امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

سخنراني آخر

شهيد قاسم ميرحسيني
در خاطره ي برادر آقايي درباره ي سخنراني آخر شهيد ميرحسيني در جمع افراد گردان آمده است: حاج قاسم شب عمليات کربلاي 5، به گردان 409 آمد و براي ما صحبت کرد. ابتدا در مورد جنگ جمل و مولا علي (عليه السلام) و خطبه ي آن و بزرگوار سخن گفت و ادامه داد: شايد امشب شب آخر من باشد که با شما هستم. شايد فردا بسياري از شما لياقت شهادت را داشته باشيد و شايد خدا به من هم توفيق شهادت بدهد؛ ولي اگر خداي ناکرده يکي از شما نسبت به جنگ کوتاهي کند، به خدا قسم در آن دنيا يقيه ي او را خواهم گرفت و اجازه نخواهم داد از زير بار جنگ شانه خالي کند. (1)

از موضع تهمت بپرهيزيد

شهيد محمدطاهري
نگاه دقيقي داشت؛ خيلي از مسايلي را که خيلي ها نمي ديدند، او مي ديد. آن وقت ها هنوز کم و بيش، بچه هاي تعاون سپاه از خانه هاي بچه هاي رزمنده سرکشي مي کردند و احياناً مبلغ ناچيزي مساعده يا مقدار کمي خواروبار به خانواده ها مي دادند. حاج آقا سفارش مي کرد به خانم که دقت کنيد، از موضع تهمت بپرهيزيد؛ زماني که بچه هاي تعاون مي آيند براي خبرگيري، برويد جلوي درب حيات با آن ها صحبت کنيد تا يک وقت همسايه ها فکر بد نکنند. همچنين وقتي به بازار مي رويد، با مغازه داران گرم نگيريد و خيلي با روي باز با آن ها صحبت نکنيد، ايشان هم چنين تأکيد و سفارش زيادي بر حفظ حجاب داشتند. (2)

من هندوانه ي دزدي نمي خورم!

شهيد حميدرضا بهبود
تابستان سال 1360 بود و ما که در گردان کميل بوديم، به همراه گردان هاي فجر و فتح در 75 کيلومتري اهواز مستقر شده بوديم.
چند روز قبل يک کاميون هندوانه ي اهدايي مردم اهواز را به گردان آورده بودند که پس از دو روز هندوانه ها تمام شد. بعدازظهر روز دوم، دوستم از مرخصي آمد.
متوجه شديم که مسئول تدارکات تعدادي هندوانه ي درشت را در يخچال بزرگ تدارکات نگه داشته تا در موارد خاصي از آن ها استفاده کند.
ساعد حدود هفت و نيم بعدازظهر بود که دوستم به چادر ما (چادر تبليغات) آمد. پس از احوال پرسي، به او گفتم: «فلاني، خيلي دلم هواي هندوانه کرده و شنيدم که مشهدي قاسم چندتايي توي يخچال دارد ولي نم پس نمي دهد!» او گفت: «نگران نباش، ترتيبش را مي دهم!»
ساعت حدود دو و نيم نصف شب بود که يک مرتبه صدايي شنيدم و از خواب پريدم. من براي اين که گرما و ناهمواري کف چادر، اذيتم نکند، روي دو، سه پتو خوابيده بودم و از يک پتو هم به جاي بالش استفاده مي کردم. در همين حين متوجه شدم، دوستم مرا صدا مي زند: «حسيني، حسيني، بلند شو... تک زدم. تک زدم!»
خواب آلود گفتم: «چي شده!» گفت: «پاشو که به يخچال مشهدي قاسم تک زدم!»
نشستم و ديدم يک هندوانه ي بزرگ در دست دارد. گفتم: «اين موقع شب بيدارم کرده اي که چي؟!» گفت: «مگر هندوانه نمي خواستي؟» چند لحظه سکوت کردم.
چشمم به حميدرضا بهبود افتاد که روي برزنت کف چادر خوابيده بود و يک جفت کفش ورزشي هم زيرسرش گذاشته بود. گفتم: «حميد را بيدار کن و مسئله را بپرس. اگر هندوانه را بخورد، من هم مي خورم!»
شهيد حميدرضا بهبود از عزيزان طلبه اي بود که بودن با او واقعاً کسب معنويت بود. هيچ کس از شنيدن نصايح زيبايش سير نمي شد. او به حق عزيزي بود که خداوند براي دوستي خوش، او را آفريده بود و خودش نيز او را به نزد خويش فرا خواند.
حميدرضا که بيدار بود و متوجه صحبت ما شده بود، گفت: «من هندوانه ي دزدي نمي خورم! اين هندوانه متعلق به گردان است!» با تعجب گفتم: «تو بيداري حميد!» گفت: «بله، من بيدارم و صاحب اين هندوانه، تدارکات است!» (3)

از حالا مواظب باش

شهيد عبدالرسول صفري
عبدالرسول صفري، دوست، معلم و استاد ما بود و ما پيوند دوستي محکمي با او داشتيم. در شب هايي که او در منزل بود، ما به خانه ي ايشان مي رفتيم و دورش حلقه مي زديم و او براي ما از مذهب و اخلاق و عرفان مي گفت.
صبح هاي جمعه نيز به همراه او به قبرستان رضوانيه مي رفتيم. او براي مدتي داخل يک قبر مي خوابيد و به راز و نياز با پروردگار مي پرداخت. بعد هم که از قبر بيرون مي آمد، خطاب به خودش مي گفت: «خب، رسول تو فرض کن که مرده اي و حالا يک بار ديگر زنده شده اي؛ پس از همين حالا مواظب باش که ديگر اشتباه نکني و مرتکب گناه نشوي!» (4)

تأثيري داشت يا نه؟

شهيد حسين کاسبان
يکي از جوان ها، از خانواده هاي روستايي با گروهک منافقين ارتباط داشت. حسن مرا مأمور کرد که خانواده ي اين جوان را از ارتباط فرزندشان مطلّع کنم. هرچه تلاش کردم، اين خانواده زير بار چنين ارتباطي نمي رفت.
به اطّلاع حسن رساندم، که خانواده ي جوان مورد نظر، منکر هر نوع ارتباط اين جوان با منافقين هستند. چند روزي گذشت. سندي را به من داد و گفت: «اين سند را براي خانواده اش ببر و به آنها بگو غرض اين است که بچّه ي شما به دام اين فراري هاي ضدّ انقلاب نيفته. نه اين که قصد اذيّت و آزار او در ميان باشه.»
سند را برداشتم و به خانه ي آن ها رفتم. پدر و مادرش وقتي ارتباط اين بچه ها را با خارج از کشور فهميدند، تشکر کردند. وقتي برگشتم، حسن پرسيد: «تأثيري داشت يا نه؟»
گفتم: «به نظر مي رسيد که به موضوع پي برده باشن، خيلي هم تشکر کردن!»
چند وقتي گذشت. حسن مرا ديد. گفت: «الحمدلله آن جوان راه را پيدا کرد.» (5)

بفرماييد بنشينيد

شهيد حسن شفيع زاده
گفت: «خسته نباشيد برادران! بفرماييد بنشينيد.»
من نگاهي به سر و وضع آن برادران انداختم. وقتي چشمم به لباس گل آلودشان افتاد، يواشکي به برادر «شفيع زاده» اشاره کردم لباسشان گلي است. او از حرف من ناراحت شد. در جلو را باز کرد و گفت: «خواهش مي کنم بفرماييد بنشينيد.»
سرم را انداختم پايين و حرفي نزدم. چه مي توانستم بگويم. (6)

خونسردي

شهيد احمد پاسبان (رخشاني مند)
در زمينه ي امر به معروف و نهي از منکر و مبارزه با مفاسد اجتماعي، شهيد با جديّت زايدالوصفي کار مي کرد و در همان سال ها مظاهر تهاجم فرهنگي غرب را تشخيص داده بود. در زندگي فردي خود، تمام ويژگي هايي را که براي سلامت و صلابت يک مؤمن لازم است، ايشان دارا بود. شهيد داراي آرامش و طمأنينه ي خاصّي بود و هميشه به ياد خداوند بود. هر وقت و هر کجا مشکلي پيدا مي کرد به کتاب خدا و عترت رسول الله (صلي الله عليه و آله) متوسّل مي شد و سعي مي کرد با خونسردي و متانت خاصّي که داشت، مشکلات را حل کند. (7)

کلام دلگشا

شهيد صدرالله فني
برادرم- دکتر «مصطفي شهيد زاده»- به شهادت رسيده بود و من از اين واقعه ي دردناک، سخت متأثّر و اندوهگين بودم. خود «صدرالله» چنين بود و اين داغ سنگين، به شدّت آزارش مي داد. ولي در ميدان انديشه و عمل، جلوه ي ديگري داشت. وي به من گفت:
«چرا ناراحتي؟ تو بايد به مردم بگويي که او چه کسي بود و چه خدماتي را براي جامعه انجام داده است. هيچ کس بهتر از تو او را نمي شناسد. به جاي اين که ناراحت باشي، بايد براي مردم توضيح بدهي و سخنراني کني. تو برادر اويي و سخنانت براي مردم بيشتر اثربخش است.»
گفتم: «نه، من روحيه ندارم.»
گفت: «اگر صحبت کني، خيلي خوب است.»
دوباره اندرزهاي حکيمانه و ارزشمندش را ادامه داد و گفت: «بايد راه او را ادامه دهي. مبادا خللي در راه و عقيده ي شما پديد آيد. من مي دانم که خودتان راه او را ادامه مي دهيد. امّا از باب تذّکر مي گويم؛ چرا ناراحت باشيم؟ بايد از اين خمودگي و ناراحتي بدر آييم.»
کلام دل گشايش چونان مرهمي بود بر زخم هاي عميق ما و چنان تحولّي در دل و جانمان پديد آورد که هنوز چهلمين روز شهادت برادرم فرا نرسيده بود که به اتّفاق برادر ديگرم «اسماعيل» رخت بربسته و راهي جبهه هاي نبرد شديم. (8)

وصيت نامه

شهيد علي اصغر اصغري
در بخشي از وصيت نامه ي شهيد علي اصغر را مي خوانيم: «اما وصاياي اين حقير و ضعيف درگاه الهي به اين شرح است:
اول- در مورد سالار شهيدان حسين بن علي (عليه السلام) که خاضعانه مي خواهم ياد اين امام شهيد را زنده نگه داريد.
دوم- در مورد امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) که از يادشان غافل نشويد و براي فرجش دعا کنيد و شب هاي چهارشنبه حتي المقدور به جمکران برويد و يا در مجلس دعا و توسل که در خانه ي شهداء برقرار است، شرکت کنيد و نماز ايشان را فراموش نکنيد.
سوم- در مورد امام عزيز، اين نور چشم و روشني قلب امت، سخنان و دستورات ايشان را نصب العين خود قرار دهيد و از ايشان اطاعت کنيد.
چهارم- در مورد والدين عزيزم؛ در مصيبت حقير صبور باشيد. تو اي مادرم! فردا در روز قيامت در مقابل فاطمه ي اطهر (سلام الله عليها) سربلندي و از تو راضي است، چون فرزند تو، فرزند او يعني روح الله را ياري کرد و به فرمان او لبيک گفت. و تو اي پدرم! تو نيز همچون مادرم در پيشگاه پيامبر(صلي الله عليه و آله)، علي(عليهم السلام) و ائمه هدي(عليهم السلام) سرافرازي، پس شکر اين نعمت کن و هيچ غمي به خود راه نده؛ چون در کلبه ي ما رونق اگر نيست صفا هست؛ هرجا که صفا هست در آن نور خدا هست. شهيد جز صفا، چيز ديگري براي بازماندگان باقي نمي گذارد، از شما خاضعانه مي خواهم به اسلام و حضرت امام و انقلاب وفادار بمانيد؛ همچنان که بوديد و هستيد.»(9)

پي نوشت ها :
 

1. عارفان وصال، صص 88-87.
2. گل اشک، ص 110.
3. معجزه هاي کوچک، صص 80-79.
4. معجزه هاي کوچک، ص 129.
5. حديث قرب، ص 68.
6. آشناي آسمان، ص 61.
7. درياتبار، صص 61-60.
8. کوچ غريبانه، صص 83-82.
9. سيبي که آقا به ما داد، ص 14.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول