جارو مي کشيد!
مقالات خوبي بود. مسائل مربوط به آموزش خلباني، هوانوردي و سجاياي اخلاقي و عاطفي، انواع ماهواره هاي نظامي، لاستيک هواپيما و نحوه ي استفاده از آن. اين نوشته ها با نام مستعار « م. س » و « امامي » در شماره هاي مختلف
عزّت نفس
شهيد منصور ستاريسال 58 در نخستين شماره ي مجله ي ماشين از صاحب نظران ونويسندگان خواهش کرديم با اين نشريه همکاري کنند.
چندي بعد، جواني بلند قد و خوش سيما به دفتر مجله آمد و با حجب و حيا خود را معرفي کرد: « منصور ستاري. »
يک پوشه حاوي مطالب هواپيمايي در اختيار ما گذاشت و رفت.
مقالات خوبي بود. مسائل مربوط به آموزش خلباني، هوانوردي و سجاياي اخلاقي و عاطفي، انواع ماهواره هاي نظامي، لاستيک هواپيما و نحوه ي استفاده از آن. اين نوشته ها با نام مستعار « م. س » و « امامي » در شماره هاي مختلف مجله ي ماشين چاپ مي شد. تا اينکه در زير يکي از مطالب، امضاي م. ستاري را چاپ کرديم. اما ايشان با عزت نفس خاصي اجازه نداد در شماره هاي بعد، اين امضاء چاپ شود وگفت که همان امامي خوب است. آن روزها متوجه علت اين گفته نشديم. جنگ تحميلي ادامه يافت و ستاري عزيز، به فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد. تا در سال 68 که اشعار معروف حضرت امام با اين مطلع منتشر شد:
من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم *** چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم *** همچو منصور خريدار سر دار شدم
اما راحل اين اشعار را زير نامه ي تيمسار ستاري نوشته بودند. دانستيم که بين امضاي امامي و امام و شعر امام که زير آن نامه نوشته بودند، بي ارتباط نبوده است. (1)
کسر شأن!
شهيد سيد علي اکبر ابوترابياوحتي بعضي اوقات ماشين زير پايش را نيز در اختيار ديگران مي گذاشت. خود پياده مي ماند. خود او مي فرمود: « در يکي از روزهايي که ماشين را به برادران همکار در مسکن آزادگان تهران داده بودم، مي خواستم به مجلس بروم، سر خيابان آمدم تا با تاکسي به مجلس بروم. منتظر ايستاده بودم، ديدم يک وانت بار بسيار قراضه و درب و داغون جلوي پايم ترمز کرد و راننده ي ماشين که يک جوان خوش منظر بود، از ماشين پياده شد، سلام و عليک کرد و پرسيد:
- « حاج آقا! کجا تشريف مي بريد؟ »
گفتم: مي خواهم به مجلس شوراي اسلامي بروم.
گفت: « حقيقت، دلم مي خواهد شما را برسانم، ولي خجالت مي کشم که شما را با اين ماشين قراضه سوار کنم، ولي اگر افتخار بدهيد، در خدمتم. »
فرمود: « من نمي خواستم مزاحم آن جوان شوم، ولي سخنان او باعث شد که سوار ماشين شوم. جوان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد؛ در طول مسير، همه ي حرفش اين بود که اي کاش همه ي مسئولان مانند شما بودند و رابطه ي خود را با مردم قطع نمي کردند، وقتي به نزديک محدوده ي مجلس رسيد، ترمز کرد وگفت:
- « حاج آقا ببخشيد، ديگر صلاح نيست شما با اين ماشين وارد محوطه ي مجلس شويد. »
گفتم: چرا؟
گفت: « اينجا همه، شما را مي شناسند و کسر شأن شما است که با يک وانت بار قراضه وارد اين محوطه شويد. »
او فرمود: « وقتي دليل جوان را شنيدم، گفتم:
- نخير آقاجان! شما احسان خود را تمام کنيد و مرا تا درب ورودي مجلس ببريد. »
گفت: « شايد محافظان ونگهبانان اجازه ندهند؟ »
گفتم: آن با من.
وارد محوطه ي مجلس شديم و تا مقابل درب ورودي مجلس با جوان آمديم. وقتي خواستم پياده شوم و خداحافظي کنم، از ماشين پياده شد و سرو صورت مرا مي بوسيد ومي گفت:
- « حاج آقا زنده ام کردي، مرا به آينده ي نظام اميدوار ساختي، چراغ اميد را در قلبم روشن نمودي. نمي داني چقدر خوشحالم. خد کند که من خواب نديده باشم وخداحافظي کرد و رفت. » (2)
جارو مي کشيد!
شهيد حاج رضا شکري پوربه زحمت از زير دست و پاي بسيجي ها خلاص شد و آمد بيرون مسجد. گفتم:
- رضا، فرمانده ي گردان هم شدي و ما خبر نداشتيم.
گفت: « شايعه است. »
گفتم: مکّبر اعلام کرد.
گفت: « مکبّر بايد اذان بگه. حالا بيا بريم شام بخوريم. »
***
تازه وارد لشکر شده بودم. گذرم افتاد به آشپزخانه. ديدم يک نفر وردست آشپز، قابلمه جا به جا مي کنه. فردايش، دم در ستاد، همان شخص را ديدم که جارو مي زد.شب، جمع شديم حسينيه ي اردوگاه، رئيس ستاد لشگر مي خواست سخنراني کنه، باز همان شخص بود که آمد و رفت پشت تريبون و تا دقايقي، جمعيت پر شور فرياد مي زد:
- « فرمانده ي آزاده! آماده ايم آماده! » (3)
فرمانده، هم او بود
شهيد حميد رضا نوبختاحمد در بين بازي متوجه شد بند پوتين يکي از بچه هاي تيم مقابل باز است و احساس کرد که او بازي را جدي نمي گيرد. لذا به خيال خودش، براي اينکه به او بفهماند بايد بازي را جدّي بگيرد، همين طور که توپ در زير پاي او بود، خود را به او رساند و عمداً به پاي او پيچيد و محکم به پاي او لگد زد. به طوري که پوتين از پاي آن بسيجي که اسپيلت زيتوني رنگ به تنش بود، کنده شد. اما او فقط متواضعانه لبخند مليحي زد و همان طور که نشسته بود، مشغول پوشيدن پوتين شد و بدون اينکه چيزي بگويد، دوباره مشغول بازي شد. بازي که به پايان رسيد، همه ي نيروها براي استراحت در کنار نيزار نشستند. تا اينکه يکي از برادران اعلام کرد:
- « برادرا! همه بايستن! فرماندهي گردان مي خوان سخنراني کنن. »
احمد چيزهاي زيادي از رشادت برادر نوبخت شنيده بود. اما تا به حال موفق نشده بود او را ببيند. لذا کنجکاوانه به اطرافش نگاه انداخت تا فرمانده ي گردانش را پيدا کرده و زير نظر بگيرد. اما با کمال تعجب ديد، همان شخصي را که در فوتبال به پايش لگد زده و او را نقش بر زمين کرده بود، از جمع جدا شد و به طرف جلو حرکت کرد. وقتي در مقابل جمع حاضر شد، همه يک صدا صلوات بلندي فرستادند. (4)
پيشي در سلام
شهيد حميد رضا نوبختدوست نداشت او را فرمانده صدا بزنند. مي گفت:
- « من همان دوست شما هستم. »
در سلام گفتن از همه پيشي مي گرفت. به زير دستان عنايت خاصي داشت. با اين که بارها مجروح شده بود، ولي مغرور نمي شد، تکيه کلام حميد رضا اين بود:
- « خدا قبول کنه. » (5)
ابّهت
شهيد مهدي امينيدر يک کلام، مهدي متخلّق به اخلاق الهي بود. بسيار مهربان بود. طوري که اگر به کسي چيزي مي گفت و بعد در مي يافت که اشتباه شده است، مي رفت و آن کس را مي گرفت و مي بوسيد و دلش را به دست مي آورد. ابّهت فرماندهي اش باعث نمي شد که حقّ کسي را ضايع کند.
***
فکر مي کنم اصلاً خوب نيست فرمانده ي عمليات با اورکت وصله خورده و لباس کهنه ي بسيجي کار کند. به هر حال فرمانده ي جديد، بايد حالت فرماندهي خودش را داشته باشد. خجالت را کنار مي گذارم.- ولي آقا مهدي، اين لباس براي شما مناسب نيست. شلوارتان کهنه است، اورکت تان وصله خورده.
با نگاهي پر از آرامش مرا مي نگرد. گونه هايش را لبخندي منبسط کرده است:
- « اين لباس ها يادگار جبهه ي آبادان است. »
سر را به زير مي اندازد. گويي به شلوار کهنه ي بسيجي مثل چيزي ارزشمند، با احترام نگاه مي کند. (6)
نشانه ها
شهيد ناصر قاسميروز جمعه بود. تصميم گرفته بوديم با خانواده، نهار بخوريم. وسايل زيادي برداشته بوديم و بالا رفتن برايمان سخت شده بود. گفت:
- « اين شانه ها را بايد به کارهاي سخت عادت بديم. »
کپسول گاز را انداخت رو دوشش وحرکت کرد.
گفتم: شما فرمانده اي! اين کار را نکنيد.
بدون خستگي و بي توجه به حرف هاي من، بالا رفت.
***
داشتم از سنگرها سرکشي مي کردم، ديدم يک نفر جلوي در سنگرم ظرف مي شويد. به نظرم آشنا آمد. رفتم، ديدم ناصره.با تعجب گفتم: « شما اين جا چه کار مي کني؟ »
گفت: « يعني ظرف شستن هم بلد نيستم؟ »
***
عکس بزرگي از ناصر، توي سپاه پاوه روي ديوار زدند.بابا مي گفت: « بچه هاي پاوه او را شناختند، ولي ما نشناختيمش. »
***
داخل سنگر بودم. ديدم با لباس هاي تميز و اتو کشيده و کفش هاي واکس زده، از جلوي سنگر ما رد شد. سرم را بيرون آوردم و گفتم:- قاسمي، نيامدي مهماني ها!
لبخندي زد و هيچي نگفت. وقتي رفت، فهميدم روز ميهماني اش با خدا بوده.
***
روزي در مسجد جامع، ديدم شخصي بسيار شبيه به پسرم، دارد سخنراني مي کند. جلو رفتم و در عين ناباوري ديدم خودش است. وقتي که از ديگران سؤال کردم، فهميدم که ناصر، يکي از فرماندهان سپاه است و من اصلاً از اين موضوع اطلاعي نداشتم.***
منطقه ي عملياتي پيرانشهر بود وهمگي نشسته بوديم و صحبت مي کرديم. اذان که دادند، اصرار کرديم که ناصر قاسمي امام جماعت باشد. زير بار نرفت.***
پايش را باندپيچي کرده بود. سؤال کردم. موضوع را عوض کرد. سماجتم را ديد. باند را باز کرد وگفت:- « اينها را تو جبهه جا گذاشتم. »
دوباره خنديد وگفت: « اين انگشت ها اضافي بودند. »
***
ناصر مي گفت: « من در ظاهر مجبورم بگم بشين، پاشو و سخت گيري کنم. در واقع اينها فرماندهان من هستند و من در مقابل اينها احساس کوچکي مي کنم. »خودش را خدمتگزار بسيجي ها مي دانست.
***
گفت: « من بايد يک جوري به او بگم که نماز بخونه. »گفتم: ممکنه ناراحت بشه.
گفت: « اگر شد با من! »
رفت و آرام دست رو شانه هايش گذاشت و گفت:
- « اگر مي خواهي با ما باشي، عصري بيا مسجد. »
خيلي با احتياط از جلوي مأمورا گذشتيم و وارد مسجد شديم. منتظر نشسته بود، صف اول. (7)
پي نوشت ها :
1- پاکباز مدرسه عشق، صص 54 و 35- 34.
2- ابر فياض، صص 150- 149.
3- ققنوس و آتش، صص 140 و 134 و 138.
4- مردان تنهايي من، ص 41.
5- تا آخرين ايثار، ص 89.
6- بر ستيغ صبح، صص 204 و 146.
7- گمنام مثل من، صص 132 و 124 و 121 و 119 و 113 و 73 و 58 و 54 و 42 و 25 و 6.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}