نويسندگان: رضا تابش، جعفر محسني دره بيدي




 

مشروعيت در نظريه ي پادشاهي ايران باستان

الف) دولت هاي ايران باستان

1- هخامنشيان

با تأسيس امپراتوري هخامنشي، دنياي باستان ناگهان خود را با يک نظام سياسي - اجتماعي نوين و توسعه طلب رو در رو ديد که به لحاظ شيوه ي حکومتي، وسعت سرزمين هاي تابعه و اقتدار حکومت مرکزي با نظام هاي سياسي عهد باستان متفاوت بود.
نظام فدرالي، احترام به فرديت اقوام و تساهل مذهبيِ مؤسس اين امپراتوري، موجب شده است که بزرگاني چون هگل در باب پويايي، تمايز و يگانگي آن با نظام هاي پيشين چنين اظهارنظر کند:
« از ديدگاه سياسي، ايران زادگاه نخستين امپراتوري راستين و حکومتي کامل است که از عناصري ناهمگن [ بي گمان به معناي نسبي ] فراهم مي آيد. در اينجا نژادي يگانه، مردمان بسياري را دربر مي گيرد ( ولي اين مردمان ) فرديت خود را در پرتو حاکميتي يگانه نگاه مي دارند. اين امپراتوري نه همچون امپراتوري چين پدرشاهي و نه مانند امپراتوري هند ايستا و بي جنبش و نه مثل امپراتوري مغول زودگذر و نه همچون ترکان بنيادش بر ستمگري است. برعکس، در اينجا ملت هاي گوناگون در عين آنکه استقلال خود را نگاه مي دارند، به کانون يگانگي بخشي وابسته اند که مي تواند آنان را خشنود کند. از اين رو، امپراتوري ايران روزگاري دراز و درخشان را پشت سر گذاشته است و شيوه ي پيوستگي بخش هاي آن چنان است که با مفهوم راستين کشور يا دولت، بيش از امپراتوري هاي ديگر مطابقت دارد ». (1)
به تعبير تورات، « کوروش اين ناجي و فرستاده ي خدا » در واقع بنيان گذار يک نظام سياسي مردم دار و در عين حال فزون خواه بود که نگاه ويژه و خاص او به روابط اجتماعي و رضامندي توده ها، وي را در ميان حاکمان عهد باستان متمايز ساخته است.
وي برخلاف حاکمان پيشين شيوه ي حکومت را بر تساهل مذهبي، آزادي عقيده و احترام به فرديت اقوام بنا مي نهد. لوح گلي باقيمانده از وي که مي توان آن را اولين منشور حقوق بشر ياد کرد، مبين تمايز حقيقي او با حاکمان جبار عهد باستان است.
کوروش در منشور حقوقي به يادمانده از خود به رضايت بين حاکم و توده ي مردم چنين اشاره مي کند:
« من هرگز پادشاهي خود را به هيچ ملتي و قوميتي تحميل نخواهم کرد،‌ هر ملتي آزاد است مرا حاکم خود بداند يا نداند. من براي حکومت کردن بر آنان، به جنگ و خونريزي متوسل نخواهيم شد. من نمي گذارم کسي به ديگري ستم کند يا اهانت و زشتي روا دارد، اگر چنين کرد، ستمگر را تنبيه کرده و حق مظلوم را از او گرفته و به او خواهم داد ».
نگرش انسان مدارانه ي کوروش به حقوق ملل، حداقل به صورت ذهني شرايطي را فراهم آورده بود که ملل تابعه، خود را از امپراتوري هخامنشي جدا ندانند و حول محور حکومت پارسي به حيات خويش ادامه دهند.
افزون بر آن، کوروش علاوه بر احترام به فرديت اقوام به آزادي هاي فردي و مذهبي نيز مقيد بود و به صراحت مخالفت خويش را با نظام برده داري رايج اعلام مي کند:
« نمي گذارم کسي را به بيگاري گرفته و برده ي خود سازند. هر کسي هر ديني که دارد و متناسب با عقايد او است، مي تواند آن را حفظ کند و در هر نقطه اي که دوست دارد سکونت کند، مشروط به اينکه به حقوق ديگران خدشه اي وارد نکند ». (2)
با وجود اين، هيچ گاه نمي توان اين سيستم قدرتمند و در عين حال مردم دار را، يک نظام دموکراتيک يا حتي شبه دموکراسي بدوي ناميد. اگرچه شاخصه هايي چون تساهل مذهبي و آزادي عقيده و احترام به فرديت اقوام را دارا مي باشد.
آنچه مسلم است يک حکومت قابل نقد و تابع نظارت همگاني که بتوان با ابزارهاي دموکراتيک به عزل و نصب حاکمان پرداخت،‌ هيچ گاه در اين دوره يافت نمي شود. به ديگر سخن، حتي کوروش که مردم دارترين شاه عهد باستان بود و شاخص هايي از عناصر بياني يک نظام دموکراتيک را در شيوه ي حکومتي لحاظ نموده، به سبب اينکه قدرت مطلقه اش غير قابل نقد، عزل و نصب بود، نمي توان در عرصه ي جامعه شناسي سياسي از او به عنوان يک حاکم دموکرات ياد کرد. او يک مردم دار بود تا يک مردم سالار.
بعد از مرگ کوروش جانشينانش آن چنان که بايد دستاوردهاي او را جدي نگرفتند. به طوري که آريستوکراسي هخامنشي که در رأس آن هفت خاندان پارسي قرار داشت، بعد از وي کمتر اجازه مي داد تا ساير اقشار اجتماعي، حقي در اداره ي سياسي کشور داشته باشند. اين هفت خاندان چنان در ساختار قدرت درهم تنيده بودند که غير از خود را در بدنه نظام سياسي برنمي تافتند.
اين جريان با آغاز حاکميت « کمبوجيه » پسر ارشد کوروش آغاز مي شود و از امپراتوري تساهل گر هخامنشي يک نظام فزون خواه، توسعه طلب و مستبد مي سازد تا به تدريج موجبات نارضايتي اقوام غير ايراني و اقشار فرودست جامعه فزوني مي يابد.
به هر حال، بايد اذعان کرد که به رغم اينکه فکر و انديشه ي دموکراسي در دوره ي هخامنشي در لايه هايي از اقشار اجتماعي وجود داشت، ولي اين انديشه هيچ گاه به بار ننشست و از مرحله ي ذهنيت به عينيت نرسيد و اگرچه به نشانه هاي بعضاً متفاوت که حکايت از نوعي مردم داري و رعايت حقوق انساني است برمي خوريم، اما هيچ گاه شاهد تجلي يک نظام مردم سالار و دموکرات نيستيم و استبداد همچنان حاکم مطلق بر جامعه است. (3)
شاهان هخامنشي خود را مأمور و برگزيده از جانب اهورامزدا دانسته و حکومت خود را وسيله اي براي خدمت به يزدان پاک قلمداد مي کردند. در کتيبه اي که از خسرو انوشيروان پادشاه ساساني به دست آمده است، وي پس از آنکه خداوند را به مناسبت پادشاهي اش سپاس مي گويد، خطاب به بزرگان و رجال قوم مي گويد: « بدانيد که مرا اين پادشاهي خداي عزوجل داد... چون خداي تعالي جهان به من داد من ( هم ) به شما ( آن را ) ارزاني داشتم... ».
در ايران باستان پشوانه ي قداست و الهي بودن حکومت را آيين زرتشت فراهم مي آورد. به نظر مي رسد فلسفه ي سياسي دين زرتشت را بتوان در اعتقاد به قداست، مشروعيت و حقانيت پادشاهان خلاصه نمود، به گونه اي که به مقام پادشاهي و به مقام دين همانند دو ستون براي استقرار و بقاي جامعه نگريسته مي شد. با اين معنا که اساس پادشاهي بر دين استوار بود و از آن سرچشمه مي گرفت و متقابلاً پادشاه نيز پاسدار و خدمتگزار دين توصيف مي شد.

2- ساسانيان

بي ترديد، دوره ي ساساني يکي از مهم ترين دوره هاي تاريخي ايران با ويژگي هاي خاص خود است که کاويدن عناصر بنياني و چگونگي ساخت حاکميت در آن بسيار حائز اهميت است.
در اين دوره که ماهيت قدرت سياسي بر تئوکراسي خشن مبتني است،‌ عوام گرايي و تمرکز قدرت سياسي و مذهبي شدت يافت. به طوري که احترام به فرديت قومي که ميراث بزرگ کوروش شناخته مي شد و اشکانيان به طور نسبي آن را پاس مي داشتند، به يکباره از ميان رفت و آموزه هاي يزدان سالارانه با انديشه هاي فرمان پرستانه، دست به دست هم دادند تا نظام طبقاتي بسته، بيش از پيش تقويت شود. بديهي است در چنين سيستم بسته اي که نقش هاي اجتماعي از قبل تعريف شده بود، مردم سالاري مورد نظر هيچ گاه توان ابراز وجود نداشت و به تبع آن حاکميت کوچک ترين انديشه ي مخالفي را برنمي تافت.
پيوستگي دين و دولت که اساس قدرت دولت ساساني به شمار مي آمد، موبدان را مداخله جو و قدرت طلب نموده و حتي بعضي از نجبا و زمين داران بزرگ را خشمگين و عاصي و آماده ي قبول آيين عيسوي و هر دين ديگر کرده بود. بدين گونه، جامعه ي ساساني آماده ي پريشاني و پاشيدگي بود تا ضعف و ظلم و فساد بر اين پريشاني دامن زند. (4)
نبود تساهل ديني و درهم تنيدگي نهاد دولت و دين چنان شرايطي را فراهم آورده بود که بيش از پيش افکار عمومي به انديشه هاي نو به غير از آموزه هاي دين رسمي و سياسي حاکميت گرايش داشت. به عبارت ديگر، گرايش به دين هايي چون مسيحيت، مانويت و مزدکي، همچون بغض هاي فروخفته ي جامعه ي ساساني، به تکرار سر برون مي آورد و بيش از پيش آمادگي لازم را براي خيزش انقلابي در سطح افکار عمومي مهيا مي ساخت.
اين درهم تنيدگي دين و سياست در متون کهن به جاي مانده از دوره ي ساساني، بيش از پيش قابل مشاهده است. در نامه ي تنسر که يکي از متون معتبر دوره ي ساساني است، آمده:
« نيکوترين چيزي که پادشاه را بايد، دينِ درست است، زيرا که پادشاهي و دين مانند دو برادرند. هرگاه که در مملکت اضطرابي پديد آيد و هرگه که کار دين باطل باشد، مملکت شوريده بود و مفسدان قدرت گيرند و پادشاه را بي شکوه و رنجه دل دارند و بدعت آشکار شود و خوارج زور آورند ». (5)
اين پيوستگي مفرط موجب شد تا فاصله ي طبقاتي بيش از پيش عريان و آشکار شود و تحرک اجتماعي به حداقل برسد. به ديگر سخن، ايستايي مفرط و مستبدانه تمام سرچشمه هاي نوآوري و پويايي را در بستر تئوکراسي اشرافي خشن، خشکانده بود.
هيچ صنعتگري حق نداشت به حرفه ي ديگري جز حرفه ي خاص خودش بپردازد. پادشاهي ساساني هرگز امور اداري کشور را به دست روستازادگان نمي سپرد. با اين حال اگر يکي از اينان هنري که شايسته ي پاداش بود از خود نشان مي داد، در طبقات اجتماعي به يک درجه بالاتر ارتقا مي يافت. در اين مورد موبدان آزمايش هاي لازم را به عمل مي آوردند و با در نظر گرفتن استعداد وي او را به يکي از صفوف روحاني، ارتشي يا دبيري مي پذيرفتند.

ب) مباني مشروعيت پادشاهي ايران باستان

1- قدرت يا زور

زور همان برخورداري از ابزارها و امکاناتي است که به اجرا درآوردن احکام حکومتي را امکان پذير مي سازد. حاکم و اعمال کننده ي قدرت سياسي کسي است که قدرت را در اختيار دارد و در بالاترين مقام و شأن سياسي مي تواند به خواست خود جامه ي عمل بپوشاند. اما هر کسي نمي تواند صاحب قدرت شود، مگر اينکه ويژگي هايي داشته باشد.
بدين ترتيب پادشاه قدرتمند مي بايست چهار خصيصه داشته باشد که عبارت اند از: نژاد، گوهر، هنر و خرد. (6) به همين دلايل بود که توجه ايرانيان به ترتيب شاهان و وسواسي که در اين زمينه به خرج مي دادند، در جهان متمدن آن روز کاملاً شناخته شده بود.

نژاد:

آرياييان به داشتن خون پاک و تخمه ي اصيل بسيار تأکيد مي کردند. اينکه بر تبارشناسي و کنيه شناسي بسيار تأکيد مي گرديد، برخاسته از اين فکر بود. در رابطه با انديشه ي سياسي، باور به نژاد و پاکيزگي تخمه دو پيامد اساسي برجا گذاشت: اول اينکه حکومت در انحصار يک خاندان بود و به همين دليل هم صرف نظر از دوره هاي متعدد تاريخي در ايران دوره ي باستان ادعا مي گردد فقط يک خاندان حق حکومت داشته است و آن هم « خانواده ي شاهي » است، دوم اينکه به تدريج پادشاهي به صورت اصلي موروثي درآمد و منطق و توجيه آن هم همين باور بر اصل نژاد و نژادگي بوده است.

گوهر:

مراد از گوهر يا سرشت همان است که امروزه از آن با مفهوم « استعداد » ياد مي گردد. آن کس که در خاندان شاهي متولد مي شد، مي بايد طبعي شاهانه داشته باشد تا او را به حرفه و عرصه ي پادشاهي بکشاند وگرنه کوشش و سرمايه گذاري بي ثمر خواهد بود.

هنر:

در نزد ايرانيان باستان هنر مفهومي عام و گسترده داشت. در واقع مراد از آن فرهيختگي و تربيت بود که هم شامل آموزش تکنيک ها و فن هاي رفتاري بود و هم تعليم و ممارست نوعي سلوک شمرده مي شد.

خرد:

مراد از داشتن خرد برخورداري از عقل سليم است. فضيلت به شخص خصيصه اي مي سپارد ميان عقل معاد و عقل معاش. در حالي که اولي در پي کشف حقيقت وجود است، دومي صرف حسابگري و سبک و سنگين کردن است. خرد، ‌داشتن عقل تمييز است. حسابگري بيش از حد موجب مي شود که حاکم و يا سلطان تنگ نظر باشد و نتواند افق گسترده را ببيند، در حالي که معادگري بيش از حد سلطان را از زندگي مادي و دنيايي به دور مي کند. فرد با عقل سليم مي تواند توازن برقرار کند و عرصه ي مبهم اما مهم ميان امکان و آرمان را شناسايي کند.

2- آيين يا قرارداد اجتماعي

پايه ي مهم ديگر انديشه ي شاهي آيين است. بر سلطان و حاکم فرض است که آيين را بشناسد و در واقع نه تنها دنباله رو باشد، بلکه در صورت امکان به تشويق و تبليغ آيين خويش بپردازد. در معناي فلسفي و جهانشناسي آن، منظور از آيين درک معناي « ارته » يا « اشه » است. منظور از ارته يا اشه نظم خاص حاکم بر عالم وجود است. سلطان و حاکم مي بايد که با اين نظم آشنا باشد. و از آنجا که اين نظمِ خاص در قالب زردشتي گري ارائه گرديد، پس شاه آرماني کسي بود که با آيين زردشتي آشنايي داشت و در چارچوب آن تعمق مي نمود و عمل مي کرد. جالب اين است که مي توان اين تحليل را جهانشمول کرد و گفت: مراد از آيين ادياني بود که تا زمان بروز تفکر دنيوي تنها مجراي تفکر و تعمق بود؛ به ويژه که اين اعتقاد يعني « شهرياري از دين پايد »، جزئي از پيش زمينه هاي بحثِ انديشه در نزد ايرانيان بوده است.

3- فره ايزدي

بهره مندي از « فره ايزدي » در دوران افسانه اي، حماسي و تاريخي ايران باستان، جايگاه حکام ايراني را مشروعيت مي بخشيد. بررسي دقيق اين موضوع در شاهنامه ي فردوسي نشان داده است که اين فره به شخص حاکم مي رسيد و لازم نبود وي نخستين فرد يک سلسله باشد. براي نمونه، پس از کيکاووس، به جاي فرزندش فريبرز، نوه اش کيخسرو پسر سياوش به تخت نشست، زيرا اين باور وجود داشت که وي حامل فره ايزدي است. به همين دليل ادعاي توس - فرمانده کل سپاه و نوه ي شاه سابق - مورد عنايت قرار نگرفت. در برخي موارد ( مانند فريدون، کيخسرو و اردشير بابکان ) وجود اين فره از روي کارهاي بزرگ و فوق طبيعي برملا مي شد که دارندگان آن انجام مي دادند، ولي در بيشتر موارد جز بر پايه ي موفقيت حاکم در کسب قدرت، روشن نبود که وي چگونه فره ايزدي را به دست مي آورد. آن که زمام حکومت را در دست داشت، بايد فرهمند مي بود؛ چرا که زمام قدرت را در دست داشت و اين يعني مصادره به مطلوب. شايان ذکر است که نه تنها حکام ايراني بلکه فرمانروايان توران زمين - مانند افراسياب - هم فرهمند به شمار مي رفتند؛ بنابراين فرّ فروغي است ايزدي، به دل هر که بتابد از همگنان برتري يابد. از پرتو اين فروغ است که کسي به پادشاهي رسد، برازنده ي تاج و تخت گردد و آسايش گستر و دادگر شود و همواره کامياب و پيروزمند باشد. همچنين از نيروي اين نور است که کسي در کمالات نفساني و روحاني آراسته شود و از سوي خداوند براي راهنمايي مردمان برانگيخته گردد. (7)
بنابراين، کلمه ي فره به معني شکوه و جلال و در اصطلاح اوستايي حقيقتي است الهي و کيفيتي است آسماني که چون کسي را حاصل آيد، او را به شکوه و جلال پادشاهي و به مرحله ي تقدس و عظمت معنوي مي رساند و همين است که زيربناي حکومت را الهي مي کند، چرا که فرّ « به دست نيامدني است »، بلکه خدادادي است.

پي نوشت ها :

1. گ و هگل، عقل در تاريخ، ترجمه ي حميد عنايت، تهران، انتشارات علمي،‌1362، ص 304.
2. گ و هگل، عقل در تاريخ، ترجمه ي حميد عنايت، تهران، انتشارات علمي،‌1362، ص 306.
3. ويل دورانت، تاريخ تمدن، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381، ص 421.
4. عبدالحسين زرين کوب، تاريخ ايران بعد از اسلام، تهران، اميرکبير، 1363، ص 161.
5. مجتبي مينوي، نامه ي تنسر، تهران، انتشارات خوارزمي، 1354، ص 53.
6. ولفانگ کناوت، آرمان شهرياري ايران باستان، ترجمه ي سيف الدين نجم آبادي، تهران،‌ وزارت فرهنگ و هنر، 1355، ص 17.
7. پورداود، ( گزارش )، يشت ها، به کوشش بهرام فره وشي، تهران انتشارات دانشگاه، 1356، صص 314-315.

منبع مقاله :
تابش، رضا؛ محسني دره بيدي، جعفر؛ (1390)، مباني مشروعيت نظام جمهوري اسلامي، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ اول