امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

چرا اسراف مي کنيد؟

شهيد عبدالرحمان سليمان پور
عبدالرحمان آنقدر در چادر ما تلپ بود که خيلي از بچه ها نمي دانستند او مسئول واحد تسليحات گردان است. قبل از عمليات بدر کار تسليحات را انجام داد اما در عمليات خود آرپي جي به دست گرفته و به جنگ تانکها رفت.
با اينکه دشمن از سمت جاده ي خندق تک زده بود و شهيد عبدالرحمان سليمان پور همراه با تعدادي ديگر از بچه ها مي رفت تا پاسخ دشمن را بدهد، اما با مشاهده ي چند کمپوت نيمه مصرف شده در سنگر تدارکات گردان چنان برآشفت که بر سر يکي از برادران تغذيه فرياد زد: «چرا اسراف مي کنيد به خاطر همين کارهاست که خدا هم نصرتش را از ما مي گيرد.»
گويي جلوي اين اسراف را گرفتن کمتر از جنگ با دشمن نيست. بدن مطهر او چند ساعت بعد با گلوله ي آرپي جي يازده دشمن از نيم تنه به بالا کاملاً سوخت و به وجه الله نظر کرد. (1)

روايتِ قبض روح

شهيد علي بهزادي
چند روز قبل از عمليات منتهي به والفجر هشت در خانه هاي گلي اطراف آبادان مستقر بوديم. شبي من و علي بهزادي و علي اکبر شيرين (نمي دانم کسي ديگر هم بود يا نه) زير چراغ کم سوي فانوس نشسته بوديم. علي بهزادي روايتي از سلمان فارسي پيرامون نحوه ي قبض روح سخت و درد آور يکي از صحابي پيامبر (صلي الله عليه و آله) نقل کرد و اضافه کرد تنها سه دسته از اين نوع جان دادن در امان هستند: معصومين، کودکان، شهداء.
آنقدر آن روايت برايم سخت و دردناک بود که تا چند شب نمي توانستم به راحتي بخوابم. اکبر هم همينطور بود. براي رهايي از اين نوع جان دادن دعايمان شده بود: اللهمَ ارزقني توفيقُ الشهادة في سبيلک.
اين دعا در کربلاي پنج در حق علي بهزادي و علي اکبر شيرين مستجاب شد و آنان مزد خود را از اين روايت گرفتند و نگارنده مانده است با کلي بدهي! (2)

صلوات!

شهيد مصطفي شمسا
دور هم نشسته بوديم و صحبت مي کرديم. يکي از بچه ها خواست در مورد کسي که در جمع حضور نداشت، چيزي بگويد که مصطفي با صداي بلند گفت: «صلوات!» (3)

ابرو درهم کشيد

شهيد رضا صفري
موقع اذان بود. رضا مأمور شد چند نفر را براي جلسه خبر کند. ديدم ابروهايش در هم رفت. گفتم:
«اشکال نداره! نماز را يک کم ديرتر بخوان!»
گفت: «تو به نمازي که يک ساعت بعد از اذان خوانده بشه ميگي نماز؟!» (4)

معني قرآن

شهيد ميرزامحمد برزگري
مادر در گوشه اي از اتاق نشسته بود و زيرلب قرآن مي خواند. ميرزامحمد کنار او نشست و وقتي قرائتش تمام شد، گفت: «مادر وقتي قرآن مي خوانيد، سعي کنيد به معني اش هم توجه کنيد تا بتوانيد از آن بهره ببريد.» (5)

آرامش

شهيد ميريوسف سيدکاظمي
همراه خواهرهايم، در کوچه به سمت خانه مي رفتيم که پسر جواني، از مقابل ما رد شد و خطاب به ما طعنه زد، يوسف که از روبرو مي آمد و اين صحنه را ديده بود، به طرف او رفت. فکر کردم الان کتک کاري مي شود. اما يوسف پسر را به گوشه اي برد و آرام با او حرف زد. ديگر هيچ وقت در محل، کسي مزاحم ما نشد. (6)

توبه کنيد

شهيد سيداحمد رحيمي
من مأمور زندان بودم شهيد «رحيمي» هر شب، براي اداي نماز مغرب و عشاء به داخل زندان مي آمد. در آن بندي که نماز جماعت برپا مي شد، زنداني هاي سياسي از منافقين گرفته تا توده اي ها و ... زنداني بودند آن شب، مثل هميشه، شهيد «رحيمي» به عنوان امام جماعت، جلو ايستادند و ما هم به ايشان اقتدا کرديم. نماز پرشور و با صفايي به امامت ايشان خوانده شد. بعد از اتمام نماز، «سيّد احمد» مقابل ما ايستاد تا چند جمله اي صحبت کند. با مهرباني و ملاطفت به ارشاد زندانيان پرداخت و گفت: «بياييد توبه کنيد آن هايي که به اشتباهشان پي مي برند و توبه مي کنند، خداوند توبه شان را مي پذيرد آن ها در پيشگاه خدا، اجر و پاداش زيادي دارند. بياييد با خدا آشتي کنيد. با خدا نمي شود که قهر کرد. با خدا نمي شود غضب کرد. با خدا که نمي شود دعوا کرد. راه خدا روشن و معيّن است با بيراهه رفتن، کسي به جايي نمي رسد.» مي گفت: «مردانه قدم در راه حقيقت بگذاريد، توبه کنيد و جزو توّابين باشيد تا نجات پيدا کنيد اگر مي خواهيد با خدا محاربه کنيد و مخالفت دين خدا را بکنيد، اين را بدانيد که از قبيل شما کسان زيادي در طول تاريخ آمده اند و با خدا محاربه کرده اند ببينيد کارشان به کجا رسيد؟ شما که از «شاه» و «فرعون» و «نمرود» قدرتتان بيشتر نيست. اين ها چه کردند و چه بر سرشان آمد؟ ولي بندگان صالح خدا را ببينيد چه شده اند؟ اين ها بهترين هدايت و بهترين تجربه و پندند و ما بايد از اين سرگذشت ها درس بياموزيم.» (7)

اشتباه

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي
در زمين فوتبال به خاطر اتّفاقي که افتاد، عصباني شدم و با داور بحث کردم بازي که تمام شد، «حسين» آمد و گفت: وقت داري؟
چيزي نگفتم. دستم را گرفت و سوار موتور شديم. جلوي «گلزار» که رسيديم من را پياده کرد و گفت:
- امروز مي خواستم يک سيلي بهت بزنم.
- خُب مي زدي!
نفس عميقي کشيد و گفت: بريم «گلزار» کمي آرام بشي!
سرم را پايين انداختم و گفتم: خودم مي دانم اشتباه کردم الان پشيمونم.
بعد هر دو راهي «گلزار» شديم. (8)

سوء استفاده

شهيد اسحاق رنجوري مقدم
قرار بود براي شرکت در جلسه اي، تمام پرسنل به «ايرانشهر» برويم، به پل سرباز که رسيديم يکي از برادرها گفت: «ميوه بخريم؟» شهيد «اسحاق» موافقت کرد. ميني بوس ايستاد. يکي ديگر از برادرها گويا به شوخي گفت: «درجه ام را مي زنم تا ميوه فروش از ما بترسد و ارزانتر بدهد.» ناگهان برادر «رنجوري» برافروخته شد و آنقدر ناراحت، که هرگز او را اين گونه نديده بوديم و در يک جمله گفت: «ما پاسداران لباس و اسلام هستيم و اينکار شما يعني سوء استفاده از...» (9)

غيبت نکنيد!

شهيد محمدطاهري
در جريان مرحله سوم عمليات والفجر4، توفيقي دست داد تا در درّه ي شيلر، ميهمان حاجي بشويم. در چادر فرماندهي گردان، غير از حاجي، حدود ده- دوازده نفر ديگر از نيروها هم بودند، از جمله برادران عزيزمان: مهدي ذاکري و حبيب الله خبّازي، سه نفر بي سيم چي و چند تن ديگر.
پس از صرف شام مختصري که عبارت بود از چند عدد گوجه فرنگي و سيب زميني و چند قرص نان، بچه ها به رسم معمول، هر دو- سه نفر شروع کردند به صحبت کردن با يکديگر که يکباره حاجي از بچه ها خواست ساکت شوند. وقتي همگي ساکت شديم، حاجي روکرد به ما و پرسيد:
«کي مي دونه معني رکوع و سجود چيه؟»
راستش، در وهله ي اول، سؤال را خيلي ساده و پيش پا افتاده، فرض کرديم و تعجب کرديم که چرا چنين سؤالي از سوي حاجي مطرح شد؟ اما به تدريج که جواب هاي مختلف بچه ها مطرح گرديد و حاجي با همان زبان ساده و بي پيرايه ي خود، جواب ها را تکميل کرد و بحث را بر روي نماز متمرکز ساخت. تازه متوجه شديم که تنها پاسخ ما مورد نظر نبوده، بلکه ايشان مي خواسته بدين وسيله ما را از مباحث غيرضروري و غيبت ديگران بازدارد و در عين حال، چيز جديدي هم به ما بياموزد تا وقت ما به بطالت نگذرد.
به عبارت ديگر، بدون اين که مستقيماً به ما تذکر دهد که غيبت نکنيد و از لحظه لحظه ي عمرتان در جهت آموزش و تعليم و عبادت استفاده کنيد، به شکلي ماهرانه، بحث جذابي را پيش کشيد و بچه ها را به آن سو سوق داد که اين، خود بهترين شيوه ي تربيتي است. (10)

پي نوشت ها :
 

1. بچه هاي گردان حاج اسماعيل، ص 82.
2. بچه هاي گردان حاج اسماعيل، ص 83.
3. زنگ عبور، ص 28.
4. زنگ عبور، ص 40.
5. زنگ عبور، ص 61.
6. زنگ عبور، ص 116.
7. سجاده عشق، صص 60-59.
8. مي خواهم حنظله شوم، ص 83.
9. مرزبان نجابت، صص 89، 70 و 96.
10. گل اشک، ص 44.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول