تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

بنده ي خدا

شهيد اقارب پرست
يک روز که شهيد و مجروح زياد داشتيم، رفتيم پيش سرگرد اقارب پرست که بعداً شهيد و سر لشکر شد. گفتم:
- شما خجالت نمي کشيد؟ حيا نمي کنيد؟
بنده ي خدا خنديد و گفت: « چي شده؟ چي مي خواهي؟ »
گفتم: آمبولانس، مهمات.
خدا بيامرزد، هر چه لازم داشتم، داد و در مقابل رفتار تند و خشونت من هم هيچ اعتراضي نکرد. (1)

حلالم کن

شهيد محمود باني
اگر فکر مي کرد کسي را آزار داده يا حقي به گردن ديگران دارد، حلاليت مي طلبيد. يک روز که تنها بودم و خياطي مي کردم، با همسرم وارد اتاق شد. گفت:
- « عمه! کاسه ي ماست و نيمرو، با نون محلي از چلوکباب بهتره. »
محمود بود. صداي او را مي شناختم. هر بار که از مرخصي مي آمد، به من سر مي زد. بعد از احوالپرسي به من گفت: « ثچي مي دوزي؟ نمي خواهي چيزي آماده کني، بخوريم! »
برگشتم و با خنده به او گفتم: دستمال مي خواهي برايت بدوزم؟ بعد هم نون و ماست مي خوريم.
منتظر جواب او نماندم. پارچه اي را برداشتم و شروع کردم به دوختن. هنوز يک طرف آن را ندوخته بودم که سوزن چرخ شکست و در دستم فرو رفت. نزديکم آمد، دستم را بوسيد. با ناراحتي گفت:
- « به خاطر من، اذيت شدي! حلالم کن. » (2)

کنار مردم

شهيد نوروز علي امير فخريان
- نوروز! مگه روستا بنا و کارگر نداره؟ تو کجا بودي؟ چکار مي کردي؟
گفت: « ديوار مدرسه را درست مي کردم. »
با ناراحتي گفتم: چرا تنهايي! اگر مي گفتي، ما کمکت مي کرديم.
با خنده گفت: « آدم براي اين که فقر و بيچارگي را توي شاگردها و مردم احساس کنه، بايد غرور را کنار بگذاره و مثل آنها بشه. خودش را کنار مردم ببينه. » (3)

او را خشمگين و عصباني نديدم

شهيد سيد ابراهيم کسائيان
بعد از عمليات کربلاي چهار بود. يک روز، طرف هاي نهرخين بوديم. من و سيد، سوار بر موتوري بوديم و مي خواستيم به عقب برگرديم. در بين راه که مي آمديم، موتورمان پنجر شد و در موقعيت بدي قرار گرفتيم. نمي توانستيم با پاي پياده راه را ادامه دهيم. ناگزير شديم از بچه هاي لشکر که آن جا بودند، کمک بگيريم. موتور را بر پشت تويوتا وانتي سوار کرديم. پشت فرمان نشستم و به عقب برگشتيم. جلوي مقر خودمان که رسيديم، به سيد گفتم:
- سيد جان! اين موتور را از عقب ماشين بيار پايين.
به طرف سنگر رفتم. با يکي از برادران، کار داشتم. فشار کار و مسئوليت در آن شرايط سخت جنگ، روي دوش تک تک بچه ها سنگيني مي کرد و خستگي در چهره هاي بعضي از بچه ها به وضوح ديده مي شد. خود من هم کسالت داشتم. وقتي از سنگر بيرون آمدم، ديدم ابراهيم هنوز پشت ماشين با موتور کلنجار مي رود. چون موتور سنگين بود و پايين آوردندش يک کمي مشکل. سه، چهار دقيقه جلوي در سنگر درنگ کرده بودم. به شوخي گفتم: سيد! تو عرضه نداري يک موتور را از ماشين پايين بياري؟
فقط اين جا بود که با حالت خستگي، يک چيزي به او گفتم.
سيد حالت اخم و عصبانيت به خودش گرفت؛ موتور را رها کرد و از بالاي ماشين به پايين پريد و گفت: « خيلي مردي! اگر مي تواني خودت بيار. موتور سنگينه، چي کار کنم؟ »
او به گوشه اي رفت. رفتم کنارش و گفتم:
- سيد جان، شوخي کردم. جدي نگير.
دوباره با قيافه ي ترش کرده، گفت: « نه، خودت بيار پايين. اگر زورت از من زيادتره. »
باران آمده بود و زمين منطقه خيس بود وگل و لاي آن جا به کفش هايمان مي چسبيد و پايمان ليز مي خورد. باز خنده کنان گفتم:
- بابا، شوخي کردم.
يک نگاهي به من کرد و با تبسمي که با آن صورتش گل کرد، گفت:
- « فکر کردي مي تواني مرا عصباني کني، فقط مي خواستم يک کمي اذيتت کنم. من ناراحت نيستم. »
ماه صورتش در آن شب، دوباره با خنده روشن شد. هيچ وقت او را خشمگين و عصباني نديدم؛ فقط آن جا بود که براي شوخي هم که شده بود، قيافه ي خشم و عصبانيت به خودش گرفته بود.
بعضي از مواقع، مي ديدم اندوه بر چهره اش سايه افکنده است. مواقعي بود که به ياد رفقا و دوستان شهيدش مي افتاد. (4)

اين پول را بگير لازمت مي شود

شهيد اللهيار جابري
بعدازظهر بود که گردان را از مهاباد به قصد منطقه ي عملياتي مريوان حرکت داديم. شب به منطقه رسيديم و در يک سالن مرغداري مستقر شديم. باران شديدي باريده بود و سقف مرغداري چکه مي کرد. تراکم جمعيت و بوي عرق و هواي متعفن و مرطوب، ما را واداشت تا روز بعد که هوا کمي بهتر شده بود، به فکر حمام صحرايي بيفتيم. به آقاي جابري گفتم:
- من هر طور شده، بايد بروم حمام.
خود او هم چنين تصميمي داشت. از چادر تدارکات يک قابلمه گرفتيم. لباس هايمان را برداشتيم و رفتيم بالاي کوه. بعد از شست و شو، به طرف مقر راه افتاديم. وقتي به چادر فرماندهي نزديک شديم، ديديم که لباس هاي زيادي را شسته و روي علف ها انداخته اند تا خشک شود. آقاي جابري با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- « لباس هاي من هم اين جاست. معلوم نيست کي اين کار را کرده؟ »
وارد چادر شديم. آقاي جابري که خيلي ناراحت شده بود، از بچه ها پرسيد:
- « کي اين لباس ها را شسته؟ »
يکي از دوستان جواب داد:
- « من مي خواستم لباس هاي خود را بشورم، ديدم لباس هاي شما هم گوشه ي چادر است، آن ها را هم شستم. »
آقاي جابري که به زحمت ديگران راضي نبود، اخم کرد و گفت:
- « آقا جان! اين کار شما اشکال دارد. اين جا هر کس بايد کارهاي شخصي خودش را انجام دهد. نبايد نگاهمان به دست هم باشد. شستن لباس هاي من، کارِ خودم است. »

***

اولين باري بود که راهي جبهه مي شدم. سنم کم بود و هيجان زيادي داشتم. دوست داشتم که زودتر به مقصد برسم و ببينم آن جا چه خبر است. از بيرجند به مشهد رفتيم. بعد هم به طرف تهران راه افتاديم. در پادگان امام حسين ( عليه السلام ) مستقر شديم از گرد راه نرسيده، فهميدم که کيف پول و دفترچه ي مساعده ام را گم کرده ام. خيلي گشتم و از بچه ها پرس و جو کردم. ولي بي فايده بود. حسابي پکر شدم. توي اين شهر به اين بزرگي، بدون پول چه کار مي توانستم بکنم؟ دو، سه روز گذشت و سازماندهي شديم. داشتم کم کم قضيه را فراموش مي کردم. به خودم دلداري مي دادم که توي پادگان نيازي به پول ندارم و در جبهه هم خدا بزرگ است. درگيرودار همين فکر و خيالات بودم که از بلندگو صدايم زدند:
- « آقاي رضا حقگو! دفتر فرماندهي. »
تعجب کردم و با خودم گفتم: خدايا چه خبر شده؟
وارد دفتر که شدم، آقاي جابري فرمانده ي گردان جلوي پايم بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسي برايم چاي آورد. از اين همه فروتني، خجالت کشيدم. او فرمانده بود و من تازه از راه رسيده، چاي آورد. سيني چاي را روي ميز گذاشت و رو به رويم نشست. با مهرباني پرسيد:
- « چه بر سرت آمده برادرم؟ »
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: چيزي نشده؟ چه طور؟
جواب داد: « من شنيده ام که کيف پولت را گم کرده اي. درست است؟ »
گفتم: بله... ولي اصلاً مهم نيست. مواظب وسائلم نبودم، کاريست که شده. اهميتي ندارد.
دسش را توي جيبش فرو کرد و چند تا اسکناس در آورد و گرفت جلوي من و گفت:
- « بيا جانم! اين پول را بگير. لازمت مي شود. »
سرم را اتکان دادم و با قاطعيت گفتم:
- نه! نه! من قبول نمي کنم. اصلاً احتياجي به اين پول ندارم. سيگار که نمي کشم. غذا را هم از اين جا مي گيرم. تازه اگر هم احياناً پول خواستم، از رفقا مي گيرم.
همچنان دستش را به طرف من دراز کرده بود و اصرار مي کرد. به ناچار قبول کردم و از دفتر فرماندهي بيرون رفتم. چهره اش هنوز جلوي چشمم بود. با خودم گفتم: يعني او براي همه ي نيروهايش اين قدر از خودش مايه مي گذارد؟
مدتي گذشت، عمليات تمام شده بود و مي خواستم به بيرجند برگردم. به سراغ آقاي جابري رفتم و گفتم:
- « حاج آقا! اگر يادتان باشد شما چهارصد تومان به من داديد. حالا که دارم بر مي گردم، لطفاً اين پول را پس بگير.
دستش را روي شانه ام گذاشت. لبخندي زد و گفت:
- « پسرجان! من اين پول را به تو ندادم که پس بگيرم. مطمئن باش من پول را از جيب خودم نداده ام که حالا بخواهم آن را به جيب خودم برگردانم. برو ديگر فکرش را هم نکن. برو نوش جانت. »
سرم را پايين انداختم و خداحافظي کردم. (5)

پي نوشت ها :

1- آن روزها، ص 61.
2- حديث شهود، ص 83.
3- حديث شهود، ص 32.
4- اشک سيد، صص 78 - 76.
5- بحر بي ساحل، صص 101 - 100 و 88 - 87.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول