نويسنده: محمد يوسفي





 
عالم رباني و عارف صمداني حاج ميرزا مقيم قزويني فرمود:
قصد کردم چله اي در سرداب غيبت باشم لذا در اوقات خلوت خود به آنجا مشرف مي شدم. نزديک تمام شدن چله روزي به سبب بعضي عوارض کدورتي پيدا کردم، با دلي گرفته و قلبي شکسته به آنجا مشرف شدم و مشغول نماز و اوراد مخصوص گرديدم.
ناگهان بين خواب و بيداري ديدم سرداب مطهر مملو از بوي عطر و عنبر گرديد، چشمم را باز کردم ديدم سيد جليلي با عمامه سبز از سرداب شش ضلعي که قبل از خود سرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم برمي داشت تا داخل صفه گرديد.
من چنان بي خود شدم که قادر بر حرکت دادن هيچ عضوي از اعضاي خود نبودم جز اين که چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده مي نمودم.
پس از مدتي با همان وقار و سکينه اي که وارد محل مذکور شد نماز خواند و بعد از نماز با همان حالت اطمينان روانه گرديد و من به همان شکل از خود بي خود بودم.
وقتي از سرداب اصلي داخل سرداب اولي شد به خود آمدم، برخاستم و گفتم: يقيناً هنوز بالا نرفته اند.
با کمال سرعت دويدم ولي کسي را نديدم. از پله ها بالا رفتم، ابداً اثري نبود گفتم: حتماً اشتباه کرده ام و هنوز در سرداب تشريف دارند. دويدم و همه جا حتي مسجد زن ها را جست و جو کردم؛ ولي چيزي نديدم.
ضمن اين که به مجرد غائب شدن ايشان آن بوي مشک و عنبر هم از مشامم محو گرديد.
با کمال گرفتگي و زاري نشستم و به نفس بي قابليت خود عتاب و خطاب زيادي کردم چه سود با اين بي لياقتي. (1)

پي‌نوشت‌ها:

1. کمال الدين، ج 1، ص 107، س 33 و عبقري الحسان، ج 1، ص 344.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم.