امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
رفتارش مرا مجذوب کرد
يک روز با به صدا درآمدن زنگ در، وقتي که همسرش براي بازکردنِ در رفت، با ديدن دو نفر ميهمان که برايشان آمده بود، دچار ترديد شد؛ ترديد به خاطر اينکه به آنها اجازه ي ورود بدهد يا نه! زيرا شک داشت از اينکه يوسف آنها را
امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
برخورد خوب و درست و تأثير آن
شهيد يوسف کلاهدوزيک روز با به صدا درآمدن زنگ در، وقتي که همسرش براي بازکردنِ در رفت، با ديدن دو نفر ميهمان که برايشان آمده بود، دچار ترديد شد؛ ترديد به خاطر اينکه به آنها اجازه ي ورود بدهد يا نه! زيرا شک داشت از اينکه يوسف آنها را که با اين طرز پوشش آمده اند، در منزل بپذيرد. هنوز از ترديد خارج نشده بود که يوسف هم سررسيد. در حالي که لبخندي خشک بر لب داشت، يوسف را نگريست. نگاهش آميخته به سؤالي بود که «آيا به آنها اجازه ي ورود بدهد يا نه؟» يوسف در حالي که خودش را بسيار مسرور نشان مي داد، جلو آمد و به گرمي مرد را در آغوش گرفت و آنها را به اتاق پذيرايي راهنمايي کرد.
آنها در آن روز، مجلس گرمي داشتند. در تمام اين مدّت، همسر يوسف مردّد بود که آيا يوسف واقعاً به آنها علاقه مند است و از ته دل به آنها اظهار دوستي مي کند يا اين نوع برخورد او فقط از روي مصلحت انديشي است؟
وقتي که ميهمانها پس از چند ساعتي آنجا را ترک گفتند، همسر يوسف فرصت يافت تا سؤالي را که از ابتداي ورود آنان، در ذهنش نگه داشته بود، بر زبان آورد؛ و يوسف در پاسخ مي گويد: «من از اول حدس مي زدم که تو چه مي خواهي بگويي. چون در تمام اين مدّت مراقب رفتار تو بودم، مي ديديم که چگونه از سرِ بي ميلي با آنها گفتگو مي کني و اگر خدمتي هم به آنها مي کني، به خاطر من است؛ اما همان طور که خودت گفتي، تو ديگر بايد مرا خوب بشناسي، تو بايد بداني که اين گونه رفتار من به خاطر آن است که آنها را انسانهايي مي دانم که مستعد پذيرش حق و حقيقت هستند. از اينرو اعتقاد دارم که برخورد درست ما، مي تواند تأثير زيادي بر آنان بگذارد.»
يوسف با اين روش توانست نتايج خوبي بگيرد. چون برخوردهاي او تنها بر آن دو، بلکه بر ديگران نيز اثرات مثبتي مي گذاشت و موجب آن مي شد که آنان، هم در باطن و هم در ظاهر خود تجديدنظر کنند. در اصل مي توان رفتار او را يکي از مصاديق اين حديث شريف «کونوا دعاة الناس بغير السنتکم» دانست. (1)
با عملش همه را جذب مي کرد
شهيد يوسف کلاهدوزهمسايه ها به اتفاق مي گفتند از سال 54 که شهيد کلاهدوز در اين خانه زندگي مي کرد تا سال 60 که به شهادت رسيده است، هيچ گاه اتفاق نيفتاد که ما صبحها از صداي ماشين او بيدار شويم. شبها هم که با وجود آنکه هميشه پوتين مي پوشيد، هيچ کس از صداي پاي او متوجه آمدنش نمي شد؛ و اين از اسرار آن محيط مسکوني بود که چندي پس از شهادتش متوجه شدند؛ شهيد کلاهدوز هميشه صبحها که مي خواست به سر کار برود، ماشين خاموشش را تا دم خيابان هُل مي داد و در موقع برگشتن، اين کار را تکرار مي کرد؛ يعني ماشين خاموش را با هُل دادن تا دم در خانه هدايت مي کرد تا مبادا همسايه ها از صداي ماشين او ناراحت شوند وآن گاه که دم در خانه مي رسيد، پوتينهايش را از پا در مي آورد و پاي برهنه از پله هاي آپارتمان بالا مي رفت. (2)
پذيرش حرف حق
شهيد يوسف کلاهدوزوقتي که يکي از نيروها، براي رفع مشکلي پيش او مي رود، شهيد کلاهدوز با ديدن او تصميم مي گيرد که به اتفاق او از اتاق کار خارج شده و بر روي چمنهاي حياط ساختمان بنشينند؛ تا هم از هواي خوب آنجا استفاده کنند و هم به حرفهاي او گوش دهد. امّا وقتي که آنها گرم صحبت بودند، دژبان جلو آمده و با لحني آمرانه مي گويد: «برادر! روي چمنها ننشينيد». شهيد کلاهدوز با شنيدن آن، بدون اينکه از خود عکس العملي نشان دهد، از جا بلند مي شود و به اتفاق همراهش از آنجا خارج مي شود.
حرکت دژبان براي شخصِ همراه شهيد کلاهدوز، خيلي گران تمام مي شود. هرچه مي خواهد ساکت بنشيند و چيزي نگويد، ولي نمي تواند و مي گويد: «آخر تو مسؤولي! چگونه اجازه مي دهي که يکي از نيروهاي تحت امر تو با اين گونه برخورد کند؟»
شهيد کلاهدوز در کمال خونسردي جواب مي دهد: «اين چه حرفي است که تو مي زني؟ مگر مي شود حرف حق را نشنيده گرفت! خوب اشتباه از ما بود و بايد مي پذيرفتيم.» (3)
از صحبت هاي شما دلگير شدم
شهيد اسماعيل دقايقيپسرعمويم در عمليات فتح المبين (نوروز سال 1361) به شهادت رسيد و من از فراقش با آه و اندوه دمساز بودم. آقا اسماعيل براي هم دردي و تسليت به خانه ي عمويم آمد. خانواده شهيد پيش از صحبت آن عزيز، از من خواستند که چند دقيقه اي حرف بزنم. من هم درباره آثار گوناگون شهادت و پاره اي مسائل ديگر سخن گفتم و آقا اسماعيل هم چون هميشه دورانديش بود و ژرف نگر و به سخنانم گوش مي داد. وقتي تمام کردم. رو کرد به من و گفت: «من از صحبت هاي شما دلگير شدم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «مردم ما اکنون خيلي جلوتر از روشن فکران ما حرکت مي کنند.»
با وجود رفاقت ديرينه اي که با هم داشتيم، هرگز رشته رفاقت و عاطفه او را از نقد و بررسي دقيق در باب مسائل ارزشي و عقلي باز نمي داشت. بلکه با باريک بيني و فکر بلندش دورها را مي نگريست و نکات و جنبه هايي را مي ديد که از راه بردهاي درازمدت تربيتي برخوردار بود. (4)
از موقعيت، سوء استفاده نکن
شهيد اسماعيل دقايقيوقت غذا خوردن در قرارگاه رمضان، براي فارغ شدن از صف غذا و اتلاف وقت، به پدرم مي گفتم: «شما که فرمانده هستي؛ بيا [زودتر] برويم غذا بخوريم.»
پدر با بي اعتنايي از حرف من مي گذشت و هيچ گاه نديدم که او زودتر از ديگران به اين کار اقدام کند. هرگاه که براي صرف غذا مي رفتيم. نفرات آخر بوديم و دورمان کاملاً خلوت بود.
روزي داخل صف شديم و پشت سر رزمندگان جهت دريافت غذا گام به گام در حرکت بوديم. نوبت به ما که رسيد، پيرمرد مهرباني که کف گير در دستش بود، به سن و سال من نگاه کرد و سهم مرا در ظرف ريخت. به او گفتم: «چرا اين قدر مي ريزي؟ من که مرد شدم!»
پيرمرد پاسخ داد: «تو که هنوز بچه اي!»
پدرم ناراحت شد و در اعتراض به ادعاي من گفت: «چرا مي گويي که غذاي بيش تر به تو بدهند؟ تو هم مثل بقيه سهمي داري.»
او نصيحتم کرد که از اين موقعيت بهره برداري شخصي و سوء استفاده نکنم. (5)
چرا جوابش را ندادي؟
شهيد محمد اصغري خواهيک بار که از مدرسه برمي گشتم، از کنار محل کار محمد داشتم رد مي شدم که ديدم محمد جلوي در ايستاده و زني هم رو به رويش. از همان دور معلوم بود که آن زن دارد با عصبانيت با محمد حرف مي زند. نزديک تر که رفتم، ديدم بله، هرچه از دهانش درمي آيد نثار محمد مي کند و محمد هم سرش را انداخته پايين و لام تا کام حرف نمي زند. حسابي جوش آورده بودم. دلم مي خواست بروم و حق زنک را بگذارم کف دستش. از ساکت ماندن محمد بيش تر حرصم گرفته بود. وقتي رفت، دويدم سمت محمد، محمد چشمش افتاد به من و گفت: «اِ... نساء تويي؟»
گفتم: «اين کي بود؟ چرا گذاشتي هرچه دلش مي خواهد به تو بگويد؟ چرا جوابش را ندادي؟»
محمد دست به سينه تکيه داد به ديوار و با محبت نگاهم کرد و گفت: «چرا بايد جوابش را مي دادم؟ مادر فلانيه.» مادر يکي از هم کلاسي هايم که عضو گروهک منافقين بود. محمد گفت: «هفته ي پيش بچه ها دخترش را گرفته اند و الآن توي زندانه. فکر مي کرد تقصير منه که دخترش را گرفته اند. گفتم عيب نداره. اگر با فحش دادن به من دلش خالي مي شود، بگذار هرچي مي خواهد بگويد. بالاخره مادره. دلواپس بچه اش شده.»
گفتم: «يعني چه محمد؟»
گفت: «باشد، بگذار او آرام بشود. با چهار تا فحش از ما چيزي کم نمي شود.» (6)
اوّل تحقيق کن بعد تصميم بگير
شهيد محمدحسن نظرنژاددختر خانم هيجده نوزده ساله اي که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره ي خوبي ندارد. چون يک روز ديدم در حالي که بدن هم اتاقي من لخت بود، او محل جراحت را که بالاي ران او بود، پانسمان مي کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمي کشي؟ مگر مرد کم است؟ بگو يک مرد بيايد و پانسمان کند.
اين خانم برگشت و خيلي آرام، بدون اين که ناراحت شود، خنديد و گفت: مصطفي، به ايشان بگو من چکاره ام؟
مصطفي گفت: حاج آقا، ايشان همسر بنده است. ما دختر خاله، پسرخاله ايم.
خيلي ناراحت شدم و خجالت کشيد. زود ملافه را کشيدم روي سرم که نبينم. تا اين که خانم آقا مصطفي رفت. بعد گفتم: خُب مرد مؤمن زودتر مي گفتي. من از روي ايشان خجالت مي کشم.
گفت: حاج آقا، يک چيزي مي گويم که فقط تذکر است. اول تحقيق کن، بعد تصميم بگير. (7)
رفتارش مرا مجذوب کرد
شهيد حسين خرازي«حاج حسين خرازي» در حال سرکشي به نيروهاي در خط بود. آن زمان، من «ناصر خيرخواه» جثه ضعيفي داشتم. از ترس اينکه مبادا ايشان مرا ببيند و بگويد برو عقب، در پشت سنگر پنهان شدم.
شهيد حاج حسين، به محض رسيدن به قبضه، صدا کردند: «دوشيکاچي، دوشيکاچي!؟»
بالاخره مجبور شدم خودم را به سنگر دوشيکا برسانم، با ديدن من، لبخندي زد و گفتند: «تو اينجا چکار مي کني؟»
من که براي روبه رويي با فرمانده ي لشکر آمادگي نداشتم، حسابي قاطي کردم. دستي روي سرم کشيدند و گفتند: «ماشاء الله شيري! چيزي احتياج نداري؟»
نفس راحتي کشيدم. رفتار و برخورد ايشان مرا مجذوب خود کرد. (8)
پي نوشت ها :
1. پاسدار ولايت، صص 27-26.
2. پاسدار ولايت، ص 109.
3. پاسدار ولايت، ص 123.
4. بدرقه ي ماه، صص 65-64.
5. بدرقه ي ماه، صص 113-112.
6. نيمه ي پنهان ماه14، ص 34.
7. بابانظر، صص 179-178.
8. شراره هاي خشم، ص 76.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}