انگار سالهاست مرا مي شناسد

شهيد مهدي باکري
بعد از عمليات بيت المقدس، در تبريز به عضويت رسمي سپاه در آمدم. دو ماه از عضويتم در سپاه مي گذشت که تقاضاي اعزام به جبهه کردم. تقاضا براي اعزام زياد بود، بيشتر بچه ها مي خواستند بروند جبهه. به خاطر کنترل نيروهاي اعزامي و خالي نشدن واحدهاي سپاه، براي هر واحد، سهميه معين کرده بودند که در بين داوطلبين قرعه کشي مي شد و آن هايي که در قرعه برنده مي شدند، مي رفتند جبهه. در قرعه کشي نام من در نيامد و بايد مي ماندم.
اما بايد مي رفتم؛ به هر شکلي که بود. افتادم دنبال آن هايي که بايد اعزام بشوند، تا رضايت يکي را جلب کنم و به جايش بروم. اما موفق نشدم. هيچ کس قبول نکرد. از هيچ کس گلايه نداشتم، فقط از شانس خود گلايه مند بودم. ناصر داداشي يکي از برادران سپاه، جزو اعزامي ها بود و از طرفي هم متأهل بود. به او متوسل شدم و صغري و کبري چيدم: تو متأهّلي و صدها مشکل داري و... تا اين که بزرگواري کرد و نوبتش را داد به من. حضورم در جبهه مقارن شد با عمليات والفجر 2 و 4. درعمليات والفجر 4 فرمانده ي دسته بودم که پس از تصرف « تپه کله قندي کوچک »، مجروح شدم.
از بيمارستان تازه مرخص شده بودم و با عصا راه مي رفتم. در واحد عمليات سپاه تبريز، هنگام ظهر وضو گرفتم و رفتم نمازخانه. وقتي وارد نمازخانه شدم، چهره ي صميمي آقاي مهدي باکري در قاب چشمانم جا گرفت. عده اي از پاسداران دورش حلقه زده بودند و آقا مهدي برايشان صحبت مي کرد. من او را مي شناختم که فرمانده لشکر است. ولي او مرا به نام نمي شناخت. وقتي مرا ديد، از جايش بلند شد و آمد نزديک تر، ابراز محبت کرد. از تواضع آقا مهدي خجالت زده شدم و خواستم برگردم. ولي ديدم بد مي شود. عرق شرم پيشاني ام را پوشانده بود. مرا گرم در آغوش کشيد و جوياي احوالم شد.
- « اسمت چيست؟ »
- حبيب آقا جاني.
- « کجا مجروح شده اي؟ »
- تصرف کله قندي کوچک ترکش خوردم...
پس از صحبت با من، برگشت در جمع برادران پاسدار، جوري با من برخورد کرد که انگار سال هاست همديگر را مي شناسيم. (1)

صميمي و دوست داشتني

شهيد حاج حسين روح الامين
چهره ي مصمم او هميشه عطوف و مهربان بود. حتي در حين عمليات، زماني که مسئوليت هاي مهم فرماندهي داشت، هيچ تغييري در رفتارش ديده نشد. در محرم سال 1363 در اجراي يک عمليات سنگين، به همراه دو تيپ به منطقه ي ديواندره رفته بوديم. مردم و نيروها اسم حاج حسين را شنيده بودند. ولي مي خواستند از نزديک او را ببينند و لحظاتي درکنار او باشند و مصاحبتي با اوداشته باشند. مردم و رزمندگان، او را احاطه کرده و غرق در بوسه کردند. من چون از قبل با او همراه بودم، در چهره اش دقت کردم تا شايد تغييري در رفتارش مشاهده کنم. او همان حاج حسين متين، با وقار، صميمي و دوست داشتني بود که با ديدن محبت هاي مردم، بار سنگين مسئوليت را بيش از پيش، بر دوش خود احساس مي کرد. او بارها و بارها در مراجعه به اصفهان، با حضور در منازل شهدا، بر رفع مشکلات آن ها تأکيد مي کرد و به همدردي وگره گشايي از زندگي آنها همت مي گماشت. سال 1363 بود. پس از شرکت در نماز جمعه، مدتي با هم گفت و گو کرديم. حاج حسين مي خواست براي موضوعي که در نظرش مهم بود، مشورت کند. او معمولاً با ديگران مشورت مي کرد. حاج حسين گفت: « به من پيشنهاد شده در تيپ 28 صفر مسئوليتي بپذيرم. با توجه به اين که شما هم در آن تيپ مشغول خدمت هستيد، مي خواستم نظر شما را بدانم. »
من با اشتياق از آمدن ايشان استقبال کردم و نظرات خود را ارائه کردم.
مدتي گذشت، اما خبري از آمدن حاج حسين، به تيپ نشد. وقتي علت را سؤال کردم، با تأمل گفت:
- « من با شهداي عزيز کردستان مأنوس بودم. هنوز بيشتر دوستان بسيجي ام، سلاح بر دست در کردستان ايستاده اند و با مشکلات دست و پنجه نرم مي کنند. من در کردستان مي مانم. مطمئن هستم خونم در کردستان ريخته خواهد شد و در کردستان شهيد مي شوم. » (2)

گذشت و بزرگواري

شهيد حسن صوفي
تازه آمده بود تيپ ويژه ي شهدا. کسي او را نمي شناخت.
هر روز توي يگان قدم مي زد. برنامه اش بود. به هر کس مي رسيد، سلام مي داد و احترام مي گذاشت.
چند روز بعد مطلع شديم اين جوان تازه وارد، آقاي صوفي مسئول پرسنلي تيپ است.

***

از ارتفاعات ميمک آمديم پايين براي حمام.
داشت لباس هايش را مي شست. خواستيم کمکش کنيم.
باز هم گفت: « فرمانده و غير فرمانده نداريم. هر کس بايد کارهاي خودش را خودش انجام بده ».

***

کارها را يکي يکي برايم شمرد. حتي برنامه هاي چهل روز بعد را هم گفت که اين طوري بشه، آن طوري بشه.
نگفت که مي خواهد برود خط. گفت: « مي روم کرمانشاه، همين. »
دو، سه هفته بعد، خبر شهادتش آمد.

***

در را محکم بست.
- چته آقا؟ سر آوردي؟ مگر نمي بيني استراحت مي کنم.
- « شرمنده ام. متوجه نبودم کسي داخل استراحت مي کنه. »
رفت بيرون. آرام، در زد. اجازه گرفت و آمد داخل.
چند بار صورتم را بوسيد و عذر خواهي کرد.
- « پدر جان! مرا حلال کنيد. ببخشيدم. »
گفتم: حالا من يک حرفي زدم، ديگر شما اين قدر مرا شرمنده نکنيد.

***

جلو جا نبود، نشستيم عقب تويوتا. سرما استخوان سوز بود.
- بياين پايين. برين جلو بنشينيد.
- « نمي شه. درست نيست. »
مرتب ما با هم جا عوض مي کرديم. اما او قبول نکرد. تا خودِ سقز نشست عقب ماشين. از سرما سرخ شده بود، دندان هايش به هم مي خورد.

***

نامه پشت نامه با عنوان هاي جعلي. پر از توهين وتهمت و... رنگ به صورتش نبود. کز کرده بود گوشه ي اتاق.
پرسيد: « جعفر! ميگي با اين بنده ي خدا چه کار کنيم؟ »
- زندان يا حداقل اخراج!
مکثي کرد و گفت: « مي دوني چيه؟ من که از حق خودم گذشتم، شما هم بزرگواري کن وگذشت کن. »

***

صف ها مرتب بود. منتظر پيش نماز بودند.
رفتم داخل. تا من را ديد، گفت: « فلاني! بفرماييد جلو، منتظريم. »
گفتم: تا شما هستيد، من جلو نمي روم، امکان نداره.
گفت: « به عنوان فرمانده از شما درخواست مي کنم! »
چاره اي نبود، شدم امام جماعت.

***

از راه که مي رسيد، سلام مي داد بعد روبوسي مي کرد.
- حسن جان! خسته اي، پاهايت را دراز کن، راحت باش.
- « نه، بي ادبيه، خجالت مي کشم پيش شما. »
مي رفتم بيرون تا او يک کمي استراحت کنه.

***

- ببخشيد با آقاي صوفي کار داشتم.
خنده ام گرفت. صوفي کنارم بود. با هم صحبت مي کرديم.
گفتم: اين آقاي صوفيه.
گفت: « آقا شوخي ات گرفته. »
گفتم: شوخي چيه، بنده ي خدا. آقاي صوفي همين آقا هستند.
باور نمي کرد. حق داشت. به قيافه اش نمي آمد فرمانده باشه.

***

به او بي اعتنايي مي کردم. گفتم: بالاخره خسته مي شه، مي ره.
حتي گاهي به بهانه اي به اتاق فرماندهي راهش نمي دادم!
صبر و لياقتش شرمنده ام کرد.

***

شايع شده بود که فلاني عضو انجمن حجتيه است!
عامل شايعه وتهمت را مي شناخت. با اينکه مي توانست توبيخش کند، نکرد. حتي به رويش هم نياورد.
پشيمان بود. گريه مي کرد، مي گفت:
- « من مديون او مانده ام؛ نمي شناختم و تهمت زدم. »

***

خيلي کم حرف بود. نمي شد از کارهايش سر در بياري. رفته بود تو مبارزه ي مخفيانه با رژيم. بعد از انقلاب متوجه شدم.
حتي دوستانش که شهيد مي شدند، هيچي به ما نمي گفت.
خيلي تو دار بود. فقط از دست نوشته هايش مي شد بفهمي از فراق دوستانش چه رنجي مي کشيد.

***

اين ها که درباره اش مي گويم، اغراق نيست: آرام، متفکر، نجيب، صبور، آراسته و درس خوان.
تو دفتر دبيرستان هر وقت صحبت از کلاس او مي شد و صحبت اين چيزها، همکارها مي گفتند: « لابد صوفي را مي گوييد. (3)

استفاده از تجربيات.

شهيد ناصر کاظمي
او را فقط يک ساعت ديدم. مسئول اطلاعات مهاباد بودم و کارهايي فرهنگي در زندان کرده بوديم. گروه سرود درست کرده بوديم. نشريه ي نادمين را چاپ کرده بوديم. زنداني ها را در بيرون گذاشته بوديم تا در مغازه اي در شهر کتابفروشي کنند. ناصر کاظمي اين مطالب را متوجه شده بود. به سراغم آمد و يک ساعتي صحبت کرديم. قرار شد با هم همکاري داشته باشيم. هم آن ها از تجربيات ما استفاده کنند و هم اين که ما از تجربيات آن ها استفاده کنيم.
او فرمانده ي سپاه کردستان بود ولي برايش مهم نبود که مثلاً فرمانده ي سپاه کردستان با مسئول اطلاعات سپاه يک پايگاه صحبت کند. اين براي من ارزش زيادي داشت و به من روحيه مي داد.

***

در زمستان 1360 با گروهي از نيروهاي رزمنده ي بسيجي و سپاهي به کردستان - منطقه ي بانه - اعزام شديم. قرار شد براي آزاد سازي جاده ي بانه - سردشت عمليات کنيم. کساني که در عمليات حضور داشتند، نيروهاي بسيجي و سپاهي مازندراني و اراکي بودند. به کليه ي نيروها آماده باش دادند و اعلام کردند که جهت ايراد سخنراني فرماندهي محترم سپاه کردستان در سالن اجتماعات جمع شويم.
ناصر کاظمي آمد و به سخنراني پرداخت. از وضعيت کردستان و از نيروهاي ضد انقلاب و پاکسازي و آزاد کردن مناطق کردستان گفت. به قدري دلنشين سخنراني کرد که همه ي حضار را تحت تأثير قرار داد.
آن شب، با خلوص نيت در جمع خودماني فرماندهان دسته و گروهان و گردان حاضر شد.
وقت صرف غذا رسيد. غذايي که آن شب در کنار فرمانده سپاه کردستان خورديم، عبارت بود از نان وکشمش. او در آن روز، در سخنراني و در جمع خودماني به اين مطلب اشاره کرد که اگر بسيجياني هستند که تمايل به ماندن دارند، مي توانند در اين منطقه خدمت کنندو در سپاه بمانند.
فرداي آن روز، با چند نفر ديگر به پرسنلي سپاه بانه مراجعه و اعلام کرديم که ما حاضريم بعد از سه ماه، باز هم در آنجا بمانيم و اين چنين شد که روح بزرگ او، ما را در آن ديار مظلوم ماندگار کرد. (4)

پيش قدم در بار زدن

شهيد محمد ابراهيم احمد پور
آن روزها محمد ابراهيم مسئول جهاد شميرانات بود. يادم است که شبي کاميوني آمده بود تاوسايل اهدايي به جبهه را بار بزند و ببرد. ساعت اداري تمام شده بود وخيلي از جهاد گران رفته بودند. محمد ابراهيم خود پيش قدم شد. وقتي در انبار باز شد، او اولين کسي بود که رفت داخل و شروع کرد به بار زدن. بچه ها وقتي اين را ديدند، سريع رفتند به کمکش. حتي حاج آقا گوهري که پير و ناتوان بود، آمد. دقايقي بعد کاميون آماده ي حرکت بود. (5)

پي نوشت ها :

1- آشنايي ها، ص 16- 15.
2- قاف عشق، صص 52- 51.
3- هم کيش موج، صص 128- 126 و 122 و 116- 115 و 98- 95 و74 و67 و 64 و 60 و 33- 32.
4- راز گل هاي شقايق، صص 73- 71 و 52- 51.
5- شهردار خوبو، ص 34.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول