تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

ما کوچکتريم

شهيد قاسم ميرحسيني
حاج قاسم مير حسيني سرشار از تواضع و فروتني بود. وقتي از جبهه برمي گشت، به خانه ي خويشاوندان مي رفت و منتظر نمي ماند که ديگران به ديدن او بروند. حتي زماني که خداوند توفيق زيارت خانه ي خدا را نصيب آن عزيز نمود، او قبل و بعد از سفر خودشان به ديدار همه ي اقوام رفتند و وقتي عمه شان گفت که: « چرا ما را خجالت مي دهي؟ ما بايد به ديدنت بياييم، وظيفه ي ما بود. »
شهيد گفت: « فرقي نمي کند عمه جان. صله ي رحم اين حرف ها را ندارد. ما کوچکتريم، وظيفه ي ماست که به ديدار بزرگترها برويم. (1)

برو بچّه هاي پابرهنه!

شهيد عباس اکبري
توي جبهه مجروح شده بودم. در بيمارستان نکويي قم بستري شدم. مادرم خيلي بي قراري مي کرد و ناراحت بود. عباس وقتي متوجّه شد، فوري آمد خانه ي ما. به مادرم دلداري داد و گفت: « نبايد ناراحت باشين. الان پسرتون داره براي اسلام کار مي کنه و در حد خودش توي جبهه انجام وظيفه مي کنه. ان شاء الله اجرش با خود امام حسين ( عليه السلام ). »
آدرس بيمارستان را گرفته بود و آمد عيادت من. وقتي وارد اتاق شد، ديدم با لباس شخصي آمده. اين قدر بر خوردش با ديگران معمولي و با مهرباني بود، که هيچ کس فکر نمي کرد خلبان باشد. با تک تک مجروحين صحبت کرد و درد دلشان را شنيد.
در همين موقع يکي از کارکنان بيمارستان وارد اتاق شد. انگار عباس را مي شناخت. به او گفت: « ببخشيد آقاي اکبري! شما اهل کجا هستين؟ »
عباس خنديد و با لهجه ي غليظ قمي جواب داد: « ما؟! ما از همين برو بچّه هاي پابرهنه ي ميدون کهنه ي قم هستيمون! » (2)

مهرباني و ملاطفت

شهيد حسن آبشناسان
خرمي، بفهمي نفهمي بو برده بود که بنا به قراري پنهان، براي اجراي يک برنامه ي شناسايي پيچيده، پنج، شش نفري به اتفاق سرهنگ آبشناسان بايد به داخل خاک عراق بروند. نيک دل هم پا تند کرده بود و پشت سر خرمي راه افتاد بود به طرف چادر سرهنگ. در آن موقع روز، خورشيد از نيمه ي آسماني که با تکه ابرهاي چدني و خاکستري پوشانده شده بود، گذشته بود و کج شده بود به سوي بلندي هاي افق غربي.
هميشه تا بالاي ارتفاع کمپ - فرقي نمي کرد محل استقرار کمپ کجا باشد - فاصله اي که بين چادرهاي ديگر تا چادر تک افتاده ي سرهنگ آبشناسان بود، دست کم به دويست، سيصد متر مي رسيد.
نيک دل با حرکتي سريع، درميانه ي راه - بدون آن که پالنگ کند - فانوسقه اش را باز کرد و به اندازه ي جاگيري دو قلاب، آن را کوتاه تر کرد و دوباره بست به کمرش. بعد دستي به ريشش کشيد و صدا زد:
- « حسن، حسن، آقاي خرمي! بابا، ما هم آدميم؛ ما هم داريم مي آييم. يک خرده يواش تر بدو! »
آن بالا، توي چادر تک نفره ي برزنتي، سرهنگ آبشناسان چهار زانو و خميده بر خود، نشسته بود. باد، لته هاي رهاي درِ چادر را تکان مي داد. دور تا دور سرهنگ ورق هاي کاغذ پراکنده بود و چند جلد کتاب گشوده. خرمي و نيک دل مي ديدند که زير چند جمله اي از صفحه هاي تقريباً اوايل نهج البلاغه که روي زانوي راست سرهنگ بازمانده بود، با مداد خط کشيده شده است. چند صفحه اي از تذکرة الاوليا را هم به همين ترتيب علامت گذاري کرده بود. خرمي تک سرفه اي کرد و گفت:
- « يا الله قربان، سلام عرض کردم. »
آبشناسان برخاست؛ بعد يکي از لبه هاي چادر را با دست راست کنار زد:
- « به به، حسن آقاي خرمي، بفرما. »
بعد مکثي کرد و چشمانش بر شيب ملايم ميانه ي ارتفاع چرخيد.
لبخند زد: « حاجي نيک دل هم دارد مي آيد، بيا، بيا تو. تا اين رفيقمان برسد، دو، سه دقيقه اي طول مي کشد. »
خرمي سر خم کرد و داخل شد و نشست. سرهنگ تکه کاغذها را جمع و جور مي کرد که حاجي نيک دل هم از راه رسيد. نفسش به شماره افتاده بود و چهره ي آفتاب سوخته اش سرخ شده بود.
گفت: « سلام عليکم. مسابقه را آقا خرمي برده، قربان! »
نيمه تنه و سر و شانه اش را - براي مصون ماندن از تنداي آفتاب - به داخل چادر آورد و ميان دو لته ي بالا رفته ي در، يله داد و نفس تازه کرد وگفت:
- « ببخشيد، گمان کنم همين امروز راه مي افتيم... »
خرمي تند تند پلک زد:
- « قربان، چقدر وقت داريم؟ »
سرهنگ در حالي که برگه ي کاغذي را مي گذاشت وسط نهج البلاغه، آرام و شمرده، گفت:
- « کمتر از بيست و سه ساعت ديگر فرصت داريم، يک بي سيم چي قبراق هم بايد همراهمان باشد. حدود ده کيلومتر اول را با لندرور مي رويم، بعد هم احتمالاً بايد بيست يا بيست و پنج کيلومتر پياده روي کنيم. »
درنگي کرد و انگار تازه متوجّه حضور نيک دل شده، رها و خوش خنديد: « احوال جناب نيک دل چه طور است؟ حاجي جان، اوضاع دار و دنيا از چه قرار است؟ »
نيک دل، که پاهايش بيرون از چادر بود و سر و گردن و بالا تنه اش را در وضعي ناپايدار به داخل کشانده بود، از گوشه ي چشم به خرمي که راحت و آسوده مي نمود، نگاه کرد و بريده بريده گفت:
- « قُـ، قُـ ... قربان، بي، بي... بيست و پنج کيلومتر پياده روي؟! مَ، من... من که حتماً نفله مي شوم...! »
سرهنگ چانه اش را خاراند و شانه بالا انداخت و خيلي جدي گفت: « شما مي توانيد استراحت کنيد، بمانيد و تکان نخوريد تا نفله نشويد... »
نيکدل، يکّه خورده، سر و سينه راست گرفت و گوشه ي در چادر را از روي پيشاني و چشم هايش پس زد و خنديد:
- « قربان از باب مزاج حرف لغوي بر زبان آمد. هر قدمي که با شما برداريم، براي ما از هر استراحتي لازم تر است. اين آقا خرمي از همه بهتر مي داند که من آماده ام هزار کيلومتر هم پياده پشت سر شما بدونم، نه؟ درست نمي گويم، آقاي خرمي؟ »
خرمي گفت: « همين حالا حرکت کنيم عندالله، آماده اي؟ »
امير نيک دل گفت: « آماده ي آماده ام؛ بزنيم به راه ... بسم الله. حالا بازم خوب است که من را مي شناسي و مي داني که... »
بعد، انگار بخواهد حرف را بچرخاند روي موضوع ديگر، رو به سرهنگ گفت:
- « ما که مدت هاست غافليم از همه جا. جناب آبشناسان، از دنيا چه خبر؟ فعلاً دنيا دست کي است؟ »
سرهنگ پوزخند زد وگفت:
- « دنيا دست خودش است، به دست همان صاحب اصليش، اگر دست کسي ديگري بود، مطمئن باش نمي گذاشت همين نفس عادي مان را هم بکشيم... »
با کف دست، جلد و عطف نهج البلاغه را به آرامي نوازش کرد و نفس بلندي کشيد و گفت:
- « بايد وسايل مان را به دقّت بررسي کنيم و هر چه زودتر آماده بشويم. چندان وقتي نداريم. » (3)

سهميه!

شهيد جان محمّدي
برادر جان محمّدي با چهره ي معصومش بيشتر از همه مرا تحت تأثير قرار مي دهد، مخصوصاً اينکه اثر جراحت شديدي در سمت راست دهانش مشاهده مي شود. احتمالاً در يکي از عمليات ها ترکش خورده ونيمي از دندان هايش ريخته و از گوشه ي لب تا بالاي فکش بخيه خورده است. خوشا به سعادتش! در دلم او را تحسين مي کنم. اوقات فراغت را تلف نمي کند، يا قرآن يا دعا و يا درس مي خواند. يک بار براي اين که بيشتر با او آشنا شوم، از او پرسيدم که شنيده ام در رشته ي پزشکي قبول شده اي؟ خنده اي کرد و گفت: « عجب؟! نه بابا! اشتباه شده. با سهميه ي سپاه شرکت کردم. (4)

پرهيز از تهمت و افترا و غيبت

شهيد حسن مونسيان
يکي از برجسته ترين خصوصيات حسن، فروتني و خشوع در مقابل مؤمنين بود. برخوردش آن چنان نجيبانه بود که آدمي را شرمنده مي کرد. او با همان روح لطيف و اخلاق محمدي اش ( صلي الله عليه و آله ) اسلحه در دست به مصاف اهريمنان برخاسته بود، « اعزة علي الکافرين » بود.
کم مي گفت وگزيده. از تهمت و افترا و غيبت پرهيز داشت، مثل روزه دار از غذا. مؤمنانه مي خنديد. لباس صداقت را همه بر تن او ديده بودند. زهد و غيرت و همت را در وجود خود ترکيب کرده بود و بالاخره جنگيدن و شهادت را. دانشجوي رشته ي برق بود. در وصيت نامه اش مي نويسد:
- « برادران عزيز دانشگاهي ام، شما مي دانيد که دانشگاه محل مقدسي است و از اين جاست که بچّه هاي مملکت مي توانند به استقلال سياسي و اقتصادي و صنعتي دست يابند. پس سعي نماييد آن را از هر گونه انحراف به دور داريد. » (5)

خود راگم نکنيد

شهيد حسن باقري
امام جماعت مسجد، آيت الله خلخالي بود. پس از نماز، با حسن باقري پيش او رفتيم. حسن باقري چند سؤال پرسيد! سؤال ها جالب بود. دوست داشتم من هم جواب آن ها را بشنوم، نشستم و گوش دادم؛ هم سؤال ها را و هم جواب هاي آيت الله خلخالي را. تا اين که حس کردم ديگر نه از سؤال ها چيزي سر در مي آورم، نه از جواب ها! سوادم قد نمي داد! خيلي چيزها بود که نمي دانستم، ولي او مي دانست.
آمديم بيرون. گفتم: ماشاء الله از بحث ها خوب استفاده بردي. کاش عقل من هم قد مي داد حرف هايتان را مي فهميدم.
داشتم به واقعيت اعتراف مي کردم. ولي او لبخندي زد وگفت: « نه بابا! اين طورم که شما مي گين نيست. خيلي موضوع را بزرگ کردين! »
نتوانستم عکس العملي درمقابل شکسته نفسي و تواضعش نشان بدهم. ساکت شدم.

***

عمليّات بيت المقدس با پيروزي تمام شده بود. واحدهاي عملياتي سپاه تبريز مراسمي ترتيب داده بودند. چند فرمانده ي رده ي بالا از ارتش و سپاه، دعوت شده بودند. حسن باقري هم بود. قرار بود در آن مراسم در باره ي چگونگي عمليّات سخنراني کند. وقتي وارد آمفي تئاتر شد، بيشتر فرماندهاني که او را نمي شناختند، برخورد خوبي نداشتند. قيافه ي جوان و ظاهر ساده اش، نشان نمي داد که يک فرمانده ي موفق باشد.
سخنراني که شروع شد، همه چيز به هم ريخت. آن قدر خوب عمليّات را روي نقشه تشريح کرد که همه انگشت به دهان مانده بودند. انگار تازه فهميده بودند که حسن باقري کيست. بچّه هاي خودمان با ديدن اين صحنه، خوشحال شدند و اشک شوق در چشم تک تک آنان حلقه زده بود.
سخنراني تمام شد. حالا همه مي دانستند با يک جوان کم سن و سال و تازه کار رو به رو نيستند. همه سعي مي کردند طوري به او نزديک و با او هم صحبت شوند!

***

بعد از عمليّات بيت المقدس بود که اسرائيل به جنوب لبنان حمله کرد. قرار شد عده اي از ايران به آن جا بروند، براي دفاع. من هم انتخاب شده بودم. راهي شده بودم که به سراغم آمد. گفت: « يادت باشد، مبادا از اين که تو براي جنگ با اسرائيل انتخاب شده اي، مغرور شوي. فکر نکني مهم هستي. تو با بچّه بسيجي ها هيچ فرقي نداري. آن جا که رفتي، يادت باشد که بايد براي خدا کار کني. مواظب باش خود را گم نکني. »
احساس عجيبي به من دست داد. يادم آمد هر چه را که گفته است، خود عمل مي کند. مقام و مرتبه اش که بالاتر مي رفت، فرقي در چهره و رفتارش پيدا نمي شد. متواضع تر از قبل هم مي شد.

***

صياد شيرازي، محسن رضايي و رحيم صفوي در قرارگاه کربلا بودند. سه مرحله عمليّات رمضان انجام شده بود و موفق نبوديم. همه خسته بودند.
ساعت چهار بعد از ظهر حسن باقري آمد توي سنگر. دنبال چيزي مي گشت. پرسيدم: چي مي خواهي؟
چيزي نگفت. دوباره پرسيدم، جواب داد: « واکس، واکس مي خواهم. بايد بريم قرارگاه، جلسه داريم. تو هم خودتو آماده کن. »
سريع رفتم تدارکات، يک واکس گرفتم و برگشتم. پوتين هاي او و خودم را واکس زدم. همين که فهميد، ناراحت شد. نه اين که ظاهري باشد، از ته دل ناراحت بود. (6)

پي نوشت ها :

1- ترمه نور، ص 314.
2- بازگشت يک شهاب، ص 87.
3- روشن تر از آبي، ص 100- 97.
4- جشن حنابندان، صص 91.
5- جشن حنابندان، ص 100.
6- چشم بيدار حماسه، صص 129 و 92- 91 و 64- 63 و 24- 23.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول