مي گويد اگر بتواند شانوت را در پاريس ملاقات کند خيلي خرسند خواهد شد.
- نامه ي هشتم مورخه ي مه 1648 نوشته شده است. در ابتداي نامه دکارت به عنوان تعريف و تمجيد از شانوت بيان مي کند که او چنان مسير لاهه تا پاريس را دقيق محاسبه کرده است که نامه اش را بموقع در اين شهر دريافت کرده است. (60) او بعد اشاره به شرح و توصيفي مي کند که شانوت از شکار در سوئد داده است، به نحوي که افراد حتي به شکارگاه با خود کتاب مي برند، اظهار خوشوقتي مي کند که ملکه کريستين نامه ي او را (61) از نو خوانده است و چون بار اول نظرش را بيان نکرده است احتمالاً در اثر بازخواني، مطالب را بهتر فهم خواهد کرد. در قسمت آخر نامه، دکارت مي نويسد که هواي پاريس بيشتر تخيل او را تحريک مي کند و کمتر مجال تأمل فلسفي به او دست مي دهد و براي خود بهتر مي داند که هرچه زودتر به عزلتگاه خود، که آن را بيابان مي نامد،‌ برگردد.
- نامه ي نهم مورخه ي 26 فوريه 1649 نوشته شده است. (62) دکارت در ابتدا اشاره به نامه اي مي کند که ملکه براي او فرستاده است و از تسلط او به زبان فرانسه تمجيد مي کند. همچنين با اظهار خوشحالي از اينکه ملکه ميل به مطالعه ي کتاب اصول او پيدا کرده و شرح و تفسير مطالب مشکل را به عهده ي فرنشميوس و خود شانوت گذاشته است، توضيح مي دهد که اولين قسمت کتاب خلاصه اي از کتاب تأملات است و نيازي به خواندن آن نيست، زيرا عده اي آن قسمت را مشکل مي يابند و ممکن است ملکه را کسل کند؛ از طرف ديگر، لازم نيست که قانونهاي حرکت ( قسمت 46 کتاب ) با تفصيل زياد بحث شود، زيرا براي فهم بقيه ي کتاب نيازي به آنها نيست. دکارت باز توضيح مي دهد که ادعا ندارد طبيعت نور، حرارت، و ديگر کيفيات حسي را تبيين کرده است و آنها را بيشتر از کيفيات حواس مثل قلقلک يا درد مي داند و مطمئن نيست که در خود اشيا آنچه ما نور يا حرارت مي ناميم، چگونه اند. او مي گويد اين مطلب را در قسمت چهارم کتاب خود شرح داده است و در نتيجه بهتر است اول آن قسمت مورد مطالعه قرار گيرد تا فهم بقيه ي بحث آسان شود. در قسمت آخر نامه دکارت معذرت مي خواهد از اينکه خودش از پنج ماه پيش در هلند بوده و شانوت از اين موضوع بي خبر مانده و نامه اش را به پاريس فرستاده است. او تصور کرده است که کِلِرسليه (63) اين مطلب را به شانوت خبر داده است. در خاتمه، در مورد سفر خود به پاريس مي نويسد که اولين احساسش اين بوده که گويي به يک مهماني با شکوهي دعوت شده است ولي بلافاصله متوجه شده است که در آنجا آشپزخانه درهم ريخته و ديگچه ها واژگون بوده اند. دکارت به نحو ضمني اشاره به وضع سياسي فرانسه دارد و مي گويد تصور نمي کند طوفان در فرانسه زود فروکش کند و همچنين يادآور مي شود که در جوف پاکت نامه اي هم براي ملکه ي سوئد مي فرستد، ولي از آنجا که از او سؤال خاصي نشده به بحث اضافي نپرداخته است.
- نامه ي دهم مورخه ي 31 مارس 1649 نوشته شده است. دکارت مي گويد که چون آخرين نامه ي شانوت به دست او نرسيده بوده است، براسه از آن يک رونوشت فرستاده است و اظهار خوشحالي مي کند که ملکه ي سوئد مايل به شرفيابي اوست. او ضمن اينکه ميل خود را براي اطاعت از ملکه ابراز مي دارد بيان مي کند که در مدت کوتاه تعليماتش براي ملکه احتمالاً مفيد نباشد، مگر اينکه زمستان را هم در استکهلم بماند و بدين سبب صلاح مي داند تابستان سفر خود را آغاز کند. از اينکه شانوت از او دعوت کرده است که در خانه ي او سکنا گزيند تشکر مي کند و مي گويد که نه جرئت دارد اين دعوت را بپذيرد و نه آن را رد کند، ولي در هر صورت وعده مي دهد زياد مزاحم نباشد.
- نامه ي يازدهم (64) در تاريخ 31 مارس 1649 نوشته شده است. دکارت از شانوت خواهش مي کند زحمت خواندن هر دو نامه را به خود هموار کند و شايد بخواهد يکي را فقط به ملکه نشان دهد. او همچنين اشاره به مشکلات زيادي در مورد سفر احتمالي خود مي کند و مي گويد نه اينکه ميل خدمت به ملکه را نداشته باشد و اگر مي دانست که مي تواند واقعاً مفيد باشد زحمت سفر به محلي دورتر از سوئد را هم مي پذيرفته است. او مي نويسد احتمالاً ملکه مشغوليات زيادي دارد و وقت کافي براي ورود به افکار او را نخواهد داشت، بويژه تجربه نشان داده است که افکار او به سبب مغايرت با افکار عامه، در ابتدا موجب شگفتي مي شود، ولي بعد که تفهيم شد آن قدر ساده و پيش افتاده و مطابق ذوق سليم به نظر مي رسد که ديگر در نزد هيچ کس تخمين برنمي انگيزد. او براي روشن کردن نظر خود مي گويد، سلامت بهترين نعمت براي جسم ماست و ما در مورد آن هيچ گاه تأمل نمي کنيم و شناخت حقيقت نيز سلامت نفس ماست ولي شخصي که آن را به دست مي آورد، ديگر لزومي نمي بيند که درباره ي آن بينديشد. دکارت اضافه مي کند که کمتر کسي را ديده است که درباره ي اين موضوعها ميل به يادگيري داشته باشد و بيشتر مردم توجه به شيمي، ستاره شناسي، و غيره دارند، زيرا هر قدر هم در اين مسائل، دانايي آنها اندک باشد، باز بسهولت افرادي پيدا مي شوند که نسبت به دانش آنها شگفت زده مي شوند.
در دنباله ي نامه باز دکارت اشاره به آخرين سفر خود به پاريس مي کند و مي گويد با اينکه افرادي از طرف پادشاه به او وعده هاي زيادي داده بودند، ولي وقتي که به آنجا رسيده دفعتاً با تغيير اوضاع، متوجه شده است که حتي هزينه ي نامه هايي که براي او فرستاده بوده اند، از يکي از نزديکان او مطالبه و پس گرفته اند. او همچنين مي نويسد آنهايي که او را به فرانسه دعوت کرده بودند، در واقع چيزي نمي خواستند از او ياد بگيرند و فقط مايل بودند به سبب کنجکاوي زياد خود،‌ قيافه ي او را ببينند، همان طور که مثلاً بخواهند به سبب ندرت موقعيت، فيل يا پلنگ را ديده باشند. او مي گويد تمام سفرهايي که در بيست سال اخير عمرش کرده است نتيجه ي زيادي براي او نداشته است، البته اميدوار است به سبب حضور شانوت سفر سوئد اين طور نباشد. با اين حال، او اظهار نگراني مي کند که در موقع بازگشت، گرفتار دزدهاي دريايي شود و مال و منالش به سرقت رود يا کشتي غرق شود و زندگاني اش به پايان رسد. در خاتمه، باز مي گويد اگر شانوت سفر را صلاح بداند حتماً راه خواهد افتاد و اگر ملکه وقت کافي براي شناخت افکار او داشته باشد، خوشحال خواهد شد خدمتي بکند يا اگر ملکه فقط از روي کنجکاوي ميل به ديدن او کرده و آن نيز برطرف شده است، از شانوت خواهش مي کند کاري بکند که بدون ايجاد رنجش، از مسافرت معارف شود.
- نامه ي دوازدهم مورخه ي 23 آوريل 1649 نوشته شده است. در اين نوشته ي کوتاه، دکارت اشاره به اين مطلب دارد که آخرين نامه ي شانوت ( مورخه ي 6 مارس ) را با تأخير دريافت کرده و در نتيجه عملاً برنامه ي سفر او به استکهلم به تأخير افتاده است.
نامه به ملکه کريستين سوئد - مورخه ي 20 نوامبر 1647 (65) - در ابتداي نامه بعد از احترامات متداول، دکارت بيان مي کند که از طريق شانوت مطلع شده است که ملکه مايلند، نظر او درباره ي « خير اعلا » بدانند. او با اشاره به عدم کفايت خود، هر آنچه درباره ي اين موضوع مي داند، به اجمال به رشته ي تحرير درمي آورد. به نظر دکارت خير منطوي در هر شيء را مي توان به لحاظ خود آن شيء و في نفسه لحاظ کرد، بدون اينکه لازم باشد به چيز ديگري توجه کنيم. بدين معنا محرز است که خداوند به نحو محض خير اعلا و کمال محض است و هيچ چيزي با آن قابل قياس نيست، ولي از طرف ديگر مي توانيم خير را نسبت به خودمان در نظر بگيريم، زيرا ما هم واجد کمالاتي هستيم. از آنجا که فلاسفه ي دوره ي باستان مقيد به ايمان و وحي نبوده اند، به سعادت اخروي و فوق طبيعي نيز نظر نداشته اند و بدان نمي پرداخته اند؛ سعي آنها بيشتر مصروف بر اين بود تا در ميان اموري که در اين جهان براي ما خير محسوب مي شوند، بهترين را شناسايي کنند. آنگاه دکارت تأکيد دارد که در درجه ي اول بايد اموري را خير بدانيم که در حد اختيار و توانايي ما، انسان، باشد يا در هر صورت قدرت کسب آنها را داشته باشيم. از اين لحاظ، به نظر او خير اعلا را بايد مجموعه اي از تمام خيرهايي بدانيم که براي تمام انسانها چه از لحاظ نفساني و چه از لحاظ جسماني حاصل مي شود. البته مورد فرد انساني مسئله ي ديگري است و آن را مي توان اراده ي قاطع آن فرد براي انجام کار درست و رضايتي که از اين عمل به دست مي آورد، دانست. در مورد نفس، خير را مي توان همان شناخت و اراده به خير دانست. البته ما اغلب از عهده ي هر نوع شناخت برنمي آييم و به همين دليل بيشتر اراده است که ما حقيقتاً در اختيار خود داريم. حتي به نظر دکارت براي اينکه اين اراده را واقعاً در اختيار خود داشته باشيم، بايد به نحو مستمر مصمم باشيم و تمام نيروي روحي خود را به کار بريم براي اينکه خير را به نحو درست بشناسيم؛ همين است که فضايل اخلاقي ما را قوام و دوام مي بخشد و باز همين است که در عين حالي که به خودي خود قابل تحسين است، رضايت کامل ما را فراهم مي آورد و در نتيجه همين را بايد خير اعلا بدانيم.
به دنباله ي بحث دکارت براي اينکه نظر خود را با مثالهاي فلسفي مشخص کند، بيان مي دارد که به تصور او، دو نظريه ي مشهور متعارض عصر باستان را بايست با يکديگر هماهنگ کرد، يعني نظريه ي زنون رواقي که صرف فضيلت را ملاک خير مي داند و اپيکوروس که رضايت را چنين مي پندارد و آن را در لذت متبلور مي سازد. از طرف ديگر، بايد بدانيم که رذايل، نتيجه ي عدم يقين و ضعفي است که منجر به جهل مي شود و به ندامت و پشيماني مي انجامد و فضيلت از تصميم و قاطعيت به وجود مي آيد و موجب مي شود شخص اعمالی انجام دهد که آنها را خوب مي داند؛ البته به شرطي که اين قاطعيت به سبب عناد نباشد و قبلاً شخص بدقت موضوع را مورد بررسي قرار داده باشد و بداند که از نظر اخلاقي قدرت انجام آن کار را دارد. آنگاه وقتي کاري انجام مي دهيم که اگر به نتيجه ي مطلوب نرسد، حداقل مي توانيم مطمئن باشيم که وظيفه ي خود را انجام داده ايم و همين بمراتب بهتر از آن است که فکر کنيم کار نادرستي انجام داده ايم، يا وقتي که حتي ندانم کاري که به عهده گرفته ايم چيست، آنگاه ديگر به عنوان يک انسان واجد فضيلت، عمل نمي کنيم.
دکارت همچنين يادآور مي شود که معمولاً افتخارات و تحسين ها را به خيرهاي نوع ديگر نسبت مي دهند ولي در ضمن مي گويد، از آنجا که مي داند ملکه بيشتر به فضايل شخصي خود توجه دارد تا به تاج و تخت، در نتيجه با صراحت اظهار مي کند که اين امور را قابل تمجيد نمي داند. به نظر او تمام خيرها را بايد با ارزش دانست نه اينکه آنها را در معرض تحسين و تمجيد ديگران قرار داد، مگر اينکه بگوييم آنها را به سبب عمل صالح خود از خداوند گرفته باشيم، زيرا افتخارات و تمجيدات را مي توان نوعي اجر و پاداش دانست ولي در مورد هر آنچه صرفاً از اراده ي خير ناشي مي شود، نه مسئله ي پاداش مي تواند مطرح شود و نه مسئله ي تنبيه و مجازات. دکارت اضافه مي کند در واقع کاربرد درست اختيار آزاد است که موجب رضايت انسان در زندگاني مي شود. لذت و هر نوع رضايت با اينکه بيشتر تابع جسم است، ولي باز هيچ نوع از آن نمي تواند کاملاً جنبه ي نفساني نداشته باشد، به همان صورت که در واقع فقط نفس است که از مسير چشمها مي بيند، نه خود چشمها. البته هيچ چيز هم نمي تواند در نفس رضايت ايجاد کند مگر اينکه نفس خود، خير را تشخيص داده باشد، با اينکه اغلب اوقات نفس از اين خير ادراک بسيار مبهمي دارد و آن هم به سبب اينکه با جسم متحد است و خيرها را بيش از آنچه هستند، تصور مي کند. اگر نفس ارزش دقيق آنها را بدرستي مي دانست، هميشه رضايت حاصله در آن، تناسب دقيق تري با خيري که دريافت مي کرد، مي داشت؛ البته بزرگي يک خير را نسبت به ما نبايد با ارزش في نفسه ي آن خلط کرد. در عين حال نيز بايد بدانيم که اختيار آزاد به خودي خود امري شريف است و جنبه ي خدايي در نزد ما دارد و به همين سبب کاربرد درست آن، خود از بهترين خيرهاست و از آنجا که واقعاً به ما تعلق دارد، کاربرد درست آن بزرگترين رضايت را در ما ايجاد مي کند.
بر اساس آنچه گفته شد،‌ رضايت خاطر و آرامش روحي که در اثر انجام عملي در ما حاصل مي شود، خود تعيين کننده ي بهترين کاري است که ما مي توانيم انجام بدهيم و از اين طريق خير طولاني تر و ماندني تر به دست مي آوريم که بسيار محکمتر از آن چيزي است که از خارج کسب کرده ايم.
دکارت در پايان نامه ي خود بيان مي کند که نمي خواهد به مطالب زيادي اشاره کند، بويژه در اداره ي يک مملکت ارزش بسياري از کارها فقط در عمل معلوم مي شود و ملکه خود بدانها واقف است و عنداللزوم شانوت توضيحات لازم را خواهد داد. (66)
نامه ی دوم دکارت به ملکه کریستین- مورخه ی 26 فوریه ی 1649 - این نامه ی کوتاه بیشتر به منظور تشکر و تعارف نوشته شده است و دکارت خود را لایق آن همه احترام و افتخار نمی داند و از اینکه نامه ی قبلی او در مورد خیر اعلا مورد توجه قرار گرفته است، اظهار خرسندی می کند.
نامه ي اول دکارت به براسه - مورخه ي 31 مارس 1649 - دکارت براي توصيف حالت روحي خود قبل از سفر به سوئد اشاره به اوليس (67) مي کند که جزاير شگفت انگيز کاليپسو و سيره را با همه ي فراواني نعمت و لذايذي که در آنجا بوده، ترک کرده است تا به وطن سنگلاخي خود بازگردد و در آنجا سکنا گزيند. بعد در مورد خودش مي نويسد که باغهاي زيباي موطن اصلي خود تورن را ترک کرده و در کشوري سکنا گزيده است که اگر عسل کافي ندارد،‌ در عوض شير زيادي در آنجا پيدا مي شود ( منظور کشور هلند است ) و حال بايد اين مکان را نيز ترک گويد و به کشوري مسافرت کند که پر از خرس، صخره، و يخ است. ولي از آنجا که تصور مي کند ملکه ي آن سرزمين بيش از هر جاي ديگر مردم را تشويق به فراگيري دانش مي کند،‌ ديگر زيبايي محل اهميتي براي او ندارد و به هر طريق، انسانها شبيه به درختان نيستند که حاصلخيزي زمين بتواند در رشد و نمو آنها مؤثر باشد.
همان طور که در ابتداي اين نوشته گفته شد، مجموعه نامه هاي دکارت به شانوت، علاوه بر اينکه مدارک لازمي براي شناخت دوره ي آخر زندگي دکارت به حساب مي آيد و بخوبي انگيزه و وضع روحي او را در مورد سفرش به استکهلم که منجر به مرگ او شده است نشان مي دهد، براي تأمل در جنبه هاي متعدد نظرگاه او بويژه در مسائل علم النفس و اخلاق حايز اهميت خاصي است. با اين حال، به نظر نمي رسد که در مجموعه ي اين نامه ها دکارت به بيان مطلبي پرداخته باشد که با گفته هاي قبلي او منافات دارد، يا احتمالاً دلالت بر تعارضاتي در تفکر او بکند. آنچه دکارت در نامه ي مشهورش به شانوت، ( مورخه ي اول فوريه ي 1647 م. ) که طولاني تر از نامه هاي ديگر است،‌ درباره ي عشق به خداوند مي گويد، منافاتي با آنچه قبلاً در آثارش گفته و يا همزمان با آن در کتاب انفعالات نفساني بيان کرده است، ندارد و نگارنده با قبول اهميت اين نامه باز محتواي آن را غيره منتظره نمي داند و امکان هر نوع تفسير عرفاني را از اين نامه، آن هم به معناي متداول کلمه سلب مي کند.
دکارت در واقع طبيعيات سنتي را مبدل به علم حرکت کرده است و ضمن اينکه حرکت را مستقل از جسم و منشأ آن را فقط از ناحيه ي خداوند مي داند، از نوعي مکانيک صحبت به ميان مي آورد که صرفاً ايستمند و فاقد هر نوع نيروي دروني است. به نظر او مقدار حرکت لايتغير است و مي توان آن را بدقت اندازه گيري کرد و قانونهاي هندسه را کاملاً بر آن صادق دانست. دکارت عامل حرکت را در موجود زنده برخلاف نظر قدما از نفس نمي داند و آن را تابع نوعي ارواح حيواني مي کند که بخارهاي بسيار لطيف و رقيقي را در رگها پخش مي کنند. او کلاً حيات را غير اصيل و حيوانات را ماشينهاي خودکاري تعريف مي کند. البته در مورد انسان مسئله پيچيده تر مي شود، زيرا در نزد انسان علاوه بر جسم، فکري هم وجود دارد که دلالت بر جنبه ي جوهري نفس دارد و آن را کاملاً از جسم متمايز مي سازد. با اين حال، به نظر دکارت نفس در مراتب اوليه ي خود، خواه ناخواه وابسته به بدن و مبتني بر علم تشريح و کالبدشناسي و بخصوص وظايف الاعضاست. دکارت از لحاظي شايد اولين کسي باشد که در تاريخ غرب مفهوم « مکانيسم » را - آن هم تا حدودي به معناي کاملاً ايستمند - به کار برده و بدن انسان را از اين جهت مستثنا ندانسته است و به نظر او اگر نفس از لحاظ تعقل و تفکر کاملاً مستقل است ولي باز از طريق غده ي صنوبري که حلقه ي ارتباط ميان نفس و بدن است، ميان آن دو تأثير و تأثر اجتناب ناپذيري به وجود مي آيد که مطالعه ي دقيق نفسانيات و علت واقعي آنها را روشن مي سازد.
عشق با کل پيچيدگي که دارد و دکارت منکر آن نيست، باز خود يکي از انفعالات نفساني است و اگر عشق به خداوند نوع برتر و عالي ترين صورت آن را نشان مي دهد و به نحو تام عقلاني است، باز مثل هر نوع ديگر به گونه اي زيربناي جسماني دارد، زيرا اگر انسان را به نحو انضمامي در نظر بگيريم، در هيچ شرايطي نمي توانيم رابطه ي تنگاتنگ نفس و بدن او را فراموش بکنيم.
در نامه اي که دکارت درباره ي خير اعلا به ملکه کريستين نوشته است، با اينکه در مقايسه با نامه هايي که به اليزابت نوشته است - خاصه نامه اي که قبلاً متذکر شديم - مطالب تازه اي در آن ديده نمي شود، با اين حال چند نکته ي مهمي در آن به چشم مي خورد که با مطالب متداول عادی فرق زيادي دارد و علاوه بر اينکه جنبه ي خاص و بديع موضع اخلاقي دکارت را نشان مي دهد،‌ شخص را نيز به تأمل وامي دارد. از جمله اينکه دکارت توجه به خير اعلا از لحاظ نفساني دارد، بدون اينکه خيرهايي که مورد نياز جسماني ماست بر کنار نهاده باشد. از لحاظ نفساني، تصميم و اراده ي قاطع و اراده به شناخت خير را به خودي خود مي توان خير اعلا دانست. با اينکه شناختي را که جست و جو مي کنيم، هميشه به دست نمي آوريم، ولي باز همين نيروي روحي براي شناخت خير، خود چيزي است که فضايل را در نزد ما تقويت مي کند و افزايش مي دهد و ضمن تضمين دوام آنها، رضايت خاطر ما را نيز فراهم مي آورد و اين پاداش ماست. اختيار آزاد علاوه بر اينکه به خودي خود شريف است، امري است که واقعاً به ما تعلق دارد و رضايت وجداني و آرامشي که از آن ناشي مي شود، خود مي تواند ضابطه اي براي تشخيص خير اعلا باشد.
در آخر اين نوشته، البته مي توان از يک دکارت ناشناخته نيز صحبت به ميان آورد، همان طور که در مورد هر فيلسوف و متفکر بزرگ ديگر نيز چنين مي توان کرد، آن هم بدين معنا که هيچ فيلسوف بزرگي قادر نيست کاملاً امکانات آتي تفکر خود را نفي کند و افکارش را طوري بيان نمايد که از چارچوب محدود و معيني که خود براي آنها در نظر دارد، فراتر نرود. مشخصه ي تفکر فراروي است،‌ از اين لحاظ هر تفکري از هر نوعي که باشد در درجه ي اول صرفاً دعوت به تفکر است. هر قدر فيلسوفي چون دکارت، شهرت به جزميت داشته باشد،‌ باز او در مجموعه ي تفکرات خود، کوشش انسان را در پيشبرد شناخت و علم و دسترسي به نکات جديد، کارساز مي داند. هر فيلسوف بزرگي ما را دعوت به استمرار در تفکر و ممارست در تحقيق و تجسس مي کند، و از اين رهگذر آنچه در نزد او ناشناخته باقي مي ماند، درست همان چيزي است که در نزد ما منجر به پيدايش انگيزه ي روحي و تحرک ارادي براي تحقيق و مطالعه ي بيشتر مي شود. بر اساس متن بعضي از نامه هايي که در اينجا مورد بررسي قرار گرفت، مي توان نشان داد که نظر اصلي دکارت نيز همين بوده است و حتي منظور او از « خير اعلا » که موضوع اصلي بعضي از اين نامه هاست، جز اين نمي تواند باشد. دکارت به سبک خود نه فقط اصول نوعي روش عقلي را براي تحقيقات علمي مشخص کرده است، بلکه فضايل اخلاقي مورد نظر خود را نيز به نحوي مبتني بر اراده، تحقيق، و شناخت ساخته است، از اين لحاظ او شايد اراده را بيش از تفکر مشخصه و مميزه ي نفس انسان دانسته است، به نحوي که احتمالاً بتوان از زيادت اراده نسبت به تعقل صحبت به ميان آورد و اصلاً « فکر مي کنم » را تعبير به « اراده مي کنم » کرد. نفس فکر مي کنم را در نزد دکارت در درجه ي اول مي توان اراده به تفکر دانست و به جاي « فکر مي کنم » با تصميم قاطع گفت: « اراده به فکر مي کنم. »

پي نوشت ها :

1. Laporte، لاپورت جنبه هاي اصالت تجربي فلسفه ي اصالت عقل دکارت را نشان داده است.
2. رک. مقدمه ي آلکيه Alquié بر مجمعه آثار دکارت، مشخصات کتاب در منابع آخر مقاله آورده شده است.
3. Mesland.
4. Huygens (1629-1695).
5. Habbes.
6. Gassendi.
7. Riom.
8. Melun.
9. Lübeck.
10. Freinshemius.
11. Brasset، اين شخص احتمالاً يکي از نمايندگان دولت فرانسه در هلند بوده است.
12. دکارت در چهارم دسامبر 1637 به هويگنس نوشته بود که اميدوار است بتواند وسايلي براي افزايش طول عمر انسان پيدا کند و خود حداقل يک قرن زنده بماند. در 6 ژوئن 1639، او ادعا کرده است که تا سي سال ديگر مسئله ي مرگ خود را مطرح نخواهد شد ( رک. مجموعه آثار. تنظيم آلکيه. ج اول. ص 818 ). کاملاً معلوم است که در اين نامه به شانوت، نظر دکارت در اين زمينه کاملاً عوض شده است.
13. منظور وُاِيتوس (Voetius)، مقام اجتماعي و استاد دانشگاه اوترشت است که از سال 1641-1645 برضد افکار دکارت مبارزه کرده و اگر از سال 1645 به بعد اقدامي نکرده است، براي اين بوده است که انتشار هر نوع نوشته برضد يا به سود دکارت ممنوع شده است.
14. منظور سِنِکْ ( Senèque) است.
15. Colère.
16. Indignation.
17. منظور عقل طبيعي و ذوق سليم انسان است.
18. Le bien.
19. Convenable.
20. البته در اينجا دکارت فقط عشق عقلاني را توصيف مي کند، بعد وقتي که مي خواهد عشق مبتني بر حس را بيان کند، متوجه مي شود که از آن فقط يک تصور بسيار مبهمي مي توان داشت که نفس را مستعد ادراک همين عشق عقلاني مي کند، در نتيجه به نظر دکارت ماهيت عشق انحصاراً در همين عشق عقلاني است که نمايان مي شود. در کتاب انفعالات نفساني تعريف عشق وضوح کمتري از اين متن دارد، زيرا در آنجا دکارت خواسته است آنچه را در اين نامه در مورد عشق عقلاني مي گويد در عشق انفعالي نيز تعميم دهد.
21. Joie.
22. Tristesse.
23. Désir.
24. در اينجا دکارت، شادي، غم، و ميل را به ماندن بحثي که در مورد عشق عقلاني در کتاب انفعالات نفساني کرده است با همين ترتيب مربوط به عشق عقلاني دانسته است، ولي ترتيب آنها را در مورد عشق انفعالي متفاوت دانسته است.
25. دکارت در کتاب اصول ( قسمت چهارم ) و همچنين در نامه ي مورخه ي اول سپتامبر 1645 به اليزابت، اشاره به اين نکته کرده است که احساسات و تأثرات عقلاني (Sentiments intellectuels) در نزد ما وجود دارند که نسبت به فکر ما از وضوح و شفافيت خاصي برخوردارند، به نحوي که با تأمل و تفکر مي توان آنها را کاملاً شناسايي کرد،‌ در صورتي که تأثراتي که نتيجه ي فعل و انفعال جسماني اند چنين نيستند.
26. در واقع فقط عشق عقلاني است که ماهيت اصلي عشق را نشان مي دهد به نحوي که حتي براي فهم و تعريف عشق حسي بايست بدان رجوع کرد. در عشق عقلاني سهم اصلي از آن اراده است. اراده ي آگاه، نفس را به شيء محبوب ملحق مي سازد.
27. منظور اين است که عشق عقلاني و عشق انفعالي يکديگر را مي خوانند ولي به معنايي مي توان گفت که فقط اولي شرط دومي است و فقط آن است که مقوم اصلي عشق به شمار مي آيد. بدون اينکه ما امر محبوبي را تشخيص بدهيم، هيچ انفعالي الزاماً کسي را متمايل به عشق نمي کند. بخصوص عشق عقلاني مي تواند بدون انفعال باشد. دکارت آن دو را از لحاظ تشخيص ذهني، کاملاً از هم متمايز مي داند.
28. در اين مورد به نظر مي رسد که دکارت کاملاً توجه به عامل عادت دارد. در کتاب انفعالات نفساني نيز اشاره به اين موضوع کرده است.
29. البته اين مطلب فقط در مورد عشق انفعالي مي تواند صحيح باشد، در مورد عشق عقلاني جريان کاملاً به نحو ديگر است.
30. نفرت در واقع براي دکارت نوعي هيجان (émotion) است که نفس را تحريک به جدايي از متعلقاتي مي کند که به نظرش زيانبار است ( کتاب انفعالات نفساني. قسمت 79 ).
31. به نحوي از انحا دکارت به سبک خود اشاره به روانکاوي دارد.
32. Crainte.
33. Espérance.
34. Bienveillance.
35. Concupiscenee.
36. Ixion.
37. Crâce.
38. رک. آخر تأملات سوم.
39. دکارت در اينجا همان بحث ابتهاج (Béatitude) را که نتيجه ي عشق به خداوند است عنوان مي کند. بايد دقت کرد که هر آنچه او در اينجا مي گويد از تعريفي استنتاج مي نمايد که قبلاً از عشق کرده است، با اينکه توضيحات لازم را نيز در اين زمينه اضافه مي کند. منظور اصلي او اين است که اگر ما خود را در يک کل متشکل بيابيم و اگر توجه بکنيم که در تمام علايقي که به خود داريم، آن قسمتي که تعلق به خداوند دارد، از اهميت بيشتري برخوردار است، ديگر اميال شخصي و فردي ما ارزش چنداني نخواهد داشت و ما به خواست و مشيت خداوند رضاي کامل خواهيم داد.
40. البته فقط فلاسفه نيستند که از عشق به خداوند صحبت کرده اند، اهل دين، متکلمان، و عرفا هم از اين عشق صحبت کرده اند. آنچه در اين متن جالب توجه و شايد انحصاري باشد اين است که تبيين علمي اين عشق کاملاً مشابه هر عشق ديگر است و هيچ جنبه ي خاصي بدان داده نشده است. در صورتي که مثلاً در نزد پاسکال (Pascal)، عشق به خداوند کاملاً از نوع ديگر است.
41. تفاوت نوعي نيست، از لحاظ درجه ي کمال است.
42. Hercule، نيمه خداي لاتيني.
43. Roland، يکي از سرداران شارلماني.
44. Théophile، شاعر فرانسوي متولد 1590 و متوفي به سال 1626 م.
45. Paris.
46. Hellène.
47. Troie، منطقه اي در آسياي صغير.
48. Cardinal de Cusa (1401-1464).
49. Infini.
50. Indéfini.
51. Durée.
52. زمان براي دکارت به صورت تقطيعي است و آنات به هم متصل نيستند.
53. Genèse.
54. براي دکارت کتاب عهد عتيق صرفاً در جهت رستگاري انسان نوشته شده است و بيشتر از اين لحاظ مفيد است نه اينکه حقايق طبيعت و فيزيک در آن منعکس شده باشد. در اين مورد مي توان در وجوه تفارق دکارت با گاليله به تأمل پرداخت.
55. دکارت به نحوي اشاره به تداعي صور نفساني دارد.
56. در اينجا نقطه ي مهم اين است که دکارت اشاره دارد شعور و خودآگاهي حکم قبلي را تغيير مي دهد، خاصه اگر حکم صرفاً جنبه ي تداعي و مبتني بر وظايف الاعضا باشد.
57. همزمان با اين نامه و با همين تاريخ، دکارت نامه اي هم براي ملکه کريستين سوئد فرستاده است.
58. Le Souverain Bien.
59. M. Freinshemius.
60. دکارت در پاريس است و نامه از اين شهر نوشته شده است.
61. منظور نامه اي که به تاريخ 20 نوامبر 1647، در مورد خير اعلا براي ملکه فرستاده شده است.
62. باز به همين تاريخ يک نامه هم براي ملکه فرستاده شده است.
63. Clerselier (1614-1684)، از متفکران فرانسوي که دکارت با او مکاتبه داشته است و دو اثر دکارت يعني درباره ي انسان و درباره ي جهان را به سال 1677 چاپ و منتشر کرده است.
64. نامه ي دهم و يازدهم به يک تاريخ نوشته شده اند. قرار بر اين بوده است که شانوت نامه ي اول را به ملکه نشان دهد و نامه ي دوم را فقط خودش بخواند. بر اساس اين نامه کاملاً معلوم است که مسافرت به سوئد خيلي هم مورد علاقه ي دکارت نبوده و حتي نوعي احساس قبلي از مرگي که در استکهلم منتظر او بوده است، در نزد او ديده مي شود.
65. به همين تاريخ نامه اي هم براي شانوت نوشته شده است که خلاصه ي آن را قبلاً آورديم.
66. همراه اين نامه، متن کتاب انفعالات نفساني و رونويسي بسياري از نامه هاي دکارت به اليزابت فرستاده شده است و مي توان ملاحظه کرد که آنچه دکارت به ملکه کريستين نوشته، خلاصه اي از نامه هايي است که با تفصيل بيشتر به اليزابت نوشته است، خاصه آنچه در نامه ي مورخه ي 18 اوت 1645 در مورد خير اعلا آورده شده است.
67. Ulysse، قهرمان اوديسه ي همر.

فهرست منابع تحقيق:

1. Descartes R.
Oeuvres Philosophiques
Edition de F. Alquié
Garnier - Frères - Paris 1973.
2. Laporte j. = Le rationalisme de
Descartes - P.U.F. - Paris 1950.

منبع مقاله :
مجتهدي، کريم؛ (1390)، مجموعه مقالات فلسفه و غرب، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم.