امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

زندگي بر اساس صواب و گناه

شهيد علي بينا
متوجه شدم علي همه ي زندگي اش را بر اساس صواب و گناه مي سنجد. وقتي کاري پيش مي آمد، فکر مي کرد چرا بايد انجامش بدهد. به من احترام مي گذاشت، چون دستور دين بود. حق همسايه را رعايت مي کرد؛ همين طور براي مهمان سر و جان فدا مي کرد. همين طور از فقرا دستگيري مي کرد، به جانبازان سر مي زد، براي جبهه تبليغ مي کرد، به مزار شهدا مي رفت، مي جنگيد، از مافوق خود اطاعت مي کرد و ...
احساس مي کردم او مثل شاگرد کوشايي است که مرتب ياد مي گيرد و عمل مي کند. وقت نماز، کار تعطيل بود. اصرار داشت به وقت عبادت کند، قرآن و نهج البلاغه بخواند و آيه حفظ کند. وقتي از جايي برمي گشتيم، مي گفت: «خوب، امروز به فلان کس سرزده ام، فلان چيز را گفته ام، اين قدر غذا خورده ام و ...»
گاهي مي گفتم: «چه حوصله اي داري تو؟!»
مي گفت: «مسئوليم. مقابل حرف و عملمان مسئوليم. مردم دارند نگاهمان مي کنند. دارند امتحانمان مي کنند. از ما انتظار دارند. ما بايد بهترين آدمهاي روي زمين بشويم. نمي بيني مولا علي (عليه السّلام) فرموده: واي بر مؤمني که امروزش مانند ديروزش باشد؟»
مي گفت: «سخت است، خيلي سخت است! آدم هميشه نگران است.»
مي گفت: «آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.» (1)

عالم محضر خداست

شهيد محمد گرامي
ازدواج خيلي ساده برگزار شد. حاج محمد به چند تا از دوستانش گفته بود پلاکاردهايي بنويسند و به در و ديوار نصب کنند، مثل جمله اي از شهيد بهشتي که «زن در اسلام زنده، سازنده و رزمنده است، به شرط آن که لباس رزمش لباس عفت باشد.» و کتاب هايي تدارک ديده بودند و متن هاي زيبا روي جلد کتاب ها نوشتند که به مهمان ها هديه بدهند. روي دو تا پارچه ي بزرگ هم نوشتند «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصيت نکنيد.»
من پرسيدم «علت نوشتن اين مطالب چيست؟»
گفت: «اين نوشته ها جايشان همين جاست. در هيچ مجلسي و هيچ کجا انسان نبايد گناه کند، بخصوص در مراسم ازدواج ما...» (2)

چرا از خدا نمي ترسي؟

شهيد محمد گرامي
حاج محمد اهل امر به معروف و نهي از منکر بود، يعني هميشه سعي در ارشاد و راهنمايي ديگران داشت، بخصوص در مورد نزديکانش. يادم مي آيد يک بار من خيلي راحت در يک مجلس مهماني شروع کردم به غيبت کسي. وقتي از مجلس برگشتيم، محمد گفت: «مي داني که غيبت کردي. حالا بايد برويم در خانه شان و تو بگويي اين حرف ها را پشت سرش زده اي.»
گفت: «اين طوري که آبرويم مي رود!»
گفت: «تو که از بنده ي خدا اين قدر مي ترسي و خجالت مي کشي، چرا از خدا نمي ترسي؟»
اين حرفش باعث شد من ديگر نه غيبت کننده باشم نه شنونده ي غيبت. (3)

جوان ها را جذب مي کرد

شهيد محمد گرامي
به جلسات قرآن و جلسات احکام خيلي اهميت مي داد. هر جا جوان هايي را مي ديد که بي کار ايستاده اند، ناراحت مي شد و حتماً ترتيبي مي داد تا آن ها جذب جلسات هفتگي شوند. جوان هاي محل را به همين ترتيب جذب و ارشاد مي کرد. کتابخانه هاي کوچکي داشت که کتاب هايش را در اختيار جوان ها مي گذاشت تا بخوانند و به اين ترتيب رابطه ي خود را با آن ها حفظ و جذبشان مي کرد. مثلاً دعاي توسل هر شب سه شنبه خوانده مي شد. از اين همه ثوابي که مي برد راضي و خوشحال بودم، اما غبطه هم مي خوردم که چرا من مثل او فعّال نيستم. يک بار او که ريزترين حالات من از ديدش پنهان نبود، پرسيد: «چي شده؟»
خواستم موضوع را پنهان کنم. گفتم: «هيچي، فقط کمي کسلم... احساس بطالت مي کنم.»
ناگهان بدون مقدمه گفت: «چرا جلسه تشکيل نمي دهي؟»
با تعجب گفتم: «چه جور جلسه اي؟»
گفت: «به جاي صحبت و حرف زدن با همسايه ها، جلسه ي دعا و قرآن بگذار تا هم خودت احساس بطالت نکني هم ثواب ببري و ديگران را هم به عبادت واداري.»
خيلي خوشحال شدم. فکر نمي کردم بتوانم من هم از اين کارها بکنم. رهنمودهايي داد که فرضاً جلساتمان هماهنگ و منظّم باشد و درباره ي اصول دين و تاريخ اسلام و ... بحث کنيم، البته رکن اساسي اين جلسات قرآن باشد. به لطف خدا و با کمک او جلسه ي خواهران راه افتاد که هنوز هم ادامه دارد. (4)

واقعاً متحول شد

شهيد محمد گرامي
چون دلسوز ديگران بود، همه دوستش داشتند. واقعاً مشکل گشا بود. يکي از دوستان فرزندي داشت که اگر غافل مي شدند به انحراف کشيده مي شد. پدرش با محمد صحبت کرد که اگر مي شد با پسرش نشست و برخاست کند، بلکه او به راه صلاح بيايد. محمد رفت سراغ آن پسر و ديد که لباس هاي ناجوري پوشيده است. به او مي گويد: «ما روايت و حديث داريم که بايد از بزرگان دين الگو بگيريم. مگر خودت، لباس و فرهنگ خودت چه ايرادي دارد که از غرب زده ها الگو مي گيري؟!»
بعد از چند جلسه صحبت، آن جوان واقعاً متحول شد و از مريدهاي سرسخت حاجي، از آن بچه هاي انقلابي و جبهه اي شد. نمي دانيد خانواده اش چقدر محمدآقا را دعا مي کردند.(5)

آرام و قرار نداشت

شهيد عباس بازماندگان قشمي
بعد از کربلاي يک، همان پنج- شش روز مرخصي را هم انگار در محل نبود. پرپر مي زد برود. بچه هاي محل را جمع مي کرد جايي و برايشان حرف مي زد. مسجد هم که نمي شد، مي آوردشان توي خانه ي يک اتاقيِ خودمان و از احکام و قرآن و اين چيزها مي گفت. نوار سخنراني اش الان هست. به خواهران بيش از حد سفارش حجاب مي کرد.
آرام و قرار نداشت. تا بچه ها مي آمدند. باهاش انس بگيرند، مرخصي اش تمام شده بود. (6)

اجبار نمي کرد

شهيد غلامحسين حقاني
خيلي به پدرشان وابسته بودند. با اين که وقتي نداشت، مي نشست و با لهجه ي خودشان، باهاشان بازي مي کرد و اداي بچگانه درمي آورد و صداي حيوان ها را يادشان مي داد.
ولي براي مسايل معنوي شان، هيچ وقت اجبار نمي کرد. تشويقشان مي کرد، به آنها ياد مي داد، ولي بارها به من مي گفت بگذار اگر مي خواهند نماز بخوانند، خودشان بخوانند، تو بيدارشان نکن! برنامه هاي تلويزيون که تمام مي شد و بچه ها بلند مي شدند، خيلي پدرانه مي گفت: «بعضي وقتها هم اگر مي توانيد به جاي تلويزيون چند صفحه قرآن بخوانيد.» (7)

همه را با يک چشم نگاه کن

شهيد عيسي ذاکري
با هم توي هويزه بوديم. آنجا خيلي چيزها از او ديدم. من آنجا پاکت نامه تقسيم مي کردم بين رزمندگاني که مي رفتند خط مقدم. عيسي و دوستش هم آمدند از من پاکت بگيرند. گفتم درست نيست، هرچه باشد يک جوري بايد عاطفه ي پدري گل کند، به آنها سه پاکت دادم. عيسي پاکت ها را شمرد، يکي اش را گرفت طرفم و گفت: «فرق ما با بقيه ي بچه ها چيه؟ اگر گير همه بايد دو تا بياد، براي ما هم همون دو تا کافيه... قربان محبتت بابا! ... ولي لطف کن همه رو با يک چشم نگاه کن.» (8)

پي نوشت ها :
 

1. همسفر شقايق،ص 182.
2. همسفر شقايق، ص 258.
3. همسفر شقايق، ص 260.
4. همسفر شقايق، ص 261.
5. همسفر شقايق، ص 267.
6. عباي آبي موج، ص 16.
7. عباي آبي موج، ص 57.
8. عباي آبي موج، ص 77.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول