امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
برکت دعا و نام ائمه
محمدحسن خليلي در دوره ي راهنمايي به دليل نمره اي که به گمان خودش به ناحق از او کم شده بود، ساعاتي خارج از زمان مدرسه، معلم مربوط را در کلاس نگه داشت تا حرف خود را اثبات کند و حق خودش را بگيرد. او ابتدا با معلم
امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
زنجير طلا
شهيد محمدحسن خليليمحمدحسن خليلي در دوره ي راهنمايي به دليل نمره اي که به گمان خودش به ناحق از او کم شده بود، ساعاتي خارج از زمان مدرسه، معلم مربوط را در کلاس نگه داشت تا حرف خود را اثبات کند و حق خودش را بگيرد. او ابتدا با معلم قرار گذاشت در صورت تأييد حرفش، معلم زنجير طلاي گردنش را باز کند و دليل اين امر را حرمت طلا براي مرد در شرع مقدس اسلام بيان کرد. با توجه به سن وي، استدلال او و روش امر به معروف همراه با شهامتش قابل تأمل است.
***
در حدود ده سالگي در بيمارستان بستري بود و در مورد حجاب با پرستاري بحث کرد. او دليل لزوم حجاب را براي زن مسلمان اين گونه بيان مي کند که: «زن باحجاب، چون طلاي گرانقدر در ويترين و گاوصندوق به سختي قابل دسترس است، ولي زن بدحجاب مثل سيب زميني و پياز است که در پياده رو، کنار در مغازه ريخته است و نه تنها ارزش نگاه کردن ندارد، بلکه گاهي لگدمال هم مي شود.»
منطق و استدلال و تشبيه زيباي محمدحسن خليلي نشانگر اعتماد قلبي او بود. (1)
مشورت با صاحب نظران
شهيد مولوي فيض محمدحسين بُرهمواره تأکيد مي کرد که: «علوم جديد را فرا بگيريد. در دانشگاهها تحصيل کنيد، افرادي متخصص و متعهد براي اسلام و مسلمانان باشيد. ديگران را نيز به علم و ديانت تشويق و تربيت نماييد. به مطالعه ي کتابهاي مختلف همت گماريد و به تحقيق و پژوهش اهتمام ورزيد.
در امور درسي، ديني، اجتماعي، خانوادگي با افراد استوار و صاحب نظر و اعضاي خانواده مشورت کنيد. از استبداد رأي و غرور بپرهيزيد. با مردم رفتار و برخوردي مناسب و مؤدبانه داشته باشيد. سعي کنيد خود را به فضايل اخلاقي بياراييد تا بين مردم الگو و نمونه باشيد. با افرادي که اصل و نسب درستي ندارند و دچار فساد اخلاقي هستند، همنشيني ننماييد.» (2)
امضاي يادگاري
شهيد سيدعلي حسينياصرار داشت علي پاي فاکتورش را امضا کند. علي مي گفت: «اين فاکتور به چه دردي مي خوره که من پاي آن را امضا کنم؟»
گفت: «من هم مي دانم به درد نمي خوره، ولي مي خواستم امضاي شما را يادگاري داشته باشم.»
علي نگاه خاصي به او کرد. جور خاصي هم پرسيد، «مي خواهي يادگاري داشته باشي؟»
گفت: «بله.»
پاي فاکتور را امضاء کرد. همين که طرف از اتاق رفت بيرون، علي فوراً زنگ زد به تدارکات. اسم طرف را برد و گفت: «الان با يک فاکتور مياد پيش تون، کارش را راه بندازين و بعد بفرستيدش بياد پيش من.»
با اين که مي توانست او را دادگاهي کند، ولي نکرد. حتي به بچه هاي تدارکات هم چيزي نگفت. فقط موضوع را به روي خود او آورده و از او خواست ديگر اين کارها را نکند.
***
ده تا اسپلت دادند به تيپ ما. اسپلت از آن بادگيرهاي درجه يک بود و مخصوص زمستان. تا حد زيادي از نفوذ سرما به بدن جلوگيري مي کرد. در سرماي طاقت فرساي مائوت، هر کسي دوست داشت يکي از آن ها را تنش کند. اتفاقاً مسئول تدارکات همين کار را هم کرد، اولين بادگير را براي خودش برداشت. حسيني توي محوطه او را ديد. اخم هايش رفت توي هم. صدايش زد. بردش کناري و با او شروع کرد حرف زدن. صحبتش دو، سه دقيقه بيشتر طول نکشيد. طرف في الفور رفت توي کانکس تدارکات. کمي بعد که آمد بيرون، اورکت هميشگي خودش تنش بود.
بعداً فهميدم سيد به او گفته بود: «اين بادگيرها مال آن نيرويه که مي خواهد توي دو متر برف بره شناسايي، نه مال من و تو که اين جا مي توانيم دو تا اورکت هم روي هم بپوشيم.» (3)
برکت دعا و نام ائمه
شهيد ميرقاسم ميرحسينياعتقاد و ايمان حاج آقا ميرحسيني از روي تقليد و عادت نبود، بلکه از آگاهي و شناخت او ريشه مي گرفت. يک شب در جزيره ي فاو دعاي توسل برقرار بود. حاج آقا قبل از برگزاري دعا با صدايي که عطر معنويت مردان خدا را با خود داشت، رو به برادران مداح و دعاخوان کرد و گفت: «دعا را چندان طولاني نکنيد که از چهارده معصوم، چهارده خوان دست نيافتني بسازيد. کاري نکنيد که مستمع از به درازا کشيدن دعا خسته شود. فقط به اين بينديشيد که دعا هرچه زودتر تمام شود. سعي نماييد در اين شرايط که نيروها نياز به معنويت بيشتر و پناه بردن به دامان ائمه (عليهم السلام) را دارند، دعا را مختصر اما از سر سوز و عشق بخوانيد تا اثرگذار باشد.
***
سال 63 به من مأموريت داده شد که هر روز بعد از نماز صبح در قرارگاه لشکر، زيارت عاشورا بخوانم. اين توفيق را به فال نيک گرفتم و با اشتياق به انجام وظيفه پرداختم. يک روز نتوانستم به موقع در قرارگاه حاضر شوم و زيارت بخوانم. فرداي آن روز حاج آقا ميرحسيني با عصبانيت علت غيبت من را جويا شد. سپب با لحن دلسوزانه گفت:
- «برادر خدايار خودت که بهتر مي داني بچه هاي رزمنده هر چه دارند از همين دعاها و برکت نام ائمه است.»
آن روز با وجودي که از جانب ايشان سخت مورد عتاب و سرزنش قرار گرفتم اما به نقش خواندن دعا در جبهه و اهميت نام و ياد اهل بيت در نزد آقا بيشتر پي بردم. (4)
دوستانه
شهيد کيومرث (حسين) نوروزيبراي اولين بار در زمين چمن پورياي ولي با او آشنا شدم. با علاقه اي که به فوتبال داشتم جذب آن شدم. حسين هم با تمرين هايي که مي داد خيلي کمکم کرد. روزي او را در حال صحبت با شخصي ديدم که عقايد به خصوصي داشت و از اين لحاظ با بچه هاي ديگر هماهنگ نبود. فکر کردم هر لحظه ممکن است بين آن دو اختلافي بوجود آيد. ولي حسين خيلي با آن فرد دوستانه صحبت مي کرد.
***
يک روز به سراغم آمد و از من خواست با او به جايي بروم. به من گفت: «ديروز پدر يکي از ورزشکاران برخورد بدي با من کرد.»
گفتم: «چي گفت؟»
گفت: «که حق ندارم بچه اش را به مسجد ببرم. مي خواهم با پدرش صحبت کنم.»
وقتي به خانه ي آن ها رسيديم، من جلو نرفتم. حسين رفت و صحبت کرد چيزي هم به من نگفت. ولي دفعه ي بعد که پدر آن ورزشکار را ديدم خيلي عوض شده بود.
***
از اين اتاق به آن اتاق در حرکت بود حسين با مسئوليت مدرسه ها هماهنگي لازم را براي سخنراني بچه ها انجام مي داد. در صبح گاه هاي مدارس دخترانه و پسرانه سخنراني مي کرد. شکل واقعي امر به معروف و نهي از منکرش با زباني شيرين و جذاب بيان مي شد. و همين کافي بود براي سراپا گوش بودن بچه ها. هميشه مي گفت: «اول بايد از خودمون شروع کنيم. تا خودمون را اصلاح نکنيم موفقيتي در کار نخواهد بود.»
***
وقتي فهميدم حسين در بيمارستان است، سريع خودم را به آن جا رساندم. با ديدن صورتش که بر اثر شدت جراحت، پوست شده بود به صورت خودم زدم، به طرفش رفتم.
آرامم کرد و گفت: «چه خبره؟ من که چيزيم نيست!»
در همين موقع صداي کفش پاشنه بلندي آمد. صداي کفش در راهرو مي پيچيد و با دورشدن شخص کمتر مي شد. به من گفت: «هيچ وقت چنين کفشي مپوش! اين چيزي جز گناه نيست جلب توجه با صداي کفش.»
***
از من خواست تا نام کتابي را که دوست دارم داشته باشم، بگويم.
گفتم: «خيلي ممنون مي خواهي کادو بدي؟»
گفت: «آري ولي نه به تو!»
گفتم: «رمان خوبه! براي کي مي خواهي؟»
نزديکم آمد و اسم يکي از ورزشکاران جوان را گفت. آن ها با شرايط خانوادگي شان از انقلاب دوري مي کردند و به مسائل اسلامي بي توجه بودند.
حسين شخصي را با موتور خودش فرستاد تا از کتاب فروشي عندليب يا صحت، يک کتاب رمان بخرد، آن را کادو کرديم. حسين از ما تشکر کرد و رفت.
بعدها آن ورزشکار جوان چندين بار به جبهه رفت. حسين به اين شکل از زمان هاي کوتاه مرخصي اش هم استفاده مي کرد. (5)
آدم ديگري شدم
شهيد عباس بابايياز وقتي که به ياد دارم، شخصي مغرور و بي بند و بار بودم. از ابتداي ورودم به خدمت نيروي هوايي، سرپيچي کردن از دستورات، بخشي از وجودم شده بود. به گونه اي که پس از بيست سال خدمت، فقط يک بار ترفيع درجه گرفته بودم. خلاصه به هيچ صراطي مستقيم نبودم.
زماني که «بابايي» فرمانده ي پايگاه هوايي اصفهان بود، يک روز بعد از ظهر مست و لايعقل، تلوتلو خوران به طرف خانه مي رفتم که ناگهان بابايي و محافظش را در مقابلم ديدم. با خودم گفتم: «کارم ساخته است.»
او ايستاده و احوال پرسي کرد؛ ولي حرفي نزد. آن شب را تا صبح به خود پيچيدم و عاقبت تحمل نکردم و فرداي آن روز، پيش او رفتم و گفت: «آمده ام که معذرت خواهي کنم.»
او گفت: «مهم نيست.»
من گفتم: «آخر با اين که ديروز مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا ديديد، چيزي نگفتيد.»
بابايي حرف مرا قطع کرد و گفت: «برادر عزيز! چيزي نگو. من علاقه اي ندارم راجع به کاري که کرده اي حرفي بزني. مي داني اگر مرتکب گناهي شوي و پس از ارتکاب، آن را به ديگران بگويي، مرتکب گناه بزرگ تر شده اي؟ تو پيش خداي خودت مسئولي، من که هستم که از عملت پيش من اظهار شرم ساري مي کني؟ اگر حقيقتاً از کرده ي خود پشيماني، با خداوند عهدکن که از اين پس عملت را اصلاح کني.»
ديگر چيزي براي گفتن نداشتم. از آن جا که خارج شدم، احساس کردم از نو متولد شده ام. آن ملاقات کوتاه، آتشي بر جانم انداخت که از آن روز به بعد سرنوشت مرا تغيير داد، من از همان جا، يک آدم ديگري شدم. (6)
پي نوشت ها :
1. بوي گل ياس، ص 20.
2. لاله و تفتان، ص 35.
3. ساکنان ملک اعظم، صص 27، 19.
4. از هيرمند تا اروند، صص 129 و 97.
5. مي خواهم حنظله شوم، صص 228، 82، 54، 45 و 31.
6. افلاکيان زمين، صص 13-11.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}