تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

ايستاده اي تو صف غذا؟

شهيد عبدالحسين برونسي
من از قم اعزام شده بودم. او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خطّ مقدم و پشت خط ببينمش. يک بار تو يکي از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را خوانديم، از مسجد آمدم بيرون. راه افتادم به طرف آسايشگاه، بين راه چشمم افتاد به يک تويوتا. داشتند غذا مي دادند. چند تا بسيجي هم توي صف ايستاده بودند. ما بين آن ها، يک دفعه چشمم افتاد به او. يک آن خيال کردم اشتباه کردم. دقيق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شايد من اشتباه شنيدم که فرمانده ي گردان شده.
رفتم جلو. احوالش را که پرسيدم، گفتم: شما چرا وايستادي تو صف غذا؟ آقاي برونسي، مگر فرمانده ي گردان...
بقيه ي حرفم را نتوانستم بگويم. خنده از لب هايش رفت.
گفت: « مگر فرمانده ي گردان با بسيجي هاي ديگر فرق مي کند که بايد غذا بدون صف بگيرد؟ »
ياد حديثي افتادم « متواضع لله، رفعه الله ». پيش خودم گفتم: بي خود نيست آقاي برونسي اين قدر توي جبهه ها پر آوازه شده.
بعداً فهميدم بسيجي ها خيلي مانع اين کارش شده بودند، ولي از پسِ او بر نيامده بودند. (1)

يک بسيجي ساده ام

شهيد مرتضي شادلو
زماني که براي ديدار خانواده از منطقه به روستا مي آمد، در جواب اهالي روستا که از شغل و نوع فعاليتش در جبهه سؤال مي کردند، مي گفت: « در جبهه، تنها يک بسيجي ساده ام. »

***

هر سال تابستان براي فروش انجير، با ماشين پيکان به ميدان ميوه و تره بار تهران مي رفتيم. در مسير بازگشت، مرتضي چند کيسه پياز و سيب زميني مي خريد. بعدها فهميدم به دليل ارتباط و آشنايي او با خانواده هاي بي بضاعت روستا، مقداري از آن ها را شبانه و به صورت ناشناس، در اختيار آن ها قرار مي داده است. (2)

خجالت زده

شهيد علي چيت سازيان
گفت: « امشب خودم هم ميام جلو. »
گفتم: اما شما منو مسئول تيم گذاشتيد!
گفت: « توي شناسايي، هرچي شما بگيد. »
خجالت کشيدم.

***

تعاوني مسکن سپاه، اسم چند نفر از فرماندهان را به عنوان اولويت اول براي واگذاري منزل مسکوني در همدان نوشته بود. در همان فهرست، علي آقا اولويت اول بود.
گفته بود: « نمي خوام. خانه را بدين به فلاني! »
گفته بودند: « اما در اولويت نيست، اصلاً توي فهرست نيست! »
گفته بود: « من متأهلم، اما او متاهل بچه دار، خانه مال اونه. »

***

اگر کسي علي آقا را نمي شناخت، فکر مي کرد که آن بي سيم چيِ منه.
آخر حمل بي سيم را نوبتي مي کرد. يک وقت بي سيم روي کول من بود و يک وقت روي کول خودش.
توي جنگ، بي سيم چيِ چند تا فرمانده بودم. اما فقط علي آقا حمل بي سيم را نوبتي مي کرد با بي سيم چي هاش. هميشه مي گفت: « همه چيز به عدالت. »

***

از عمليات والفجر پنج برمي گشتيم. همه مي دانستند که سنّت علي و بچه هايش، ديدار با خانواده هاي شهداي عمليات است، قبل از ديدن خانواده خودشان.
گفت: « اول ديدار با خانواده ي شهدايي که متأهل بودند. رفتيم ملاير، منزل شهيد احمدي پور. به محض اين که رسيديم، قنداقه ي فرزند شهيد احمدي پور را آوردند. علي آرام صورتش را گذاشت روي قنداقه، دم گوش دختر شهيد نجوا کرد. آرام و بي صدا اشک مي ريخت و يکباره بغضش ترکيد. صورتش را از پارچه ي سفيد قنداقه جدا کرد. پارچه ي سفيد خيس شده بود.

***

رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه، يک اسير ناراحت و درهم؛ کز کرده بود يک گوشه. علي آقا رفت سروقت او. دستي روي سر او کشيد. عراقي سفره ي دلش رو باز کرد که:
- « يک انگشتري يادگاري از خانواده داشتم، يک رزمنده ي ايراني به زور آن را از دستم در آورد. »
علي آقا اين را که شنيد، انگشتر خودش را در آورد و کرد توي انگشت اسير عراقي. يک تسبيح هم به او هديه داد و يک کمپوت گيلاس برايش باز کرد.
اسير عراقي زير و رو شده بود.

***

جلوي من حرکت مي کرد که پايم را گذاشتم پشت پاشنه ي او و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجيب و غريبي بود. توي گشت پشت عراقيها پانزده کيلومتر مسير بازگشت تا مقر خودي! از سر شرم گفتم: علي آقا! بيا کفش منو بپوش!
با خوشرويي نپذيرفت.

***

راه به اتمام رسيده بود و او مسير پر از سنگلاخ و خار و خاشاک را لنگ لنگان آمده بود، بي هيچ اعتراضي. به مقر که رسيديم، چشمانم به تاول ها و زخم پايش افتاد. زبانم از خجالت بند آمد. او هم اين حس را در من فهميد و زبان به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب! پرسيدم: تشکر براي چه؟
گفت: « چه لذتي بالاتر از همدردي با اسيران کربلا! »
و ادامه داد: « شما سبب توفيق بزرگي براي من شديد. تمام اين مسير براي من روضه بود. روضه ي يتيمان اباعبدالله ( عليه السلام ). »
اشک چشمانم را پر کرد.

***

از گشت برمي گشتيم. شناسايي کامل و بي نقص بود. اما علي آقا بي قرار.
توي تاريکي سکوت را شکست و گفت: « به آن خانم بگو که مرا حلال کند. »
اگر کسي نمي دانست، فکر مي کرد او چه ظلمي در حق آن خانم روا داشته، اما قصه فقط سر يکي، دو قاشق شيره ي انگور ملاير بود.
قضيه اين جوري بود که يک روز از همدان مي آمدم به سمت منطقه که يک خانم يک دبه ي شيره ي ملاير داد به من و تأکيد کرد: « اين را برسون به آنهايي که به خدا نزديک ترند. »
حتماً نظرش همه ي بچه هاي جبهه بود. اما من که حال و هواي معنوي بچه هاي اطلاعات - عمليات را ديدم، دبه را يک راست تحويل تدارکات واحد دادم و اولين قاشق را دادم به علي آقا.
بعد از اين که او و بقيه خوردند، جمله ي آن خانم را نقل کردم که يکدفعه علي آقا اشک تو چشمش نشست. دستاشو رو به آسمان برد و گفت: « خدايا! ما چگونه جواب اين مردم را بديم؟ »
تازه به اين هم راضي نشد، تا آن گشت و آن شب و اصرار براي اين که برو از آن خانم حلاليت بخواه! (3)

غذايي غير از غذاي بچه ها نخواهم خورد

شهيد باقر سليماني
تابستان سال شصت و سه بود. زماني که لشکر فجر در حوالي دشت عباس مستقر بود و براي عمليات، آموزش مي ديد و آماده مي شد، يکي از عزيزان روحاني که به تازگي به خيل رزمندگان لشکر پيوسته بود، پيش من آمد و شروع کرد به توصيف و تمجيد باقر. مرتب مي گفت: « برادر شما در اين يکي، دو هفته چيزهايي به من آموخته است که در طول دوران طلبگي ام نياموخته ام. »
گفتم: بزرگواري ازخودتان است، براي چه؟
گفت: « مسئول تدارکات را که مي شناسي؟ »
با اشاره ي سر گفتم: آري.
ادامه داد: « امروز ظهر با مقداري غذاي گرم پيش باقر آمد و گفت که غذا کم است و بايد از برادران با کنسرو پذيرايي کنيم. اين چند دست غذا هم باشد براي چادر فرماندهي! »
منتظر جواب نماند. حتي حواسش هم به فرمانده نبود. پا شد که برود، اما من متوجه باقر بودم که رنگش دارد عوض مي شود. چهره اش کاملا سرخ شده بود که صدايش کرد:
- « برادر! لطفاً اين غذا را خودتان ببريد. اگر بنا باشد از گرسنگي هم بميرم، غذايي غير از غذاي بچه ها نخواهم خورد. (4)

نصيحت کننده بايد عامل باشد

شهيد قوام
- آقا قوام، لطفاً نصيحتم کنيد.
لبخندي زد.
- « آقا جان! وقتي مي توانم نصيحت کنم که خودم عمل کننده باشم. لذا حرفي براي گفتن ندارم. ولي حاضرم از کلام امام، سخني برايت نقل کنم. » (5)

دوست ندارم معرفي شوم

شهيد علي يغمايي
با اين که علي آقا، مسئول امور تربيتي بردسکن بود، خيلي از همکاران متوجه عزيمت هاي پياپي ايشان به جبهه نمي شدند. بي سر و صدا مي رفت و بر مي گشت. به تعبيري، هميشه دوست داشت گمنام باشد. يک بار بعد از چند روز که غيبش زده بود، دوباره سروکله اش پيدا شد. به اتاقم آمد. کنار ميزم ايستاده بود و صحبت مي کرديم. ديدم خيلي مواظب آستين کتش است. در حرکاتش دقيق شده بودم. بالاخره طاقت نياوردم و پرسيدم:
- علي آقا! چرا اين قدر مراقبي که آستين کتت بالا نره؟
جوابي نداد. بعدها متوجه شدم ساعد دست چپش زخمي شده. آن زخم، يادگار حضور چند روزه ي ايشان در جبهه بود.

***

حول وحوش عمليات رمضان بود. در مقرّ گروه تخريب، با علي آقا مشغول صحبت بوديم که فرمانده ي تخريب لشکر وارد شد. با حضور فرمانده، صحبت به چگونگي مديريت و توان يک فرمانده درحل مشکلات کشيده شد.
در لا به لاي صحبت، رو به فرمانده کردم و با حالت تعجب پرسيدم:
- چرا از وجود علي آقا براي بر پايي کلاس هاي مورد نياز و يا مديريت جلسه استفاده نمي کنين؟ ايشان جزو بزرگان محسوب مي شن. »
خلاصه، شروع به تعريف و تمجيد ازعلي آقا کردم.
به خود که آمدم، سنگيني نگاه علي آقا را احساس کردم. داشت با ناراحتي مرا نگاه مي کرد. بعد از آن روز هم، درست تا يک هفته با اخم و ناراحتي علي آقا مواجه بودم. عاقبت پرسيدم:
- علي آقا! چي شده؟ براي چي از ما ناراحتي؟
- « چرا آن روز از من تعريف کردي و باعث شدي فرمانده ها طور ديگري روي من حساب کنن؟ من دوست ندارم اين گونه معرفي شوم. » (6)

پي نوشت ها :

1- خاک هاي نرم کوشک، ص 7.
2- سردار کوهستان، صص 65 و 35 - 34 و 20.
3- دليل، صص 201 و 185 و 102 و 97 و 84 و 71 و 65.
4- رود و رگبار و هلهله، ص 42.
5- بالا بلندان، ص 23.
6- بالا بلندان، صص 59 - 58.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول